شکارچی ملعون
در روزگاران گذشته در کوهستانهای آمانوس جوانی بود به نام « گسی» (1) که ماهرترین شکارچی دنیا بود. پدرش را در کودکی از دست داده بود و برای گذران زندگی مادرش، که وی را خیلی دوست می داشت و وی هم متقابلاً به او
نویسنده: پی یر گریمال
مترجم: ایرج علی آبادی
مترجم: ایرج علی آبادی
در روزگاران گذشته در کوهستانهای آمانوس جوانی بود به نام « گسی» (1) که ماهرترین شکارچی دنیا بود. پدرش را در کودکی از دست داده بود و برای گذران زندگی مادرش، که وی را خیلی دوست می داشت و وی هم متقابلاً به او عشق می ورزید، از صبح خیلی زود برای شکار به کوه می رفت. تا آنجا که می دانیم هیچ وقت هم نشد دست خالی برگردد. نه تنها خود و مادرش همیشه چیزی برای خوردن داشتند، بلکه اغلب قسمتی از شکار را به دهکده ی مجاور می فروخت، و چون خیلی هم متدین بود، قسمتی را نیز به عنوان هدیه به معابد خدایان می داد و آنها هم کار و بارش را رونق می بخشیدند.
از قضای روزگار « گسی» عاشق دختر جوانی شد که اسمش شینتالیمنی (2) بود ( این نام را از آن جهت به او داده بودند که در میان هفت خواهر از همه کوچکتر بود و شینت به زبان محلی «هفت» معنی می داد.) این دختر آنچنان لطیف و زیبا و سرزنده بود که گسی دین و دل از دست داد. در دوران نامزدی وقتی به شکار می رفت، گرانبهاترین پرندگان و کم یاب ترین حیوانات را برای او شکار می کرد. ولی وقتی عروسی کرد و زنش به خانه آمد، اصلاً از خانه خارج نمی شد. دیگر از آن راهپیماییهای طولانی، صبح زود برخاستنها، و دیروقت شب بازگشتنها، با سگهای خسته ای که به زحمت خودشان را می کشیدند و خودش هم زیر وزن گراز یا آهویی خم شده بود و به سنگینی راه می رفت، خبری نبود. گسی ساعتها می نشست و زنش را می نگریست و جز این کار دیگری نمی کرد.
چند روزی که گذشت مادرش او را کناری کشید و گفت:
ـ گسی، ازدواج به کلی ترا عوض کرده است. آن وقتها روزی نبود که تو به شکار نروی و ما هم خوشبخت بودیم. حالا تو به جای شکارچی شکار شده ای و در تله افتاده ای. مادرت گرسنه است و آبروی هردومان رفته، ولی تو فقط در فکر همین زنی و بس!
با شنیدن این حرفها، گسی به غیرت آمد. از فردا صبح، دوباره به شکار رفت. اما بدشانسی گریبانگیرش شده بود. به هیچ چیز حتی یک خرگوش یا چند بز وحشی هم برنخورد. به خودش گفت:« اشکالی ندارد، فردا درست می شود!» ولی فردا هم وضع بر همین منوال بود، و گسی بیچاره آنقدر خفت زده شد که جرئت نکرد شب به خانه اش برگردد. همین طور از این دره به آن دره به دنبال شکاری که یافت نمی شد می رفت. سه ماه تمام راه رفت و میوه های جنگلی خورد و آب چشمه نوشید؛ لاغر و سیاهرنگ شده بود. سگهایش هم مثل خود او ضعیف و لاغر شده بودند، و در تمام این مدت بخت یار او نشد و شکاری نیافت. گویی خدایان از تنبیه او دلتنگ نشده، او را نفرین کرده بودند.
شبی که خسته تر از همیشه بود، زیر درختی به خواب رفت. از قضای بد، این درخت استراحتگاه مورد علاقه ی شیاطینی بود که در کوهستانها زندگی می کنند و با نوع بشر دشمنند و بر سر کسی که بی احتیاطی کند و به ملک آنها وارد شود، بلاها می آورند. یکی از شیاطین گسی را که خوابیده بود دید و به همنوعانش خبر داد.
همه دور او رقص دیوانه واری را شروع کردند. قهقهه می زدند و از هم می پرسیدند که گسی بیچاره را چطور مجازات کنند. سرانجام قرار شد او را تکه و پاره کنند و بخورند. می گفتند:
ـ به به! این همان کوزه گری است که در کوزه افتاد. خیلی شیر و خرگوش و شتر خورده! حالا نوبت خودش است که خورده شود.
