دورنمات در جهتی معکوس می خواهد برساند که بزرگی در برافراشتن نیست، که در سقوط نیز هست. چون امپراطوری ای که اگر همچون بسیاری از نظام های دیگر، نعش های انسان ها آجرهایش را ساخته باشند، همان بهتر که ویران گردد
از اواسط قرن بیستم، یعنی دوران جنگ های جهانی و پس از آن، تئاتری پا به عرصه ظهور گذاشت که تاکنون ادامه دارد. این نوع تئاتر، به جای این که در جستجوی تحولاتی در عناصر بصریِ موجود در هنر نمایش باشد، درصدد است تا نگاهی نو نسبت به آن معنایی که در هنرهای نمایشی عرضه می شود، داشته باشد. معنایی که در سال های جنگ کمتر می تواند خوش بینانه باشد. نمایشی که ابزورد لقب گرفت، و نام "پوچ" نیز بر آن نهاده اند، بسیاری از قواعد پیشین ادبیات نمایشی را فرو می ریخت. تئاتر ابزورد، فاقد شخصیت های با هویت است، آغاز و پایان آن مشخص نیست و با مکالمات متناقض و نامعینی به ارائه ناامیدی ها و کابوس های انسان امروز می پردازد. آن پوچی را آلبرت کامو در مضمون، ساموئل بکت در فرم و اوژن یونسکو در ساختار نمایش پی افکندند.
نمایش «آوازه خان طاس»ِ یونسکو هیچ ربطی به نامش ندارد و نام آن کاملاً پوچ برگزیده شده است. بسیاری از روابط حاکم در آثارش نیز پوچ است. بسیاری از وقایع صحنه بی سر و ته است. هیچ کوششی معنادار نیز برای مضامین نمایش ها وجود ندارد؛ چرا که نمایش نیز پوچ است! و حتی پوچی نیز در نمایش هایش سوژه نیست، بلکه احساسی است که از بی ربط بودنِ تقریبا همه چیز بر تماشاچی تنها عارض می شود. «عادل ها» چون خود کامو مبارزه می کنند، ولی در می یابند، که اگر ادامه دهند، خود از همان چیزی حامله می شوند که در حال مبارزه با آن بودند. از آن هم پیشتر می روند و در می یابند که مبارزه شان به نفرت از همه چیز از جمله نفرت از خود بدل شده است، در راه واژه ای به نام عدالت که با آنچه به وقوع پیوسته اینک پوچ می نماید (که در دهه تروریسم این تأویل او می تواند به بسیاری از پرسش های معضلِ تروریست پاسخ گوید). کامو از کامجویی جوانی در عیش که گذشت، پوچی را به صور مختلف مقابل خود دید.
از نخستین قربانی پوچ در بیگانه، تا مبارزه ای پوچ در عادل ها، آن گاه ابرانسانی پوچ چون کالیگولا و در نهایت زندگی پوچ شده با مرگ در طاعون. اما این پوچی مطلق زیاد طول نمی کشد و ندایی که حتی نمی دانیم از کجاست، ما را فرا خواهد خواند، همان طور که «در انتظار گودو» نیاز ناآگاه و ولو پوچ به گودو (حتی در کمال ناامیدی نیز) ما را صدا می زند و ساموئل بکت، آن پوچی را به زیباترین شکل ممکن بازنمایی می کند. برخلاف آنچه بر منتقدان نوشته اند، در انتظار گودو به هیچ وجه فراخوانی برای ایمانی جدید نیست، بلکه دقیقا برعکس، دوری از هر نوع راه حل به منظور درک کاملِ نفسِ پوچی حادث شده است.
جست و جو برای معنا را در کارهای دیگران چون ژان پل سارتر باید جستجو کرد. اما سه نمایشنامه نویس مذکور هر یک در سطحی از زبان، پوچی را انعکاس می دهند. در کارهای کامو گفتارها با معنی است، اما اهداف و تلاش هایی که برای رسیدن به آن ها وجود دارد، پوچ می نماید. در حالی که در انتظار گودو، گفتارها و ارتباط کنشی بین افراد بی معنی می نماید. در آثار یونسکو "حضور" از طریق موقعیتِ هر یک از عناصر نمایشی واجد معناباختگی است.
اما «رومولوس کبیر»ِ فردریک دورنمات یک اثر پوچ نیست. آن را به غلط یک اثر ابزورد و به درستی یک "ضد تراژدی" شمرده اند. رمولوس کبیر پوچ نیست، چون با وجود آن که معانی و آرمان ها و افتخارات متداول را ویران می سازد، آنچه باقی می گذارد، پوچ و بی معنی نیست، بلکه به نوعی معکوس سازی معانی و آرمان هاست. رومولوس، همان گونه که نام اولین امپراطور روم نیز هست. او چنان ارزش و اعتباری نزد رومیان داشت که داستان تولد و بزرگ شدن اش را چون بسیاری از قهرمانان و قدیسان به افسانه کشانده اند. چنان که نقل می کنند، او از دوران نوزادی به وسیله یک ماده گرگ بزرگ شد و از پستان او شیر خورد و توسط آن حیوان تربیت شد. در حالی که هرگز از این نوع افتخارات را برای رومولوسی قائل نیستند که در زمان اش امپراطوری روم سقوط کرد.
اما دورنمات درجهتی معکوس می خواهد برساند که بزرگی در برافراشتن نیست، که در سقوط نیز هست. چون امپراطوری ای که اگر همچون بسیاری از نظام های دیگر، نعش های انسان ها آجرهایش را ساخته باشند، همان بهتر که ویران گردد. نکته ای که در نمایشنامه رومولوس دقیقاً در ذهن امپراطور بوده است و از این روی خواهان فروپاشی آن است. پس، کشت و کشتار و فتح سرزمین ها، افتخار و بزرگی و شجاعت نیست –چون این کار بسیاری از جاه طلبان جنایتکار تاریخ بوده بلکه بسیار شجاعت، بزرگمردی و انسانیت می خواهد تا کسی که امپراطور است، خود به این نتیجه برسد که، چون نظام اش روی دریای خون، برافراشته شده، پس اینک می باید ویران شود –آن هم به قیمت از دست دادن مقام اش! و چه افتخاری بزرگتر از این برای یک انسان.
متأسفانه این ها معیارهایی است که حتی امروزه از نظرها دور مانده، پس باید روی صحنه آمده تا دیده شوند. اما چرا ضد تراژدی است؟ به این سبب که یک امپراطوری با قرن ها تاریخ و افتخار سقوط می کند، اما بدون هر تراژدی! تراژدی زمانی اتفاق افتاد که امپراطوری با هوراهای فاتحانه ما، ستون هایش را روی اجساد انسان ها در طی نبردها بنا کرده بود! رومولوس، امپراطور روم با آگاهی نسبت بدان، خود را بهترین شخصی می داند که برای فروپاشیِ چنان امپراطوری ای بر تخت نشسته است. نیازی به کارهای قهرمانانه و حتی اراده و هدف نیز نیست. کافی است خود را به امور پیش پاافتاده معطوف سازد تا سقوط، خود به آرامی بر کرسی نشیند و رومولوس کبیر این چنین افتخارات جاه طلبانه را در یک ضد تراژدی ساقط می سازد.
دکتر کاوه احمدی علی آبادی
عضو هئیت علمی دانشگاه آبردین با رتبه پروفسوری
۱-Absurd
-Albert Camus۲
Samuel Beckett۳-
Eugene Ionesco۴-
۵-Jean-Paul Sartre
۶-Friedrich Durrenmatt
منبع :ایرانیانhttp://www.iichs.org