نویسنده: مایکل استنفورد
ترجمه: دکتر مسعود صادقی


 
در سال 1989، دولتهای اروپای مرکزی و شرقی، از زیر یوغ شوروی درآمدند و خود را جمهوریهای آزاد و دموکراتیک اعلام کردند. از جمله واکنشهای پیروزمندانه در غرب، واکنش فرانسیس فوکویاما (1)، نظریه پرداز سیاسی بود که (مانند هر شهروند امریکایی واقعی) اعتقاد داشت پیشرفتی فراتر از آزادی و دموکراسی نمی تواند وجود داشته باشد. بنابراین، وی نتیجه ای گرفت که بر سر زبانها افتاد: که این «پایان تاریخ» است و هیچ تغییر دیگری نمی توان انتظار داشت. گزارش شده است که تعدادی از دانش آموزان مدرسه با امیدواری می پرسیدند «آیا پایان تاریخ، به معنای پایان جبر نیز هست؟».
این داستان کوتاه نکات چندی را روشن می سازد: برای مثال، اینکه تغییر موضوع تاریخ است؛ لیکن می توان مسیر تاریخ را پیشرفتی به سوی اوضاع بهتر دانست؛ اینکه تاریخ به آشکارترین شکل خود در صحنه سیاسی اجرا می گردد؛ اینکه تاریخ هم به گذشته مربوط است و هم به زمان حال. اما بالاتر از همه، این داستان شاهدی است بر ابهام واژه «تاریخ».
قبل از اینکه پیش تر برویم، باید این تمایز بسیار مهم بین «تاریخ به مثابه رویداد» و «تاریخ به مثابه گزارش» را در ذهن خود روشن کنیم. در پاییز 1989، مردم آلمان شرقی دست به اعمالی زدند که تخریب دیوار برلین از آن جمله بود. گزارش این وقایع در تلویزیون و مطبوعات منتشر شد و مورد بحث مفسران سیاسی همچون فوکویاما قرار گرفت و از همان زمان، به طور قطعی به بسیاری از کتابهای تاریخ راه پیدا کرد. نخست افعال آمدند و در پی آنها بازنمودشان در تصاویر و کلمات، به هر دو شکل گفتاری و نوشتاری، ظاهر شد. اگر آنچه را می گویم دنبال می کنید، در ذهن خودتان تصویر کمابیش واضحی از تخریب دیوار برلین دارید. اما آجرها و سنگها را به معنای حقیقی، در ذهن خود ندارید. گاهی گیج کننده است که کلمه واحد «تاریخ»، هم برای رشته به هم پیوسته رویدادهایی که در جهان اتفاق می افتند به کار می رود و هم برای آرایش منظم کلمات و اندیشه هایی که گزارش کمابیش منسجمی از آن اتفاقات ارائه می کنند. این تمایز باید اکنون به قدر کافی روشن شده باشند. برخی از نویسندگان برای نشان دادن این تمایز از «تاریخ (1)» و «تاریخ (2)» استفاده می کنند. این اعداد به آنچه به عنوان سطح اول و دوم واقعیت می شناسیم اشاره می کنند.
گیبن (2) خاطر نشان ساخت که تاریخ «.... کمی بیش از ثبت جنایتها، حماقتها و مصایب نوع بشر» است. با این حال، مانند بسیاری دیگر، من نیز عمر را برای بهره مند شدن از گزارشهای همه مورخان از مردان و زنانی که پیش از ما بر روی این زمین زیسته‌اند بسیار کوتاه می یابم. این تنها گفته مورخان نیست. وردزورث (3)، در شعر بزرگ پیش درآمد، نقل می کند که چگونه او در دوران جوانی، در ژوئیه 1790 (درست یک سال بعد از سقوط باستیل) به فرانسه رفت و دید:
چه قدر شادی بر یک چهر است وقتی که
شادی یک تن، شادی میلیونها باشد،
و بعد،
در بین روستاهای دور افتاده گردش کردیم
و نیک خواهی و رستگاری را یافتیم
که مانند رایحه بهاری، همه جا گسترده بود.
