نویسنده: گئورگ ویلهلم فریدریش هگل
مترجم: کامبیز گوتن



 

درس هایی از فلسفه ی تاریخ(*)

گئورگ ویلهلم فریدریخ هگل: سخنرانی های درسی درباره فلسفه تاریخ

گئورگ ویلهلم فریدریش هگل(1831-1770)، فیلسوف بزرگ ایده آلیست، به «مکتب رمانتیک» آلمان تعلق نداشت. با این حال در آثارش جنبه هایی را می بینیم که مشخصه نهضت رمانتیک است. هر چند راسیونالیست بزرگی بود، ولی «عقلیreason » که او می ستود بیشتر به فرنونفتvernunft (درایت) شباهت داشت تا به فرشتاندVerstand .(فهم)،- او در سخنرانی های درسی خود درباره فلسفه تاریخ که در دانشگاه برلین بین سالهای 1822 و 1831 ایراد می کرد توجه عمیقی به بینش تاریخی نشان داده، «روان» را( در تقابل با «ماده») در قلب روند تاریخی نهاده، و بر نقشی که شخصیتهای بزرگ ایفاء کرده بودند تأکید می کرد. تأثیر عظیم هگل بر تفکری که پی آمدِ آن بود، به ویژه بر هگل- گرایان جوان، از جمله مارکس، امروزه کاملاً روشن شده است.
همچو هِرمِس(1)(Hermes=Mercury)هادی روح، در حقیقت، ایده (Idea ) است که جهان و ملتها را هدایت می کند؛ و این روان(2)(Spirit=Esprit=Geist) است که در نقش اراده معقول و الزامی آن هادی همواره هدایتگر وقایع تاریخ جهان بوده و می باشد. قصد ما در این جا شناختن روان است در نقش رهبریش... .
در مورد مفهوم موقت، و نه قطعی و همیشگی، فلسفه تاریخ مایلم به یک نکته اشاره کنم: نخستین ایرادی که بر فلسفه گرفته می شود این است که تاریخ را با ایده ها و یا الگوهای فکری بررسی می کند و بر اساس ایده ها به شناسایی آن می پردازد. ولی، یگانه ایده ای که فلسفه به هنگام پرداختن به تاریخ مایه کار خود قرار می دهد همان ایده ساده ای است که ما از عقل در ذهن خودمان داریم- این ایده که جهان را عقل است که فرمان می راند، و در نتیجه، تاریخ جهانی نیز پیرو قواعد عقلانی است. چنین اقتناع conviction یا پنداشت شهودی از تاریخ، یک نوع فرضیهhypothesis است و انگارش[ و نه اصلی بدیهی که در آن هیچ شک نباشد]. اما در فلسفه با وضع دیگری روبرو هستیم، چه، از لحاظ شناخت نظری اثبات می شود که عقل- بی اینکه بخواهیم بر ارتباط خدا با جهان تأکید بورزیم- جوهر خودش است و قدرت بیکران، جانمایه لایتناهی تمامی هستی طبیعی و یا معنوی، و همچنین شکل بی نهایتی که از محتوای آن حاصل می آید. عقل، جوهر است و شیرازه، یعنی به وسیله و به یمن وجود آن است که تمامی واقعیت دارای هستی شده و تشکل می یابد. عقل، قدرت بیکران است: ناتوان نیست تا بدان حد که بجز آرمان و ایده آل صرف، بجز قصد و منظور ساده صرف هیچ نبوده و در درون واقعیت، او را جایی نباشد، و یا فقط مثلاً در کله تنی چند از انسانها آشیان داشته باشد... .
اگر تصور روشن عقل هنوز در ذهنمان تکمیل نشده باشد که با آن مطالعه تاریخ جهانی را بیآغازیم، در این صورت رواست که ایمان راسخ داشته باشیم که عقل در بطنِ تاریخ جهانی حضور کامل دارد، و اینکه دنیای هشیاری و اراده آگاه به دست تصادف و بخت رها نشده است، بلکه می باید از دیدگاه آن فکرتِ خویشتن- آگاه [ که ذاتی ابدی است] خود را نمایان سازد... .
به سرشت روان می توان با نگاه انداختن به ماده، که طبیعتی کاملاً متضاد دارد، پی برد. همانگونه که جوهرِ ماده گرانش است، به همان سان نیز جوهر روان، آزادی است... .
