این سرزمین باید تاوان بپردازد
روزی و روزگاری در شهر هارانام (1) پادشاهی بود دانیال نام، که بهترین پادشاهی بود که تاکنون در زمین دیده شده است. اما این پادشاه خوب فقط یک دختر داشت و از اینکه پسری نداشت تا جانشین او شود، بسیار غمگین بود. داشتن
نویسنده: پی یر گریمال
مترجم: ایرج علی آبادی
مترجم: ایرج علی آبادی
روزی و روزگاری در شهر هارانام (1) پادشاهی بود دانیال نام، که بهترین پادشاهی بود که تاکنون در زمین دیده شده است. اما این پادشاه خوب فقط یک دختر داشت و از اینکه پسری نداشت تا جانشین او شود، بسیار غمگین بود. داشتن دختری شوخ و شنگ که در قصر بخرامد و با ناز و نوازشهایش دل پدر را شاد کند بسیار خوشایند بود، اما جای پسر را نمی گرفت. مگر نه اینکه تنها پسر می تواند جانشین پدر شود؟ وقتی شاه پیر شد، چه کسی جز پسر می تواند فرماندهی لشکریان را بر عهده بگیرد؟ چه کسی می تواند در شوراهای سلطنتی حرف آخر را بزند؟ و جز پسر، کیست که پاسدار حرمت باستانی خدایان باشد؟
خلاصه آنکه دانیال هر روز دعا می کرد که خدایان پسری به او عطا کنند. ولی انگار خدایان دعای او را نمی شنیدند و دخترش، پاگات (2)، همچنان تنها فرزند او بود. سرانجام تصمیم گرفت به ریاضتی سخت تن در دهد تا بلکه لطف خدایان شاملش شود؛ نه روز تمام پشمینه بر تن کرد و در معبد مثل شاگرد آشپزی به خدمت پرداخت: غذا برد، سبزی پاک کرد، گوشت درست کرد، و مثل برده ای زندگی کرد. هر شب هم به ایوان بالایی می رفت و تمام شب را به دعا و نماز می گذراند تا شاید خدایی از خدایان بر او بگذرد و راهی پیش پایش بگذارد تا صاحب پسری شود. شب نهم، خدای معبد، بعل (3)، از اینهمه التماس و درخواست به رحم آمد و به نزد پدر آسمانی، ائا، آن خدای نیرومند رفت و گفت:
ـ ای پدر، نه روز است که سلطان دانیال مثل شاگرد آشپزی در معبد هارانام به خدمت ما مشغول است. تمام احترامات و افتخارات خود را کنار گذاشته و روزها چون برده ای زندگی می کند و شب هنگام در ایوان بالایی به ذکر و دعا مشغول است.
ـ این کارها را برای چه می کند؟
ـ ای پدر، دانیال پسری می خواهد و تو هم تا به حال دعای او را مستجاب نکرده ای. پسر برای پادشاه خیلی مهم است. دانیال سخت مؤمن است. از تو استدعا دارم که تبارش را نگاه داری تا سالهای سال بر شهر هارانام سلطنت کنند.
ـ پسرم، اگر تا به حال دعایش را مستجاب نکرده ام، برای آن است که خواسته ام او را از اندوهی جانفرساتر از غم بی پسری در امان نگاه دارم، اما مردم از عواقب آرزوهای خود بی خبرند و ظاهراً برخی خدایان هم در این سبکسری با آنها شریکند. تنها من از سرنوشت خبر دارم. بگذریم، حالا که دانیال پسر می خواهد، به تو اجازه می دهم بروی و به او بگویی من او را به آرزویش می رسانم.
بعل از پدر تشکر کرد و بر بالاترین ایوان معبد هارانام که دانیال در آنجا به دعا مشغول بود فرود آمد و به او نوید داد که به زودی صاحب پسری خواهد شد.
خدا می داند دانیال از این خبر چقدر خوشحال شد. از خدایان تشکر کرد و به قصر برگشت. هفت شبانه روز جشن گرفت و میهمانی داد، و واقعاً پس از گذشت نه ماه، ملکه پسری زایید که بسیار زیبا بود و شاه اسمش را آکات (4) گذاشت. آکات درست و حسابی بار آمد و نیرومند و شجاع شد. تمام مردم هارانام از اینکه پس از پیر شدن و از کار افتادن دانیال نیکو کار چنین سلطانی خواهند داشت، بسیار خوشحال بودند.
