علل در تاریخ
ترجمه: دکتر مسعود صادقی
شرایط لازم یا کافی پدید آمدن چیزها نیست؟
این ترکیب علل است که این همه معما برانگیز است. اجازه دهید نخست به ایده «چیزی را پدید آوردن» بنگریم. علل ممکن است لازم باشند یا کافی، یا هر دو. (اصطلاح لازم و کافی، دقیقاً برای شرایط به کار می رود نه علل، اما تمایز در اینجا ضرورت ندارد). یک علت برای معلول خاصی لازم است اگر آن معلول هرگز بدون آن به وجود نیاید. آرد برای نان لازم است؛ دمای زیر صفر برای یخ زدن لازم است و مانند آن. یک علت کافی است اگر معلول همواره به دنبال آن بیاید. یک آجر پرتاب شده به شیشه معمولی یک پنجره، برای شکستن آن کافی است.اما آنچه لازم است، همواره کافی نیست. آرد همه آنچه برای درست کردن نان نیاز داریم، نیست. همچنین، شیشه پنجره را می توان با چیز دیگری غیر از آجر شکست. بنابراین، آنچه کافی است، همواره لازم نیست.
متأسفانه، مورخ معمولاً به موقعیتهایی پیچیده تر از این مثالهای ساده می پردازد. در نگاه نخست، ممکن است به نظر برسد آنچه وی میجوید علت لازم است که به عنوان «چیزی که بدون آن معلول هرگز پدید نمی آید» تعریف می شود. در اینجا دو مسئله وجود دارد. مسئله اول این است که چه بسا بیش از یک چیز لازم باشد. برای روشن کردن یک کبریت باید قوطی و چوب کبریت محکم گرفته شوند، و چوب کبریت باید به کنار قوطی کشیده شود. ممکن است از این شرایط آگاه باشیم. آنچه احتمالاً نادیده می گیریم، شرایط دیگر است، مانند لزوم خشک بودن قوطی و چوب کبریت، وجود اکسیژن، تماس پیدا کردن چوب کبریت با فسفر و مانند آن. هنگامی که کبریتی روشن نمی شود، یا ماشینی روشن نمی گردد، احتمالاً از روی تجربه می دانیم کدام یک از شرایط لازم محتملاً تحقق نیافته اند ـ خشکی قوطی کبریت، یا شارژ نبودن کامل باطری. با یافتن آن است که می گوییم: «علت این بود. به این دلیل بود که ماشین روشن نشد، [یا کبریت روشن نشد]».
علل لازم (1) در تاریخ
اما در تاریخ، بسیار مشکل است که یقین حاصل کنیم همه شرایط لازم را یافته ایم. آیا می توان مطمئن بود که سواری پل ریویر (2)، یا تسلیم برگوین (3) در نزدیکی سرتوگا، برای پیروزی امریکا لازم بود. آیا بدون آنها، شورش مستعمره نشینان باز به موفقیت می رسید؟ در حالی که ممکن است با اطمینان خاطر از برخی شرایط لازم برای آن پیروزی (مانند در دسترس بودن سلاح و جنگ افزار یا وجود اکسیژن در جو امریکای شمالی) غفلت کنیم، ممکن است شرایط دیگری باشد (مانند با سواد بودن بیشتر سربازان مستعمره نشین، یا فداکاری زنان امریکایی) که برای آن پیروزی لازم بودند (زیرا آن پیروزی بدون آنها اتفاق نمی افتاد)، اما مورخان آنها را نادیده گرفته اند. اگر در مورد هر رویداد خاصی ندانیم که چه شرایطی لازم بود و چه شرایطی لازم نبود، نمی دانیم ادعا کنیم که فهمیده ایم چگونه آن رویداد پدید آمد. نمی دانیم «چه چیزی تفاوت ایجاد کرد».بنابراین، در مورد تعدد شرایط لازم مسئله ای وجود دارد. اما مسئله تجربه نیز هست. در روشن کردن کبریت یا ماشین که می توانیم به طور معقولی در تشخیص شرایط لازم و غیرلازم موفق شویم، تجربه زیادی داشته ایم. مورخ در رویارویی با تجربه بالنسبه محدود خود (برای مثال، درباره شورشهای مستعمره نشینان) مشکل دوگانه دست دوم بودن و همچنین، عدم کفایت اطلاعات قابل اعتماد را دارد. بنابراین، اگر او مجبور باشد که برای موفقیت انقلاب امریکا، عامل باسوادی یا فداکاری زنان را دارای نقش کلیدی بداند، چه بسا دریابد که شواهد کمابیش کافی برای رسیدن به تجربه ای قاطع در اختیار ندارد. اکثر مورخان با این سرخوردگی آشنا هستند.
