پدیدار شناسى و نقد آثار هنرى
در نقد »پدیدار شناسانه«، پدیدار شناسى ترجمهاى است براى فنومنولوژى. بنابراین نقد فنومنولوژیک را مورد بررسى قرار مىدهیم تا بدانیم با گونههاى دیگر نقد چه تفاوتى دارد. فنومنولوژى مأخوذ از ریشهى فاینستاى یونانى است و به
در نقد »پدیدار شناسانه«، پدیدار شناسى ترجمهاى است براى فنومنولوژى. بنابراین نقد فنومنولوژیک را مورد بررسى قرار مىدهیم تا بدانیم با گونههاى دیگر نقد چه تفاوتى دارد. فنومنولوژى مأخوذ از ریشهى فاینستاى یونانى است و به معناى ظهور و درخشش است و با الفاظ photo و فانتزى با یک سلسله الفاظ دیگر که در همهى آنها نور، اشراق و درخشش در کار است، ارتباط ریشهاى دارد. خود لفظ فنومن در تاریخ فلسفه لفظى قدیمى است، چنان که در آثار افلاطون ما تعبیر فنومن در مقابل نون را مىبینیم؛ اما اصطلاح فنومنولوژى اصطلاح جدیدى است و به زمان کانت برمىگردد.
در تاریخ فلسفه مىگویند که اول بار شخصى به نام »هاینریش لامبر« که معاصر کانت بوده، اصطلاح فنومنولوژى را به کار برده، ولى آنچه لامبر گفته خیلى مهم نیست، حتى تلقیات کانت هم از فنومنولوژى چندان اهمیت ندارد. مبناى رواج این اصطلاح را بایستى در هگل جست و جو کنیم، هگل بود که فنومنولوژى را عنوان کتاب خود قرار داد و از آنجا این اصطلاح رایج شد. اما فنومنولوژى و نقد فنومنولوژى که محور بحث ماست، نه به پدیدار شناسى هگل، بلکه به پدیدار شناسى هوسرل باز مىگردد؛ فیلسوف یهودى آلمانى، شاگرد برناتو و استاد هایدگر. بنابراین کار ما این است که به هوسرل بپردازیم و پدیدار شناسى را آن طور که وى مطرح کرده است، مطرح کنیم. در واقع براى هوسرل مسئله به طریقى گذار از »ابژکتیویسم« است. بنا بر مذهب ابژکتیویسم، اشیاء وجود عینى رئال و نفسالامر دارند؛ مستقل از ما و ما هم مستقل از واقعیتیم ما آدمیان مستقل از واقعیتیم، مستقل از ابژههاییم، واقعیت هم مستقل از ماست؛ یعنى موجودات عالم، از اشیاء، از آب و باد و خاک و آتش، از جامدات و مایعات و نباتات و حیوانات و زمین و آسمان، رود و دریا و... هر چه که هست مستقل از ماست، ما هم مستقل از آنها هستیم. این دیدگاه به قولى عینى انگارى یا ابژکتیو انگارى است.
رئالیته و حیثیت نفسالامرى موجودات عالم است که جملگى مستقل از ما هستند. این دیدگاه را هوسرل دیدگاه طبیعى مىنامد و به نظرم تعبیر خوبى است، زیرا همهى مردمان بر حسب طبیعت واقعا این دیدگاه را دارند؛ یعنى اگر ما کسى را ببینیم و از او سؤال کنیم که به نظر شما موجودات عالم نیستند؟ مىگوید: بله. بپرسیم مگر مستقل از ما نیستند؟ مىگوید: چرا بپرسم مگر سنگ، چوب، آب و زمین وآسمان مستقل از من و شما نیستند؟ مىگوید: بله. این دیدگاه، دیدگاه طبیعى است.