جوهر ماده[ که گرانش باشد] در بیرون از خود ماده قرار دارد؛ اما، روان جوهرش را [ که آزادی است] در درون خودش دارد(bei sich). زیرا، چنانچه من وابسته باشم، به چیز دیگری ربط می یابم که خودم نیست، یعنی من هستی مستقلی، که در گرو این عامل خارجی نباشد، ندارم. من موقعی آزاد هستم که به ذات خودم متکی باشم(bei mir )... . این اتکاء به ذاتی که روان در هستی خود دارد چیز دیگری نیست مگر خود- آگاهی او- همان وقوفی که روان نسبت به موجودیت خویش دارد: هشیواری جان و خرد به باشندگی خویش... در وقوف داشتن و یا آگاهی، دو امر را باید از هم متمایز کرد؛ نخست این امر که من می دانم؛ دوم اینکه ماهیت آن چیزی که از آن شناخت دارم چیست. در خود- آگاهی این دو به هم می پیوندند و یکی می گردند؛ چه، روان به خودش واقف است و می داند که ماهیت و ذاتش چیست. با شناختی که روان از خودش دارد، و با نیرویی که در او ذاتی است، می تواند وی خودش را در قالب واقعیت آشکار سازد، یعنی آنچه را که بالقوه در درون دارد به فعل درآورد. با توجه به همین تعریف تجریدی، می توان در مورد تاریخ جهانی ادعا کرد که در جریانی که معرفت بالقوه به فعل درمی آید همانا آشکارشدگی روان است. و همانگونه که تخم در نهاد خود تمامی طبیعت درخت را، و مزه و شکل میوه هایش را، داراست، به همان سان روان نیز در نخستین نشانه های وجودیش تمامی تاریخ را در درون خویشتن دارد.
تاریخ جهانی پیشرفتی است در جهت هشیاری به آزادی. این پیشرفت و ضرورت ذاتی آن است که می خواهیم در اینجا بررسی کرده و آن را بازشناسیم. قبلاً، در اشاره ای کلی به مراحل هشیاری به آزادی، گفته بودم که شرقی ها در میان انسانها تنها یک تن را آزاد می دانستند، یونانیان و رومیان تنی چند از انسانها را، در حالی که ما را باور بر این است که انسانها همه آزادند؛ که انسان، در مقام انسانی خود، آزاد است. بر مبنای همین مراحل مختلف است که تاریخ جهانی به دوره های متمایز از هم تقسیم می گردد؛ و ما با توجه به این تقسیم بندی است که برآنیم تا تاریخ جهان را مورد بررسی قرار بدهیم.
حال، این انسانهای بزرگ هستند که چنین والایی جهانی را درمی یابند و آن را هدف خویش قرار می دهند؛ آنان هستند که بر این هدف که خواسته والای روان است تحقق می بخشند. از همین رو بجاست که آنان را قهرمان خواند. آنان مقاصد خود را و پیشه ای که با دل و جان دنبال نموده اند از روند منظم اوضاع و نظام آرام زمانه خود اتخاذ نکرده اند. اعمال این انسانهای بزرگ را نظم و سامان روزگارشان نبوده است که تأیید کرده و بر آنها صحه گذارده باشد، بلکه منبع[لایزال] دیگری بوده که به آنها حقانیت بخشیده است. این منبع، همان روان پنهانی است، مبنعی که در ژرفاهاست و هنوز روی برنگشوده است به برون، ولی، همچنان بر جدار این جهان می کوبد؛ چه، این جدار و این پوسته دیگر برازنده آن هسته بالنده نیست... .
از آنجایی که افراد تاریخی همگی اهل عمل بوده اند و برخوردار از تدبیر سیاسی، چنین به نظر می آید که توفیقشان در امر تحقق بخشیدن به نیت و قصد جهانی فقط مرهون وجود نیروهایی باشد که در درون خویشتن داشتند، و اینکه ایجاد شرایط تازه در جهان و آنچه را که به عمل آوردند محصول ساده گرایشها و تلاشهایشان در جهت منافع شخصی و ارضاء خودشان بوده باشد. و باز ظاهراً چنین پیداست که در فاش کردن ایده و یا اندیشه همگانی وظیفه ای را انجام نمی داده اند که خودشان آگاه به آن باشند؛ زیرا آن قصد و نیت جهانی را که بدان اشاره می کنیم آنان ابداع نکرده اند؛ چنین قصد و نیتی همیشه وجود می داشته است و خاستگاهش را در همان روان جاودانه باید جُست.