علل کافی (4) در تاریخ
اکنون به علل کافی بازگردیم. هرگاه این نوع علت واقع شود، نتیجه همیشه به دنبال آن می آید. از طرف دیگر، همین نتیجه ممکن است به شیوه های دیگر حاصل شود: اگر چنین باشد، آن علت کافی است، اما لازم نیست. در مورد هر رویداد یا موقعیت تاریخی خاص، می توانیم بپرسیم «چه چیزی آن را پدید آورد؟» (متمایز از اینکه «چه چیزی است که بدون آن، این رویداد اتفاق نمی افتاد؟») می دانیم چه چیزی برای شکستن شیشه پنجره یا کشتن یک انسان کافی است، هر چند ممکن است راههای بدیل بسیاری برای انجام باشد. برای شروع یک شورش، شکست دشمن، پیروزی در انتخابات، چه چیز کافی است؟ پاسخ دادن به این گونه پرسشهای تاریخی، با قطع و یقین، آسان نیست. در عمل، به نظر می رسد هر پاسخی که بدهید، پذیرای استثنا است. برای مثال، در 1991 فرض بر این بود که بمباران سنگین و ویرانی نظامی شدید، برای سقوط صدام حسین در عراق کافی خواهد بود ـ درست همان طور که شکست، به موسولینی و هیتلر و بسیاری از دیکتاتورهای دیگر پایان داد. اما این فرض نقش بر آب شد؛ شکست شدید همیشه دیکتاتورها را از جا نمی کند.در عمل، مورخان غالباً در تعددّ پناه می گیرند؛ یعنی وقتی از یافتن شرط واحدی که می توان به یقین گفت برای نتیجه ای خاص کافی است در می مانند، از مجموعه ای از شرایط سخن می گویند که مشترکاً برای پدید آوردن معلول کافی بودند، هر چند هیچ کدام به تنهایی قادر به انجام آن عمل نبودند. غالباً این رهیافت قانع کننده تر به نظر می رسد، زیرا از تعمیمی («x آن نوع چیزی است که همیشه یک شورش را آغاز می کند، انتخاباتی را می برد و غیره») که می تواند معمولاً با مصادیق مخالف ابطال شود، خودداری می کند. (کافی است بگوییم «اما در این مورد، آن امر اتفاق نیفتاد»). برای مثال، در حالی که مورخ ممکن است بپذیرد که فرماندهی واشنگتن، ضعف نیروی دریایی بریتانیا، کمک فرانسه، دلخوری مستعمره نشینان از وضع خود سرانه مالیات، هیچ کدام به تنهایی برای پیروزی امریکا کافی نبودند، با این حال، مجموع این عوامل کافی بودند.
دو مسئله در اینجا پدید می آید. یک مسئله را قبلاً در ارتباط با علل لازم یادآور شدم. از آنجا که چنین شورشهایی پیشامدهای روزمره مانند شکستن شیشه پنجره نیستند، نمی توانیم واجد تجربه ای کافی باشیم تا اطمینان حاصل کنیم که آنچه را کافی است و آنچه را کافی نیست، به طور صحیح تشخیص داده ایم. این مسئله همچنان با شک و تردیدهای مورخ درباره کفایت و قابلیت اعتماد شواهد در دسترس، تقویت می شود.
اما مسئله بزرگ تر درباره ذکر مجموعه ای از علل مشترکاً کافی این است که بدانیم کجا توقف کنیم. فیلسوفان زیادی خاطر نشان ساخته اند که علت حقیقی یک رویداد، کل تاریخ پیشین جهان است. این نکته هر چند صحیح است، راه گشا نیست. اما خط را کجا بکشیم؟ آیا بر روی علل ذیل متمرکز نشویم: عللی که «دستاویزی» برای رویدادها به ما می دهند، یا آنهایی که به دلیل یا دلایلی مورد توجه ما هستند، یا آنهایی که به طور متقاعد کننده ای اجتناب ناپذیر به نظر می رسند؟ با این حال، آیا مورخ با وجدان می تواند مطمئن باشد که هیچ چیز مربوطی را حذف نکرده است؟
علل قریب (5)