هوسرل معتقد است براى ورود به ساحت پدیدار شناسى باید این دیدگاه طبیعى را طرد کنیم و کنار بگذاریم. باید از دیدگاه طبیعى گذر کنیم و به دیدگاه پدیدار شناسى وارد شویم؛ یعنى به تعبیر متون انگلیسى به phenomenological standpoint و به دیدگاه پدیدار شناسانه وارد گردیم. از دیدگاه پدیدار شناسى دیگر اشیاى عالم مستقل از ما نیستند و ما هم مستقل از آنها نیستیم، بلکه اشیا صرفا ظهورات هستند. پدیدارى این پدیدارها به فنومن و به فاینستاى بازگشت مىکند و براى من پدیدار هستند. یعنى از این دیدگاه، عالم ظهورى است که براى من حاصل شده و من شرط این ظهورم. اگر بخواهیم این معنا به ذهن ما تقریب شود، مثالى که مىتوانیم بزنیم از رنگهاست؛ قرمز، سبز، آبى و کلا همهى رنگها. از دیدگاه ابژکتیو قرمزها در عالم مستقل از ما هستند و ما هم مستقل از قرمزهاییم. گویى ماباشیم یا نباشیم قرمزها، قرمزند؛ اما از دیدگاه پدیدار شناسى به این نکته توجه شده که قرمزى در عالم نیست. قرمزى در حقیقت طول موج خاصى است که وقتى به چشم ما به عدسى و شبکیه مىخورد، اعصاب بینایى در منطقهى خاص تشخیص رنگها، در مغز ما تفسیر مىشود که این تأثیر خاص عنصر قرمز است. پس قرمز در من است نه در عالم، سبز در من است نه در عالم. من بنیاد این ظهور هستم. اشیاى ظهور یافته، براى من دیگر حیثیت استقلالى فى نفسه ندارند؛ ظهوراتى هستند براى من. من چه هستم؟ من که هستم؟ من شرط این ظهورم. یعنى اگر من نباشم این ظهور در کار نیست و ظهور موجودات یا این کیفیت ظهورى که اکنون هست، قیامش به من است.
اى گل گلزارها چیست گواه شما؟
رنگ که در چشمهاست بوى که در مغزهاست
یعنى ایجاد اشیا از حیث ظهورى که براى ما دارند مطرح هستند نه از حیث نفسالامرى. زیرا ذهن ما به گونهاى است که از التفات به عالم خارج خالى نیست. یعنى آگاهى آدمى و به طور کلى آگاهى نسبت به چیزى است. در کتابهاى انگلیسى مىنویسند:....consciousness is always consciousness of حالا نه تنها آگاهى، بلکه تعقل هم همیشه تعقل چیزى است. تخیل هم همیشه تخیل چیزى است. حتى مقولات غیر فلسفى هم چنین است. عشق هم عشق به چیزى است. نفرت هم نفرت از چیزى است؛ یعنى اصلا فرق نمىکند، عقل باشد، حس باشد یا خیال باشد. اصلا ذهن آدمى عین تعلق به غیر است. یعنى ذهن آدمى، گویى به اعتبارى تعلقش به غیر ذهن است و اگر این تعلق به غیر را لحاظ نکنیم اصلا ذهن نیست. یعنى اگر عین در عالم نباشد اصلا ذهن معنى ندارد و اگر ذهنى در عالم نباشد اصلا عین معنى ندارد. ابژه و مایند یعنى ذهن و عین، به تعبیر حکماى اسلامى یعنى ذهن بالقیاس الى العین، یعنى ذهن در در قیاس با عین ذهن است و عین در قیاس با ذهن، عین است؛ والا اگر ذهنى نبود عین اصلا معنى نداشت. به تعبیر هوسرل، بین ذهن و عین یک همبستگى هست. یک تقابل هست، یک نسبت متقابل هست.
بنابراین عالم و اشیاى عالم چیزى نیست جز مضامین التفاتى ذهن من. همهى صحبتها را در یک جمله خلاصه کنیم. شىء فى النفسه نیست، بلکه شىء، شىء است براى من و من خود در کیفیت ظهور شىء سهم دارم. شىء شدن شىء، یک طرفش منم؛ یعنى من هم دراینکه یک چیزى، چیزى، بشود سهم دارم. در شیئیت یک چیز من هم سهم دارم وچنین نیست که اشیاى عالم، اشیاى فى نفسهى بریدهى منحلهى کاملا جدا از من باشند. نه، آنها از حیث پیوندى که با من دارند چیزند و شیئیتى دارند. خوب! پس اگر ما به اینجا برسیم به بطن پدیدار شناسى رسیدهایم.
پس اگر قرار باشد به موقف پدیدار شناسى برویم نخست کارى که باید بکنیم این است که در واقع موقف طبیعى را در پرانتز بگذاریم. یعنى آن را اعتبار نکنیم؛ یعنى آن موضوع و موقفى که شىء را مستقل مىگیرد و حیثیت استقلالى نفسالامرى به آن مىدهد را کنار بگذاریم. یعنى آن را تعلیق بکنیم و معلق بداریم.
