نویسنده: فرانکلین لوفان باومر
مترجم: کامبیز گوتن



 
در مقاله مؤثری به سال 1919، یکی از فروزگان ادبی فرانسه توجه خوانندگان را به بحرانی جلب نمود که ذهن اروپایی را در قرن بیستم دستخوش تازش خود ساخته بود. اندیشناک و اندوهگین، همچو هاملت، پُل والِریP. Valery تأمل بر عظمت اروپا می کرد و از رو به افول نهادنش دل نگران بود، موضوعی که تا پایان عمرش به سال 1945 بارها بدان بازگشت و به کاویدنش پرداخت. عظمت اروپا مورد تردید نبود. والِری از نابرابری و عدم توازن قدرت سیاسی و فکری بین اروپا و بقیه جهان تا روزگار حاضر شگفت زده بود و مبهوت. اروپا که وسعتش چندان نمی بوده، و در واقع قاره عظیم آسیا را فراز آمدگی کوچکی مشرف به دریا محسوب می شده، از لحاظ اندیشه و فرهنگ، جهان را طی اعصار رهبری می کرده است. اروپا«بخش برگزیده کره خاکی، دُره این سیاره گردون. سر و مغز پیکری پهناور» بود. برتری اروپا بن پایه اش آمیزشی خوش بود از چندین کیفیت- قدرت تخیل و منطق جدی شک گرایی و علقه به عرفان، و از همه بالاتر کنجکاوی آتشین تهی از طَرف بربستن و بهره جویی. « هر چیزی روی به اروپا آورد، و همه چیز از آن برآمد. یا تقریباً همه چیز.»(1)
«- ولی تا این اواخر و نه چندی پیش»، حرفی بود که والِری می زد. چنگ بزرگ و جهانی والری را بر آن داشته بود که به ظریف بودن و شکنندگی تمدنها عمیقاً اندیشه کند، چه تمدنهایی که خاستگاه اروپایی داشته، و چه آنهایی که در نینوا، بابل، و تخت جمشید شکل گرفته بودند. « ما تمدنهای دیررس... ما نیز هم اینک این را می دانیم که مرگ پذیریم و پاینده نمی مانیم.»(2) ولی، در واقع، مرگ پذیری اروپا، و یا لااقل افول آن، آن گونه که پُل والری آن را در آن زمان می دید، از مدتها قبل از جنگ جهانی اول، آغاز شده بود. با شروع جنگ به سال 1914، اروپا شاید به حد و مرزهای نهایی «مدرنیسم» رسیده بود، پدیده ای که مشخصه بارزش را وی پریشانی ذهن می دانست. ظاهراً منظورش از این پریشانی باید فقدان سیستمی ثابت بوده باشد که بتوان با آن برای زندگی کردن و اندیشیدن جهت یابی کرد. چنین فقدانی را می شد به «همزیستی آزاد افکار بسیار ناهمگون، در اذهان تمامی درس خوانده های اروپایی، و اصول به غایت متضادی که برای زندگی و علم آموزی وضع شده بودند» نسبت داد: به امری که او آن را «مشخصه عمر مدرن» می خواند.(3) این افول را، سیاست که هیچ گاه اروپا در آن قوی نبوده است موجب شده بود، ضعفی که خطه اصلی اروپاthe continent به سببش کیفر می دید. صدور علم، و کاربردهای علمی علم از اروپا به کشورهای دیگر، باعث شده بود که آنها آن نابرابری را که بر مبنایش سلطه اروپا میسر شده بود بهم بزنند. به سبب چنین عللی و نیز دلایل دیگر اروپا و هُمو اُروپئوس Homo europaeus سرانجام عرصه را باخت و گرفتار اضطراب و اندوه دردآور شد. بحران نظامی می توانست موقتاً خاتمه یابد، ولی بحران اقتصادی همچنان بر سر جا باقی بود، و همان طور نیز شدیدتر از همه، «بحران ذهن» که آنرا ادبیات، فلسفه، و زیبایی شناسی هنری عمده ترین دلیل و علتی به غایت سرنوشت ساز تلقی می کرد.
