حافظ در فرانسه
در سال 1867، ژان باتیست نیکلا برای نخستین بار رباعیات خیام را به زبان فرانسوی درآورد. مقدمه و حواشی مفصلی نیز بر آن افزود و در آن به شرح عرفان و تصوف پرداخت و خیام و بسیاری دیگر از شاعران و سخنوران ایرانی،
نویسنده: دکتر جواد حدیدی
در سال 1867، ژان باتیست نیکلا برای نخستین بار رباعیات خیام را به زبان فرانسوی درآورد. مقدمه و حواشی مفصلی نیز بر آن افزود و در آن به شرح عرفان و تصوف پرداخت و خیام و بسیاری دیگر از شاعران و سخنوران ایرانی، از جمله حافظ را عارف و پشمینه پوش پنداشت. بی گمان نیکلا فلسفه عمیق خیام را خوب درک نکرده و بر وسعت مشرب حافظ و جلوه های گوناگون اشعارش پی نبرده بود؛ اما فرانسویان به او اعتماد داشتند، زیرا نزدیک سی سال با سمتهای سیاسی گوناگون در ایران به سر برده بود و فارسی خوب می دانست و چنان که خود می گفت، ترجمه اش از رباعیات و تفسیرش بر اشعار حافظ و دیگران، مورد تایید ادیبان ایرانی بود، و وی می خواست از این رهگذر به ادبیات وطن خود خدمتی کند و راهی نو در برابر شاعران فرانسوی بگشاید تا بتوانند از سرچشمه زلال ادبیات و شعر فارسی سیراب شوند و به تصویرها و تعبیرهایی نوین رهنمون گردند و از جمود رهایی یابند. فرانسویان هم گفته هایش را بنا بر اعتبارش پذیرفتند و خیام و حافظ را عارفی پشمینه پوش دانستند. دیگر در اشعار اینان «می» ختر رز نبود، بلکه شراب عشق الهی بود که روانهای پاک را تابناک می کند و آنها را به مقام قرب الهی می رساند. از این رو، حافظ که تا آن تاریخ «شاعر دلها» بود، همچون عطار سرگشته وادی حیرت شد. و در مکتب حافظی این چنین بود که برخی از شاعران فرانسوی، و بیش از همه شاعران سمبولیست و پارناسین به نوآموزی و نوجویی پرداختند.
نخستین آنان ژان لاهور (Jean Lahor) شاعر نیمه دوم قرن نوزدهم بود که در ساختن مجموعه اشعار خود، پندار (IIIusion) از حافظ شیراز الهام گرفت البته وی در این مجموعه بیشتر تحت تاثیر خیام، که رباعیات او را در ترجمه نیکلا خوانده بود، واقع شده است، زیرا بدبینی عمیقی که نسبت به زندگی و هستی بر روحش مستولی بود، با اشعار خیام بیشتر سازگاری داشت. با این همه، آن دسته از غزلیات حافظ نیز که در ناپایداری جهان آمده و یا غزلیاتی که عشقی جهانی و عرفانی را وصف کرده و به نوعی وحدت وجود گراییده، بر اشعار وی سایه گسترده است. لاهور حافظ را شوریده ای می دانست که چون آتش درونش را هیچ عشقی فرو نمی نشانید، به عشق الهی روی آورد. از آن پس عشقهای مادی در نظرش پست و بی مقدار شد. به فرجام نیز «برقی از منزل لیلی» درخشیدن گرفت و «خرمن» هستی اش را به آتش کشید. حافظ نیست شد، ولی در این نیستی، هستی ابدی بازیافت و به جان جانان پیوست:
حافظ بلبلی دیوانه گلها بود
و در آتش عشق ماهرویان می سوخت؛
روحی شعله ور و بی قرار داشت
و همه چیز او را به وجد و شوق می آورد
وجد و شوق و یا اشک و اندوه
و دردی رهایی بخش که به مرگ رهنمون می گردد
زیرا که تشنه عشق بود
و درد عشق را سرچشمه زندگی می دانست
و چون روحش هرگز از باده عشق سیراب نمی شد
و هرچه بیشتر دوست می داشت بیشتر در تب عشق می سوخت
سمندروار خود را در آتش افکند
و لب بر جام عشق الهی زد،
همان جامی که خداوند بر جانهای شیفته ارزانی داشته است،
و از باده ای خوشگوار لبریز است،
باده ای که زمین و آسمان را به وجد آورده
و کهکشانها را در فضای بیکران روان کرده است.