این معلق گذاردن را هوسرل به اپوخه تعبیر مىکند. در واقع اپوخه یعنى تعلیق حکم، که همان تعبیر epoche در انگلیسى است؛ یعنى بى اعتبارى وجود خارجى نفسالامرى و عطف توجه به آن هستىاى که اشیا براى من دارند و در التفات میان آگاهى من با شىء حاصل شده است. خوب اگر چنین است، پس باید در مورد آثار هنرى و آثار ادبى همین کار را کرد. نخست کارى که باید کرد این است که ما هیچ التفاتى به حیثیت ابژکتیو، رئال و نفس الامرى اثر هنرى نکنیم. یعنى به شیئیت اثر هنرى کارى نداشته باشیم؛ یعنى به وجه شیئى اثر کارى نداشته باشیم؛ یعنى کارى نداشته باشیم که این را چه کسى ساخته، آفرینندهى هنرىاش چه کسى بوده و به کدام زمان تعلق داشته است. یعنى ما اثر یا اثر هنرى را منحل در تاریخ و در جغرافیا نمىکنیم، بلکه وجه خارجى یا شیئیت اثر را در پرانتز مىگذاریم و حکم دربارهى وجود خارجى آن را معلق گذاشته، به اصطلاح اپوخه مىکنیم؛ یعنى مجالى فراهم مىآوریم تا این اثر از حیث ظهورى که بر من دارد ظاهر شود.
به زبان فنىتر ما باید کارى بکنیم که یک اثر هنرى همچون یک فنومن ظاهر بشود نه همچون یک شىء فى نفسه. یعنى از حیث ظهورى که بر من و برآگاهى من دارد ظهور بکند. در اینجا تعبیر دیگرى را باید بیاوریم و آن تعبیر erlebnis است به آلمانى. تعبیرى که هوسرل به کار مىبرده و به انگلیسى آن را express ترجمه مىکنند. تجربهاى که در اصل، معنایش از تجربهاى که مىگوییم عمیقتر است. erlebnis از ریشهى leben است. leben همان کلمهاى است که در تعبیر کلمهى lebensphilosophie یعنى فلسفههاى زندگى، فلسفههاى زیست یا فلسفههاى حیات مىبینیم.
در حقیقت erlebnis نوعى تجربهى زیسته است. نوعى تجربه که با جان و زندگى ما زیسته شده. ما باید کارى بکنیم که اثر هنرى در ما به زیستن بایستد. اگر این تعبیر رسا باشد یا ما همراه با اثرى هنرى زیستنى را آغاز بکنیم یعنى گذر از تاریخىنگرى یا گذر از جامعهشناسىگرایى، هیچگونه ملاحظات تاریخى، اجتماعى، سیاسى، اقتصادى، حتى روان شناسانه در مورد اثر هنرى نخواهیم داشت.
دیگر ما تعلق خاطرى نداریم که این اثر را در چه قرنى ساختهاند و چه فضاى اقتصادى یا حتى روانى در پشت سر ساختن این اثر نهفته بوده است. ما به هیچ یک از اینها احتیاجى نداریم. دیگر براى تحلیل اثر، اوضاع اجتماعى، سیاسى و فرهنگى زمان آن را بررسى نمىکنیم. اپوخه مىشود. اینها اصطلاحات فنى پدیدار شناسى هوسرل است. همهى اینها را باید یکسر کنار بگذاریم و بگذاریم تا اثر در ما زیست بشود. بدون هیچ جانبدارى فرهنگى و سیاسى کارى کنیم تا این اثر در ما به یک معنا زنده شود؛ مستغرق شویم در عالم اثر، شناور شویم در عالم اثر، به ظهورى که اثر بر ما دارد توجه بکنیم، یعنى بگذاریم تا اثر بر ما ظهور پیدا کند. محمل ظهور اثر شویم. بگذاریم تا نوایى که در اثر هست نواى موسیقایى آن اثر در ما در بگیرد - حال هر اثر هنرى هر چه که مىخواهد باشد، معمارى باشد یا نقاشى، جنسش از شعر باشد یا از موسیقى. بگذاریم ما محمل ظهور باشیم؛ یعنى کارى که ما مىکنیم این است که کارى نمىکنیم. بلکه همهى موانع را از میان برمىداریم. مانع نمىشویم. کسى نمىشویم، چیز یا سوژهها نمىشویم، هیچ مىشویم، هیچ؛ تا اثر ظاهر بشود؛ تا اثر در ما آغاز زندگى بکند. البته در اینجا ما از هوسرل گذر کردهایم. الان در واقع ما در هایدگر هستیم. تلقى هایدگر از پدیدار شناسى هوسرل را بیان مىکنیم. شأنى که هایدگر براى logos قائل مىشود مجالى فراهم مىکند که اثر در ما ظهور بکند! اما ورسیونهاى دیگر پدیدار شناسى وجود دارد که بنا بر آن چنین نیست که ما هیچ نکنیم و فقط محمل ظهورباشیم، بلکه توجه به این نکته است که ما با کارمان و با فعالیت مؤثر خودمان یک اثر هنرى را یک اثر هنرى مىکنیم. یعنى در چیز شدن یک چیز ما سهم داریم. در کتابها گاهى این تصویر دیده مىشود.