بدینسان، والِری، در کنار بسیاری از همعصران همفکرش، شروع عصر تازه های از اضطراب در تاریخ اروپا را اعلام نمود. قبل از پیگری اضطرابی که والری به عنوان نشانه افول تعبیرش می کرد، جای دارد که نگاهی تأمل گرانه تر و نه چندان تند و سریع به تداوم عظمت فکری اروپایی در قرن بیستم بیاندازیم. به رغم نگاه نگرانش، والری اولین کسی می توانسته باشد که بگوید عظمت تداوم یافته است، ولی نه بدون علائم کاهش گرفتگی این عظمت در خلال عمر وی. درست است که اروپای قرن بیستم تا حد زیادی به یمن سرمایه انبوه شده قرون گذشته به حیاتش ادامه می داد، برای مثال، برخی از فروزگان اصلی آن در علم و فلسفه در قرن نوزدهم تولید یافته و آموزش دیده بودند و برخی از درخشانترین کار خود را قبل از سال 1914 انجام داده بودند: زیگموند فروید( متولد 1856)، ماکس پلانک(متولد 1858)، آلفرد نورت وایتهد(متولد 1861)، کارل یونگ «متولد 1875)، و آلبرت آینشتاین متولد(1879). این هم درست است که مهاجرت جدی مغزها به آمریکا و جاهای دیگر با قوام گرفتن فاشیسم در دهه های 1920 و دهه های 1930 شروع شد. با این همه، نمی توان نادیده انگاشت که پیشرفتهای عمده ای در سه حیطه فکری بین سالهای 1900 و 1950 به بار آمد: علم فیزیک، روانشناسی، و فلسفه.
فیزیک نوین کوانتومی و فیزیک نوین مبتنی بر نسبیت، به گفته ای ، «انقلابی دو قلو در خطه های بی اندازه پهناور و بی نهایت کوچک بود»، (4) که از حیث غنا در ارائه ایده های نوین با فیزیک «کلاسیک» برابری می کرد و این امری بود که حتی برخی از پیش فرضهای عمده فیزیک قدیم را متزلزل می کرد. از آنجایی که نمی شد همچو ماشین نیوتونی آن را به تصور در آورد، بنابراین ذهن تربیت ناشده و خام نمی توانست آن را به راحتی دریابد، و لذا تأثیر چندانی بر علوم انسانی«فرهنگ نوع دیگر» هم نمی گذاشت. در واقع اساساً از راهی که، چرخ می خورد و مستقیم نبود، به علوم انسانی راه پیدا کرد، از طریق تکنولوژی پرهیبتی که نَفَس را در سینه حبس می کرد. در محافل فلسفی، ولی، به طور مسلم موجب آن گردید که نظریات بسیار جدیدی درباره ماهیت و ساختار ماده، مکان و زمان، علیت causation و پیش بینی پذیریpredictibility ، مسئله معرفت، و حتی خدا اقامه شوند. بین علم ماتریالیستی کمونیستها ( آن گونه که لنین در Materialism and Empirio-criticism ، سال 1909، مطرح کرده بود) و فلسفه «ایده آلیستی » علم که این در اروپای باختری ظهور پیدا کرده بود شکافی عظیم برقرار شد.
اگزیستانسیالیسم و روانکاوی نیز موانع عمده ای را پشت سر نهاده و به باروری نشست. هر دو، همانند فیزیک نوین، ریشه در قرن نوزدهم داشتند. هر دو در خاک قرن بیستم بود که گل کردند، زیرا آب و هوا- یعنی جو اضطراب- برایشان مناسب بود. علاوه بر این، هر دو، از آنجایی که به انسان ربط می یافتند و نه به الکترونها و طول امواج، به سرعت و به گونه ای عمیق بر فرهنگ دور و بر خود نفوذ می کردند و بر آن تأثیر می نهادند. اگزیستانسیالیسم، که «فلسفه قرن بیستم» خوانده شده است، به ادبیات و هنرهای دراماتیک راه گشود. به همین منوال نیز روانکاوی، که توماس مانT. Mann . آن را «جنبش جهان گستر» توصیفش نموده، بر هر حیطه فکری، از ادبیات گرفته تا پژوهشهای مربوط به دورانهای ما قبل تاریخ، میتولوژی، فرهنگ بومی، دین، و حتی آموزش خردسالان و هدایتشانpedagogy . « در واقع مبالغه است که بگویم من به روانکاوی روی نمودم. این روانکاوی بود که به من روی نمود، » و این حرفی است که از دهان این رِمان نویس مشهور قرن بیستم جاری شده است.(5)
