نوسنده: دکتر عباس خیرآبادی



 

چکیده ی مقاله

با آنکه سعدی یکی ازنام آورترین چهره های جاودانی ادب فارسی است اما از ویژگی های زندگی شخصی و اعتقادی او اطلاع کمی در دست است.قرن هفتم عصر سعدی دوران سلطه اندیشه های صوفیانه است.به طوری که در آثار سعدی هم به وفور به این گونه تفکر بر می خوریم.آیا سعدی خود عارف،صوفی،یا درویش بوده است.
آیا چنان که شادروان صدر الدین محلاتی(استاد سابق دانشگاه شیراز)در کتاب مکتب عرفان سعدی،ادعا کرده است.شیخ شیراز صوفی بوده که از دست شهاب الدین سهروردی (م.632)خرقه گرفته؟
در این نوشتار سعی شده پرده ازین معما برگرفته شود و امید که خوانندگان را به کار آید.
واژه های کلیدی:
عرفان،تصوف،درویشی،تعلق فکر سعدی
نخستین بحثی در تفاوت بین این سه «واژه»برای رسیدن به مقصود لازم می نماید.آنچه در بین عوام معمول است،به طور طبیعی از هر سه این کلمات دریافتی واحد دارند و اگر هر کدام را به جای دیگری بکار گیریم چندان تفاوتی برای آنان نمی کند .اما نظری دقیق در کار شعر و ادب و کارنامه بزرگانی چون سعدی و حافظ و ...نشان می دهد که در فرهنگ واژگان آنان این سه کلمه یکسان نیست و گوینده از کاربرد هر کدام مقصودی جداگانه دارد.
مثلا آنجا که حافظ می گوید:
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد بنیاد مکر با فلک حقّه باز کرد
و یا:
در این صوفی و شان دردی ندیدم که صافی باد عیش دردنوشان
خواننده در می یابد که حافظ نسبت به صوفی نظر خوشی نداشته است.اما وقتی در دیوان همین شاعر بلند آوازه می خوانیم:
درویش را نباشد برگ سرای سلطان مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
و یا:
روضه ی خُلد برین خلوت درویشان است مایه محتشمی خدمت درویشان است
ارادت خاص حافظ را نسبت به درویش در می یابیم.
و نیز در برابر:
صوفی بیا که خرقه ی سالوس برکشیم وین نقش زرق را خط بطلان به سر کشیم
وقتی می خوانیم :
به آب روشن که عارفی طهارت کرد علی الصباح که میخانه را زیارت کرد
باز می بینیم که بین عارف و صوفی نیز در قاموس حافظ فرق هاست.
و یا آنگاه که سعدی خطاب به صوفی می گوید:
صوفی از صومعه گو خیمه بزن در گلزار که نه وقت است که در خانه نشینی بیکار
فرق می گذارد بین صوفی و درویشی که درباره اش می گوید:
خلاف راستی باشد خلاف رای درویشان بنه گر همتی داری سری در پای درویشان
گرت آئینه باشد که نور حق در او بینی نبینی در همه عالم مگر سیمای درویشان(1)
پس تباین معنوی این سه «واژه»درذهن گوینده آشکار است.
از جهتی بین صوفی و عارف نیز اختلافی درمعنی و برداشت گوینده و خواننده هست.
مؤلف کتاب «مکتب عرفان سعدی»تفاوت این دو را چنین بیان می کند:
مؤلف کتاب «مکتب عرفان سعدی»تفاوت این دو را چنین بیان می کند:
«علم ،دانستن است و معرفت ،شناختن،عالم،دانای به چیزی را گویند و عارف آشنای با آن ...عالم ،ممکن است در تطبیق به معلوم اشتباه کند ولی عارف دیگر اشتباه نمی کند چون وی را بالمشاهده دیده است.
...تصوف،علم است...ولی عرفان را نمیتوان گفت علم مطلق مگر مجازاً و مسامحة.و از این میان معلوم می گردد که عارف ،علم دارد و فزونتر یعنی هر عارفی عالم است و هر عالمی عارف نیست.هر عارفی هم می داند و هم می شناسد و هر عالمی می داند و ممکن است نشناسد.
