خیام و یاد ایران باستان
آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو
بر درگه او شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای
بنشسته و می گفت که: کوکو، کوکو
(منسوب به خیام)
هر شخصیت بزرگ و هر انسان موثر در تاریخ، فرزند زمان و مکان خود است. اگر او را از آن زمان و مکان بردارند و در موضع دیگری جایش دهند، آن نخواهد بود که هست و آن نخواهد شد که شده است. خیام نیز با نبوغ و استعداد ذاتی خود و با علمی که آموخت و جهان بینی ای که یافت، از این امر مستثنا نیست. خیام نیز فرزند زمان و مکان خود بود. اکنون ببینیم که این مکان کجا و این زمان کی بوده است؟
نیشابور
خیام از نیشابور بود. بنای شهر را به دوران اساطیری ایران و به عهد تهمورث نسبت داده اند؛ و بنا به اسطوره، تهمورث سومین شاه پس از کیومرث و هوشنگ بود؛ که در زمان وی شهرنشینی رونق گرفت، صنایع و پیشه ها شکوفا شد و مهرپرستی آیین مورد پرستش او بود. (1) این زمان حدوداً با هزاره چهارم پ. م. قابل انطباق است. می توان چنین انگاشت که شهر از جهت موقع اقلیمی و سوق الجیشی در سراسر دوران عهد باستان تا زمان ساسانیان رونق داشت و پیوسته رو به پیشرفت بود. در زمان هخامنشیان، شهری که بعدها نیشابور خوانده شد، جزءساتراپی پارت بود که داریوش در کتیبه های خود از آن نام می برد. (2) به گزارش منابع، در زمان اردشیر بابکان موسس سلسله ساسانی (226 - 241 م. ) شهر که از دوران پارتی حائز اهمیت بود، تعمیر شد و سپس پسر وی شاپور اول، زمانی که هنوز ساتراپ خراسان بود، شهر را توسعه بخشید و نیزارهای اطراف آن خشکانید، و این اراضی را تبدیل به روستاها نمود.در این زمان شهر «نه شاپور» نامیده شد که بعدها به نیشابور معروف گردید. حمدالله مستوفی، مورخ دوران ایلخانی که چگونگی توسعه شهر را از روی نقل کردیم، اضافه می کند که: «دور با رویش پانزده هزار گام است؛ به ویژه رقعه شطرنج، هشت قطعه در هشت قطعه نهاده اند؛ و اکاسره را عادت بود که شهرها را به شکل جانوران و اشیا ساختندی. » (3) به قول محمد بن احمد توسی «آتش زرتشت به نیشابور بود. » (4) که همان معبد معروف «آذرفرنبغ» می باشد. شاپور دوم ساسانی (شاپور ذوالاکتاف، 310-337م. ) شهر را توسعه بخشید. (5) نام نیشابور به معنی «نیوشاپور» یا «چیز یا کار یا جای خوب شاپور» است. این شهر ابتدا به عنوان پایگاه برای نبردهای جبهه های شرق، از سوی شاپور اول بنیان گرفت. نیشابور را «ابرشهر» نیز می خواندند که از نام اپرناک پارتی گرفته شده است؛ و بدین ترتیب می توان دریافت که در دوره اشکانی نیز رونق فراوان داشت و به خصوص از جهت موقع سوق الجیشی مهم بود. در سراسر عهد ساسانیان نیشابور این موقع را حفظ کرد و از پایگاههای سپاهی برای نبرد با ترکان بود. نیشابور که بر سر راههای بازرگانی بین المللی (راه ابریشم) واقع بود از لحاظ تجارتی نیز شهرت خاص داشت و یکی از مراکز ضرب سکه به شمار می رفت. (6)
در دوران اسلامی، شهر همچنان به «ابرشهر» شهرت داشت؛ (7) و دارای چهار دروازه بود که یکی از آنها به نام دروازه قُهندز (کهندژ) خوانده می شد؛ و گرداگرد شهر را آبادیهای حومه فرا گرفته بود و اغلب بازارها در حومه واقع بوده اند. (8) در زمان عبدالله بن طاهر (اواخر نیمه اول قرن سوم هجری) که کار ایرانیان رونق بسیار گرفته بود، «دارالملک» از فوشنج به نیشابور منتقل شد که این نمایانگر تجدید حیات ملی ایرانی است؛ زیرا اولین بار بود که پس از سیطره اسلام، یک فرمانروای ایرانی، حکومت نیشابور را از والیان مسلمان می گرفت. (9)
عبدالله طاهر در خارج شهر کاخی ساخت که «دارالاماره» شد؛ و به سربازان و فرماندهان خود دستور داد تا آنان نیز در همان محدوده برای خود خانه ها ساختند که شهری جداگانه و معتبر شد و آن را شادیاخ نام نهادند. (10) از آن پس مرکز حکومت طاهریان یا به تعبیر آن روز «دارالملک» نیشابور بود. (11)
در زمان صفاریان، عمرولیث (265-287 ه. ) به تقلید از طاهریان، شهر را «دارالامارت ساخته و نیشابور دارالملک خراسان شد. » (12) نیشابور به علت همه مواردی که ذکر گردید، در زمان آل بویه نیز همچنان اعتبار خود را حفظ کرد. (13)