ببینید این تصویر را مىگویند خرگوش است، اما چیز دیگرى نیست؟
مىتواند اردک هم باشد، اگر خوب ببینید. بالاخره چیست؟ بالاخره این چیست؟
به ما مربوط نمىشود؛ یعنى منم که این را خرگوش مىکنم و منم که این را اردک مىکنم. در واقع اگر این را خرگوش تلقى کنم، به اصطلاح پدیدار شناسى یک نوئما است. اگر آن را اردک تلقى کنم یک نوئماى دیگر است. پس من در خرگوش شدنش سهم دارم؛ در اردک شدنش سهم دارم. در اینکه هر اثر هنرى چى باشد. یعنى بر خلاف آن ورسیون هایدگرى که من باید خاموش باشم تا اثر به ظهور برسد، در یک ورسیون کاملا عرفانى، در اینجا من سهم و فاعلیت دارم در اینکه یک اثرى به عنوان یک اثر ظهور بکند. مثل دیدگاه سارتر، این دیدگاه دیدگاهى است که بنایش بر فاعلیت و سهم سوبژکتیو آدمى است، در به ظهور رسیدن یک اثر هنرى.
بعضى دیدگاهها، بعضى تئوریهاى هنرى ورسیون هایدگرى را مبنا قرار دادند، بعضى ورسیون سارترى را. مثلا رومن اینگاردن را فرض کنیم. ما رمانى از او داریم که در جملهى اول آن مىخوانیم »و زنى از قطار پیاده شد«. خوب این زن از کجا مىآید؟ نمىدانیم. چرا آمده؟ نمىدانیم. چند سال دارد؟ نمىدانیم. از چه طبقهاى است؟ نمىدانیم. اینجا من با حضور فعال خودم، یعنى فرایند خواندن رمان که یک فرایند فعال است حضور دارم. چنین نیست که من خاموش باشم تا رمان در من به ظهور برسد.
من خودم با فعالیت خودم یک سرى از این ابهامات را برطرف مىکنم. رمان را به طرف انضمامىکردن، یعنى به طرف ملموس کردن، عینى کردن و از انتزاع به درآوردن پیش مىبرم. به طور خلاصه نقد پدیدار شناسانه در کلیتش - هر ورسیونى از آن را که بخواهیم در نظر بگیریم - مقابل دیدگاه مبتنى بر ابژکتیویسم قرار مىگیرد و بنیاد آن توجه به سهمى است که آدمى در ظهور اشیاى عالم دارد.
- با توجه به صحبتهایى که الان دربارهى هوسرل فرمودید آیا بین پدیدار شناسى او و اندیشه و عرفان شرقى ارتباطى هست؟
- بله، کلا کتابهاى زیادى مناسبت بین پدیدار شناسى و دیدگاههاى شرقى، دیدگاههاى هنرى ژاپنى ذن و آیین بودا را نشان دادند. مقالههایش هست. مناسبت تفکر هایدگر با آیینهاى شرقى خیلى روشن است؛ یعنى این دیگر یک استنباط نیست. ما مىدانیم هایدگر روى مضامین شرقى کار مىکرده است. امروزه ما مىدانیم که مشغول ترجمهى دائود جینگ بوده است. مىدانیم با کدام یک از فضلاى چینى مشغول بوده و کار مىکرده. اینها دیگر روشن است، ولى خود پدیدار شناسى هوسرل هم از آیینهاى شرقى بهره برده و بالاخره این مبانى وجود داشته است. سرانجام در زمانى شوپنهاور به اوپانیشادها توجه کرد. شوپنهاور آموزگار است و نیچه براى همهى کسانى که تحت تأثیر lebensphilosophie هستند، فلسفههاى حیات آموزگار هم تحت تأثیر لبنزفیلوسوفیس است. معلوم مىشود که خطى اینها را با معارف شرقى پیوند مىدهد، ولى هیچ اطلاعى در دست نیست که نشان بدهد اینها با عرفان اسلامى پیوند داشتهاند. نه، پیوند نداشتهاند، هیچ اطلاعى به دست ما نرسیده، ولى با عرفان هندى، چینى و ژاپنى مرتبط بودهاند.