داشتند همان طور رقص کنان و دایره وار به گسی نزدیک می شدند که ناگهان صدای وحشتناکی از تنه ی درخت بیرون آمد و آنها را عقب راند. این صدا از پدر گسی بود، که البته حالا جزو مردگان بود و داشت آن طرفها می گشت آخر روح مردگان می تواند آزادانه در همان حدودی که شیاطین زندگی می کنند بگردد. در هر حال، روح پدر متوجه خطری شد که پسرش را تهدید می کرد و به حمایت از او برخاست و گفت:
ـ ای شیاطین! چرا می خواهید این شکارچی را بخورید؟ وقتی او بمیرد دیگر برای شما چه فایده ای دارد؟ در حالی که اگر مثلاً تنپوشش را درآورید، سردش می شود و می فهمد که شما قصد تنبیه او را داشته اید. پس به خانه اش بر می گردد و شما راحت می شوید.
شیاطین دیدند فکر خوبی است. این شیاطین دزدند و هرچه به دستشان بیفتد بر می دارند و تنپوش آدمها برایشان غنیمتی بادآورده است. در ضمن، کوچک اندامند و هیکل چهارتاشان به اندازه ی یک آدم معمولی می شود. بنابراین، تنپوش گسی که خیلی هم گل و گشاد بود، پنج شش نفرشان را کفایت می کرد. تنپوشش را این طرف آن طرف کردند و بالاخره آن را درآوردند و مثل دزدها فرار کردند. اما گسی همچنان خواب بود. ولی سرانجام از خواب بیدار شد، سرما به تنش نفوذ کرد و سردش شد. وقتی خواست روپوشش را دورش بپیچد، دید از آن خبری نیست. در میان علفها دنبالش گشت، ولی خبری نبود. آن وقت فهمید که این کار شیاطین است و ترس برش داشت. سلاحهایش را جمع کرد، سگهایش را صدا کرد، و به خانه برگشت.
در خانه ی گسی، مادر و زنش چشم انتظار او مانده بودند و از اینکه سه ماه غیبت کرده بود، ناراحت و پریشان بودند. از برگشتنش سخت خوشحال شدند، ولی از اینکه آن قدر خسته و لاغر شده بود غصه دار شدند. به خصوص وقتی دیدند نه شکاری با خود آورده است و نه تنپوشی به تن دارد، پی بردند که باید حادثه ای غیر طبیعی به سرش آمده باشد. ولی چون زنهای فهمیده ای بودند، سؤالی نکردند و گسی هم زندگی اش را از سر گرفت؛ ولی دیگر از شکار حرفی نزد.
شبی گسی خوابی دید. به نظرش آمد که جلو در بزرگی که از سخت ترین بلوطها ساخته شده و با فلز روی آن کار شده بود و گل میخهای زیادی داشت، ایستاده است. خواست در بزند و داخل شود، ولی در همچنان بسته ماند. بعد صحنه عوض شد و دید که داخل محوطه ی قلعه ای است و زنان خدمتکار مشغول کارند. ولی ناگهان پرنده ی عظیمی چون کرکس روی یکی از آنها پرید و او را به پنجه گرفت و با خود برد. دوباره همه چیز ناپدید شد. سپس، گسی به نظرش آمد که وسط مزرعه ای ایستاده و مردها مشغول کارند. ناگهان تیری آتشین از آسمان بر آنها فرود آمد. سرانجام، خود را در میان جمعی از نیاکانش یافت؛ همه ساکت کنار آتش و در سایه روشن نشسته بودند و او را نگاه می کردند.
صبحگاه، گسی بیدار شد، ولی می لرزید. خوابی را که دیده بود برای مادرش تعریف کرد و نگرانیش را باز گفت. پیرزن کوشید تا او را آرام کند و گفت:
ـ پسرم، اینها خواب است و کسی هم معنی خواب را نمی داند. بعضی وقتها خوابهای بد تعابیر خوب دارد؛ برعکس باید مواظب خوابهای خوب بود، تعبیر این خوابها اغلب ناخوشایند است!
گسی محتملاً به این حرفها باور نداشت، ولی سرانجام آرام شد. مادرش از جهت احتیاط گلوله ی نخ پشمی آبی رنگی به گردنش بست تا از چشم زخم حفظش کند، و همان روز هم گسی به شکار رفت.