...علم تصوف عبارت است از علمی که کیفیت سیر و سلوک انسانی را که طالب رفتن به سوی خدا باشد بیان کند...(و این علم)برای تکمیل انسانیت در مقام سیر و سلوک است و چون انسان به دستور این علم رفتار کرد به مقام عرفان می رسد(2)و نیز درهمین باره_اختلاف بین دو واژه _عارف و صوفی_مرحوم استاد اجل جلال همایی رحمة الله علیه،بحث مستوفایی دارد که چکیده ای از آن را در اینجا نقل می کنیم.
«کلمه عرفان که اسم فاعل آن را عارف می گویند صیغه ی مصدر عربی است به معنی شناختن یا باز شناختن...این الفاظ (عرفان و عارف)به مرور ایام تغییرات و تحولی پیدا کرد و کم کم اصطلاحاتی مخصوص شده است که آن را به عرفان عملی و عرفان مثبت و منفی تقسیم می کنند و گاهی آن را مقابل عابد و زاهد می گویند که هر کدام از این اصطلاحات به معنی خاص،مراد است.
...اینکه خیال می کنند عارف و صوفی و عرفان با تصوف یکی است ،آنهم اشتباه است .درست است که کم کم لفظ عارف و صوفی را به یک معنی گفته اند ،اما در اصل ،تصوف هم یکی از شعب و جلوه های عرفان محسوب می شود.تصوف یک نحله و طریقه ی سیر و سلوک عملی است که از منبع عرفان سرچشمه گرفته است.اما عرفان یک مفهوم عام کلّی تری است که شامل تصوف و سایر نحله ها نیز می شود و به عبارت دیگر نسبت ما بین تصوف و عرفان به قول منطقی ها،عموم و خصوص من وجه است به این معنی که ممکن است شخصی عارف باشد اما صوفی نباشد.چنانکه ممکن است شخص به ظاهر داخل طریقه ی تصوف باشد،اما از عرفان بهره ای نبرده باشد و گاهی دیده ایم کلمه عارف را در معنی فاضلتر و عالی تر از لفظ درویش و صوفی استعمال کرده اند.
در کتاب اسرار التوحید می نویسد:خواجه امام مظفر نوقانی به شیخ ابوسعید گفت:
صوفیت نگویم،درویشت هم نگویم بلکه عارفت گویم به کمال.شیخ ابوسعید گفت:آن بود که او گوید(3)مفهوم عام کلمه به معنی و قوف به دقایق و رموز چیزی است بقریبا مرادف کلمه ی محقق و به این معنی آن را مقابل سطحی و قشری و جامد و مقلد می گویند.سعدی می گوید:
عارفان درویش صاحب درد را پادشا خوانند اگر نانیش نیست
این عارف که سعدی میگوید نه آن درویش اصطلاحی است.بلکه درویش صاحب درد بیشتر با عارف اصطلاحی مناسب دارد.خلاصه عارف به این معنی،تقریبا همان است که در فارسی میگوییم:فلانی فوت و فن کاسه گری را خوب یاد گرفته است.یعنی به جزئیات و دقایق فن خوب واقف است و به همین معنی می توانیم بگوییم مسلمان عارف،مسیحی عارف،فقید عارف،...اما مفهوم خاص عارف که اصطلاح عرفانی واقعی است به معنی کسی است که حقایق اشیاء را به طریق کشف و شهود چنانکه هست ببیند و بداند و متوغّل در امور الهی باشد با ملازمت دین و مذهب و به عبارت دیگر عارف کسی است که هم دارای دین و مذهب باشد و هم اهل ریاضت و کشف و شهود،به طوری که از مقام علم الیقین به مرتبه ی عین ایقین و حق الیقین رسیده باشد و منظورش از ریاضت و عبادت فقط خدا باشد و بس،نه از ترس عذاب دوزخ یا طمع در بهشت و به این معنی ،اصطلاح عارف،هم مقابل حکیم و فیلسوف می افتد و هم مقابل زاهد و عابد و مفهوم اخص کلمه اصطلاح مستحدث است که عارف را با صوفی یکی می دانند و گاهی به یک معنی استعمال می کنند.اما به طوری که گفته شد تصوف یکی از جلوه های عرفان به معنی اعم یا عرفان به معنی خاص است و عارف به تمام معنی با صوفی یکی نیست.
آنچه را حکیم ،با قوه برهان و عقل می داند،عارف از راه کشف و شهود می بیند.
سعدی میگوید:
ره عقل جزپیچ بر پیچ نیست بر عارفان جز خدا هیچ نیست(4)
با این بیان،بر میگردیم به آغاز بحث و تعرف این سه واژه را در کلام سعدی جستجو می کنیم و دیدگاه های او را در این باره بررسی خواهیم کرد.
سعدی در آثار خویش هرگز خود را عارف نخوانده است.چرا که او به بارمعنایی این واژه نیک آگاه است و نیز درخود آن وارستگی و بی نیازی عارف را نمی بیند.او در عصری زندگی می کند که عرفان و تصوف به شکوهمندترین درجه ی خویش رسیده و سعدی مرد جهاندیده است،بسیاری از مشایخ را دیده و با بسیاری از درویشان هم صحبت و هم سفر بوده او می داند که اگر بر خویش عنوان عارف نهد این خود نشان عدم عرفان در اوست.پس هرگز خود را چنین نخوانده است در آثارش اشاراتی هست که بعضی آن را ادعای «پیری»و راهبری از جانب او دانسته اند.(5)
از جمله دو بیتی در بوستان که در اندرز به ابوبکر سعدبن سعد زنگی می گوید:
به راه تکلف مرو سعدیا اگر صدق داری بیار و بیا
تو منزل شناسی و شه راه رو تو حق گوی و خسرو حقایق شنو(6)
اما بر خلاف نظر آقای صدرالدین محلاتی در کتاب مکتب عرفان عرفان سعدی این منزل شناسی را به هیچ وجه نمی توان کنایه از«پیری»و«مرشدی»دانست بلکه منظور شیخ در انیجا فقط تجربیات زندگی است که با آن آشناست و«خسرو»جوان از داشتن این تجربیات بی بهره است.
سعدی در قصیده ی معروف:
به جهان خرم از آنم که جهان جرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
نیز بیتی دارد که می گوید:
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد ساقیا باده بده شادی آن کاین غم از اوست(7)
در اینجا نیز نمیتوان به قطعیت حکم کرد که منظور سعدی از عارف خود اوست،بلکه معنی عالم آن بیشتر مورد نظر شاعر بوده است.چنانکه در بیتی از غزلی دیگر نیز میگوید:
عارفان ،هر چند ثباتی و بقایی نکند گر همه ملک جهان است به هیچش نخرند
که اینجا نیز مراد گوینده شخص خودش نیست بلکه اشاره به «عرفان»است که خود به آنان ارادبی دارد و نیز در غزلی دیگر می گوید:
سعدیا زنده عارفی باشی گر برآید در این طلب جانت(8)
که باز برای عرفان خود شرطی قائل شده که اگر در وادی طلب به فنا رسیدی در آن صورت زنده و جاوید خواهی بود.
و باز در غزلی می سراید:
ترک هواست ؛کشتی دریای معرفت عارف به ذات شو،نه به دلق قلندری(9)
که در این بیت هم پیداست که سعدی عرفان حقیقی را از دلق پوشی و تظاهر به آن،جدا می کند و به مخاطب می گوید:سعی داشته باش که عارف به ذات شوی و نه خرقه پوش متظاهر.
از مجموعه این اشارات بر می آید که سعدی به هر حال تعلق خاطری خاص به این طایفه داشته است.چرا که عصر سعدی روزگار رواج فکر درویشی و اندیشه های صوفیانه است.
پادشاهان و بویژه اتابکان فارس،خود از علاقمندان به طبقه ی درویشان اند.و هر یک در روزگار خود بسیاری خانقاه ها و رباط ها برای درویشان ساخته اند و اموال بسیاری را بر آن وقف کرده اند.عمده ی طبقات تحصیل کرده در آن روزگاران عبارتند از:فلاسفه،محدثین،فقها،عرفا،شعرا و گسترش هر کدام از این طبقات را می توان در کتب بسیاری که از آن روزگاران باقی مانده مشاهده کرد.مثلا در کتاب تاریخ نیشابور_المنتخب من السیاق_تألیف الحافظ ابوالحسن عبدالغافرین اسماعیل الفارسی(م.529)تنها در دو قرن_از 320تا520و آنهم فقط در نیشابور به اسامی 1678راوی حدیث معتبر بر میخوریم که این نشانه ی گسترش علم حدیث در سطوح اجتماعی آن روزگاران است و نیز نگاهی به کتاب نزهة الارواح و روضة الافراح حکیم شمس الدین محمد بن شهر زوری (م.687)،نشان از تعداد کثیر حکما و فلاسفه و اهمیت ویژه این طبقات در آن عصر است.
در فقه و عرفان و شعر نیز نیازی به معرفی کتابی نیست که بسیاری آن ،ما را از اینکار معاف می دارد.حال در بین این طبقات اگر نیک بنگریم معمولا آنچه را که امروز به عنوان روشنفکر می شناسیم در بین فلاسفه و عرفا بیشتر از دو طبقه دیگر (فقها و محدثین)می توان جست.
شاعر،بیانگر فرهنگ جامعه ی خویش است و باید به یکی از طبقات یا به همه ی آنها نزدیک شود و تغذیه فکری خویش را از اینان بگیرد.از سوی دیگر شاعر،روحی حساس و لطیف نیز دارد و باید آنچه را برگزیند که متناسب با روح اوست و پیداست که بین این چهار طبقه «عرفا»طبعی لطیف و نیز روحی نزدیکتر به روحیه ی شاعر،آنهم شاعری چونان سعدی دارند و به ناچار کشش سعدی به سوی عرفا بیشتر از سایر طبقات است.چرا که عرفان و شعر هر دو با زبان دل بیان می شوند و این هر دو شهروند دلبند و چنین است که سعدی می سراید:
عابد و زاهد و صوفی همه طفلان ره اند مرد اگر هست بجز عارف ربانی نیست(1)
و نه تنها شاعر را گرایش به عرفان بیشتر از حکمت و فقه و حدیث و...است که طبقات عامه نیز معمولا با این طایفه بیشتر احساس نزدیکی می کردند تا دیگران.آخر انان (عوام)حرفهای حکما و فلاسفه را نمی فهمیدند.حدیث هول قیامت فقها نیز سخت هراسناکشان کرده بود و از این سوی می دیدند یا می شنیدند که:
«بر در سرای شیخ ابو الحسن خرقانی نوشته بود:هر که دراین سرای درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید چرا که هر که در دربار باری تعالی به جان ارزد،البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد»(11)
و بدین گونه بود که مکتب تصوف و اندیشه های صوفیانه سراسر جامعه آن عصر را فراگرفته بود.چنانکه سعدی در گلستان که آئینه ی زمان اوست درباب دوم کتابش و بعد از بیان سیرت پادشاهان به بحث در باب این طبقه ی اجتماعی می پردازد و در اخلاق این طایفه،سخن می گوید.
از جهتی نیز همین گسترش مکتب تصوف و فراگیر شدن آن در جامعه،خود سبب نفوذ ناکسان و فرصت طلبان و صوفی نمایان و نادرویشان درآن حلقه بود و وجود اینان باعث آن میشد که دیگر صوفی «در مفهوم عام خود»آن اعتباری را که بزرگان تصوف در قرن اولیه داشتند نداشته باشد.
صاحب مصباح الهدایه که کمتر از نیم قرن پس از سعدی وفات یافته درباره ی صوفیان هم عصر خود می گوید:«بیشتر جمعیتها که در این وقت مشاهده می رود،بنای آن بر دواعی نفسانی و حظوظ طبیعی است،نه بر قاعده ی صدق و اخلاص و طلب مزید حال که وضع این طریق در اصل بر آن اساس بوده است.»(13)
و پیداست که در چنین وضعیتی سعدی حقیقت بین نمی تواند جامعه ی صوفیان عصر خود را یکجا تأیید کند و با دیدی اخلاق درویشان یا درویش نمایان نیز مطالب بسیاری دارد.و در باب هفتم در جدال سعدی با مدعی در بیان توانگری و درویشی می بینیم که در همان آغاز کلام سعدی تظاهر و نفاق حریف را با این جمله کوتاه مشخص می کند که:«یکی در صورت درویشان نه بر صفت ایشان،در محفلی دیدم نشسته و شنعتی در پیوسته و دفتر شکایت باز کرده و ذم توانگران آغز کرده...»
با توجه به این مراتب سعدی بکلی از تعلق خویش به حلقه ی صوفیان تبری می کند در عین حال که از مشایخ بزرگ صوفیه به نیکی یاد می کند و برای جایگزینی مواعظ و پندهای خود در اذهان مردم به اعمال و رفتار آنان استشهاد می ورزد.
اما واژه ی «درویش»در نزد سعدی حرمتی دیگر دارد.او درویش را صوفی خالص می داند که به واقع به تعلقات پوشالی دنیا پشت پا زده و اگر چه این کلمه را در هر دو معنای آن(1.فقیر و تهیدست 2.مترادف با صوفی و عرف)به کار میبرد ،نسبت به هر دو اظهار احترام و علاقه می کند و گهگاه خوش دارد که خود را نیز درویش بنامد.چنانکه در دیباچه ی گلستان در سبب تألیف کتاب خود می گوید:
بماند سالها این نظم و ترتیب زما هر ذره خاک افتاده جایی
غرض نقشی است کز ما باز ماند که گیتی را نمی بینم بقایی
مگر صاحبدلی روزی به رحمت کند در کار درویشان دعایی(14)
و نیز درهمین دیباچه،آنجا که می خواهد از قبول خدمت در دربار و نزدیک شدن به پادشاه عذر بخواهد،می گوید:برهر یک از سایر بندگان حواشی خدمتی متعین است که اگر در ادای برخی از ان تهاون و تکاسلی روا دارند،در معرض خطاب آینده و در محل عتاب مگر بر این طایفه ی درویشان که شکر نعمت بزرگان واجب است و ذکر جمیل و دعای خیر...همچنین در حکایت 10ازباب اول گلستان ،میبینیم که بر بالین یحیی پیغامبر علیه السلام در جامع دمشق معتکف است و یکی از ملوک بی انصاف عرب،از او حاجت می خواهد و می گوید:
از آنجا که همت درویشان است و صدق معاملت ایشان خاطره ی همراه ما کم...سعدی در غزلیات خود نیز خویشتن را درویش نامیده است.از جمله در این بیت:
دلی که دید که غایب شد از من درویش گرفته از سرمستی و عاشقی سرخویش(16)
و یا :
باور از بخت ندارم که تو مهمان منی خیمه پادشه آنگاه سرای درویش(16)
که البته در این بیت درویش به هر دو معنای آن آمده است و نیز در قصیده ای می گوید:
مدیح ،شیوه ی درویش نیست تا گویم مثال بحر محیطی و ابر آزاری(17)

پی نوشت ها :

1.کلیات،751
2.مکتب عرفان سعدی،9_12
3.اسرارالتوحید،290_289
4.مجله رادیو ایران،شماره 44،صص 16_17_36
5.مکتب عرفان سعدی،56
6.بوستان ،40
7.کلیات ،787
8.همان،464
9.همان،754
10.همان
11.منبع این گفته را من نجستم
12.مصباح الهدایه،187
13.گلستان دیباچه،57
14.کلیات،535
15.کلیات،536
16.کلیات،752

منبع: نشریه پایگاه نور شماره 21