طغرل بیک، بنیانگذار حکومت سلجوقی، به سال 420 ه. به نیشابور آمد و در شادیاخ بر تخت سلطان مسعود غزنوی جلوس کرد؛ (14) و این می نماید که در زمان غزنویان نیز، هرچند غزنین پایتخت بود، معهذا نیشابور مرکزیت و اهمیت خود را حفظ کرده بود. این روند ادامه داشت تا زمان حکومت چغری بیک سلجوقی (455-467 ه) که بنابر مصالح سیاسی، «دارالملک» از نیشابور به مرو منتقل گردید؛ (15) ولی این بدان معنا نیست که شهر اهمیت، ثروت و شوکت خود را از دست داده بود، بلکه به عکس، خزائن و شکوفایی نیشابور در این دوره شهره بود. (16)
در اواخر عهد سلجوقی، در زمان سلطان سنجر (511-552 ه) نیشابور و به خصوص شادیاخ به دست غزان که تهاجم بزرگی را بر ضد سلجوقیان آغاز کرده بودند، ویران شد. خرابی مسجد بزرگ شادیاخ که شهرت فراوان داشت، نمونه ای از این ویرانیهاست. به گفته حافظ ابرو: «آن را مسجد عقلا می گفتند، و در آن خزانه کتب معتبر؛ چنان که پنج هزار مجلد کتاب از انواع علوم در آنجا بر طلبه وقف بود، آتش زدند و هشت مدرسه از مدارس خلفا بود؛ و هفده مدرسه که مخصوص به اصحاب شافعی بود، و پنج کتابخانه دیگر که در هر یکی مبالغی کتاب بود، بسوخت و هفت کتابخانه غارت کردند، و مجموع بر نرخ کاغذ و مقوا و کمتر نیز فروختند. بعد از واقعه غزان، موید آبه که از ممالیک سلجوقی بود، نیشابور را بگرفت و شادیاخ را مرمت کرد. » (17)
خوشبختانه در زمان خیام، شهر آباد و کتابخانه و مدارس دایر بود و این واقعه مربوط به دوران پس از اوست.
در عهد مغول، شادیاخ در کنار «دروازه نیشابور» یکی از چهار دروازه شهر واقع بود، «چون دیهی که به شهر پیوسته باشد. دارالسلطنه در آنجا» قرار داشت. (18) که بدین ترتیب در بافت شهر تفاوتی ایجاد نشده بود. در کتاب «عجایب المخلوقات» که در حدود سالهای 566 تا 574 ه، تنها چند سالی پس از درگذشت خیام نگاشته شده، در این باره چنین می خوانیم: «نیشابور را ایران شهر خوانند و آن را قهندزی است. در خراسان از این شهر، معظم تر نبود» کوه فیروزه دارد؛ و در سنه 555 ه. به دست غزان خراب شد. «جامعی داشت شگفت. در آن حوضی مسین نهاده، چهارصد مرد گرد آن درآمدندی و وضو کردندی؛ و چراغی برنجین در قبه آویخته، چهارصد لوله داشتی؛ در هر لوله یک من روغن ریختندی، غز آن را بشکست و بر اشتران بستند و ببردند. » (19)
راوندی نام این مسجد را «مطرز» ذکر کرده؛ و اینکه دو هزار نمازگزار را در خود جای می داد. قبه ای عالی و منقش از چوب داشت که پس از غارت آن را آتش زدند و شب هنگام از این آتش، سراسر شهر روشن شد. خوشبختانه شهرنیشابور در دوره ای که خیام در آن می زیست، این گونه بود؛ و به قول راوندی: «از مجامع انس و مدارس علم و محافل صدور بود. » (20) صاحب عجایب المخلوقات پس از توصیف آن حمله و ویرانی، می افزاید: «امروز نیشابور جای گرگ و شغال است. » (21) در حالی که اوحد الدین انوری، ملک الشعرای عهد سلجوقی، در قطعه ای درباره خراسان، از نیشابور چنین یاد می کند:
حبذا شهر نشابور که بر روی زمین گر بهشت است، همان است و گرنی، خود نیست.
در زمان کودکی سنجر، خیام که هنوز در قید حیات بود، برای معالجه وی که بیمار شده بود، دعوت شد. به روایت راوندی، خیام سنجر را معالجه کرد؛ ولی پیش بینی نمود که این سلطان آینده، در زندگی با سختی هایی روبرو خواهد شد، که چنین نیز شد. (22)
پس از حمله و ویرانگری غزان، بار دیگر نیشابور و شادیاخ مرمت گردید و شکوفایی گذشته را به دست آورد؛ آن چنان که در دوره خوارزمشاهی، هنوز در ردیف چهار شهر اول خراسان باقی ماند و این دوران را، همچون عهد سلجوقی، با رونق، ثروت و اهمیت سیاسی، اقتصادی و فرهنگی سپری کرد؛ (23) و به قول جوینی: «از میان کواکب، زهره زهرای آسمان» و بارو، کوشکها و باغات آن شهره بود. (24) در زمان ایل ارسلان خوارزمشاهی (551- 558 ه) اعتبار و عظمت شهر زبانزد خاص و عام بود. (25)
با وجود اینکه نیشابور در حمله مغول با خاک یکسان شد و جنبنده ای در آن باقی نماند، باردیگر به آبادانی بازگشت؛ چنان که حمدالله مستوفی مورخ دوره ایلخانی، درباره شهر می نویسد: «اکنون ام البلاد خراسان است»؛ (26) بدین ترتیب نیشابور به علت توان، ظرفیت و منابع سرشار و پیشینه درخشان خود، از نو مرمت شد؛ و اگرچه مانند قبل از دوران مغول و عهد خیام نشد؛ ولی از شهرهای معروف دیگر چیزی کم نداشت.