ولی وضع فرقی نکرده بود، شکاری گیرش نیامد. از همان دره ها و تپه هایی که بار آخر گذر کرده بود گذشت و همان خستگی بر او چیره شد. درست وقتی که داشت از خستگی بر زمین می افتاد، همان طور که در خواب دیده بود؛ دری پیش رویش ظاهر شد. جزئیات در همانهایی بود که می شناخت. همان قفلهای آهنی و پایه ی سنگی که بر روی آن نصب شده بود. لحظه ای فکر کرد که باز خواب می بیند. اما خودش را نیشگون گرفت و موهایش را کشید و با انگشت پلکهایش را باز کرد، ولی آنچه می دید از میان نرفت و مطمئن شد کاملاً بیدار است.
چون دقیقتر نگاه کرد، دید که دو غول کنار در نگهبانی می دهند؛ یک طرف، اژدهای عظیمی چنبره زده و در طرف دیگر، موجودی با سر و روی زن و بدن پرنده، بالهایش را جمع کرده، مثل اینکه خوابیده است. گسی را ترس برداشت، ولی چون هیچ یک از غولها تکان نمی خوردند کنجکاوی بر او غلبه کرد و نوک پا نوک پا، مثل اینکه بخواهد مرغی را از لانه بگیرد، جلو رفت؛ دستگیره ی در را گرفت و خواست در را باز کند. ولی در قفل بود و باز نشد. در زد، اول آهسته و بعد با شدت، ولی هیچ کس از جا نجنبید. اژدها بیحرکت بود و موجود غریب هم همچنان خوابیده بود. گسی بالاخره تصمیم گرفت همانجا کنار در بنشیند تا کسی پیدا شود و او را راه دهد.
وقتی گسی جلو در رسید، غروب بود. نزدیکهای صبح بود که از دور نوری دید که بزرگ و بزرگتر می شد تا آن حد که دیگر چشم را می زد. گسی از شدت نور چشمهایش را بست. وقتی چشمهایش را باز کرد در برابرش موجود بسیار جوان و زیبایی دید که از چهره اش نور می بارید. این موجود که یک سر و گردن از گسی بلندتر بود، کلیدی طلایی در دست داشت. گسی متوجه شد که با موجودی فناناپذیر و جاودانی سر و کار دارد و گفت:
ـ قربان، من تمام شب را اینجا جلو این در گذرانده ام. ممکن است در را باز کنید و مرا به درون راه دهید؟
مخاطبش جواب داد: نه، چون تو آدمی، و هیچ موجود میرایی نباید از این در بگذرد. زیرا آن سوی این در، دنیای مردگان است و هر آدمی که از این در بگذرد، دیگر نمی تواند برگردد.
ـ اما تو سرور من، می توانی این در را باز کنی؟
ـ بله، می توانم، چون که من خورشیدم.
بعد کلید را در قفل انداخت، در را باز کرد و سپس آن را پشت سر خود بست، و گسی را غم زده بر جای گذاشت.
اما در آن سوی در، ارواح مرده خورشید را که به دیار آنان برگشته بود، درود گفتند. از قضا، در میان این مردگان که به دیدار خدا شتافته بودند، اودیپشاری (3) نیز حضور داشت. او پدر زن گسی بود، یعنی پدر همان دختری که گسی به خاطر عشق او دچار لعنت خدایان شده بود. اودیپشاری از پرحرفترین مردم آن سامان بود و در سن خیلی بالایی هم فوت کرد. سالها عصا به دست زیر درخت میدان دهکده می نشست و از هر کسی که از آنجا می گذشت جویای اخبار و اوضاع کشور می شد وقتی هم که مرد، باز این عادت را از دست نداد. تنها مشکل برای او این بود که دیگر نمی توانست از اخبار دهکده با خبر شود. وقتی صدای دامادش را شنید، با خود گفت که بالاخره می تواند سر و گوشی آب دهد. در که باز شد به پای خورشید افتاد و التماس کنان پرسید:
ـ ای حضرت خورشید، آیا پشت این در گسی شکارچی با شما حرف می زد؟
ـ بله، خودش بود.
ـ نمی خواست با تو داخل شود و از ما دیدار کند؟
ـ چرا همین را می خواست.
ـ چرا با او موافقت نکردی؟
ـ تو خوب می دانی که هیچ موجود فناناپذیری نمی تواند به اینجا بیاید، مگر اینکه مرده باشد.
ـ سرور من، نمی توانی لطفی بکنی و به خاطر من استثنایی قائل شوی؟
ـ ای اودیپشاری، قوانین ربانی خدشه ناپذیرند و من هم نمی توانم استثنایی قائل شوم. اگر گسی داخل شود دیگر نمی تواند زنده بیرون برود.
