نویسنده: پی یر گریمال
مترجم: ایرج علی آبادی



 

یکی از نخستین پادشاهان آشور، که تاریخنویسان نامش را در تاریخ آورده اند، سلطان نینوس (1) است. او جنگجویی سختکوش بود و از همان ابتدای سلطنت، فکری جز پیروزی در سر نداشت. قسمتهای پایین دست بین النهرین آنجا که هنوز شهر بابل بنا نشده، ولی پر از شهرهای قدیمی بود هدف بسیار خوبی به شمار می آمد. نینوس قراردادی با اعراب منعقد کرد و در نتیجه بدون اشکال توانست بر دشتهای حاصلخیز و نخلستانها و باغهای این منطقه مسلط شود.
پس از آن به ارمنستان، در شمال سرزمین آشور، لشکر کشید و به پیروزی دست یافت.
آنگاه نوبت به مادها رسید و در طی جنگی، پادشاه ماد را اسیر کرد.
به این ترتیب، کم کم امپراتوری نینوس وسعت یافت و تقریباً تمام آسیا را، از قفقاز تا کناره های نیل، در بر گرفت. اکنون امپراتوری وسیع فقط به یک پایتخت نیاز داشت.
نینوس می خواست پایتختش بزرگترین شهر دنیا باشد، آنهم نه فقط بزرگتر از شهرهایی که تا آن زمان در دنیا وجود داشت، بلکه بزرگتر از هر شهری هم که در آینده ساخته شود. منطقه ای را در کناره ی چپ دجله در نظر گرفت و هزاران هزار اسیر و مصالح ساختمانی را با کلکهای بزرگ از دجله گذراند و ساختمان دیوارها را شروع کرد.
وقتی دیوارها به ارتفاع سی متر ساخته شد، ضخامت آنها به اندازه ای بود که سه ارابه از کنار هم می توانستند بگذرند. یک هزار و پانصد برج با ارتفاعی دو برابر دیوارها برای دفاع آماده شد. تا آن زمان شهری به آن وسعت و استحکام ساخته نشده بود. نینوس آشوریها را در آنجا اسکان داد و به غیر آشوریها هم، که تمایل به سکونت در آن شهر را داشتند، اجازه ی اقامت داد. پس از همه ی اینها، اسم شهر را « نینوا» گذاشت تا آیندگان از نام آن دریابند که شهر را او ساخته است.
با اینهمه، نینوس آدم خوشبختی نبود، زیرا از آن بیم داشت که مبادا با فرا رسیدن مرگش، این شهر بزرگ و با شکوه به دست بیگانگان بیفتد، چرا که پسری نداشت تا جانشینش باشد. پس تصمیم گرفت ازدواج کند و در سراسر آسیا به دنبال زنی گشت که در خور او و شایسته ی مشارکت در سلطنت باشد. تمام فرستاده ها دست خالی برگشتند و زنی درخور پادشاه نیافتند.
در ضمن این احوال، نینوس در مرزهای شرقی کشور با « باختریان» به جنگ پرداخت و در اندیشه ی ازدواج نبود. زیرا برای او گردآوری و تجهیز سپاه و تدارک آذوقه به منظور شکست اقوام سرکش و استقلال طلب زیر سلطه اش بسیار مهمتر بود. با اینهمه، درست در همین جنگ بود که سرنوشت، سمیرامیس را بر سر راه او قرار داد.
سمیرامیس حدود بیست سال پیش از آن تاریخ، در یکی از شهرهای آشور به نام آسکالون (2) متولد شده و درباره ی تولدش داستان عجیبی بر سر زبانها بود. می گفتند که در نزدیکیهای آسکالون، دریاچه ای پر از ماهی بوده که الاهه ای به نام درستو (3) بر آن حکومت می کرد. این الاهه سر زن و قامت ماهی داشت.
روزی الاهه آستارته (4) بر درستو خشم گرفت و او را به عشق مرد جوانی از مردم شهر گرفتار کرد. با اینکه نزدیکی یک الاهه با موجودی فناپذیر مایه ی سرافکندگی اوست، درستو خودداری نتوانست و با آن جوان ازدواج کرد و از این پیوند دختری به وجود آمد. درستو که تازه متوجه ی زشتی کار خود شده بود جوان را مسئول ازدواجی دانست که خودش خواسته بود و سرانجام هم او را کشت و کودک نوزاد را در بیابان رها کرد.
ولی دخترک نمرد.