آنگاه عشقهای زمینی در نظرش
همچون قطره ای در برابر اقیانوس جلوه گر گردید
و دیگر هیچ چیز، به جز لبخند عاشقان در گور
از او دل نمی ربود.
حافظ نیک می دانست که میان عاشق و معشوق «هیچ حایل» نیست و اگر هست، وجود خود عاشق است. باید «از میان برخیزد» تا پرده ها نیز دریده شود:
قطره ای باران در آغوش اقیانوس [از فراق] می نالید.
اقیانوس او را گفت: میان من و تو هیچ حایل نیست،
و اگر هست در تو نهفته است.
بمیر تا خدای گونه شوی و در من محو گردی!
همین جلوه از شعر حافظ بود که ارمان رنو (Armand Renaud) یکی دیگر از شاعران مکتب پارناس را به سوی او کشید. پیروان این مکتب به رهبری لوکنت دولیل و تئوفیل گوتیه، شعر و هنر را از قید مذهب و سیاست و اخلاق و اجتماع رهانیده بودند و برای هنر هدفی به جز خود هنر نمی شناختند. در حقیقت مکتب پارناس نوعی «بی مکتبی» بود که هنرمند را در اقتباس از هر منبعی به شرط آنکه این اقتباس به خلق اثری زیبا می انجامید، آزاد می گذاشت. همین امر موجب شد که گاه به شاعرانی مانند حافظ و یا مولوی و عطار روی آرند؛ ولی از سعدی شیراز، هرچند گلستان و بوستانش بارها به زبان فرانسوی درآمده و درسها از اخلاق و بشر دوستی به شاعران پیشین آموخته بود، بهره ای چندان نگیرند.
ارمان رنو نیز چنین کرد. از همه منابعی که در دست داشت، پراحساس ترین آنها را برگزید و اثر زیبای خود، شبهای ایرانی (Les Nuits Persanes) را پدید آورد. البته در این تاریخ از غزلیات حافظ تنها قطعاتی پراکنده به زبان فرانسه درآمده بود؛ اما ارمان رنو زبانهای آلمانی و انگلیسی نیز می دانست و می توانست از ترجمه های موجود در این زبانها هم یاری بگیرد و این همان کاری است که در اقتباس از حافظ و مولوی و برخی دیگر از سخنوران ایرانی کرده است.
بنابراین عنوان «شبهای ایرانی» اشاره ای است به شبهای درازی که شاعر فرانسوی بر سر مطالعه شاهکارهای ادب فارسی گذاشته است. او خود در مقدمه کتاب می گوید که نخست مدت پنج سال به مطالعه شعر فارسی پرداخته تا نسخه اول شبهای ایرانی را در سال 1870 آماده چاپ کرد. در این سال میان فرانسه و پروس جنگ در می گیرد و وی نیز به میدان نبرد خوانده می شود. در نتیجه مدتی از مطالعه دست می کشد، پس از جنگ دوستانش بازگشت او را جشن می گیرند و یکی از آنان که خوش آواز بود، قطعه ای از شبهای ایرانی وی را که سن - سانس، آهنگساز معروف فرانسوی در قرن نوزدهم به موسیقی درآورده و از آن آهنگی زیبا ساخته بود، در جمع میهمانان می خواند. ارمان رنو چنان بر سر شوق می آید که دوباره به مطالعه درباره شعر فارسی می پردازد و کار خود را همچنان ادامه می دهد تا آنکه در سال 1896، پس از سی سال، مجموعه ای را که در 1865 شروع کرده بود، به پایان می برد و آن را به صورت فعلی منتشر می کند.
آنچه در آثار شاعران ایرانی، و بیشتر از همه در غزلیات حافظ، او را مجذوب می کرد، نخست ارزش هنری آنها بود. رنو معتقد است که دیگر دوران «مکتب سازی» سپری شده است. باید هنرمند را در کار خود آزاد گذاشت تا نبوغش آزادانه به جلوه درآید و از سرچشمه های گوناگون سیراب گردد. او خود، به عنوان یک شاعر آزاد، سرچشمه فیاض شعر و هنر فارسی را برگزیده است، زیرا:
«شعر فارسی اصیل ترین و کامل ترین شعر در میان اشعار همه ملتهای مشرق زمین است. در ایران شعر هماهنگ با تمدن شکوفا شده است و در طول چندین قرن شاعرانی بزرگ آن را به کمال رسانیده و جلوه هایی گوناگون بدان بخشیده اند. همچون مجموعه ای از آثار ادبی در سراسر شرق نظیری بر ادبیات فارسی نمی توان یافت. »
آنگاه شاعر فرانسوی به ستایش از فردوسی و خیام و دیگر شاعران ایرانی می پردازد. اینان همه در ساختن شبهای ایرانی او را یاری داده اند، هرچند در این کار سهم حافظ و مولوی و عطار بیش از دیگران است. البته تاثیر اینان با تاثیر دیگر سخنوران ایرانی درآمیخته و تشخیص آنها گاه دشوار است؛ ولی در برخی از موارد مشابهت چندان است که تردیدی در اقتباس از شاعری معین باقی نمی ماند.