پس از حمدالله مستوفی، ابن بطوطه، مورخ قرن هشتم هجری، می نویسد: «از شهرهای چهارگانه، امهات بلاد خراسان محسوب است. نیشابور را دمشق کوچک می نامند. این شهر میوه و باغها و آبهای فراوان دارد و بسیار زیباست. چهار نهر در این شهر جاری است و بازارهای خوب و وسیع و مسجد بسیار زیبایی دارد که در وسط بازار است؛ و چهار مدرسه در کنار آن واقع شده که آب فراوانی در آنها جاری است... در نیشابور پارچه های حریر... بافته می شود که برای فروش به هندوستان می فرستند. ... » (27)
اگر نام ابن بطوطه را از سر این نوشته برداریم، گویی توصیف نیشابور در قرنی است که خیام در آن می زیست. در مباحث قبل گفتیم که از گذشته های دور، نیشابور بر سر «جاده ابریشم» قرار داشته است. با توجه به اینکه در زمان ساسانیان انحصار تجارت ابریشم جهان در دست ایرانیان بود؛ می توان دریافت که چرا پارچه حریر نیشابور معروف بود و چرا به هندوستان صادر می شد و باز می توان تصور کرد که در ازای آن از هند ادویه به نیشابور و سایر نقاط وارد می شد، که آن هم سنت تاریخی بود.
از گذشته های دور چنین معروف بود که: «نیشابور پرنعمت ترین شهرهای خراسان» است. در منابع دوران اسلامی نیشابور مثل و نمونه ای برای شهرهای آباد و نیکوی جهات است؛ (28) و در بین چهار شهر معروف خراسان؛ بلخ، مرو، هرات و نیشابور؛ (29) تشخصی داشت.
شهر در جنوب غربی کوه - که امروزه به بینالود معروف است - واقع بوده که این کوه تا نیشابور دو فرسنگ فاصله دارد؛ و در کنار رودخانه ای است که از کوه جاری است در کناره آن آسیابهای متعدد ساخته بودند. بر فراز کوه، چشمه ای معروف وجود داشت که آن را «چشمه سبز» می خواندند؛ زیرا آب آن به رنگی متمایل به سبز بوده است. آب چشمه، در میان صحرا به روی زمین می آمده، و در کنار آن زراعت و عمارت می کرده اند. حمدالله مستوفی می نویسد: «پارسایان بر کنار چشمه احیاء داشته اند. » (30)
می توان احتمال داد که در عهد باستان در کنار این چشمه، معبد آناهیتا برپا بوده باشد. با وجود رودخانه و چشمه، بیشتر آب شهر از قنات بوده (31) که در بیرون شهر، آب آنها بر روی زمین جاری می شده؛ و این به علت شیب شهر بوده است.
با آنچه گذشت، می توان چنین نتیجه گرفت که نیشابور و در کنار آن شادیاخ، از قدیمی ترین دوره های باستانی ایران، همراه با هرات، بلخ و مرو، جزو چهار شهر مهم و معتبر خراسان بوده است که در دوران اسلامی این چهار شهر «ام ابلاد خراسان» نامیده می شدند.
نیشابور در عهد باستان، با کهندژ، باره و بارو، آتشگاه و کاخهایش، و در دوران اسلامی با مسجدهای باشکوه، کتابخانه های معروف و قصرهای زیبایش، که آن را از پایگاههای مهم سیاسی، اقتصادی و به خصوص تمدنی و فرهنگی نموده بود؛ و همچنین با آب و هوای خوش و مطبوعش و کوه زیبای بینالود تا چه حد می توانسته در تکوین شخصیت خیام موثر بوده باشد.
عهد خیام
مرغی دیدم نشسته بر باره توس در پیش نهاده کله کیکاووسبا کله همی گفت که: افسوس افسوس کو بانگ جرسها و کجا ناله کوس؟
«خیام»
عهد خیام یکی از ادوار در خشان و در ضمن شگفت اندیشه ایرانی به شمار می رود؛ که به خصوص می تواند نمونه و نمادی برای همه دوره های بعد از اسلامی، به منظور تجدید حیات، یا به تعبیر امروزی «رنسانس» دوران باستان ایران باشد.
آن «سه یار دبستانی» که بعضی از ایشان سخن رانده اند. (32) هرچند مقرون به حقیقت نیست، ولی واقعیتی را در خود نهفته دارد. این «سه یار» عبارتند از: خیام، خواجه نظام الملک و حسن صباح. اولی نماینده دانش، فلسفه و حکمت و پس از ابن سینا نمودار اولین گرایشهای فلسفی به سوی عرفان ایرانی است. دومی نماینده ساختار سیاسی و زنده کننده اندیشه «آرمان شهری» پیش از اسلامی در دوران اسلامی است؛ و سومی نماینده سرکشی ایرانی و مذهبی از شعبات دین اسلام است که اگر نگوییم صد درصد، باید گفت نود درصد آمیزه ای از دین و عرفان می باشد. حسن صباح در حالی که رعب او خواب را از دیدگان کارگزاران جهان اسلام ربوده بود، طی سالیان دراز صوفی منشانه از حجره خویش در دژ الموت خارج نشد. عارفانه می زیست، ریاضت می کشید و بر اسماعیلیان که در سراسر جهان اسلام پراکنده بودند، حکم می راند؛ و اگر مغولان نیامده بودند، احتمالاً ایران را فرا می گرفت.
در اواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم هجری، عرفان ایرانی تبرزی خاص یافت که بر تارک آن سنایی درخشیدن گرفت؛ و مکتب شعریی را پی نهاد که یک قرن بعد، مولانا جلال الدین از آن میان سربرافراشت. اگر این مکتب و این مشرب را بشکافیم، رگه های اندیشه ایران دوران باستان را در لابلای آن می یابیم که چون جویهای شیر، حکمت اسلامی را تغذیه می کرد و توانسته بود حکیمان، فیلسوفان و دانشمندانی چون ابن سینا، خیام، غزالی و خواجه نصیرالدین طوسی را به جهان عرضه دارد.
اندیشه خیام در همین دوره، در سه نقطه از ایران شکل گرفت، رشد یافت و بالیده شد. که این سه نقطه بر روی یک خط از شمال به جنوب عبارت بودند از: بلخ، نیشابور و اصفهان و خارج از این خط، بغداد را نیز نباید فراموش کرد. بلخ شهری بود که آتشگاه نوبهار پارسیان در آن قرار داشت؛ و نوروز ایرانیان بیشتر و بهتر از همه جا، در آن شهر جشن گرفته می شد و به احتمال قریب به یقین الهام بخش «نوروزنامه» خیام، بلخ بود. این شهر نیز تولدی اساطیری و حتی قدیمی تر از نیشابور دارد. بانی آن را کیومرث اولین شاه بر روی زمین دانسته اند. در منابع آن را «بلخ باشکوه» و «ام البلاد» خوانده اند. در اطراف شهر باغات میوه های گوناگون، نارنجستان و تاکستان، گسترده بود. آتشگاه نوبهار آن شهرت عالمگیر داشت. نگاهبان آن را برمک می گفتند، و خاندان برمکیان از نسل همان موبدان بودند. چنانچه در مباحث قبل گفته شد، بلخ جزء چهار شهر اصلی و مهم خراسان بود. خاندان برمکی زنده کننده آداب و رسوم ایرانی در دستگاه خلافت عباسی و به قول قاضی بیضاوی «از اولاد ملوک ساسان» (33) بودند، که در حدود سال 190 ه جان خود را در همین راه از دست داده بودند. (34)
جوینی روایت می کند که در دوران پیش از اسلام «بلخ در بلاد شرقی، به مثابت مکه بوده است در طرف غربی»؛ و دقیقی می سراید:
به بلخ، گزین شد بدان نوبهار
که یزدان پرستان بدان روزگار
مر آن جای را داشتندی چنان
چو مرمکه را این زمان، تا زیان (35)
نظامی عروضی در سال 506 ه در همین شهر، در کوی برده فروشان و در سرای امیربوسعد جزه، «خواجه امام عمر خیامی» را ملاقات کرد که برای مدتی در این خانه ساکن بود؛ (36) و در همین مجلس بود که از قول وی نقل می کند: «میان مجلس عشرت» که برپا شده بود، خیام گفت: «گور من در موضعی باشد که هر بهاری شمال بر من گل افشان می کند» و من چند سال بعد که روز آدینه ای به زیارت گور او رفتم، دیدم که از باغ مجاور «درختان امرود و زردآلو سر از آن باغ بیرون کرده، چندان برگ شکوفه بر خاک او ریخته بود، که خاک او زیر گل پنهان شده بود. مرا یاد آن حکایت که به شهر بلخ از او شنیده بودم، گریه بر این افتاد. » شگفت آنکه خیام در میان مجلس عشرت و بزم نیز از یاد مرگ و «نیستی» غافل نبود!
بلخ چهار راه شرق به غرب به شمار می آمد و اندیشه های بودایی، هندو و زرتشتی در آنجا به هم می آمیخت و کاروانهای دنیای غرب، اندیشه های مسیحی را از این شهر عبور می دادند. درباره خیام گفته اند که وی «مذهب تناسخ» داشت (37) و از سوی دیگر می گفتند «امام خراسان و علامه الزمان، معلم علم یونان بود. » (38) او خود پذیرش اندیشه افلاطونی و مثلی را چنین سروده است:
خورشید، چراغ دان و عالم فانوس ما چون صوریم کاندر او حیرانیم
و اما اصفهان: خیام در ایام جوانی و در دوران تحصیل مدتی در این شهر زیسته بود. بعدها، ملکشاه سلجوقی (465-485 ه) او و چند تن دیگر از علما را برای تدوین «تاریخ و تقویم جلالی» به اصفهان - پایتخت، دعوت کرد؛ و خیام بار دیگر عازم این شهر شد. (39) در این زمان اصفهان مهمترین شهر ایران و کانون سیاست و معرفت در جهان اسلام بود. خیام برای مدتی ملازم و همنشین ملکشاه، بزرگترین و قدرتمندترین سلطان سلجوقی و مورد احترام فراوان وی بود (40) و می توان تصور کرد که او طی اقامت خود در اصفهان با بزرگان دانش و دین و عرفان نیز مصاحبت و همنشینی داشت.