آیا آنجا بودن و شرکت کردن در جشن و رقص و آوازی که وی در ادامه توصیف می کند مفرح، و بالاتر از همه، امیدبخش نبوده است؟
و با این حال، ورای همه آن موقعیتهای خاص، خیال من هرگز فارغ از تأثیر آن رؤیایی نیست که در هفده سالگی با خواندن کتاب خلاصه تاریخ اچ.جی.ولز (4) به من دست داد. هنگام مطالعه تواریخ خاص، این گرایش در فرد هست که ژولیوس سزار، اولیور کرامول و آبراهام لینکلن را در جایگاه قهرمانهای یک داستان ببیند. اما ولز خود «بشریت» را در جایگاه قهرمان قرار می دهد و روایت را حصول شخصیتی بنا می نهد که گیرایی و جذابیتی فراموش نشدنی دارد. از آن به بعد، علاوه بر تواریخ خاص، همواره برای من یک تاریخ واحد اصلی وجود داشته است که در طول اعصار از شکارچیان عصر پارینه سنگی، که بر دیوار غارها تصاویر کوچکی از زنان و حیوانات طراحی و نقاشی کرده اند، تا امروز من و تو و فرزندان و نوادگانمان و الی آخر... استمرار دارد. ما چنین دودمان و تبار طولانی و خویشاوندانی چنین فراوان داریم، و امید به اَخلاف بسیاری که شاید از ما شادتر و سعادتمندتر باشند. تاریخ به فرد حس داشتن یک خانواده را می دهد.
بعد از این افکار شوق انگیز، پی بردن به اینکه شناخت ما از این خانواده بسیار ناکافی است، تکان دهنده خواهد بود. شاید بدیهی است که ما از تاریخ خانواده مان خیلی چیزها را نمی دانیم. اگر این امکان جدی وجود نداشت که با دانستن بیشتر بتوانیم اندیشه هایمان را تغییر دهیم شاید این ناآگاهی چندان مهم نبود. درست مثل این که ما همیشه درباره عمو بزرگ جورج به بدی اندیشیده ایم، زیرا می دانیم که وی همسرش را ترک کرد و فرزندانش را از ارث محروم نمود. اما اگر بعدها بیشتر درباره همسر و فرزندانش بدانیم، شاید بفهمیم که چرا وی این کار را کرد و کمی مهربانانه تر درباره او بیندیشیم. همه باورهای تاریخی ما به همین نحو قابل تجدیدنظرند، زیرا اگر تنها یک چیز در تاریخ وجود داشته باشد که بتوانیم درباره آن یقین داشته باشیم این است که خیلی چیزها هست که نمی دانیم.
و معرفت ما از جنبه ای دیگر نیز نارسایی جدی دارد. این امر ناشی از این واقعیت است که هیچ معرفت مستقیمی از گذشته نداریم؛ همه آنچه مدعی دانستن آن هستیم معرفت غیرمستقیم است. این بدین معناست که ما باید باورهایمان را از آنچه مستقیماً در زمان حال می دانیم استنتاج کنیم ـ یعنی از آنچه شاهد می خوانیم.
این مثل آن بچه هایی است که در بیشه ای هستند و مستقیماً نمی دانند که خرسی در غار هست (آنها نه می توانند آن را ببینند و نه صدایش را بشنوند)، اما معتقدند که آنجاست، زیرا می توانند جای پنجه های بزرگی را ببینند که به غار منتهی می شود و از آن بیرون نیامده است. حدس آنها می تواند درست باشد؛ اما از طرف دیگر، می توانیم به راههایی بیندیشیم که احتمال خطای آنها را نشان می دهد؛ مثلاً خرس از ورودی پشتی خارج شده باشد؛ هنگام بیرون رفتن، بر روی سنگها پا گذاشته باشد که هیچ جای پایی را نشان نمی دهند؛ کسی ردپای خرس را تقلید کرده باشد تا بچه ها را دست بیندازد، و مانند آن. این باور که خرس داخل غار است، به طور غیر مستقیم از شواهد اخذ شده است؛ اطمینان آنها به اندازه زمانی نیست که جرأت می کردند وارد غار بشوند و آن خرس را به چشم خود ببینند. تاریخ نیز این گونه است ـ غاری است که هرگز نمی توانیم وارد آن شویم.
پس، چرا می نویسم؟ هدف عمده من این است که نشان بدهم تاریخ، اگر به درستی درک شود، برای همه ما بسیار مهم است؛ سپس توضیح بدهم که چگونه می توان آن را به درستی فهمید.