روزی دانیال در خانه ی ییلاقی اش کنار انبار گندم نشسته بود که از دور در جاده ی جنوبی، ابری از گرد و غبار دید. کم کم سیمای مسافری پدیدار شد که با قدمهای بلند به او نزدیک می شد و تیر و کمانی در دست داشت. دانیال که از تمام امور مقدس اطلاع داشت، فوراً فهمید که این یک مسافر ساده نیست، بلکه حضرت « روزه» (5) آهنگر خدایان است و خودش هم خداست.
خیلی پیش می آمد که خدایان، بین مصر و لبنان، که سرزمین جاودانان است سفر کنند. دانیال از جا برخاست و به پیشواز خدای آهنگر رفت:
ـ خداوندگارا، من سلطان دانیال هستم؛ به شهر هارانام خوش آمدی. کمی استراحت کن، زیرا می دانم که مدت زیادی سفر کرده و خسته ای.
بعد به خدمتکاران دستور داد تا جشن بزرگی تدارک ببینند. خدمتکاران گوسفندی بریان کردند، حمامی آماده ساختند، بشکه های بزرگی از بهترین نوشابه های شاه را درآوردند، و تمام شب را به جشن و سرور گذراندند. بعد هم همه به خواب رفتند. فردا صبح، خدای آهنگر که از این پذیرایی خیلی خوشش آمده بود، میزبانش را در آغوش گرفت و او را بدرود گفت. وقتی رفت، دانیال متوجه شد که او تیرو کمانش را جا گذاشته است. بعد هم پیش خود فکر کرد خدایان کاری را تصادفی انجام نمی دهند، و این تیر و کمان هدیه است که آهنگر خدایان به عنوان تشکر برای او گذاشته است.
چون آکات دیگر به سنی رسیده بود که می توانست شکار کند، دانیال آن تیر و کمان را به او داد.
آکات هم خیلی خوشحال شد. همیشه و در همه جا این تیر و کمان همراهش بود و آن را از خود دور نمی کرد. البته شکارچی قابلی هم شده بود. کم کم عادت کرد که تک و تنها به دنبال شکار برود، و پدرش هم چیزی به او نمی گفت زیرا شکار برای سلاطین نوعی آمادگی جنگی است.
در یکی از همین شکارها، آکات به دختری برخورد که به او گفت:
ـ من الاهه ی آنات (6) هستم؛ تیر و کمانت را به من بفروش، من قیمت خوبی بابت آن می دهم.
آکات هم می دانست که الاهه آنات فرمانروای شکار و جنگ است و اگر یقین داشت که دختر همان الاهه است، حتماً خواهشش را رد نمی کرد:
ـ اگر کمان لازم داری، خودت بساز. چوب کم نیست، روده و شاخ گاو هم فراوان است. اگر تو واقعاً الاهه آنات هستی، آهنگر خدایان بیدرنگ خواستت را بر می آورد. چرا می خواهی از من که موجودی میرا هستم تیر و کمانم را بگیری؟
اما آکات نمی دانست تیر و کمانی که آهنگر جا گذاشته، در واقع متعلق به الاهه آنات است. آهنگر خدایان این تیر و کمان را در مصر برای او ساخته بود، و سپس راهی سفر شده بود تا آن را به صاحبش بدهد.
پس با ندادن تیر و کمان به الاهه، جوان گناه بزرگی مرتکب می شد. الاهه گفت:
ـ آکات، این تیر و کمان را به من بده، من هم در عوض عمر جاودان به تو می دهم.
ـ شوخی نکن، هیچ کس نمی تواند عمر جاودان به کسی ببخشد. اگر من در مقابل یک چیز واهی تیر و کمان را به تو بدهم، مرا مسخره خواهی کرد و حق هم داری. نه، من سلاحم را نمی دهم.
الاهه از اینکه خواهشش رد شد، سخت به خشم آمد و بیدرنگ شکایت به «ال» (7) برد. ال که دخترش را خوب می شناخت گفت که تیر و کمان مال جوان است و او در این کار دخالتی نخواهد کرد. ولی کار دختر از خواهش به تهدید کشید و گفت که اگر خواهشش برآورده نشود، همه ی اهل شهر هارانام را نابود خواهد کرد. خدا را ترس برداشت و موافقت کرد که آکات را به او واگذار کند.
آنات هم فوراً تصمیم به انتقام گرفت. خودش را به شکل دیگری درآورد تا آکات او را نشناسد، و بار دیگر به سراغ آکات رفت و گفت:
ـ من دختری هستم که از بدرفتاری پدر و مادرم، خانه ام را ترک گفته ام. می بینم که تو شکارچی خوبی هستی. اگر پیمان برادری با من ببندی، من ترا به شکارگاههایی بهتر از آنچه می شناسی راهنمایی خواهم کرد. فقط می خواهم که خواهشم را رد نکنی و مرا همراه خودت ببری.