بنابراین، ربط و نسبت به نزدیکی مربوط است. احساس می کنیم هر چه علت به معلول نزدیک تر باشد، یقین بیشتری نسبت به نتیجه وجود دارد. تجربه می آموزد که هر چه زنجیر رویدادهایی که به وسیله آنها برای نتیجه ای دلخواه برنامه می ریزیم، طولانی تر باشد، یقین به حصول آن نتیجه کمتر است. (مات کردن در دو حرکت آسان تر است از مات کردن در ده حرکت.) اگر شکاف گسترده ای بین علت اول و نتیجه مقصود وجود داشته باشد، امور غیرمنتظره بسیاری ممکن است اتفاق افتد. از این رو، هنگامی که به زنجیره های علّیت می نگریم، غالباً بر آخرین آنها در آن زنجیره (که «علت قریب» خوانده می شود) انگشت می نهیم و آن را علت می نامیم؛ زیرا به نظر می رسد از آن یکی است که معلول باید ضرورتاً نتیجه شود. با این حال، ذکر علت قریب می تواند غیرقابل قبول به نظر آید. افتادن تبر جلاد در وایتهال، در 30 ژانویه 1649، علت قریب و کاملاً کافی مرگ چارلز پادشاه (6) بود (هر چند به هیچ وجه علت لازمی نبود). اما به عنوان یک تبیین ناکافی است. ما می خواهیم بدانیم چگونه شاه در موضع محکومیت قضایی قرار گرفت. پاسخ باید تا حدی در شکست او در جنگ داخلی نهفته باشد. این شکست، اگر چه شاید علت لازم بود، علت کافی محکومیتش نبود. اما یقیناً یکی از مجموعه علل مشترکاً کافی است (علل دیگر، شاید مشتمل بر اینها باشد: وفادار نماندن به توافقاتش، سرخوردگی اسیرکنندگان وی، و «پاکسازی» مجلس عوام به دست سرهنگ پراید).اما اگر جنگی نبود، هیچ شکستی نیز نمی بود. مورخ جدید، لارنس استون، با روشن ساختن مسائل ربط و نسبت، تلاش کرده دیدگاهی دقیق تر نسبت به علل انقلاب انگلیس اتخاذ کند. دانشجویی هوشمند که مصمم است هر چیزی را که «نیروی علّی» دارد به حساب آورد، باید از علت قریب بسیار عقب تر برود. او می نویسد:
به منظور سر در آوردن از این رویدادها، ساخت زنجیره های مارپیچ چند جانبه علیّت، حتی پیچیده تر از زنجیره های DNA ضرورت دارد (Stone, 1972, p. 146).
وی می گوید محال است هیچ علت واحدی را به عنوان علت قطعی یا حتی مهم ترین علت برگزینیم. «علل نهایی... باید بسیار عقب تر، در اوایل دوره تیودر دنبال شوند». اینکه او از 1529 عقب تر نمی رود، نشان می دهد که وی تصور می کند به دنبال هیچ چیزی قبل از آن تاریخ نیست. وی احتمالاً انکار نخواهد کرد که برخی از رویدادهای قبل تر (مانند بسط سیاستهای پارلمانی در سده های چهاردهم و پانزدهم)، به رویدادهای 1602 ـ 1640 مربوط بودند. احتمالاً او 1529 را به عنوان نقطه آغازی برگزیده بود، زیرا تصور می کرد که از آن موقع به بعد، حتمیتی وجود دارد، در حالی که قبل از آن تاریخ، کاملاً ممکن بود چیزها به صورت دیگری جریان داشته باشند. با وجود این، درجات مختلفی از حتمیت وجود دارد؛ هر چه به منتها درجه نزدیک تر و نزدیک تر می شویم. «نیروی علّی» افزایش می یابد. استون به منظور روشن ساختن این درجات، آنچه را وی رهیافت «چند جانبه علّی» می خواند، شرح و بسط می دهد. او علل را تحت سه عنوان مرتب می سازد: «بدین سان، وی معتقد است که از الزام تصمیم در این باره که «آیا لجاجت و دورویی چارلز اول، مهم تر از گسترش پیوریتانیسم، در ایجاد انقلاب بود یا نه؟» اجتناب می ورزد (Ibid., p. 58).
پی نوشت ها :
1. necessary cause
2. Paul Revere؛ میهن پرست انقلابی امریکایی، که در واقعه چای بوستون شرکت داشت. در شب 18 آوریل 1775، سواره به جانب ماساچوست تاخت تا مردم را از سپاهیان اعزامی بریتانیا آگاه کند، و این واقعه و مخصوصاً یکی از اشعار لانگفلو در باب این «سوار نیم شب» سبب شهرت وی گردید (1735 ـ 1818).
3. John Burgoyne؛ ژنرال بریتانیایی در انقلاب امریکا که در پیکار سرتوگا (اکتبر 1777) تسلیم شد (1722 ـ 1792).
4. sufficient cause
5. proximate cause
6. Charls I؛ پادشاه انگلستان و اسکاتلند و ایرلند (1625 ـ 1649)، که در ژانویه 1649 از سوی دادگاهی که پارلمان تشکیل داده بود، به خیانت محکوم گردید و گردنش زده شد (1600 ـ 1649).
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}