تمایز ویژه اگزیستانسیالیسم در این بود که نقطه آغازین نوینی را در فلسفه ارائه می کرد، چیزی که با تفکر نوع «ابژکتیو» در فلسفه «مدرن» بسیار تفاوت داشت. فلسفه راستین، به موجب فیلسوفانی چون هایدگر و ژان پل سارتر، ثمره اندیشه ورزی شخصی بود و نه غیر شخصی، محصول شرکت جویی در وضعی بود که به حیات ربط می یافت و توجه عمیق نشان دادن به آن وضع، و نه مشاهده منطقی و بی طرفانه ای که ایده آلیسم و پوزیتیویسم علمی بدان ارج می نهاد. تمایز روانکاوی نیز این بود که اندر به «عقل» و «خویشتن» تجریدی می کاوید تا سرچشمه های احساسی اندیشه و عمل را دریابد که چیست. روانکاوی گرچه کاشف ضمیرناآگاه نبود، ولی آن را سراسر مورد بررسی قرار داده بود، بخصوص در سیستمهایی که فروید و یونگ مبتکرشان بودند. اتو رانک Otto Rank که یکی از اعضای محفل فرویدی بود قرن بیستم را به درستی «قرن روانشناسی» می نامید. زیرا روانشناسی، که اینک از فلسفه کاملاً مستقل شده بود، هرگز تا قبل از آن زمان نقشی اینچنین مرکزی در تجسس و تلاش فکری اروپا ایفاء نکرده بود. باید توجه داشت که روانکاوی یکی از مکاتب متعدد در روانشناسی معاصر بود: علاوه بر مکاتب فرویدی، یونگی، آدلِریانیAdlerian ، و منش گرایان که مشهورترینشان بودند. حتی مکتبی هم به نام روانشناسی اگزیستانسیالیستی وجود داشت که آن را روانشناس سوئیسی لودویخ بینز وانگِرL. Binswanger رهبری می کرد، کسی که با فروید مخالفت می ورزید ولی با او نامه نگاری می کرد.
فقط این لیست سه گانه- فیزیک، اگزیستانسیالیسم، روانکاوی نیست که در بردارنده موفقیتهای فکری اروپا در مابین دو جنگ می باشد. فهرست درازتری را می توان به سادگی ارائه داد، از جمله پوزیتیویسم منطقی که جنبش دیگری در فلسفه محسوب می شد؛ اقتصاد کینزیKeynesian ؛ تمامی جنبشهای نوین، که برخی بسیار تجربی بودند، در ادبیات و در هنر (مخصوصاً رُمان متافیزیکی و شعر متافیزیکی)؛ و الهیات نوع جدید، که برخی از قبیل« نئواُرتُدکسی» که در واقع الهیات قدیمی را در خاطره زنده می کرد، ولی الهیات دیگری هم بودند که نقطه نظرهای کاملاً تازه ای را ارائه می کردند.
با این عظمت، ولی، بنا به گفته والری افول یا اضطراب همسفر شده بود. خارجی ها نبودند بلکه خود اروپایی ها بودند که اصطلاح عصر اضطراب را ابداع نمودند تا آنچه را که فکر می کردند در قرن بیستم رخ می داد توصیف نمایند. آنها به طور فزاینده ای بر اضطرابی که احساس می کردند هستی آنان را و فرهنگشان و سرنوشتشان را فرا گرفته است می اندیشیدند، و نه، همچو بسیاری از کسان در قرن هجدهم، به روشنایی رو به گسترش زمانه خویش، و نه به عظمت اروپا که همچنان تداوم داشت. پائول تیلیش متأله فلسفه پرداز در نیمه قرن بیستم می گفت، «امروزه، تقریباً برداشتی حقیقت گرایانه است که روزگار خود را« عصر اضطراب» خوانیم».(6) تیلیش بر این باور بود که اضطراب حتی عظیم ترین دستاوردهای اروپای معاصر در زمینه ادبیات، هنر، و فلسفه را هم دچار بلا نموده است. به گفته وی، اروپا وارد سومین دوره بزرگ اضطراب خود شده که از لحاظ شدت به اضطراب اولی که در دوره باستان ظهور نموده و اضطراب دومی که در دوره رفرماسیون پیدایش یافته بود قابل مقایسه است.