این را هم باید دانست که آدمی در تمامی ارزشی که اختیار نموده، در تمامی واقعیت معنوی که به دستش رسیده است به دولت مدیون است. زیرا آنچه واقعیت معنوی وی را می سازد همانا کار عقل است، همان چیزی که جوهر وجودی اوست، همان چیزی که [ در دولت] به صورت موضوع قابل شناخت و یا اُبژه در می آید و خود را در باشندگی بی واسطه عینی بر آدمی می شناساند. و این چنین است که آدمی را آگاهی وجدان حاصل می گردد؛ این چنین است که او بر آداب و رسوم حرمت نهاده، قوانین را رعایت کرده و در زندگی اخلاقی و اجتماعی و سیاسی شرکت می جوید. زیرا حقیقت از وحدت اراده شخصی و اراده همگانی است که ساخته شده است؛ و حضور این گوهر جهانی در دولت را می توان در قوانینش، در تصمیمات جامع و عقلانیش به وضوح دید. دولت همانا مظهر اندیشه ربانی بر روی زمین است. در دولت است که ما قصد و غایت تاریخ را با وضوحی بیشتر از پیش می بینیم؛ در آن است که آزادی موجودیتی عینی می یابد، و با تمتع از چنین عینیتی است که به بقای خود ادامه می دهد. زیرا قانون همانا عینیت یافتگی روان است. همانا اراده است در ماهیت راستینش. تنها آن اراده ای که از قانون اطاعت می کند، آزاد است؛ زیرا از خودش است که اطاعت می کند، و با خودش است که همدمی دارد و لذا آزاد است. هر جا که دولت، کشور، و یا میهن، جامعه سامان گرفته ای را تشکیل می دهد، و نیز هر جا که در آن اراده شخصی آدمی خود را مطیع قانون می سازد، تضاد بین آزادی و ضرورت ناپدید می گردد. امر عقلانی به صورت یک ماهیت جوهری، وجودش ضروری است، و ما آنگاه آزاد هستیم که آن را به صورت قانون بازشناسیم و چنان اطاعتش کنیم که از جوهر وجود خودمان اطاعت می کنیم: در یک چنین حالتی است که اراده عینی objective و اراده شخصی( ویا ذهنی) subjective با هم آشتی نموده و کلیت همگون و همخوانی را می سازند. چه، اخلاقی (sittlichkeit )که به کشور و دولت ربط می یابند از نوع اخلاق ذهنی و شخصی (moralische ) نیستند که فقط بر اقتناع و یا اعتقاد دلخواسته خودِ آدمی استوار باشند. یکی از ویژگیهای عصر ما تأکید بر اخلاق نوع شخصی است، در حالی که اخلاق دوران باستان، اخلاق راستین و بر پایه وظیفه آدمی به میهن و دولت استوار بود... .
در مورد ماهیت دولت قبلاً توضیح داده ایم، حال بجاست به خبطه های متعددی که در نظریه پردازیهای برخی از معاصرانمان شده است اشاره ای کنیم. این اشتباهات، متعدداند و ما فقط به ذکر چند تایی از آنها اکتفا می کنیم، اشتباهات که جزء حقایق مسلم وانمود گردیده اند ولی در اصل چیزی جز تعصبات تثبیت شده بیش نیستند. عمده ترین این خبطه ها آنهایی هستند که به مسئله فرجام تاریخ ربط می یابند.
در تضاد با بینش خود، که دولت را تحققrealisation آزادی پنداشته ایم، این عقیده را می یابیم که انسان طبیعتاً آزاد است؛ ولی وقتی او عضو جامعه و یا دولت و کشوری باشد ناچار است که این آزادی طبیعی را محدود کند... .
اگر اصل اراده فردی به عنوان یگانه شالوده آزادی سیاسی در مدنظر باشد و از آن چنین نتیجه گرفته شود که در هر آنچه توسط دولت و برای دولت انجام می پذیرد باید با توافق همه افراد حاصل آید، در آن صورت هیچ نوع قانون اساسی به معنای درستش نخواهیم داشت... .
دولت در تک تک افراد یک ملت است که هستی دارد، و نیروی حیاتی آن را ما اخلاقِ کشوری(sittlichkeit) خواندیم. دولت، قوانین آن، ادارات آن به این افراد تعلق دارند؛ حقوق اینان و دارییهای بیرونیشان در محیطی طبیعی است؛ اینها و همه مظاهر طبیعی، یعنی از کوهها و آبها گرفته تا هوا، همگی سرزمینِ پدری و میهنشان را می سازند؛ تاریخ کشور، و همت ورزیهای خودشان و نیاکانشان همگی متعلق به آنان است و خاطره انگیزاند؛ ولی مردم خودشان نیز متعلق به کشورشان می باشند، چه هستی شان را در گروِ هستی آن دارند؛ ذهن آنان آکنده از تصوراتی است که از خود و از میهنشان دارند، و از همین روست که به قوانینش تن در می دهند، چه بازتابی از خواست و اراده خودشان است.