او مدتی در بغداد، پایتخت دستگاه خلافت نیز بسر برده بود؛ (41) که این شهر مهم و معتبر در دوره مورد بحث تحت نفوذ فرهنگ و حتی دیوان سالاران ایرانی قرا داشت. بدین ترتیب خیام با سفرهای نسبتاً دور و دراز و با مطالعه آثار بزرگان اندیشه، چون ابوالعلای معری و ابن سینا؛ و حضور در سر درس زمخشری، معاشرت و مجالست با ابوالحسن بیهقی مولف تاریخ بیهق، امام محمد غزالی و سنایی، پیوسته بر وسعت دید و اندیشه های عرفانی - علمی خود می افزود.
مهمترین مشاور، دوست و همکار وی در علم نجوم ابوحاتم امام مظفر اسفزاری (هروی) «از اعاظم منجمین اسفزار» از شهرهای خراسان بود. به دستور ملکشاه سلجوقی، خیام و امام مظفر به اتفاق سایر منجمان معروف زمان، به سال 467 ه. رصد خانه ای را در شهر نیشابور بنا کردند؛ ابوحاتم در تدوین «تاریخ و تقویم جلالی» نیز خیام را یاری داده بود. او ساکن هرات بود و خیام ساکن نیشابور؛ ولی اغلب در اصفهان و یا در بلخ و یا شاید هم در هرات و نیشابور با یکدیگر ملاقات داشتند. (42) نظامی عروضی این دو را در بلخ و در خانه امیر ابوسعد جره ملاقات کرده بود که به قول همو: «بین آن دو مناظره بوده است. » (43)
َ
اندیشه های علمی - عرفانی خیام
پس از فردوسی که زمانی نه چندان دور از خیام می زیست، این مرد بزرگ را می توان وجدان آگاه ایرانی در مورد تاریخ گذشته ایران دانست. به احتمال قریب به یقین مهمترین ویژگی اندیشه عرفانی خیام، حسرت گذشته پرافتخار ایران و فرهنگ ایرانی بوده که در اصطلاح روان شناسی غربی به «نوستالژی» تعبیر می شود:آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو بر درگه او شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای بنشسته و می گفت که کوکو، کوکو
از نوروزنامه وی آشکارا نمایان است که او تاریخ گذشتگان را به خوبی می دانست و شاهنامه فردوسی و شاید منابعی دیگر در این زمینه را دقیقاً مطالعه کرده بود؛ و همچنین از خلال رباعیات وی چنین بر می آید که به اندیشه های آسمانی و زمینی آن عهد آگاهی داشت:
بلبل به زبان «پهلوی» با گل زرد فریاد زد همی که می باید خورد
خیام در «نوروز نامه» می نویسد: «آیین ملوک عجم اندر داد دادن و عمارت کردن و دانش آموختن و حکمت ورزیدن و دانایان را گرامی داشتن، همتی عظیم بوده است.» (44) و در همین کتاب مطالب خود را چنین آغاز می کند: «ملوک عجم ترتیبی داشته اند در خوان نیکونهادن... » در این کتاب از توصیفهای این چنینی فراوان یافت می شود. او از اینکه همه این نیکی ها و افتخارات، طی فراز و نشیب های بسیار و طی هزاره ها و اعصار و قرون، به یکباره بر باد رفته است، حیران و اندوهگین بود و نه تنها این اندوه هیچ گاه او را ترک نکرد، بلکه همواره از خود می پرسید که علت این «شدن» و سپس «ناشدن»، علت این «هستی» و سپس «نیستی» چیست؟
ای چرخ فلک، خرابی از کینه توست بیدادگری شیوه دیرینه توست
ای خاک، اگر سینه تو بشکافد بس گوهر قیمتی که در سینه توست
این کهنه رباط را که عالم نام است و آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمی است که وامانده صد «جمشید» است قصری است که تکیه گاه صد «بهرام» است
و در جای دیگر می سراید:
از کوزه گری کوزه خریدم باری آن کوزه سخن گفت زهر اسراری:
شاهی بودم که جام زرینم بود اکنون شه ام کوزه هر خماری
در میان صد و چند رباعی که به خیام نسبت داده شده، در هفده رباعی به گونه مستقیم، و به همین مقدار به گونه غیرمستقیم، از فرمانروایان دوران باستان، چه اساطیری و چه تاریخی، نام برده شده است؛ که این نام بردنها و تکرارها، نمادی از کل وقایع گذشته است که اول آن «هستی» و آخرش «نیستی» است.
از خیام آثار بسیار کمی بر جای مانده است، تا بتوان به وضوح از اندیشه های وی آگاه شد. آن مقدار نیز که مانده، در موضوعات ریاضی، هندسه، نجوم طبیعیات، فصول و اقلیم شناسی می باشد که ما را به دانش وی رهنمون می گردد؛ و در این مورد قابل مقایسه با ابوریحان بیرونی است. گذشته از آن به قول منابع، خیام حوصله و یا شاید مجال بحث و جدل نداشت، تا بتوان لااقل از لابلای این بحثها، مواردی را دریافت؛ و این بدان معناست که شاید چون بیشتر از دیگران می دانست، یا شخصیتی در خور نمی یافت که آنها را با وی در میان گذارد، و یا بیم آن داشت که در معرض تکفیر قرار گیرد. هرچند در مورد علوم و به خصوص نجوم، با دانشمندان عهد خود در تماس کاری بود و در ضمن شاگردان و یارانش محضر او را ترک نمی کردند.