تیلیش در قرن بیستم اروپا شکل خاصی از اضطراب را می دید که به ظن وی از نامفهومی و بی معنایی ناشی می شد. از بدست رفتگی مرکز معنویتی، که می توانست برای مفهوم زندگی در دنیای مدرن جوابی بدهد، ناشی شده بود. همین برداشت در میان آن کسانی هم که هنوز به گروه مذهبی معینی تعلق داشتند مشترک بود. برای مثال، می توان به اشعار اولیه تی. اس. الیوتT. S. Eliot توجه کرد، مخصوصاً به شعر« تهی شدگانThe Hollow Men »(1925)، و نیز به اشعار دوران سالخوردگی دبلیو. اچ. آدW. H. Auden . بعد از بازگشتن دوباره اش به ایمان مذهبی، آدِن از اضطرابی که «بی کسان Ionelies » و یا ارواح بلازده دنیای مدرن را فرا گرفته بود آرام نبود و دائم بدان فکر می کرد. در کتاب خودThe Age of Anxiety (1947) وی این اضطراب را با رنج ناشی از بی هدفی و با بی ایمانی در زندگی همانند تلقی نموده است. چهار شخصیت داستان او در این کتاب که بهر گرما به هم چسبیده اند برآنند که سرزمین صفا و آرامش را بجویند، آنهم با «احساسی از بی طاقتی، و نیاز مبرم برای یافتن آب».
ولی، این نوع نگرش فقط به متفکران مذهبی منحصر نمی شد. اگزیستانسیالیستهای الحادگرا نیز اضطراب را به آگاه یافتگی انسان از اینکه در جهانی «نامعقولabsurd » به سر می برد نسبت می دادند. آنها با تیلش هم عقیده نبودند، و باور نداشتند ذوّات و شالوده هایی در کارند که خداوند مقرر فرموده. ولی همین موضوع که چنین شالوده هایی وجود ندارند موجب اضطرار می شد، زیرا مسئولیت آفرینش هر ارزشی تماماً به گردن خود انسان می افتاد. آدمی آزاد بود- آزاد برای برگزیدن، بی هیچ نظری به خدا و یا جهان آرمانی گوهرهاessences - ولی این آزادی از نوعی «سهمگین» بود که مسئولیتی کمرشکن را می طلبید و خطر به عدم پیوستن جاودانه را در برداشت.
مرگ خدا تنها علت آشکار این اضطراب نبود. از مرگ انسان و مرگ اروپا نیز چه بسا یاد می شد؛ در واقع، مرگ- یا لااقل واژگونی- همه بتهای مدرن: نه تنها مرگ خدا و انسان، بلکه همچنین مرگ عقل، علم، پیشرفت، و تاریخ، به هر حال، موضوع جالب توجه این است که نویسندگان معاصر اغلب سقوط و اضطراب را پیش می کشیدند تا برای این وقایع توضیحی ارائه دهند. مثلاً، کاری که تیلیش در توضیحش از موفقیت فاشیسم می کرد از همین نوع بود. در روزگاری که «شک کامل» بر همه مستولی بود انسانها از آزادی می گریختند تا به شخص مقتدری پناه برند که وعده معنا می داد و پاسخهایی را تحمیل بر اذهان می کرد.(7) آرتور کِستلِرA. Koestler اندکی بعد از جنگ جهانی دوم نوشت، « انسان قرن بیستم یک آشفته -فکر سیاسی است چون برای این پرسش که معنای زندگی چیست پاسخی اصلاً ندارد، چون از لحاظ اجتماعی و متافیزیکی او نمی داند که جایش در کجاست.»(8)، پس، چنین گمان می رفت که اضطراب، چه از لحاظ بیرونی و چه درونی، همان طور که والری به سال 1919 دریافته بود، و چند دهه دیگر طول کشید تا کاملاً قوام گیرد، زاده «بحران فکری» است.