چیزی که روح یک ملت را می سازد همان ماهیت یگانه ای است که مردمش دارند. افراد، به آن است که متعلق می باشند؛ هر فردی فرزند ملتش به حساب می آید- فرزندِ زمانه خویش. هیچ کس واپس مانده زمانه اش نیست، و کسی نیز آن را در پشت سرش رها نکرده است: و اینچنین بود وضعی که آتن در عصر شکوفایی خود داشت. این ماهیت یگانه ای که روح مردمش را می ساخت موجودیتی معنوی داشت، و همین موجودیت معنوی بود که به هر کس متعلق و هر فردی نماینده آن بود؛ در آن بود که او زایش یافته و در آن بود که وی مأوی داشت. در میان آتنیان، واژه آتن مفهوم دوگانه ای را القاء می کرد؛ نخست، شهر آتن با مجموعه سازمانهای اداری و سیاسیش، دوم، الهه ای که حامی شهر و نماینده روح و وحدت مردم بود... .
نکته بعدی این است که در روندِ تاریخ جهانی هر گرایش و یا روح ملی را باید به صورت یک موجود منفرد تلقی کرد. زیرا تاریخ از برایش نشانه و موهبتی الهی است، تکامل مطلقِ روان در متعال ترین شکلهایش، - همان مراحلی است که از طریقش به حقیقت نایل آمده و واقف به خویشتن می گردد. شکل هایی که این مراحل و یا درجات پیشرفت به خود می گیرند مشخصه«روح های ملی» تاریخ می باشند؛ بروز دهنده ماهیت ویژه زندگی اخلاقیشان، حکومتشان، هنر و دین و دانششان است. انگیزه بیکران روح دنیا Weltgeist این است که این مراحل صورت بپذیرند- و پافشاری و ترغیب پرتوانش نیز در جهت این هدف است. چه، این تقسیم شدن به اعضای ارگانیک، و تکامل هر یک به حد کمال، ایده و اندیشه روحی است که خود، هادی دنیاست... .
تغییر و تحولاتی که در تاریخ روی می دهند[اموری که ماهیتشان تجریدی است]، ما قبلاً به صورت پیشرفت به سوی وضع بهتر، به سوی کمال بیشتر توصیف نموده ایم. ولی، تغییراتی که در طبیعت رخ می دهند، با وجود تنوع بیشمارشان، فقط دور و گردشی را نشان می دهند که همواره تکرار می گردد. در طبیعت«هیچ خبر تازه ای در زیر خورشید اتفاق نمی افتد»، پدیده ها در آن با وجود گوناگون بودنشان همگی حالتی یکنواخت دارند؛ فقط در تحولاتی که به حیطه روان مربوط می گردند می توان چیزی را یافت که نو باشد. برخورداری انسان از همین ویژگی معنوی و عقلانی است که سبب می شود او سرنوشتی را دنبال کند که با سرنوشت تکراری موجودات دیگر طبیعت یکی نباشد. این موجودات همیشه ماهیت یکسان خود را حفظ نموده و برخلاف انسان نه پیشرفتی می کنند و نه کمال بیشتری می یابند... .