نخست اینکه چرا تاریخ مهم است. زیرا مانند سیاست، فعالیتی است برای مردان و زنان آزاد در جامعه ای آزاد. درست همان طور که هوشیاری همیشگی بهای آزادی است، نوع دیگری از هوشیاری مداوم نیز، بهای معرفت است. نه در تاریخ و نه در علم ، نمی توانیم انتظار معرفت کامل را داشته باشیم، اما می توانیم و باید برای بهترین معرفت قابل حصول، کوشش کنیم و امید به بهبود آن داشته باشیم. نه آزادی و نه تاریخ، نمی توانند در جامعه ای بسته شکوفا شوند ـ جایی که اذهان با جهالت و تعصب، غافل شده و سیاست حکومت هر نوع تردید و سؤال را منکوب می کند.
اما تاریخ، مانند فعالیت سیاسی، هیچ جایی برای یقینها و مطلقها ندارد. در یک جامعه آزاد، ما سیاست و تاریخ خودمان را می سازیم؛ در هیچ موردی، نمی خواهیم دیگران آنها را برای ما بسازند. بنابراین، مراد من از این قول که ما تاریخ خودمان را می سازیم، چیست؟
منظور این است که ما آن را با هر دو معنای این واژه ـ تاریخ (1) و تاریخ (2) ـ می سازیم. در معنای اول آن، کارل مارکس (5) این گفته مشهور را اظهار کرد: «انسانها تاریخ خودشان را می سازند، اما نه با اراده آزاد خودشان». وی در ادامه توضیح می دهد که آنها این کار را نه به شیوه هایی که می خواهند، «بلکه تحت شرایط خاص و موروثی ای انجام می دهند که مستقیماً با آن مواجه شده‌اند». و با این لطیفه بر آن مهر تأیید می زند: «سنت نسلهای مرده، مانند یک کابوس، بر اذهان زندگان سنگینی می کند (Marx, 1973b, p. 146).» اکنون آشکار است که مقصد هر کجا باشد، باید از اینجا آغاز کنیم. اما در نظر به فعلی که قصد انجامش را داریم، و چگونگی انجام آن به بهترین وجه، شرایط را در نظر می گیریم. این ارزیابی، درک زمان گذشته را تا به حال در بر دارد. اما فهم گذشته، به معنای تحت حاکمیت گذشته بودن نیست؛ در واقع، درست خلاف آن صادق است. همان طور که جی. اچ. پلام در کتابش مرگ گذشته استدلال می کند، هر چه گذشته را بهتر بفهمیم، از سایه سنگین آن آزادتریم. هر چه مورخان بهتری باشیم، کلام مارکس کمتر صدق می کند و «سنت نسلهای مرده»، دیگر «مانند یک کابوس» بر ما فشار نمی آورد. با به پرسش کشیدن و شاید رد کردن الگوها و سیاستهایی که به وسیله حکومت، کلیسا یا سنت بر ما تحمیل شده، بهتر می توانیم تاریخ خودمان را (با این مفهوم) بسازیم. در واقع، باید دریابیم که تاریخ آینده ما در دستان همه ماست و باید با هم کار کنیم تا آن را بسازیم و برای این کار باید در مسئولیتها سهیم شویم و از یکدیگر قدردانی کنیم.
حال درباره تاریخ به معنای دیگرش، یعنی تاریخ (2)، چه می توان گفت؟ برای ساختن آن چه شیوه هایی را به کار می گیریم؟
امروزه، مطالعه تاریخ، جستجویی جدی، توان فرسا و ارزشمند برای رسیدن به حقیقت است؛ و از جستجوهای مشابه در عرصه علم فیزیک و زیست شناسی چیزی کم ندارد. با این حال، تفاوتی وجود دارد. در علوم طبیعی، نقش عمده به عهده ریاضیات و مشاهدات تجربی است و ارزیابی داوریهای متعارض و حدسهای الهام شده، نقش کمتری ایفا می کند. اما در تاریخ، درست عکس این است. ریاضیات و مشاهدات تجربی نقش کمتری دارند؛ مسائل و عوامل مؤثر، معنا و سنجش احتمالات محاسبه ناپذیر، نقش بیشتری ایفا می کنند. بنابراین، جای گسترده تری برای داوریهای شخصی و دامنه فراخ تری برای اختلاف وجود دارد. در تاریخ هیچ دسترسی ای به حقیقت کامل نداریم؛ بنابراین، باید ذهن را باز نگه داریم، به خطاپذیری باورهایمان آگاه باشیم، همیشه مشتاق وسعت بخشیدن به معرفتمان باشیم، و همواره آماده باشیم تا امکان حقیقی بودن واقعه ای ناخواسته یا رأی ناخوشایندی را ببینیم. اگر مطالعه تاریخ چیز ارزشمندی برای آموختن داشته باشد، همانا اهمیت دیدن همه جنبه های یک مسئله به منظور فهم آن است. در تاریخ، مانند علوم، از طریق بررسی دقیق و خالی از پیش داوری شواهد، و انجام داوریهای متعادل در پرتو آن شواهد، به فهم نایل می آییم.