واژگونی بتها به توضیح بیشتری نیاز دارد. ظاهراً امری متناقض به نظر می آید که علم در عصر عظیم دانش به چیزی غیرقابل اعتماد و هولناک مبدل شد. دلیلش این است که برای بسیاری از مردم، علمscience ، که زمانی شفای هر بلا و جواب هر معضلی محسوب می شد، دیگر آن مفهوم را از دست داده و به صورت دستگاهها و مصنوعات ماشینی بی روحی خودنمایی می کرد که از قدر و ارزش انسانیت می کاست و قادر بود علیه بشریت جنگی سراسری برانگیزد. گرچه فوتوریست های ایتالیایی Italian Futurists در سالیان اولیه قرن بیستم هنوز ماشینها را می ستودند، ولی احساس وازدگی از ماشین به وضوح در کتابهایی نظیرBrave New World (1933) اثر آلدوس هاکسلی A. Huxley و نیزThe Twenty-fifth Hour نوشته ویرژیل گئورگیو V. Gheorghiu منعکس شده است. در کتاب گئورگیو ماشینهایی که مخلوق علم هستند علیه سروران انسانی خویش می شورند و آنها را به بردگی می کشانند. کتابErewhon (1872) نوشته ساموئل باتلرS. Butler درباره موضوعی مشابه پایانش خوشایندتر و شادتر بود: چه در اینجا انسانها بودند که بار دیگر برتری را نصیب خود می کردند. اگر علم نمی توانست به بهبود وضع انسانی کمکی بکند، لااقل نه بدان گونه که بیکنBacon باور نموده بود، از عهده این هم برنمی آمد که تعبیری قابل قبول از سپهر ارائه دهد و با اخلاقی را پایه و بنیان ریزد. مسلماً علم را نمی شد جایگزین دین که بسیاری از اروپائیان از دست داده بودند ساخت.
از این گذشته آدمی دیگر ستونی از قدرت محسوب نمی گشت. سخن از «مرگ انسان» را شاید برای نخستین بار آندره مالروA. Malraux بر زبان جاری کرده باشد. در یکی از آثار داستانی اش یک نفر آسیائی به دوست اروپایی خویش می نویسد: «برای شما[اروپایی ها] حقیقت مطلق ابتدا خدا بود، بعد انسان؛ ولی [حال]که، به دنبال خدا، انسان[هم] بمرده است، شما با اضطرابی دردآلود به دنبال چیزی می گردید که میراث حیرت آور وی را به آن واسپارید».(9) منظور مالرو این بود که تصویر«کلاسیک» انسان معقول مرده و یا در شُرف مردن بود. ولی مدتها پیشتر از از مالرو، طرفداران فروید بودند که می گفتند انسان کمتر از آنچه خود می دانسته است معقول است، اینکه انسان دچار بلای عصبی و آشفته مغزی است و اینکه بر جان و روان خودش هم هیچ مسلط نیست. تصاویر دیگری به همان اندازه دلسرد کننده، و کم و بیش همزمان، پیدا شدند: انسان گناهکار، «آدم بی محاسن»، « بیگانه»، « نام ناپذیر»، و غیره(10). انسان اگزیستانسیالیستی موجودی رقت انگیز و حتی تهوع آور بود ( همانند آنچه سارتر در یکی از رمانهای اولیه اش تحت آن عنوان به آن اشاره نموده است)، یا انسانی بود که با منشی قهرمانانه از فرمان خدایان و مستبدان سرمی پیچد. ولی حتی وقتی سرپیچی می کرد - و حتی موفق بود- مثل اژیست شخصیتی که سارتر او را در یکی از نمایشنامه های بعدی اش در خلال دوران جنگ، یعنی در مگسان، گنجانده است، باز می بینیم که اژیست هم مضطرب است و گرفتار بلای کیهانی. تصاویری از این نوع و یا شبیه به آنها در ادبیات ظاهر شدند که در حقیقت ماهیت ادبیات را تغییر دادند. زیرا از آنجایی که تصویر «مدرن» از سرشت انسانی ثباتش را از دست داده و از هم فرومی پاشید، لذا نوشتن رُمانها و نمایشنامه هایی که بتوان در آنها قهرمانان نوع کهن و یا حتی مردم عادی، دارای شخصیت قوی را گنجاند دیگر آسان نبود.