کتاب با ستایش خداوند و یادآوری نعمتهای بی پایان او آغاز می گردد. آنگاه شاعر به وصف عشق گل و بلبل می پردازد و در می یابد که عشق بر همه چیز سایه افکنده و آتش «به همه عالم» زده است. از این پس تاثیر حافظ - که در هر حال با تاثیر دیگر شاعران ایرانی در آمیخته - آشکارتر است. بلبل پیوسته در طلب گل است و فکرش «همه آن است که گل شد یارش» اما گل در اندیشه عشوه گری است و سوز و گداز بلبل را در او اثری نیست.
کلینگسور، هنرمند دوره های معاصر (1874-1966) از کارگاه نقاشی به شعر و شاعری روی آورده بود. از این رو در مجموعه ای که به نام «شهرزاد» سروده، چهره ای رنگین و نگارین از حافظ رسم کرده و او را «استاد» خود و خود را «شاگرد بد» او نامیده است، شاگردی که با جغرافیای آسیا خوب آشنا نیست و گاه کشورهای گوناگون، مانند چین و ژاپن و هند و ایران را به جای یکدیگر می گیرد. آرزویش همه آن است که از شیراز، سرزمین گلها و از ایران، خاستگاه هزار و یک شب، دیدن کند:
دلم می خواست بر قایقی می نشستم و بادبان می افراشتم...
آنگاه به آوای پر خروش دریا گوش می سپردم
و به سوی جزیره های گل روان می شدم...
شهرهای ایران را می دیدم،
با مناره هایی لطیف که سر بر آسمان کشیده اند...
دلم می خواست ایران را می دیدم، با گلهای خونینش؛
و با دلدادگانی که از عشق و مستی و یا کینه و خشم جان می بازند.
این قطعه به وسیله راول (Ravel) یکی از آهنگسازان معاصر فرانسوی، به موسیقی درآمده و نوار و کاست آن هم اکنون تحت عنوان «شهرزاد» موجود است. ولی افسوس! رویا زیباتر از حقیقت است و ایران رویاهای شاعر نیز زیباتر از واقعیت.
پس همان به که شاعر به رویاهای خود دل خوش دارد و در عالم خیال به سوی شیراز پر کشد و در آنجا به تماشای حافظ نشیند که: «جامه ای ابریشمین بر تن کرده / و دستاری سبز بر سر نهاده» و به سرودن نغمه هایی دلنشین پرداخته است؛ نغمه هایی که الهام بخش ستایشگر بزرگ اوست؛ هرچند او را یارای برابری با حافظ نیست. گویی چشمه نبوغش جوشیده است. تا آنکه روزی بلبل حافظ که بر گلبنی نشسته و سرود عشق سر داده است، به یاری اش می شتابد. شاعر به نوای این عاشق بی قرار گوش می سپارد و بر سر وجد و شور می آید و آن گاه غزلی زیبا می سراید (شهرزاد، عشق و الهام)
اما چه سود! او دیگر پیر شده است، چنان که نه شیرین سخنیها و عشوه گریهای شهرزاد در او کارگر است و نه نوای بلبل حافظ را توان آن هست که جوانی به وی بازگرداند. پس با خود زمزمه می کند: (همان، عاشق سالخورده)
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون رو
رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی
بدین گونه، حافظ رفته رفته چهره نوینی به خود می گرفت: نخست شاعر دلها بود، سپس عارفی شیدا شد و اینک جامه عرفان نیز دور می افکند و ستایشگر می و معشوق می شود؛ و این حافظی است که در «مائده های زمینی» آندره ژید چهره نموده است. آندره ژید از دوستداران بزرگ ادبیات فارسی بود؛ ولی در میان سخنوران ایرانی به خیام و حافظ بیشتر عشق می ورزید. او خود در این باره چنین گفته است: «من با سعدی و فردوسی و خیام و حافظ تنگاتنگ زیسته ام... و با آنان در وحدت کامل به سر برده ام و عمیقاً تحت تاثیر اندیشه هایشان قرار گرفته ام. اینان شاعرانی هستند که از چشمه شعر سیر نوشیده اند و من نیز همراه آنان به این چشمه راه یافته ام. »
اما برداشت ژید از اندیشه های شاعران ایرانی رنگی خاص داشت: «من باب ممنوعه را نخواهم گشود و به گردش در بوستان و گلستان قناعت خواهم کرد و در آنها لذتی عمیق خواهم یافت، چندان که عطشم را فرو خواهد نشاند و افکارم را به خوابی خوش فرو خواهد برد. »