در نزدیکیهای همان محلی که درستو دخترک را رها کرده بود، چند کبوتر لانه داشتند. کبوترها به فرمان آستارته به نگهداری او پرداختند. او را برای حفاظت از سرما زیر بال خود گرفتند و لحظاتی که شبانان روستاهای نزدیک به خواب می رفتند، با نوک خود از ظرفهای آنها شیر می دزدیدند و به دختر بچه می دادند. وقتی دخترک یک ساله شد، دیگر شیر خالی کفایت نمی کرد و کبوترها از پنیرهایی که چوپانها درست می کردند برمی داشتند و برای او می بردند. هر وقت شبانان به کلبه هایشان برمی گشتند، از اینکه کناره ی پنیرهایشان خورده شده بود تعجب می کردند. به مراقبت ایستادند و سرانجام متوجه شدند که کار کار کبوترهاست. دیگر چوپانها را هم خبر کردند و به دنبال کبوترها روانه شدند و دیدند که همه در یک جا گرد آمده اند. چون نزدیکتر رفتند، دختربچه ی زیبایی را یافتند که با دیدن آنها لبخندی بر لبانش شکفت، گویی مدتها بود که انتظار آنها را می کشید. زیبایی این دختر و زنده ماندن او که به معجزه شباهت داشت، چنان بر آنها اثر گذاشت که او را برداشتند و پیش رئیس خود بردند. رئیس چوپانها هم او را به دختری پذیرفت و به تربیت او همت گماشت و نامش را سمیرامیس گذاشت که به معنی « کبوتربچه» است.
سالها گذشت. روزی یکی از سران سپاه نینوس، به نام اونس(5)، برای سرکشی گله ها به منطقه ی آسکالون آمد. دخترک را دید و عاشق او شد. بزرگ چوپانها به او التماس کرد که از این خواستگاری منصرف شود، ولی نتوانست با این ازدواج که دور از انتظار او بود مخالفت کند و سمیرامیس به همسری آن سردار درآمد و با او به دربار نینوس رفت و صاحب دو فرزند شد.
اونس سخت شیفته ی همسر خود بود و بی مشورت او کاری نمی کرد. سمیرامیس که دختر یکی از الاهه ها بود خردمندی بسیار داشت و از این رو وضع خانواده اش روز به روز بهتر می شد. اونس یکی از نزدیکان مورد علاقه ی نینوس بود که لحظه ای بی او نمی گذراند و در تمام جنگها او را همراه خود می برد. در آن زمان، پادشاه و فرماندهان سپاه وقتی به جنگ می رفتند، زنان و فرزندانشان را با خود می بردند و حرم و خدم در عقبه ی سپاه رهسپار می شد. چنین شد که سمیرامیس هم در جنگ نینوس با باختریان حضور یافت.
در ابتدا، آشوریان، به سبب فزونی شمار سربازان و قدرت جنگی خود، هرچه را که بر سر راهشان بود درهم شکستند و اغلب شهرها را به تصرف خویش درآوردند. تنها یک شهر در برابر آنها مقاومت کرد و آنهم شهر «باختر» پایتخت کشور باختریان بود؛ شهری از هر جهت مجهز، با برج و باروهای محکم به طوری که نینوس ناگزیر شد به محاصره ی آن بپردازد. اما چون زمان می گذشت، و محاصره ی یک شهر بزرگ کاری است بسیار مهم، افسران طبق مرسوم زن و فرزندان را به نزد خود خواندند و اونس هم، که همچنان دلداده ی همسرش بود، به دنبال سمیرامیس فرستاد.
اما همینکه سمیرامیس به سواد شهر رسید دریافت که اگر لشکریان نینوس روش خود را تغییر ندهند، توفیقی به دست نخواهند آورد.
شهر باختر در دشتی ساخته شده بود، پشت به قلعه ای با استحکام فراوان که بر فراز صخره ای دست نیافتنی قرار داشت. حمله ی لشکریان نینوس متوجه ی دیوار پایینی شهر بود و توجهی به قلعه نداشتند و در آنجا هم مدافعان به راحتی حمله های دشمن را دفع می کردند.
سمیرامیس با اجازه ی اونس سپاهی کوچک از مردان وفاداری که از نواحی مرتفع آشور آمده بودند تشکیل داد که به راحتی می توانستند از تیزترین دامنه ها بگذرند. سپس روزی که لشکریان طبق معمول به دیوارهای قسمت سفلی حمله می بردند، سمیرامیس نیز در پیشاپیش گروه خود به قلعه حمله برد. سربازان مأمور دفاع از این قلعه، محل مأموریت خود را ترک گفته، به کمک همشهریان به قسمت دشت رفته بودند، و در نتیجه افراد دسته سمیرامیس بدون زحمت قلعه را به تصرف خود درآوردند. چون مدافعان باختر متوجه شدند که از دو طرف مورد حمله قرار گرفته اند و محکمترین قسمت شهرشان به دست دشمن افتاده است، روحیه شان را از دست دادند و از جنگ دست کشیدند.