آکات، بی آنکه به او شک ببرد، پیشنهادش را پذیرفت و دو نفری از میان کوهها به راه افتادند.
اما دخترک آکات را به محلی کشید که دزد خطرناکی در آنجا زندگی می کرد به نام یاتپان (8)، که همیشه آماده ی ایجاد حادثه های بد بود. آنات به نزد او رفت و از او خواست که به آکات حمله کند و گفت:
ـ وقتی دست از شکار برداشت، خسته است و آتشی بر می افروزد تا شکارش را کباب کند؛ شعله های آتش جایش را مشخص می کند. آنقدر خسته است که به آسانی می توان به او دست یافت.
یاتپان از این پیشنهاد خوشش آمد و به الاهه قول داد دشمنش را بکشد. اما آنات خواهان مرگ آکات نبود، زیبایی او دلش را برده بود. فقط می خواست تیر و کمانش را به دست آورد. پس نقشه دیگری کشید که به این اندازه خشن نباشد. فکر کرد وقتی آکات مشغول خوردن غذاست، کرکسها هم با بوی گوشت به آن سو کشیده می شوند و دور سرش پرواز می کنند. او هم یاتپان را در کیسه ای به شکل همان کرکسها پنهان می کند و به میان آنها می اندازد. بعد هم با رها کردن دزد، اوضاع شلوغ می شود و با استفاده از این وضع، یاتپان ضربه ای به آکات می زند که فقط بیهوش شود و او بتواند تیر و کمانش را بردارد و به آسمان برد. آکات هم بعداً به هوش می آید و پی کارش می رود.
نقشه ی الاهه این بود. ولی در عمل، یاتپان که شاید درست متوجه ی قصد آنات نشده بود یا شاید هم از روی بدجنسی، ضربه ای کشنده بر سر آکات زد. آنات چون آکات جوان را مرده یافت، غمگین شد و آرزو کرد کاش می توانست او را زنده کند. ولی این آرزو محال بود و جسد آکات همانجا برای کرکسها باقی ماند. از آن طرف، یاتپان خودش تیر و کمان پر ماجرا را برداشت و از آنات درخواست کرد که او را با خود به محل جنایت ببرد. وقتی به هوا بلند شد، تیر و کمان از دستش لغزید و به دریا افتاد، و دیگر هیچ کس حتی الاهه هم به این کمان مشئوم دسترسی نیافت.
اما ریختن خون بیگناهان خود گناهی است عظیم که هیچ کس از عواقب آن در امان نخواهد ماند. اراده ی خداوندی بر این تعلق گرفت که زمینی که خون بیگناهی بر آن فرو ریخته، عقیم و بیحاصل بماند، و سرزمین هارانام ناگهان سترون شد.
اولین کسی که متوجه ی این امر شد پاگات دختر شاه بود. یک روز صبح دید که یک دسته کرکس بالای قصر سلطنتی در پروازند و برگهای درختان باغ تا آنجا که چشم کار می کند زرد شده.
ترس برش داشت و به قصر دوید و شاه را از ماجرا خبردار کرد.
دانیال پیر علت بروز این پدیده را دریافت: ناجوانمردی دست به خون بیگناهی آلوده بود و اکنون سراسر آن سرزمین باید تاوان آن را بپردازد. پیراهنش را درید و ناله کنان سوار الاغی شد و در مزارع به راه افتاد تا وسعت ضایعه را تخمین بزند، و آنچه دید بر غمش افزود. همه ی چشمه ها خشک شده بود، تمام خرمن ها پوسیده بود، و همه ی گلها و علفها چنانکه گویی توفان آتشی بر آنها دمیده باشد، سوخته بودند. همه جا روستاییان ناله سر می دادند و گله های گوسفند و گاو تشنه و گرسنه بودند. خشکسالی بود و قحطی.
شاه در کمال نا امیدی به خانه برگشت. چون بدانجا رسید، دو تن از خدمتکاران گریان و ضجه کنان پیش آمدند. دانیال آنان را که از همراهان پسرش در شکار بودند و اینک بدون او بازگشته بودند، به یک نظر شناخت؛ آنان گم شده بودند و دو روز بود که بی نتیجه به دنبال ارباب جوان خود می گشتند و حالا می ترسیدند که حادثه ی بدی اتفاق افتاده باشد.