اصل تکامل مفهوم دقیقتری را القاء می کند: این را می رساند که در بُن و پایه رَوندِ تکامل امکانی وجود دارد، نیروی بارورشونده ای هست که می تواند خود را به صورت واقعیتی در هستی متجلی سازد. این باروری در حالت صوریformal ناب و خمیره جوهری در روان نیز وجودی حی و حاضر دارد. و اینکه، تاریخ جهان نمایشکده اوست و عرصه ای که تجلی در آن کند؛ و اینکه، او را سرشت آنچنان نیست که دستخوش بازی اتفاقات دون و آشفته بیرون گردد، بلکه خود او عامل و تعیین گر مطلق می باشد. ماهیت ذاتش آنچنان است که نه تنها نمی گذارد پیش آمدهای نامترقبه خللی بر او وارد سازند بلکه قادر است حتی آنها را، به هر گونه ای که جایز دارند، در خدمت خویش گیرد... روند تکامل در پدیده های آلی طبیعت به گونه ای مستقیم و بدون برخورد با مانع و اشکال صورت می گیرد. بین ایده [الگو یا مثالی ازلی] و واقعیت یافتگی آن- بین ساختار جوهری نطفه اصلی و هستی ناشی شده از آن- سازگاری وجود دارد؛ هیچ تأثیر ناخوشی که اخلال ایجاد کند پیش نمی آید. در مورد روان، اما، وضع به گونه دیگری است: مرحله گذر از ایده تا تحقق آن در واقعیت، آگاهانه، و از روی اراده است که صورت می پذیرد: دو قوه ای که جانمایه بی واسطه روان هستند. و این خود روان است که خود را به جُنب و جوش وامی دارد، امری که ذاتی و الزامی است، و دارای قدرت و غنای بی نهایت. بدینسان روان با خودش است که زورآزمایی می کند. او همیشه حریف خودش بوده وسَرِ آن دارد که بر خویشتن چیرگی یابد: آنچنان که گویی بر بزرگترین مانع. تکامل یا تحول در حوزه طبیعت نوعی شکفتگی یا رُشد آرام است، در حالی که در روان، پیکاری عظیم و سخت با خودش می باشد. آنچه روان می طلبد و به خاطرش می کوشد همانا تحقق بخشیدن به خویشتن از وضع ایده آل است به صورت واقعیت، ولی در این بیگانگی(Entfremdung ) که از روی تعمد است، و هدفش را از چشم نهان می دارد، احساس غرور می کند و حظ وافر می برد.
در حالتی این چنین، تکامل و یا بالندگی روان، برخلاف زندگی ارگانیک و یا آلی، یک رشد آرام و عاری از خطر نیست، بلکه تلاشی و پیکاری سخت است با خویشتن. به عبارت دیگر، تکامل در این جا به آن مفهوم عادی که این کلمه در ذهنمان القاء می کند نیست، بلکه منظور به بار آمدن آن فرجام و یا ثمری است که محتوایی مشخص دارد. این فرجام و ثمر را از همان ابتدا گفته ایم که چیست: آزادی، همان چیزی که ذاتِ جوهریِ روان را می سازد.
همان گونه که قبلاً نشان دادیم، تاریخ جهانی نمایانگر رشد و تکامل هشیواری روان است در مورد آزادی خویش، و همچنین آن واقعیتی که از این هشیواری حاصل می گردد. این تکامل طی مراحلی(stufengang ) صورت می پذیرد، با یک رشته مشخصات روشن و تظاهرات واضح آزادی که به نوبه خود از الگوی ازلی مُنبعث است، روندی که در آن خود ماهیت آزادی به خویشتن وقوف حاصل می کند. ماهیت منطقی، یا بهتر بگوییم، طبیعت دیالکتیکی ایده یا تظاهرش در ذهن(concept) به طور کلی این است که چه سامانی بر خودش بخشد، چه جنبه های مشخصه ای را بر خود بنهد، چه جنبه هایی را از خودش حذف نماید و یا فراتر از آنها برود(aufheben ) و از این طریق سامانی مثبت تر و غنی تر و منجسم تر یابد. لزوم چنین روندی و همچنین سلسله مراحل ضروری مربوط به حدود و ثغور تجریدی ایده را می توان با کمک فلسفه و منطق توجیه کرد. در اینجا همینقدر کافی است که اشاره کنیم هر مرحله ای دارای حد و حصر ویژه خود می باشد. در تاریخ، این اصل به صورت مشخصه(determination ) روح ملت نمایان می گردد، به صورت چیزی که آن را ماهیت استوار و تحقق جنبه های ارادی و خود- آگاهی آن ملت در عرصه واقعیت می خوانیم.

پی نوشت ها :

* Georg Wilhelm Friedrich Hegel: Lectures on the philosophy of History, J. Sibree(trans). (London: H. G. Bohn, 1857), pp. 8-11. 18-20, 31, 40-42. 45, 54-58,66.
1. هرمس در میتولژی یونان خدای تجارت و ارتباطات در این جهان و هدایتگر روح آدمی پس از مرگ به جایگاه تعیین شده اش در جهان زیرین بود.(مترجم)
2. واژه Geist (گایست) در آلمانی معنای سه گانه ای دارد: جان، خرد، روان.(مترجم)

منبع: فرانکلین، لوفان باومر؛ (1389)، جریان های اصلی اندیشه غربی جلد دوم، کامبیز گوتن، تهران، انتشارات حکمت، چاپ دوم، 1389.