اونس که از اقدام همسر خود سخت مغرور شده بود، به نزد نینوس رفت و همه ی داستان را برای او بازگو کرد. شاه به شناختن سمیرامیس، که تنهایی بیش از همه ی فرماندهانش هوش و ذکاوت به خرج داده بود، ابراز علاقه کرد و اونس هم که از این افتخار سر از پا نمی شناخت، همسرش را به حضور نینوس برد. بیچاره اونس نمی دانست که در هلاک خود می کوشد!
نینوس سمیرامیس را دید و از خوشامدگویی و حرمت او فروگذاری نکرد. بعد با دقت بیشتری به او نگریست و دید که زنی بسیار جوان و بسیار زیباست و با خود گفت که لازم نیست به سرزمینهای دور برود تا ملکه ای درخور مقام خود بیابد. این مطلب را با سمیرامیس در میان گذاشت که البته جوابی نداد، ولی آهی کشید و به شوهرش که از اینهمه تواضع سرمست شده بود، نگاهی افکند.
همان شب، در پایان جشنی که به مناسبت پیروزی برپا شده بود، نینوس به اونس پیشنهاد کرد که هر دختری را که از خانواده سلطنتی بخواهد به او خواهد داد، مشروط بر اینکه به ترک سمیرامیس رضا دهد. گویی صاعقه ای بر سر اونس بیچاره فرود آمد. اونس کوشید به نینوس بفهماند که چقدر سمیرامیس را دوست دارد ( که شاه البته این را می دانست) و که سمیرامیس هم او را سخت دوست دارد و بی او نمی تواند زندگی کند ( که البته نینوس چندان اعتقادی به این امر نداشت.) خلاصه ی کلام آنکه، اونس پیشنهاد پادشاه را رد کرد.
شاه هم به او گفت با کمال تأسف مجبور است چشمهای او را از حدقه درآورد تا دیگر نتواند زنی را که او، نینوس، برای همسری انتخاب کرده است ببیند، و می خواست فرمانش را اجرا کند که اونس از ترس از دست دادن چشمها و جانش به ترک سمیرامیس رضا داد. اما سمیرامیس خیلی زودتر از او به قبول همسری پادشاه رضایت داد. اونس خیال می کرد سمیرامیس حاضر می شود با او فرار کند، ولی او پاسخ داد که قلمرو سلطنت نینوس وسیعتر از آن است که آنها بتوانند جای امنی پیدا کنند، و اگر هم بخواهند به خارج فرار کنند، او تمایلی به گدایی از درگاه شاهان بیگانه یا سرگردانی در راهها را ندارد، و به او فهماند که در هر حال بهتر است به هر قیمت که شده به قبول سرنوشت رضا دهند تا او ملکه شود. فردای آن روز، هرچند اونس که از شدت ناراحتی دیوانه شده بود خود را به تیر خیمه اش حلق آویز کرد، اما نینوس با سمیرامیس عروسی کرد.
نینوس، پس از پیروزی بر باختریان و تسخیر گنجهای شهر باختر و یافتن زنی بی همتا، عازم آشور و نینوا شد. زنش تازه برای او پسری آورده بود که نینوس مرد. اسم پسر را نینیاس (6) گذاشتند. می گویند مرگ نینوس زیر سر سمیرامیس بود، و این تهمتی است که دروغ زنان به او زده اند که با خوراندن زهر به نینوس، سرنوشت را در مرگ او یاری داده است.
به هر حال او ملکه بود و چون فرزندش هنوز خیلی کوچک بود به آسانی توانست قدرت را به دست بگیرد.