از آنجا که شواهد همیشه ناقص و غالباً ناکافی‌اند، جای تعجب نیست که مورخان گاهی اختلاف نظر پیدا کنند. آنها بیش از آنکه بر سر جزئیات شواهد اختلاف داشته باشند، درباره نتیجه به دست آمده از مجموع شواهد اختلاف دارند. سؤالات عمده آنها از این قبیل اند: چرا امپراتوری روم سقوط کرد؟ تنها با در نظر گرفتن تهدیدات هسته ای، کدام یک از دو قدرت ایالات متحده آمریکا یا اتحاد جماهیر شوروی در سالهای 1948 ـ 1990، مهاجمی بالقوه تلقی می شدند؟ اگر متخصصان نتوانند به توافق برسند، جای تعجب نیست که غیرمورخان، حتی بیشتر بر سر این مسائل عمده، به ویژه هنگامی که متضمن موضوعات شدیداً عاطفی همچون دین، نژاد یا ملیت اند، اختلاف پیدا کنند. با وجود این، انسانها عموماً آرائی درباره گذشته دارند، آرائی که بر افعال سیاسی شان و رفتار روزمره شان تأثیر می گذارد. بنابراین، آگاه بودن از گذشته، نه تنها یک حق، بلکه یک وظیفه است. بسیاری از آراء سیاسی، هر چند خام و ناآگاهانه، احکامی تاریخی به شمار می آیند. به عبارت دیگر، واقعیت این است که هر مرد و هر زن مورخ خویش است (بنگرید به : (Stanford, 1990, pp. 146-8, 157-71).

پی نوشت ها :

1. Francis Fukuyama، (متولد 1952) یکی از دانشمندان علوم سیاسی اهل امریکاست که در دولت ریگان، در وزارت خارجه ایالات متحده امریکا در سمت مشاور کار می کرد و پس از نگارش و انتشار مقاله ای با عنوان «پایان تاریخ» که بعد با تفصیل بیشتر به همان نام، در سال 1989 به صورت کتاب درآمد، به شهرت جهانی رسید. در این دو نوشته، فوکویاما به دفاعی تاریخی از ارزشهای سیاسی غربی برخاست و استدلال کرد که رویدادهای اواخر قرن بیستم نشان می دهد که اجماعی جهانی به نفع دموکراسی لیبرال به وجود آمده است. این اجماع، مساوی است با «پایان تاریخ» به معنای اینکه «در شکل گرفتن اصول و نهادهای بنیادی، پیشرفت بیشتری، وجود نخواهد داشت. البته باز هم رویدادهایی خواهد بود، ولی تاریخ به معنای داستان جهانی رشد و شکوفایی آدمی، خاتمه پیدا خواهد کرد (بنگرید به: «فوکویاما و پایان تاریخ»، ترجمه عزت الله فولادوند، بخارا، شمار، 19، 1380، ص 8 ـ 15).
2. Edward Gibbon، مورخ انگلیسی (1737 ـ 1794).
3. William Wordsworth، شاعر انگلیسی (1770 ـ 1850).
4. Herbert George Wells، نویسنده انگلیسی (1866 ـ 1946).
5. Karl Heinrich Marx، فیلسوف، متفکر، مورخ، اقتصاد دان و جامعه شناس بزرگ آلمانی (1818 ـ 1883).

منبع: استنفورد، مایکل؛ (1384)، درآمدی بر تاریخ پژوهی، مسعود صادقی، تهران: سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها (سمت)، مرکز تحقیق و توسعه علوم انسانی، دانشگاه امام صادق (ع) معاونت پژوهشی، 1385.