خیام دانشمندی بود که هدف از دانش خود را نه تنها کشف یک مجهول ریاضی - نجومی، بلکه شناخت جهان هستی می دانست و در این راه گامزن بود؛ ولی هیچ گاه به هدف نهایی دست نیافت؛ زیرا با همه معلومات و دانایی، بصیرت خود را در برابر مجهولات موجود ناقص می انگاشت:
هرگز دل من ز علم محروم نشد کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز معلومم شد که هیچ معلوم نشد
معهذا آنچه از «اسرار» را نیز که دریافته بود، که کم هم نبود، به گونه کامل نمی توانست بر زبان و قلم آورد؛ در حالی که آن مقدار را نیز که آورد، بسیار جسورانه بود:
خورشید به گل نهفت می نتوانم و اسرار زمانه گفت، می نتوانم
او خرد را ارج می نهاد و معتقد بود که در وجود انسان غیراز خرد، بقیه آنچه هست، بی ارزش است:
با اهل خرد باشد که اصل تن تو گردی و نسیمی و شراری و دمی است
همان که بعدها مولانا جلال الدین گفت:
ای برادر، تو همه اندیشه ای مابقی خود استخوان و ریشه ای
خیام می گفت: «کمال عقل است» و: «هیچ چیز نیافتم شریفتر از سخن و رفیقتر از کلام» (45) تا به وسیله خرد و ابزار کلام دانش را بر جایگاه رفیع خود بنشاند و یاران و شاگردان را به راه دانش و کشف حقایق رهنمون گردد؛ ولی از اینکه عقل پیوسته او را به اندیشه و جستجو وا می داشت تا به اسرار شگفت کائناتی دست یابد، در تب و تاب بود و گاه از این همه دانایی و جستجو خسته می شد، زیرا نمی دانست چگونه آنها را ابراز دارد:
این عقل فضول پیشه را مشتی می بر روی زنم، چنان که در خواب کنم
مهمترین هدف وی شناخت «نیستی» و «هستی» بود؛ و بدین جهت در میان همه علوم که بر آنها اشراف داشت، نجوم را برگزیده بود تا بیشترین وقت و هم خود را مصروف آن دارد و به این «نیستی و هستی» راه یابد. از نیستی هستی زاید و سپس بار دیگر نیستی فرا رسد؛ یعنی «هستی» خطی است که دو سر آن را نیستی تشکیل می دهد: از نیستی به هستی و سپس بار دیگر نیستی؛ و از این جهت بود که خیام پیوسته از خود می پرسید: حال که اصل «نیستی» است پس «هستی» به چه کار آید؟ و آنگاه یاد گذشته می افتاد و از خود می پرسید: پس آن همه تلاش گذشتگان به چه کار آمد و چه شد؟ و چنین می سرود:
چندان که به صحرای عدم می نگرم نا آمدگان و رفتگان می بینم
و در ضمن جستجوها و کاویدنها می دید که راه به جایی نمی برد و جز «نیستی» چیزی فرا روی خود نمی بیند و چنین می سرود:
اجرام که ساکنان این ایوانند اسباب تردد خردمندانند
هان تا سر رشته خرد گم نکنی کانان که مدبرند، سرگردانند
و بدین ترتیب به سوی فلسفه ای متمایل به عرفان گرایش یافته بود که بیش از همه با فلسفه غربی «اپیکوری» نزدیک بود؛ و گاه به زبان شعر، اندیشه های عرفانی - علمی خود را بیان می داشت؛ زیرا شعر دست سراینده را در تبیین افکارش بازتر می گذارد:
چون نیست مقام ما در این دهر مقیم پس بی می و معشوق، خطایی است عظیم
تا کی ز قدیم و محدث، امیدم و بیم؟ چون من رفتم، جهان چه محدث چه قدیم
چون عاقبت کار جهان «نیستی» است انگار که نیستی، چو هستی، خوش باش
با آنچه گذشت، در می یابیم که خیام با نگاه به تاریخ، سیر در دنیایی که در آن می زیست؛ و با اشرافی که بر نجوم و علوم طبیعی و پزشکی داشت، کل کائنات را گرفتار «جبر» می یافت و انسان را در برابر نیروی «جبر» که بر او تحمیل شده، ناتوان می دید. او که درباره علوم دینی و آیینهای گذشته پیش از اسلامی، چه غربی و چه شرقی، مطالعه کرده و بر آنها وقوف داشت، چنین می نماید که بیش از همه، غیر مستقیم تحت تاثیر آیین زُروانی قرار داشت که این آیین بر «قضا و قدر» پای می فشرده و «زروان» خود به معنی «سرنوشت» است(46)
من هیچ ندانم که مرا آن که سرشت از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت؟
در دایره ای کامدن و رفتن ماست او را نه بدایت، نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی، راست کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست؟
او خود را در دایره بسته ای می دید که راه گریز از این دایره پیدا نبود؛ و در ضمن گریزی نیزبربودن و سپس نبودن او متصور نبود. علم امروزین نیز بر این فرضیه دست یافته که کائنات در دایره ای بسته به دور خود می گردد. خیام به آیین قلندری پس از اسلامی نیز دلبسته بود؛ زیرا مهمترین شعار قلندران عبارت بود از: گذر از کفر و دین، گسستن از من و پیوستن به ما و شاد بودن؛ که رگه های اندیشه های پیش از اسلامی نیز در آن نمایان است. (47)
می خوردن و شاد بودن آیین من است فارغ بودن ز کفر و دین، دین من است
گفتم به عروس دهر: کابین تو چیست؟ گفتا: دل خرم تو کابین من است
می نوش ندانی از کجا آمده ای خوش باش، ندانی به کجا خواهی رفت
نجم الدین دایه، صاحب کتاب «مرصاد العباد» در این باره گفته است: «یکی را از فضلا که نزد ایشان [صوفیان] به فضل و حکمت و کیاست و معرفت مشهور است، و آن عمر خیام است» و از جمله فلاسفه و حکما که در وادی سیر سلوک قدم نهادند، او بود. (48) خیام «رند» را که اصطلاحی صوفیانه - قلندرانه است، می ستاید و آن را چنین معنی می کند:
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین نه کفر، نه اسلام و نه دنیا و نه دین
نه حق، نه حقیقت، نه شریعت نه یقین اندر دو جهان که را بود زهره ی این؟
او نام خیام بر خود نهاده بود، که حرفه ای است. بسیاری از صوفیان و عارفان نیز چنین می کردند؛ چون حلاج، عطار و نقش بند و از این قبیل.