ژید تشنه کامجویی و بهره گرفتن از لذتهای جسمانی بود و حافظ را نیز به سان خود می پنداشت؛ از این رو در ساختن مائده های زمینی که مانند «گلستان سعدی» ترکیبی از نثر و شعر، ولی شعر بی قافیه است، از جنبه های صوری و برونی غزلیات حافظ که آنها را در ترجمه آلمانی «هامر» خوانده بود، الهام گرفت و نخستین باب از کتاب خود را با این بیت آغاز کرد:
بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر
زانکه زد بر دیده آبی روی رخشان شما
آنگاه همچنان به شیوه حافظ که در بسیاری از غزلیات با ساقی سخن می گوید، به گفتگو با «ناتانائل» (یکی از حواریان) همزاد خویش، پرداخت و در سراسر کتاب، او را راه نمود که بندها و زنجیرها را بگسلد، در کامجویی و درک لذت از هیچ کس و هیچ چیز نهراسد، و از «هرچه رنگ تعلق پذیرد» خود را برهاند:
ساقی بیا که شد قدح لاله پر ز می
طامات تا به چند و خرافات تا به کی؟
بگذر ز کبر و ناز که دیده ست روزگار
چین قبای قیصر و طرف کلاه کی...
بر مهر چرخ و شیوه او اعتماد نیست
ای وای بر کسی که شد ایمن ز مکر وی
این غزل حافظ که ژید آن را به تمامی از روی ترجمه هامر به فرانسه درآورده و برای یکی از دوستداران خود فرستاده، در واقع چکیده مائده های زمینی اوست. مائده های زمینی، مانند گلستان سعدی، به هشت باب تقسیم شده است. می توان این بابهای هشتگانه را با توجه به محتوای آنها چنین نامگذاری کرد: باب اول: «بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر»؛ باب دوم: مائده ها؛ باب سوم: میل و تمنا؛ باب چهارم: عشق و جوانی؛ باب پنجم: سیر در باغ و راغ؛ باب ششم: ده فرمان؛ باب هفتم: در انتظار سپیده صبح؛ باب هشتم: «... سعدی توبه کرد از پارسایی»
بدین گونه، کتاب با حافظ آغاز می گردد و با سعدی پایان می یابد. اشخاص اصلی آن نیز دو تن هستند: «منالک» (Menalqu) که از بسیاری جهات همان «پیر خرابات» حافظ است، و «ناتانائل» که جانشین ساقی و شاهد و گاه «مغبچه» اوست. در آغاز نخستین بخش، پس از شعر حافظ که در واقع در برگیرنده مطالب همه کتاب است، ژید با «ناتانائل» چنین می گوید: «ناتانائل، امیدوار مباش که خدا را در هیچ جا، جز در همه جا، بیابی، همه موجودات خدا را نشان می دهند. هیچ یک او را آشکار نمی دارند. همین که نگاه خود را به مخلوقی بردوزی، آن مخلوق تو را از خدا روی گردان می کند. » و سرانجام به «ناتانائل» توصیه می کند که همه کتابها را به دور افکند، حتی کتاب خود او را، تا در عشق و کامجویی آزادتر باشد: (مائده های زمینی، فرجام، ص 169)
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که درس عشق در دفتر نباشد
چنان که ملاحظه می شود، پیوند میان افکار ژید و اندیشه های حافظ، و دیگر سخنوران ایرانی، از حد اقتباسی ساده بسیار فراتر می رود و به تاثیری عمیق، همراه با خلاقیت و ابتکار فراوان می انجامد؛ اما برداشت وی از اشعار حافظ که با مطالعات او درباره خیام درآمیخته است، به گونه ای فراخوانی به بی بند و باری نزدیک می گردد. از این رو نیز در آغاز قرن بیستم بحثها و انتقادهای فراوان برانگیخت، تا آنکه ژید در سال 1927، در مقدمه چاپ جدید کتاب چنین نوشت: «مائده های زمینی اگر نوشته یک بیمار نباشد، دست کم نوشته کسی است که از بیماری برخاسته، یعنی قبلاً بیمار بوده است. در تغزل، آن اشتیاق کسی نهفته است که چون نزدیک بوده زندگی را از دست بدهد، در کام گرفتن از آن حرص می ورزد. »