این شکاکیت به تاریخ، به این بِت برجسته دیگر، نیز دامنه اش کشیده شد. کمونیست ها و فاشیست ها به اعتقادی که به تاریخ داشتند همچنان ادامه می دادند. و این یکی از امتیازاتی بود که آنها بر رقبای خود داشتند: آنها می دانستند تاریخ به کجا میبردشان و یا آنها تاریخ را به کجا می راندند، در حالی که لیبرالهای بورژوا با حدت و شدت از «افول غرب» بحث و گفتگو می کردند. ویلیام اینگ W. Inge «سرپرست عبوس» کتدرال سینت پال در لندن، ایده پیشرفت را رد کرده و آن را یک «خرافه مدرن» می خواند. تاریخ شاید به جای اینکه مسیر پیشرفت را طی کند گردِشی دورانی را می پیمود و یا لااقل احتمال کشتی شکستگی و در هم فروپاشی برایش وجود داشت. در هر صورت هیچ فرجام قابل مشاهده ای برای جنگ بین آزادی و سرنوشت در تاریخ را نمی شد در مدنظر داشت. اسوالد اشپنگلرOswald Spengler ، که کتاب معروفش درباره «افول» غرب اندکی بعد از جنگ جهانی اول به چاپ رسید، به سرنوشت اعتقاد داشت. هیچ امری نمی تواند از ناگزیری گُذر«فرهنگ» به «تمدن» در یک جامعه جلوگیری کند، یعنی از مرحله خلاقیت معنوی به مرحله بی روح یا ماتریالیسم، و سرانجام نیز از فروپاشی آن. آرنولد توینبیA. Toynbee ، با حتمیت کمتری، می پنداشت که تمدنها( او برخلاف اشپنگلر به واژه تمدن با دیدی خرده گیرانه نمی نگریست)همیشه می توانند از پراکندگی درآیند و هدفی مشترک پیدا کنند؛ با وجود این، حقیقت برایش چنین می نمود که بیست و پنج تمدن از تمدنهای بیست و ششگانه جهان انهدام یافته اند، و اینکه بیست و ششمین تمدن، یعنی تمدن غرب، پیشاپیش وارد «روزگار معضلات» شده است. مالرو، در مقام مخالفت با اشپنگلر، بر وجود آزادی در تاریخ پافشاری می کرد، به ویژه از طریق خلاقیت هنری انسان. ولی حتی او نیز در مقابل سرنوشت سرخم می کرد، سرنوشتی که او آن را به معنای احساسی می گرفت که به آدمی در دوره ای از تاریخ دست می دهد، احساسی که وی را متوجه می سازد که بر اوضاع مسلط نیست و برایش اهدافی نمانده اند که او در پی آنان باشد؛ و او فکر می کرد که سرنوشت، بنا به یک چنین تعریف، در روزگاران اخیر حیطه امپراتوری خود را وسعتی بیشتر داده است. شِکوه دردآلود والری به سال 1919- اینکه « ما تمدنهای دیررس... ما نیز هم اینک این را می دانیم که مرگ پذیریم و پاینده نمی مانیم»- حکایت از امری که بسیاری درگیر آن بودند، و معاصران والری بیاناتی را ابراز نموده اند که شباهت به گفته او دارند.
اروپا را عاقبت چه خواهد شد؟ بت اروپا به همراه بت تاریخ سرنگون شده بود. والری، به رغم مقالات فراوانی که درباره عظمت اروپا نگاشته بود، سر از جایی درآورد که بیشتر از افول آن سخن می گفت. کسان دیگری هم بودند، که همچو اشپنگلر زوال اروپا را دائمی می پنداشتند. مالرو این فکر را که «اروپا کارش تمام شده است» نارس می دانست. کدامین سرزمین، حتی بعد از دو جنگ جهانی، یارای آن را دارد که با اروپا « در اراده اش به اکتشاف و آگاهی» برابری کند، و یا همپایه هنر، علم، و ادبیات پرعظمتش شود؟ همگی، ولی، صرف نظر از پیش بینی های فردی، در یک امر اتفاق نظر داشتند، و آن اینکه توفیق های فکری و فرهنگی اروپا باید با ملاک و معیاری سنجیده شوند که آنچه را هم که در جای دیگر رخ می دهد، چه در آسیا و چه در آمریکا، نادیده نگیرد. شاید توجه به این موضوع امری چندان نو نباشد. ولی برای اروپائیان، که به قول جفری بَرَک لافG. Barraclough که در طی قرنهای دراز سرگرم تعمق به ناف روی شکم خود بودند، امری تازه محسوب می شد. از این پس، لازم می آمد که تاریخ از دیدگاهی جهانی نگاشته شود. تاریخ اروپا و حتی تاریخ غرب را نمی بایست جدا از تاریخ جهان مطالعه نمود. و این یکی از نکاتی بود که اشپنگلر بر آن پافشاری می کرد. و توصیه اش این بود که در نگرش به تاریخ باید دیدگاه« کپرنیکی» را جایگزین دیدگاه «بطلمیوسی» ساخت. انقلابی که او با الهام از کپرنیک می خواست به پا کند این بود که اروپا را به عنوان یکی از چندین فرهنگ بزرگ تاریخ جهان برشمارد، و نه به عنوان مرکز کیهان تاریخی که به گِردش همه فرهنگهای دیگر می چرخند.