- در مورد بحث اول که پدیدارها مستقل هستند، فکر مىکنید با فلسفهى پراگماتیسم ارتباطى وجود دارد؟
- بله، رگههایى از این فلسفهى حیات در پراگماتیسم هم هست. چون پراگماتیسم از وجهى بالاخره ترک نظم و توجه به پراکسیس است. پراگماتیسم با پراکسیسم هم ریشه است. یعنى توجه به آن جنبهى عملى زندگى زیستن پراکسیس است و وقتى این طور بگوییم، خوب البته نزدیک مىشود به فلسفههاى حیات که پدیدار شناسى هم تحت تأثیر آنهاست.
- من، در پدیدار شناسى بنیاد ظهور است؛ یعنى اگر من نباشم، سنگ و چوب و زمین و آسمان و هرچه که هست، هست، اما کیفیت ظهورى که اکنون دارد، ندارد. آیا بنیاد این کیفیت ظهور منم که هستى را به ظهور مىرسانم؟
- بله، آدمى از حیث ذات، عرصهى ظهور هستى است. به زبان هایدگر، انسان عرصهى ظهور این هستى است. این در عرفان خودمان خیلى خوب مطرح شده. یعنى به آدمى است که خداوند به ظهور مىآید.
چو انسان را فرستادیم بیرون
جمال خویش بر صحرا نهادیم
یعنى اگر ما نبودیم، خدا، خدا بود، اما شناخته نمىشد. همان کنز مخفى بود که بود؛ »کنت کنزا مخفیا«. این جایگاه آدمى است. نقش آدمى را هم در ظهور خدا نمىگوییم؛ خدا که خداست و اگر نباشد هیچ چیز نیست، نه در ظهور خدا؛ یعنى ظهورش در مقام معروفیت وشناخته شدن نقش اصلى را ایفا مىکند. اینجاست که:
سایهى معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
در وجود اگر که او نبود ما نبودیم و در ظهور اگر مانبودیم او ظاهر نمىشد و به ظهور نمىآمد. حافظ یک جایى جالبتر مىگوید:
گلبن حسنت نه خود شد دلفریب
ما دم همت بر آن بگماشتیم
یعنى تو خود به خود دلفریب نمىشدى. من بودم که زیبایىات جلوهگر شد.
ببینید اگر آدمى نبود خدا ظهور نمىکرد؛ »کنت کنزا مخفیا«؛ من یک گنج پنهانى بودم. این جایگاه خاص آدمى است و نقشى که در ظهور دارد. پس اگر ما نبودیم، خدا البته خدا بود. اگر او نبود هیچ چیز نبود، اما اگر ما نبودیم او به ظهور و معروفیت ظاهر نمىشد.
- همان طور که گفتید، شناخت بیشتر خداوند مسلما مربوط به انسان است، ولى در نقدى که شما فرمودید در این نقد فرق مىکند. یعنى آن چیزى که در اوایل صحبتتان فرمودید با آنچه الان فرمودید فرق مىکند؟ آن قسمت که مربوط به آثار هنرى است.
- شاید ابهامى که در گفتهى من بود به جهت این بود که بنده فقط یک ورسیون از پدیدار شناسى را مطرح نکردم، بلکه از دو ورسیون که اینها با هم تقابل دارند صحبت کردم و از وجهى شما درست مىگویید؛ یعنى یکى عرفانى است، یعنى ورسیون هایدگرى ویکى نیست. شاید این ابهام از اینجا ناشى شده است.
منبع:مقالات اولین و دومین هم اندیشی نقد هنر، انتشارات فرهنگستان هنر - 1385
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}