نظامی عروضی که خود را شاگرد خیام خوانده است، درباره وی چنین می نویسد: «حجةالحق، ابوالفتح عمر ابراهیم الخیامی... در بسیط عالم و اقطار ربع مسکون او را هیچ جای، نظیری نمی دیدم.» (49) و همچنین درباره او گفته اند: «بدین استعداد، بر جمیع علوم معقول و منقول وقوف یافت... او با توفر اقسام علوم، در حکمت و ریاضیات و اقسام آن و در طب، دستی عظیم داشتی... در علم نفس، سیاست مدن و تصوف» نیز (50) گرایشهای صوفی منشانه وی نباید این تصور را بر ذهن آورد که وی در سلک صوفیان بود. او را «حکیم، فیلسوف و امام» می خواندند؛ و از مشاهیر منجمان عصر خود به شمار می رفت؛ و در جامعه عصر خود، بین طبقات گوناگون، مقامی بس شامخ و والا داشت. با این همه چنین می سرود:
از آمدن و رفتن ما، سودی کو؟ وز تار امید عمر ما، پودی کو؟
چندین سر و پای نازنینان جهان می سوزد و خاک می شود، دودی کو؟
خیام در سال 437 ه تولد یافت و حدوداً سال 517 ه در گذشت. با عمری دراز، توام با بزرگواری و والامقامی؛ کوله باری از دانش و بینش، به درازای تاریخ ایران، از ابتدا تا عصر خود و با آنچه تا امروز برای ما به یادگار گذاشت، تا زمانی که «هستی» به «نیستی» گراید، نه «دود» بلکه آن آتش افروخته است.
1- ابن بطوطه طنجی؛ سفرنامه ی ابن بطوطه، ترجمه محمد علی موحد، انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران 1337.
2- ابوالفداء، تقویم البلدان، ترجمه عبدالحمید آیتی، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، تهران 1349.
3- احمد توسی، محمد بن محمود، عجایب المخلوقات، به اهتمام دکتر منوچهر ستوده، انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران 1345.
4- بیانی، دکتر شیرین، دین و دولت در عهد ساسانی و چند مقاله دیگر، انتشارات جامی، تهران 1380.
5- تاریخ ایران باستان - از ورود آریائیها تا پایان هخامنشیان، انتشارات سمت، تهران 1381.
6- جوینی، عطا ملک، تاریخ جهانگشای، به تصحیح عبدالوهاب قزوینی، لیدن، 1329 ه، ج 1.
7- حافظ ابرو، جغرافیای حافظ ابرو - قسمت ربع خراسان، هرات به کوشش مایل هروی، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، تهران 1349.
8- حمدالله مستوفی، نزهت القلوب، به اهتمام محمد دبیر سیاقی، انتشارات طهوری، تهران 1336.
9- الراوندی، محمد بن علی بن سلیمان، راحة الصدور و آیة السرور در تاریخ آل سلجوق، به سعی و تصحیح محمد اقبال، انتشارات کتابفروشی علی اکبر علمی، تهران 1333.
10- عمر خیام، حکیم، رباعیات حکیم خیام نیشابوری، با مقدمه و حواشی به اهتمام محمد علی فروغی و دکتر غنی، انتشارات شرکت سهامی چاپ رنگین، تهران 1321.
11- نوروزنامه، رساله در منشا و تاریخ و آداب جشن نوروز به سعی و اهتمام مجتبی مینوی، انتشارات کتابخانه کاوه، تهران 1312.
12- قاضی ناصرالدین بیضاوی، نظام التواریخ، به کوشش میرهاشم محدث، انتشارات بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، تهران 1381.
13- مشکور، دکتر محمد جواد، جغرافیای تاریخی ایران باستان، انتشارات دنیای کتاب، تهران 1371.
14- نظامی عروضی سمرقندی، احمد بن عمر بن علی، چهارمقاله، به کوشش دکتر محمد معین، انتشارات کتاب فروشی زوار، تهران 1331.
15- نجم الدین دایه، ابوبکر بن محمد بن شاهاور بن انوشروان رازی، معروف به دایه، مرصادالعباد، به اهتمام دکتر محمد امین ریاحی، انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران 1352.
16- یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، البلدان، ترجمه دکتر محمد ابراهیم آیتی، انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1347.
پی نوشت ها :
1- حمدالله مستوفی، نزهت القلوب، به اهتمام محمد دبیر سیاقی، انتشارات کتابخانه طهوری، تهران 1336، ص 181؛ عمر خیام، نوروزنامه، به سعی و اهتمام مجتبی مینوی، انتشارات کتابخانه کاوه، تهران 1312، ص 7 و 8.