اودیپشاری خواهان مرگ گسی نبود و می دانست که دخترش به او نیاز دارد، ولی می خواست بداند آیا صاحب نوه شده است یا نه و این کنجکاوی دست از گریبانش بر نمی داشت، پس دوباره گفت:
ـ ای حضرت خورشید، فقط یک دقیقه؛ آنقدر که من یکی دو سؤال از او بکنم. نمی گذارم که کاملاً داخل شود؛ از همان لای در با او حرف می زنم!
خورشید دیگر از پافشاری پیرمرد خسته شده بود و برایش هم اهمیتی نداشت که « کسی» به سرزمین مردگان وارد شود یا نه. چون به هر حال نمی گذاشت که او از آنجا بیرون برود، پس به پیرمرد گفت:
ـ بسیار خوب! بیاید؛ در راهروهای زیرزمینی را تا دروازه مشرق ببندـ همان ـ جایی که اگر با حرفهای مزخرف معطلم نکرده بودی، حالا باید اونجا بوده باشم. ولی مواظب باش فرار نکند! برای اطمینان بیشتر دست و پایش را ببند و لحظه ای چشم از او برندار. هرچه را که می خواهی به او نشان بده و به دنبالش برو، انگار که یکی از خودتان است. بعد که کنجکاویت ارضا شد، دوباره او را به دست من بده تا بکشمش.
اودیپشاری از این وعده خیلی خوشحال شد، هرچند حکم محکومیت به مرگ دامادش بود. کنجکاوی در او بر هر احساس دیگری غلبه داشت و خیال می کرد با شنیدن خبرهای دهکده دوباره زنده خواهد شد. شرایط خورشید خدا را قبول کرد و خودش در را به روی گسی گشود و او هم بی هیچ نوع سوء ظنی وارد قلمرو مرگ شد. در مقابلش دالانی تنگ و تاریک بود و مدخل دالان آنقدر تاریک بود که حتی پس از گذشتن از شب سیاه زمینی باز هم لحظه ای در دالان درنگ کرد، چون چشمش جایی را نمی دید. اودیپشاری از این موقعیت استفاده کرد و جستی زد و دست و پایش را بست. همین طور یکریز سؤال می کرد:
ـ فلانی چطور است، بهمان چطور؟ زن همسایه مرده است یا زنده؟
گسی مجبور شد جزئیات اموری را که پس از مرگ اودیپشاری در ولایتشان گذشته بود برای او شرح بدهد و هر وقت هم اسمی را به خاطر نمی آورد، پیرمرد با دقت به او یادآوری می کرد. خورشید، دیگر از آن سوی دالان هم گذشته بود و از او تنها نقطه ای نورانی به چشم می آمد که لحظه به لحظه کوچک و کوچکتر می شد. آنگاه در دالان، تاریکی مطلق برقرار شد، ولی پیرمرد گسی را که به سختی پیش می رفت و قدم به قدم پایش به سنگ می خورد، به دنبال خود می کشید.
ناگهان سر یک پیچ، در روشنایی، غاری نمایان شد؛ درست همان غاری که گسی در خواب دیده بود. گروهی از ارواح در غار بر گرد آتشی نشسته بودند و در سکوت کامل، آتش را تیز می کردند. گسی از راهنمایش پرسید که این گروه چه می کنند؟
ـ اینها آهنگران طوفانند که دارند برای سرورشان صاعقه و رعد و برق می سازند.
پیرمرد باز هم او را به پیش راند. اما گسی مقاومت کرد و ایستاد. حس کرد که چیزی پشمی و مرطوب به صورتش خورد، انگار که خفاشهای عظیمی به هنگام پرواز به او خورده باشند. ضمناً صدای به هم خوردن بالهایی را شنید و ترسید. پیرمرد گفت:
خبری نیست، صدایی که می شنوی از پرندگان مرگ است که ارواح مردگان را جا به جا می کنند. من از این مرحله گذشته ام، و نوبت تو هم به زودی فرا می رسد.
ـ و قاه قاه خندید، قهقهه ای چنان چندش آور که گسی یخ زد و یاد پرنده ای افتاد که در رؤیای او دخترک خدمتکار را با خود برد. ذهنش اندک اندک باز و روشن می شد؛ آری خدایان قبلاً هشدارهایی به او داده بودند و سرنوشتی را که در انتظارش بود در خواب نشانش داده بودند. اما او دلش نخواسته بود چیزی بشنود و ببیند، برعکس خواسته بود که سرنوشت را به بازی بگیرد و مثل گذشته زندگی کند. اکنون هم سخت تنبیه شده بود. ولی وقتی آن گلوله ی نخ آبی رنگ را که مادرش به عنوان طلسم او داده بود، به سینه احساس کرد تسلی یافت. نمی دانست آن گلوله ی نخ به راستی می تواند او را از چنگ مرگ نجات دهد یا نه؟ مگر نه اینکه مادرش با وجود علم و اطلاع بر آن اتفاق شوم، او را به شکار فرستاده بود؟ گسی وحشت بسیار و امیدی ناچیز داشت.
سرانجام پس از مدتی راهپیمایی در غار، که به نظرش پایان پذیر می آمد، با همراهش به جلو در دیگری رسیدند که خورشید هم آنجا بود. خورشید رو به شکارچی کرد و گفت:
ـ گسی، تو اکنون به انتهای دالان مرگ رسیده ای. دری که درست رو به روی خودت می بینی در صبح است؛ هر روز صبح، من از این در خارج می شوم تا فنا پذیران را روشنی بخشم. آن طرف، دنیای مردگان است ولی تو دیگر نمی توانی به آنجا باز گردی، زیرا از در مغرب گذشتی و بر تمام اسرار آن جهان آگاه شده ای. زمان مرگت فرا رسیده است.
با شنیدن این حکم، سراپای گسی را وحشت فرا گرفت. در برابر خورشیدـ خدا به سجده افتاد و بر پاهایش بوسه زد و گفت:
ـ ای حضرت خورشید، من هنوز جوانم؛ همسری دارم که دوستش دارم، او هم مرا دوست دارد. در خانه چشم به راه من است و بدون من زندگیش پریشان و بی سروسامان خواهد شد. عادلانه نیست که من که از هر گناهی مبرا هستم بمیرم. ای حضرت خورشید، می دانی که چقدر به معبد تو نذر و نیاز داده ام و بهترین شکارهایم را تقدیم تو کرده ام و خودم به پست ترین قسمت گوشت آنها قناعت کرده ام! یک بار شیاطین مرا شکنجه دادند و بالاپوش مرا بردند. حالا آیا درست است که من بمیرم و ندانم گناهم چیست؟
با شنیدن این حرفها، خورشید حس کرد که دلش بر این شکارچی نگون بخت می سوزد، چون بی خواست خود وارد ماجرایی شده که نه می توانسته است آن را پیش بینی کند و نه می توانسته از آن بگریزد. آنگاه دریافت که سرنوشت گهگاه چقدر ظالم است. سپس گفت:
ـ گسی، می دانم که تو بیگناهی، اما لطف و قهر خدایان یکسان است: چون صاعقه فرود می آید و آدمیان دلایل آن را به روشنی در نمی یابند. تو دیر زمانی خوشبخت بوده ای و با دست پر از شکار برمیگشتی. بعد وضع دگرگون شد و تو بختی را که بر آن می تازیدی از دست دادی. به جای آنکه بی دردسر پیش زنت بمانی و بچه هایی را که برای تو به دنیا می آورد شکار بیاموزی، به توصیه ی مادرت به زندگی سرگردان شکارچیان ادامه دادی. تو مرتکب گناهی نشده ای، اما با سرنوشت در افتادی و هشداری که شیاطین به تو دادند نادیده گرفتی. تو باید می دانستی که در کوهساران مرگ دور و برت می چرخد. نه، گسی، سرنوشت را متهم مکن که نسبت به تو بسیار مهربان و دلسوز هم بود و هزاران بار به تو هشدار داد. کسی را جز غرور خودت متهم مکن. درست است که موهبت تیزهوشی و پیش بینی وقایع به همه ارزانی نشده است، ولی این گلوله ی نخ که چنین عزیزش می داری به من می فهماند که تو به خاطر محبت به مادرت بود که چنین لجوج شدی و برخلاف نظر خدایان به شکار ادامه دادی. هرچند چشم دلت بسته است، ولی بد دل نیستی. هیچ میرنده ای پس از کشف اسراری که تو دانستی، نمی تواند به زمین باز گردد؛ ولی من می توانم به تو لطفی بکنم: به جای آنکه زندانی این دالان تنگ و تاریک باشی، می گذارم که برای همیشه در آسمان بمانی و با آن کسی که دوست داری در میان ستارگان زندگی کنی.
و خورشید در کمال رحم و مروت گسی شکارچی را به دنبال خود برد و با همسرش در میان ستارگان جا داد. و این همان کهکشان است که ما اوریون (4) می نامیم و هنوز هم در آسمان می درخشد. اما اودیپشاری، پیرمرد کنجکاو و فضول، هرگز از اینکه دخترش به جهنم نیامد تا اخبار واقعاً تازه ای از دهکده بدهد، تسلی نیافت.
پی نوشت ها :
1. Gessi.
2. Shintalimeni.
3. Oudipsharri.
4. Orion.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}