شاه فوراً متوجه شد بیگناهی که کشته شده همان پسرش است. پرواز کرکسها بر فراز قصر پیشگویی همین فاجعه بود. کرکسها دور قصر می گشتند تا جسد را بیاورند. شاه فکر کرد خدا کند تا حال او را نخورده باشند و از این فکر لرزه بر اندامش افتاد. آنگاه به سجده افتاد و از بعل خواست که بال کرکسها را بشکند و به زیر پایش بیندازد.
هنوز دعایش تمام نشده بود که بادی سخت برخاست و بال کرکسها را شکست. دانیال آنها را گرفت و گلویشان را درید. در گلوی اولی و دومی چیزی نبود، ولی در گلوی سومی چیزی یافت که بی شک گوشت انسان بود. شاه این تکه پاره ها را جمع کرد و مراسم تدفین مناسبی به جا آورد و مقر باشکوهی ساخت.
قانون ربانی چنین بود که اگر مجرم شناخته نمی شد و به عقوبت نمی رسید، نفرین و لعنت هفت سال به طول می انجامید. پس دانیال به جستجوی قاتل برخاست. همه جا را گشت، ولی اثری از قاتل نیافت. پس از آنهمه کوشش به خانه برگشت و در غم فرو رفت. ولی دخترش پاگات به این آسانیها تسلیم نمی شد و از پدر اجازه خواست که خود به جستجوی قاتل برود و از او انتقام بگیرد.
همان شب به راه افتاد. خودش را به صورت آوازه خوان دوره گردی درآورد و شمشیر و خنجری زیر لباس پنهان کرد.
پاگات چندین روز به همین ترتیب راه پیمود و در خانه ی دهاتیها آواز خواند، ساز نواخت و در زندگی خانواده ها راه پیدا کرد تا شاید نشانی به دست آورد. روزی به قصر یاتپان شیاد درآمد که اکنون دیگر ثروتمند شده بود و سرگرم جشن و شادمانی بود. او ورود آوازخوانی دوره گرد را غنیمت شمرد و دخترک را دعوت کرد و شب نشینی آغاز شد. به تدریج که جامهای باده خالی می شد، یاتپان به حرف آمد و داستان کارهایش را بازگو کرد و فریاد زد:
ـ به این دستها نگاه کنید، همان دستهایی است که آکات، پسر شاه هارانام را کشت، و بسیاری دیگر را هم خواهد کشت!
پاگات به خود لرزید؛ ولی آنچه را که می خواست بداند دانست. آنقدر ساز زد و آواز خواند که دزد از فرط مستی از حال رفت. وقتی دید که او بر تخت خود به خواب رفته و دیگر میهمانان نیز بیهوش افتاده اند، خنجرش را کشید و بیرحمانه گلوی قاتل برادرش را برید. بعد سازش را به یک دست و دامن لباسش را به دست دیگر گرفت و از قصر خارج شد.
درست در همین لحظه هم در سرزمین هارانام، باران باریدن گرفت و درختان سبز شدند. ناگهان گندمها معجزه وار در مزارع باز روییدند و میوه های رسیده دوباره بر شاخسار ظاهر شدند، و سلطان دانیال پیش از آنکه دخترش را ببیند دانست که انتقام آکات را گرفته است.
در آسمان، ال، خدای پیر، به بعل گفت:
ـ اگر سلطان دانیال به اراده ی خدایان تسلیم شده بود، اینهمه بدبختی بر سرش نمی آمد. ببین، اگر او پسر نداشت، که حالا هم ندارد آنقدر در عزایش نمی نشست و مجبور نبود تکه های باقیمانده ی کالبدش را از گلوی کرکسها در آورد و در سرزمین هارانام قحطی نمی شد.
بعل جواب داد: ای پدر، انسانها از عقل و درایت بی بهره اند. بی جهت این در و آن در می زنند، اما اگر مانند ما آرام بمانند، وضع دنیا چه می شود؟ فراموش مکن که همین نگرانی و اضطراب آنهاست که موجب می شود اینهمه دست به دامان ما شوند و نذرها کنند، گندم بکارند و بذر افشانند و تولید مثل کنند و نسل باقی گذارند.
ال گفت: حق با توست. انسانها باید چنان که هستند بمانند تا ما نیز خدا باقی بمانیم.
پی نوشت ها :
1. Haranam.
2. Paghat.
3. Baal.
4. Aghat.
5. Ruse.
6. Anat.
7. El.
8. Yatpan.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}