در سال 1935 نیز کتاب دیگری نوشت که آن را «مائده های زمینی جدید» نامید و در آن تاکید کرد که فرد آنگاه به خوشبختی راستین دست می یابد که این خوشبختی را در آسایش همگان و در ایثار و گذشت بازجوید: «تنها با دهش است که تملک واقعی کمال می پذیرد. هر آن چیزی که نتوانی آن را بخشید مالک توست. بدون ایثار رستاخیزی وجود نخواهد داشت... چگونه می توان دریافت که میوه رسیده است؟ از این که شاخه درخت را ترک گوید، هرچه برسد خود را می بخشد. »
این گونه افکار البته با اندیشه های سعدی و آنچه ژید در گلستان و بوستان خوانده بود سازگار تر ست. در واقع اگر وی مائده های زمینی نخستین را با بیتی از حافظ آغاز کرد و با بیت دیگری از سعدی و تفسیری بر آن به پایان برد، از روی تصادف نبود، بلکه تحت تاثیر هر دو قرا گرفته بود؛ ولی در آثار سعدی آن چیزی را می جست که پیشاپیش آماده پذیرش آن بود. وصف باغها و بوستانها در فصول سوم و چهارم مائده های نخستین از همین جا برخاسته است. و حال آنکه از پندها و اندرزهای اخلاقی سعدی در آثار این دوره از زندگانی او اثری نیست. در دوره های بعد هم وی سالخورده تر از آن بود که تحت تاثیر قرار گیرد. اصولاً نویسندگان خلاق، مانند او، چنان مطالب را در هم می ریزند که تفکیک آنها کار دشواری است. برعکس، نویسندگانی که از خلاقیت کمتری برخوردار هستند در جذب اندیشه های گوناگون و سپس تحلیل و ترکیب آنها، به گونه ای که اندیشه ای نوین از آنها پدید آید، در می مانند و رشته هایی که آثار آنان را به نوشته های پیشروانشان می پیوندد، به آسانی از یکدیگر باز شناخته می شود.
از این گونه است اشعار کنتس دونوآی که آرزو می کرد پس از مرگ، برای زندگی دوباره در سرزمین حافظ و سعدی چشم به جهان گشاید:
ای مرگ! آنگاه که به زخم پیکانت در تنم رخنه کردی
و پیکر بی جانم را تنگ در آغوش فشردی،
بگذار تا چارده ساله و شاد و فریبنده
در میان پری رویان پارس سر از خاک
برآورم!
(رویای ایرانی، ص 137)
زیرا در آنجا به «باغ دلگشا» راه خواهد یافت و با حافظ و سعدی، این کشتگان راه عشق، آشنا خواهد شد و آنان در او «ستایشگر گلها» را دوست خواهند داشت و او را به گلستان پرگل و ریحان خود راه خواهند داد، همان جایی که لیلی مجنون در حافظ را کوفت:
«گفت: کیستی؟ گفت: تو؛ همان جایی که بلبل سعدی بر سر شاخساران نغمه سر داده و عاشقان بی قرار را درس عشق آموخته است. »
دیگری پرنسس بی بسکو بود که در اصفهان و کنار زاینده رود، زیر سایه سروی می آرمید و به زمزمه آب گوش می سپرد و آنگاه نوای دلنشین حافظ را به گوش جان می شنید که با وی چنین می گفت:
ساقی، به نور باده برافروز جام ما
مطرب، بگو که کار جهان شد به کام ما
و از باد صبا می خواست بر «سرو و گل و ریحان« چمن بگذرد، از گلی به گلی دیگر و از گلبنی به گلبن دیگر، همه جا، پیام شور و شیدایی او را به عاشقان سوخته دل باز رساند. در این کار ستایشگر زیبایش نیز او را مدد کار خواهد بود و بی پرده نامش را بر سر هر کوچه و بازار جار خواهد زد: «حافظا، من نیز پیام تو را به آواز خواهم خواند و در برابر طبیعت زیبا که تو بدان عشق می ورزیدی، ادای احترام خواهم کرد. » (هشت بهشت) زیرا که حافظ او را به «دروازه های آب» راه نموده و از «شعر و عشق و تمنا» سیراب کرده بود.
منبع مقاله: محمد حمید، یزدان پرست لاریجانی؛ (1385)، نامه ایران (مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی) جلد سوم، تهران: اطلاعات، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}