ولی پرسشی باقی می ماند که دامنه اش وسیعتر است: چیست آن شالوده ای که تمامی فرهنگهای بزرگ بدان وابسته اند؟ رهبری فکری تا چه حد وابسته قدرت پُروزنه و فشار آورِ اقتصادی و سیاسی است؟ اگر به این قدرت واقعاً وابسته نباشد، اروپا می تواند، چنانچه خورشید عالم فکری هم که نباشد، لااقل در زمره یکی از سیارات عمده آن باز همچنان باقی بماند- وضعی که من فکر می کنم از سال 1950 به این طرف داشته است، و خواهد داشت. آلفرد نورت وایتهد در این مورد حرفهای حکیمانه ای زده است.(11) به نظر وی یک تمدن «زنده» و «سطح بالا» بر روحیه متهورانه متکی است. روحیه متهورانه و ماجراجویانه نیز بستگی به این دارد که تا چه اندازه ای یک جامعه قادر است کنجکاوی برانگیزاند و انتقاد نسبت به خود را بپذیرد، و نیز اینکه ضرورت نظرپردازیهای آزاد را تشخیص بدهد، زیرا تمام بینشهای نسبتاً بجا و یا معقول کمک می کنند که آدمی جهان را بهتر بفهمد. ولی چنین جامعه ای باید دارای «اهدافی معنوی» نیز باشد، که در صورت فقدانشان مردم در لذت -بارگی و فساد غوطه خواهند خورد. باید، در ارتباط با نیکی، درستی، و حسن، دارای آرمانهایی غایی باشد، حتی اگر دسترسی بدانها آسان نباشد، تا مردم به سویشان کشیده شده و برایشان تلاش کنند. می توان این را هم افزود که اروپا در همه این زمینه ها در طول قرون متعدد وارث یونان باستان می بوده است. بعد از «جنگ های داخلی» از 1914 تا 1945، آزادی، روحیه نقد و پذیرش انتقاد، و حتی کنکاش در اکثر زمینه ها از بین نرفته است، آنهم به رغم یکپارچه نبودن اروپا. ولی آیا اروپا که اینک همانند واپسین دوره های امپراتوری رم حالت دفاعی به خود گرفته و دیگر قدرتی جهان گستر نیست هنوز هم تمدنی پویا هست؟ از همه مهمتر، آیا اروپا هرگز قادر خواهد شد آن اهداف معنوی را که در سابق داشت بازبیابد؟ پاسخ به این پرسشها را نمی توان به درستی معلوم کرد، یا در حال حاضر نمی توان روشن ساخت. مسلماً جواب درست را نمی توان فقط با ارزیابی جهت گیری سیاسی و اقتصادی فرضی ملتها به دست آورد، بلکه بیشتر باید دید اروپایی ها چه اهداف و چه آرمانهایی را در آینده برای خود بر می گزینند.

پی نوشت ها :

1. paul valery, The Crisis of the Mind", Collected Works, Vol. 10)New York)1962(, pp. 31-3.
2. Ibid., p. 23.
3. Ibid, 27.
4. Arthur Koestler, Arrow in the Blue(New York, 1952)
5. Thomas Man, "Freud and the Future"(1936). Reprinted in Mann, Essays of Three Decades (New York, 1947)
6. paul Tillich, The Courage To Be (New York, 1952).
از نظر تیلیش این موضوع هم درباره اروپا صادق بود و هم آمریکا.
7.بی شک، تیلیش اصطلاح «فرار از آزادی» را از کتاب معروف اریک فروم E, Frommکه تحت همین عنوان به سال 1941 به چاپ رسیده بود وام گرفته بود.
8. Arthur Koestler, " A Guide to political Neuroses", The Trail of Dinosaur (New York, 1955), pp. 249-30.
9. andre Malraux, La tentation de lُ Occident(paris, 1962), letter no.15.
10.در فصلی از کتاب Modern furopean Thought(New York, 1977) تحت عنوان «انسان مسئله آفرین » درباره این تصاویر مفصلاً نوشته ام.
11. نکاتی که بخصوص می توان آن را در اثر وایتهد Adventures of Ideas(New York., 1933) است

منبع: فرانکلین، لوفان باومر؛ (1389)، جریان های اصلی اندیشه غربی جلد دوم، کامبیز گوتن، تهران، انتشارات حکمت، چاپ دوم، 1389.