اولین اقدام سمیرامیس این بود که شهری زیباتر از شهری که نینوس ساخته بود بسازد. او این شهر را بر دو کناره ی فرات بنا کرد و نامش را بابل گذاشت. ارتفاع دیوارهای آن سه برابر دیوارهای نینوا و وسعتش چهار برابر آن بود، فقط تعداد برجهای آن کمتر بود. علتش هم این بود که قسمت اعظم شهر را تالابها و باطلاقها احاطه کرده بودند و نیازی به وسایل مصنوعی جهت دفاع نبود. از آنجا که از یاد نبرده بود که خود در سوریه، یعنی سرزمین کشتزارها و باغها متولد شده است خواست همان مناظر را در بابل به وجود آورد. پس باغهای معلق را ساخت که مشهور است. اما برخی می گویند باغهای معلق کار او نبوده، بلکه در زمان سلطانی که سالها پس از او می زیست ساخته شده است. این باغها روی ایوانهای مطبق، پوشیده از ساروج و آجر، برپا شده بود و بروی آنها آنقدر خاک ریخته بودند که برای رشد ریشه دار ترین درختان نیز کفایت می کرد. میان باغچه ها چاههایی حفر کرده بودند تا با آب شط آبیاری شود و بردگان را بر آن گماشتند تا با چرخ و وسایل بالابر آب را به آنجا برسانند به نحوی که درختها و گیاهان همیشه حتی در گرمای شدید نیز ترو تازه باشند و هیچ کس هم متوجه نمی شد چگونه این کارها انجام گرفته است.
چون کار ساختمان شهر بابل سامانی گرفت، سمیرامیس پیشاپیش سپاهی گران به بازدید از قلمرو خویش پرداخت. هرجا می رفت شهری بنا می کرد و به خصوص به کشیدن راه علاقه ی بسیار داشت.
در اثر کارهای او، دشتها و بیابانها بارور شد، و راه هایی که ساخته بود و پلهایی که با جسارت بر پرتگاهها زده بود، قرنها پا برجا ماند و در همه جا یادبودی از اقدامهای صلحجویانه ی او بر سینه ی سنگها کنده شد.
اما سمیرامیس فکر می کرد اگر او هم دست به جنگی نزند و سرزمینهایی را که از نینوس به او رسیده بود وسعت نبخشد، کاری درخور انجام نداده است. و چون دیگر در آسیا کشور آزادی جز هندوستان باقی نمانده بود که تسخیر کند، نقشه ی حمله به آنجا را کشید.
اما این کار چندان هم ساده نبود. پادشاه هند بسیار نیرومند بود و گنجهای بیشمار داشت و خزانه اش پر از نقره و طلا و سنگهای قیمتی بود و به خصوص سپاهیان بیشمار داشت. جز اینها، ارتش هند از اسواران فیل سوار برخوردار بود که دفاع در مقابل آنها عملاً ناممکن می نمود و سمیرامیس بسیار نگران این فیلها بود. در دشتهای آشور و باطلاقهای بابل، فیل وجود نداشت و از هیچ یک از مناطق امپراتوری آشور هم نمی شد فیل تهیه کرد. پس با آن ذکاوت همیشگی اش حیله ای اندیشید. تمام چرمسازان را در محوطه ی بزرگی جمع کرد و پوست سه هزار گاو را در اختیارشان گذاشت تا به هر تعداد که می توانند فیل مصنوعی بسازند. چون فیلها را ساختند، شترها را عادت دادند که توی پوست فیلها بروند، درست مثل اینکه زره پوشیده باشند. او امیدوار بود لشکریان هند با دیدن این اشباح فیل گونه وحشت زده شوند و بعد سواران و پیادگان و تیراندازان آشوری از بهت و وحشت آنها استفاده کنند. این نقشه، که خیلی جسورانه طراحی شده بود، نزدیک بود عملی شود.
نخستین برخورد میان نیروهای سمیرامیس و پادشاه هند در ساحل رود هند روی داد. میان قایقهای سمیرامیس و پادشاه هند جنگ در گرفت، و پس از یک جنگ سخت، پیروزی از آن سمیرامیس شد.
سمیرامیس که بر دو ساحل رود مسلط شده بود، با قایقها پلی بر رودخانه زد و نیروهایش را به خاک دشمن راند. پیشقراولان هندی وقتی فیلهای لشکر ملکه را دیدند، دچار حیرت و آشفتگی شدند. پادشاه هند تصور کرد که سمیرامیس جادوگر است، زیرا می دانست که در بیرون از قلمرو او، در سراسر آسیا فیلی وجود ندارد و اخباری که از میدان جنگ به او رسید، نقشه هایش را به هم می ریخت و نزدیک بود امید خود را از دست بدهد.
اما راز ملکه مدت زیادی پنهان نماند. سرانجام، روزی چند سرباز آشوری که سستی کرده بودند، از ترس مجازات به اردوی دشمن گریختند و راز فیلهای سمیرامیس را برملا کردند. پادشاه هند که از این خبر پشتش گرم شده بود، به حمله پرداخت.
جنگ در دشت وسیعی درگرفت که سربازان هر دو دسته امکان تحرک بسیار داشتند. پادشاه، نخست طلایه ای از ارابه ها و سواران را جلو فرستاد که به خط مقدم آشوریها حمله بردند. آنها هم سخت مقاومت کردند و از فیلهای مصنوعی به عنوان حافظ پیاده نظام استفاده کردند.