2-ر. ک. شیرین بیانی، تاریخ ایران باستان - از ورود آریاییها تا پایان هخامنشیان، انتشارات سمت، تهران 1381، ص 127.
3- حمدالله مستوفی، نزهت القلوب، ص 181 و 182.
4- احمد توسی، محمد بن محمود، عجایب المخلوقات به اهتمام دکتر منوچهر ستوده، انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران 1345، ص 75.
5- حافظ ابرو، جغرافیای حافظ ابرو - قسمت ربع خراسان، هرات، به کوشش مایل هروی، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، تهران 1349، ص 43.
6- دکتر محمد جواد مشکور، جغرافیای تاریخی ایران باستان، انتشارات دنیای کتاب، تهران 1371، ص 695 و 696.
7- قاضی ناصرالدین بیضاوی، نظام التواریخ، به کوشش میرهاشم محدث، انتشارات بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، تهران 1381، ص 42، 46.
8- دکتر مشکور، جغرافیای تاریخی ایران باستان، ص 695.
9- یعقوبی، ابن ابی یعقوب، البلدان، ترجمه محمد ابراهیم آیتی، انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران 1347، ص 55، 84.
10- حافظ ابرو، جغرافیای حافظ ابرو... ، ص 63 و ص 43.
11- یعقوبی، همان کتاب، ص 84 - 85.
12- حمدالله مستوفی، نزهت القلوب، ص 193.
13- قاضی بیضاوی، نظام التواریخ، ص 101.
14- الراوندی، محمد بن علی بن سلیمان، راحة الصدور و آیه السرور در تاریخ آل سلجوق، به سعی محمد اقبال، انتشارات کتابفروشی علی اکبر علمی، تهران 1333، ص 97.
15- حمدالله مستوفی، نزهت القلوب، ص 193.
16- الراوندی، همان کتاب، ص 174.
17- حافظ ابرو، جغرافیای حافظ ابرو... و ص 63.
18- ابوالفداء تقویم البلدان ترجمه عبدالحمید آیتی، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، تهران 1349، ص 521.
19- محمد بن احمد توسی، عجایب المخلوقات، ص 267.
20- الراوندی، راحه الصدور... ، ص 180، 183.
21- محمد بن احمد توسی، همان کتاب، ص 276.
22- الراوندی، راحة الصدور... ، ص 167، زیرنویس
23- حافظ ابرو، همان کتاب، ص3، 6.
24- عطا ملک جوینی، تاریخ جهانگشای، به کوشش عبدالوهاب قزوینی، انتشارات لیدن، 1329، ه، ج 1، ص 133، 136، 139.
25- حافظ ابرو، جغرافیای خراسان... ، ص 6.
26- حمدالله مستوفی، نزهت القلوب، ص 181.
27- ابن بطوطه طنجی، سفرنامه ابن بطوطه، ترجمه محمد علی موحد، انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران 1337، ص 389، 396، 397.
28- محمد بن احمد توسی، عجایب المخلوقات، ص 122.
29- جوینی، تاریخ جهانگشای، ج 1، ص 118.
30- حمدالله مستوفی، نزهت القلوب، ص 182-183.
31- ابوالفداء، تقویم البلدان، ص 511، 521.
32- احمد بن عمر بن علی نظامی عروضی سمرقندی، چهار مقاله، به کوشش دکتر محمد معین، انتشارات کتابفروشی زوار، تهران 1331، تعلیقات، ص 318، 319.
33- قاضی بیضاوی، نظام التواریخ، ص 73.
34- دکتر مشکور، جغرافیای تاریخی ایران باستان، ص 724، 725، 726.
35- عطا ملک جوینی، تاریخ جهانگشای، ج 1، ص 103.
36- نظامی عروضی، چهارمقاله، ص 100 ر. ک. حافظ ابرو، جغرافیای حافظ ابرو... ، ص 128.
37- نظامی عروضی، چهارمقاله، تعلیقات، ص 325.
38- همان کتاب، تعلیقات، ص 316، 317.
39- حافظ ابرو، جغرافیای حافظ ابرو... ، ص 129، 130.
40- نقل از حمدالله مستوفی، نظامی عروضی، همان کتاب، تعلیقات، ص 320.
41- نظامی عروضی، همان کتاب، تعلیقات، ص 317.
42- حافظ ابرو، جغرافیای حافظ ابرو... ، ص 128، 129.
43- نظامی عروضی، همان کتاب، ص 100.
44- عمر خیام، نوروزنامه، ص 13.
45- حکیم عمر خیام، نوروزنامه، ص 1.
46- شیرین بیانی، تاریخ ایران باستان... ، ص 80.
47- شیرین بیانی، فرقه قلندریه در عهد ایلخانی (مقاله)، کتاب دین و دولت در عهد ساسانی و چند مقاله ی دیگر، انتشارات جامی، تهران، 1380، ص 162 تا 196.
48- نجم راضی، نجم الدین ابوبکر، معروف به دایه، مرصاد العباد، به اهتمام دکتر محمد امین ریاحی انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران 1352، ص 31 و 34 مقدمه
49- نظامی عروضی، چهار مقاله، ص 100، 101.
50- رک، نظامی عروضی، همان کتاب، تعلیقات ص 292، 293، 296، 304، 305، 307، 308، 309، 316.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}