تا وقتی که اسبهای لشکریان هند از این فیلها دور بودند، مشکلی پیش نیامد چون از قدیم به دیدار فیل عادت داشتند. ولی وقتی به آنها نزدیک شدند، آثار ناراحتی در اسبها ظاهر شد. بویی که از این فیلهای عجیب برمی خاست و آمیزه ای بود از بوی پوست گاو و بوی شتر برایشان ناآشنا بود. بیشتر اسبها روی دو پا بلند شدند و سوارانشان را مجبور به بازگشت کردند، در نتیجه، تعادل سواران به هم خورد و دوباره تا خط سربازان پیاده عقب نشستند، و اگر شاه به پیاده ها دستور نداده بود که برای اسبهای رم کرده راهی باز کنند، حتماً صفوف پیاده هم به هم می خورد.
سمیرامیس در موقعیت بهتری قرار گرفت، اما بلافاصله فیلهای واقعی به حمله پرداختند و هر چه را که بر سر راهشان بود خرد و خمیر کردند. پیاده نظام آشوری مانند خانه های مقوایی روی هم فرو ریختند، عاج فیلها شکم بسیاری از سربازان را درید، و عده ای زیر پای فیلها له شدند. و آنها هم که مقاومت می کردند، خرطوم فیلها به دور کمرشان می پیچید و به هوا پرتابشان می کرد.
پشت سر فیلها، پیاده نظام هند حمله آورد تا این قتل عام را کامل کند. به زودی از لشکر انبوه سمیرامیس جز گروههایی فراری چیزی باقی نماند.
ملکه در تمام مدت جنگ، سوار بر اسب، پیشاپیش سپاه جنگیده بود و حتی یک بار با زوبین و یک بار با نیزه شانه اش زخمی شده بود. وقتی که دید کار از کار گذشته، سر اسبش را برگرداند و با تنی چند از همراهانش به سوی پلی که بر رودخانه هندو ساخته بود روان شد و با تلاش بسیار خود را به ساحل مقابل رساند. علتش هم این بود که سربازان آشوری به دهنه ی پل فشار می آوردند و همدیگر را هل می دادند تا زودتر از پل بگذرند. سرانجام، همه ی فراریان به آن سوی رودخانه، که با عقبه ی سپاه آشور محافظت می شد، رسیدند. لکن لشکریان هند آنها را از نزدیک تعقیب می کردند و نزدیک بود پل را به تصرف خویش درآورند که سمیرامیس فرمان داد طنابها را پاره کنند تا قایقها از هم جدا شوند. در نتیجه پل شکسته شد و تعداد زیادی از لشکریان هندی به آب افتادند و غرق شدند.
ملکه یک بار توانست از حادثه جان سالم به در برد، و پادشاه هند که گمان می کرد او از این واقعه درس عبرت گرفته است از تعقیب منصرف شد. سمیرامیس هم به بابل بازگشت و هزاران عذر و بهانه برای شکست خود تراشید. چندی بعد هم کشته ها فراموش شدند و همه درباره ی فتوحات ملکه شکست ناپذیر داد سخن دادند.
ولی سمیرامیس فهمید که دیگر زمان سلطنت آرام او به سر آمده است. در این میان، نینیاس هم که در انتظار سلطنت می سوخت، با همدستی چند تن از خدمتگزاران قصر توطئه ای علیه او ترتیب داد. ملکه به موقع از توطئه خبردار شد. قرار بود که ملکه را بکشند و فرمانروایان ولایات را عوض کنند. اما او خشمگین نشد، به قدر کافی سلطنت کرده بود. خودش به دست خودش سلطنت را به نینیاس واگذار کرد، و بعد از ترتیب دادن همه چیز ناپدید شد، بی آنکه کسی بداند به کجا رفته است. بعضی می گویند به کوهستانها پناه برد و تا زمان مرگ در همانجا ماندگار شد، و برخی را عقیده بر این است که به شکل کبوتر درآمد و از پرندگان مقدس الاهه آستارته شد. کسانی هم شهادت دادند که او را در میان گروهی از پرندگانی به سفیدی برف دیده اند که به سوی سرزمین خدایان پرواز می کرده است.

پی نوشت ها :

1. Ninus.
2. Ascalon.
3. Derceto.
4. Astarte.
5. Onnes.
6. Ninyas.

منبع مقاله: گریمال، پی یر؛ (1373)، اسطوره های بابل و ایران باستان، ترجمه ایرج علی آبادی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم