دو ستاره ی درخشان آسمان ادب و عرفان، پروین اعتصامی و امیلی دیکنسون
پروین اعتصامی، ستاره ی درخشان فرهنگ و ادب فارسی، علاوه بر استعداد ذاتی، با توجه پدرش میرزا یوسف اعتصامی به مقامی که در خور او بود رسید وی در 25 اسفند سال 1285 شمسی در تبریز متولد شد و از ابتدا زیر نظر پدر
نویسنده: دکتر سهیلا صلاحی مقدم
پروین اعتصامی، ستاره ی درخشان فرهنگ و ادب فارسی، علاوه بر استعداد ذاتی، با توجه پدرش میرزا یوسف اعتصامی به مقامی که در خور او بود رسید وی در 25 اسفند سال 1285 شمسی در تبریز متولد شد و از ابتدا زیر نظر پدر دانشمند و سخندانش ادبیات فارسی و عربی را فرا گرفت و از 8 سالگی به سرودن شعر پرداخت و درجات علم و دانایی را یکی پس از دیگری طی کرد و سفرهای متعدد با پدر رفت. ازدواجی ناموفق داشت تا این که در سوم فروردین 1320 در سن 35 سالگی بی هیچ سابقه ی کسالت در بستر بیماری افتاد و 13 روز بعد در 16 فروردین بدرود زندگی گفت. پروین اعتصامی یکی از اخلاقی ترین شاعران جهان است. لذا انوار افکار عرفانی در آن تابیدن گرفته است.
امیلی دیکنسون را بهترین شاعره، پیشگام نوسرایان، نامیده اند. در سال 1830 در یکی از شهرک های ایالت ماساچوست آمریکا متولد شد و در 15 می 1886 و در همان شهر در سن 56 سالگی به سرای باقی شتافت. یک خواهر و یک برادر داشت پدرش خزانه دار دانشگاه و مردی خشکه مقدس و متعصب بود. امیلی بندرت از خانه بیرون می رفت و بندرت سفر رفت. هرگز ازدواج نکرد و زندگیش با سرودن شعر و مراقبت از خانه و پدر و مادرش گذشت. پس از مرگ پدر و مادر، به طور کلی منزولی و گوشه نشین شد و با دوستان و خویشان فقط از طریق یادداشت ها و نامه ها ارتباط داشت. در 30 سالگی عاشق یکی از دوستان خانوادگیشان که قاضی بود شد و این عشق با وجود ناکامی مایه ی بروز خلاقیت امیلی شد.
امیلی تا آخر عمر اشعارش را چاپ نکرد فقط مکاتباتی با توماس هیگینسون(Higginson Thomas) سردبیر ماهنامه ی آتلانتیک داشت. (هیگینسون نوآوری های جسورانه امیلی را بر نمی تافت.)
پس از مرگ امیلی خواهرش لاوینیا، بسته ای پر از اشعار امیلی را پیدا کرد. بیش از 1700 قطعه شعر. اولین چاپ شعرهای برگزیده ی او در سال 1890 به یاری توماس هیگینسون انجام شد. بعدها چاپ های متعددی از اشعار او منتشر گردید.
امیلی دیکنسون را از پیشگامان شعر مدرن یا از پیشگامان تجربه گرایی مدرنیستی می دانند، امیلی با انسان روبرو شده است و او به حقیقت عالم هستی می اندیشد و در انزوا چشمه ی درونیش می جوشد و در دهکده ای دور افتاده و به دور از محافل ادبی و روشنفکری، پیشگام شعر مدرن می شود. او به تجربیات باطنی دست می یابد. پروین و امیلی به حق متصل شده اند و از این گذر، به جاودانگی رسیده اند و شعرشان در ذهن و دل خواص می نشیند و عوام نیز از آن لذت می برند. در این مجمل از طریق ادبیات مقایسه ای (Contrastive Literature) برآنم که بعضی درون مایه های اخلاقی و عرفانی مشترک را در شعر پروین اعتصامی و امیلی دیکنسون بیان کنم به این ترتیب غیر از آشنایی بیشتر با شعر این دو نابغه ی ادب فارسی و انگلیسی، به زوایای پنهانی در سطح زبانی و ادبی و فکری می توان دست یافت.
اکنون به بررسی بعضی مفاهیم مشترک در شعر پروین اعتصامی و امیلی دیکنسون می پردازیم:
یکی پرسید از سقراط که از مردن چه خواندستی
بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را؟
اگر زین خاکدان پست روزی برپری بینی
که گردون ها و گیتی است ملک آن جهانی را
چراغ روشن جان را مکن در حصن تن پنهان
مپیچ اندر میان خرقه این یاقوت کانی را
به چشم معرفت در راه بین آن گاه سالک شو
که خواب آلوده نتوان یافت عمر جاودانی را
دلت هرگز نمی گشت این چنین آلوده و تیره
اگر چشم تو می دانست شرط پاسبانی را
بزرگانی که بر شالوده ی جان ساختند ایوان
خریداری نکردند این سرای استخوانی را
به مهمان خانه ی آزو هوی جز لاشه چیزی نیست
برای لاشه خواران واگذار این مهمانی را
همچنانکه دیده می شود تکرار وزن مفاعلین (بحر هزج مثمن سالم) به این قطعه ریتم متینی داده است که با ردیف «را» (و مصوت پایانیa ?) بر حزن انگیزی و تأثیر آن افزوده است. به دلیل تأثیر پروین از سبک خراسانی، گویش نیشابوری در فعل خواندستی مشاهده می شود. مخفف «زین» به جای «از این» و کلمات سره ی فارسی مانند اندر، گردون، گیتی، برپریدن، خواب آلوده، آلوده، تیره، سرای استخوانی، مهمان خانه، لاشه و لاشه خواران، واگذاردن، میهمانی، نشان دهنده ی گرایش پروین به دوره ی اول نظم و نثر فارسی است. اما در همین حال پرسش و پاسخ بین فردی که مشخص نیست با سقراط قابل توجه است. سقراط فیلسوف بزرگ یونان است که در علم و عقل و اخلاق زبانزد همگان است. بنابراین پروین از زبان او سخن می گوید و نکته ای عرفانی را بیان می کند.
خاکدان پست استعاره از دنیا، بر پریدن به روح آدمی بر می گردد که می تواند پرواز کند گردون ها و گیتی ها کنایه از وسعت بی نهایت جهان ملکوت، چراغ روشن جان تشبیه بلیغ، حصن تن، تشبیه بلیغ، خرقه استعاره از تن، یاقوت کانی استعاره از جان، چشم معرفت استعاره ی مکینه ی چشم معرفت، خواب آلوده کنایه از حالتی که به انسان دست می دهد تا نتواند حقیقت را دریابد و به بیداری و خویشتن آگاهی و خدابینی نرسد. مهمانخانه ی آز و هوی استعاره از دنیا، لاشه استعاره از مال و منال فانی دنیوی، لاشه خواران استعاره از دنیا پرستان و کسانی که غرق در لذات و هوی و هوس نفسانی هستند.
و اما دیدگاه امیلی دیکنسون درباره ی مرگ: او مرگ را جاودانی می بیند. غالباً وقتی مرگ به سراغ ما می آید که اصلاً فکرش را نمی کنیم. همانطور که دیده می شود شعر او فاقد وزن و ریتم رایج در شعر زبان انگلیسی است و قالب و فرم مرسوم در شعر کلاسیک انگلیسی را ندارد. امیلی نوآوری های خاص خود را دارد.
We never Know we go.
When we are going
We Jest and shut the Door
Fate- following
Behind us bolts it
And we accost no more
هرگز نمی دانیم که می رویم
وقتی روانه می شویم
با شوخی ( ناباوری)، در (زندگی) را می بندیم
سرنوشت به دنبال ما می آید
پشت ما، در را قفل می کند.
و ما دیگر کسی را ( در این دنیا) نخواهیم دید.
صنعت تشخیص در جمله Fate- Following دیده می شود. جمله های کوتاه به چشم می خورد و با حرف بزرگ D در Door به ما نشان می دهد که باید از آن استنباطی فراتر داشته باشیم.
Because I could not stop for Death
He kindly stopped for me
The Carriage held but Just Ourselves
And Immortality
چون من نمی توانستم برای مرگ منتظر بمانم.
خود از سر لطف برای من ایستاد
کالسکه فقط گنجایش من و مرگ و جاودانگی را داشت.
او در بسیاری از قطعه هایش خود را می بیند که مرده است، در قطعه بالا، کالسکه ی مرگ ( با صنعت تشخیص) می آید و او را که عروس مرگ شده است با خود می برد. در حقیقت مرگ همان وصال با معشوق ازلی و ابدی است.
It was not Death, for I stood up
And all the Dead, lie down
. . . .
The Figures I have seen
Set orderly , for Burial
Reminded me, of mine
مرگی نبود، زیرا من ایستاده بودم
در حالی که همه ی مردگان ( هنگام مرگ) آرمیده اند
کالبدهایی را دیده ام
به ردیف چیده شده، برای تدفین
کالبد خود را به یاد آوردم
همچون پروین، امیلی دیکنسون معتقد است که مرگ، زندگی دوباره ایست و باید قبل از این که بمیریم، بمیریم ( موتوا قبل أن تموتوا)
A Death blow is a life blow to some
Who till they died, did not alive become
Who had they lived, had died but when
They died, Vitality begun
ضربه ی مرگ، ضربه ی زندگی است
برای آنان که تا نمردند (از خودخواهی و انانیت)، زنده نشدند (به عشق)
آنها که اگر زنده می ماندند (با حفظ دنیا پرستی ها) مرده بودند (از حیات حقیقی دور می شدند)
اما چون مردند، نیروی حیات (حقیقی) در ایشان جان گرفت
امیلی از شهیدان می گوید:
Through the strait pass of suffering
The Martyrs-even-trod
Their feet-upon temptation-
Their faces-upon God.
به سوی گذرگاه هموار رنج
شهیدان، همگی گام بر می داشتند
پاهایشان بر وسوسه ی (عشق حقیقی)
چهره هاشان رو (بر روی) خدا
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
نزد شاهین محبت بی پرو بال آمدن
پیش باز عشق آیین کبوتر داشتن
سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
تن به یاد روی جانان اندر آذر داشتن
هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن
هر کجا ناراست خود را چون سمندر داشتن
آب حیوان یافتن بی رنج در ظلمات دل
زان همی نوشیدن و یار سکندر داشتن
از برای سود در دریای بی پایان علم
عقل را مانند غواصان شناور داشتن
گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن
چشم دل را با چراغ جان منور داشتن
در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن
ای خوشا سودای دل از دیده پنهان داشتن
مبحث تحقیق را در دفتر جان داشتن
دیبه ها بی کارگاه و دوک و جولا بافتن
گنج ها بی پاسبان و بی نگهبان داشتن
بنده ی فرمان خود کردن همه آفاق را
دیو بستن قدرت دست سلیمان داشتن
دیده را دریا نمودن مردمک را غوصگر
اشک را مانند مروارید غلطان داشتن
از تکلف دور گشتن ساده و خوش زیستن
ملک دهقانی خریدن کار دهقان داشتن
رنجبر بودن ولی در کشتزار خویشتن
وقت حاصل خرمن خود را به دامان داشتن
سربلندی خواستن در عین پستی ذره وار
آرزوی صحبت خورشید رخشان داشتن
پروین در این دو قصیده با ردیف«داشتن» و وزن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (بحر رمل مثمن محذوف) آنچنان با سوز سروده است که غزل واره شده اند. شروع شعر با ترکیب «ای خوشا» مفهوم آن دو را بسیار رسا بیان کرده است و عشق را با زیباترین زبان و بیان طلبیده است اما عشقی که ورای همه ی خوب و زشت های دنیای فانی است.
سوختن در راه عشق و صبر در این طریق، ارزش والای دل و جان علم و عقل را دانستن، عقل از دیدگاه پروین اعتصامی که خردورز است همیشه در معنای عقل ممدوح است همان که در طریق الی الله همیشه یار و حامی عشق بوده است و هیچ تضادی بین آن دو نیست (اگر عارفان از تضاد عقل و عشق می گویند از عقل جزئی مکار می گویند).
آرایه هایی که پروین برای بیان مقصود استفاده کرده است باز هم دلنشین و استوار است ترکیب کنایی سر در پای دلبر داشتن، تشبیهات شاهین محبت، باز عشق، ترکیب بی پرو بال آمدن، آیین کبوتر داشتن، سوختن و آوردن مترادف بگداختن برای تأکید همراه با مشبه به شمع، ترکیب کنایی تن در آذر داشتن، پروانه و نور و جان باختن پروانه در آتش و تشبیه زیبایی که برای عاشق و پروانه آورده شده است، سمندر و نار تلمیح به قصه ی سمندر که در آتش می رود ولی نمی سوزد که شیدای آتش است. آب حیوان در دل یافتن، تلمیح به داستان اسکندر، تشبیه عقل به غواص و علم به دریا، تلمیح به آوردن مروارید به وسیله ی غواصان از دل دریاها که مروارید حقیقت باشد، گوشوار و گوش مراعات نظیر و مراعات نظیرهای فراوان دیگر، تشبیه حکمت به گوشوار، تشبیه گلستان هنر و تشبیه انسان به نخل در گلستان هنر، وجه شبه پرباری بخاطر ذکر نام سرو و صنوبر در مصراع آخر.
پروین در شعر دوم نکات عرفانی نغزی را مطرح می کند. دیباها بی کارگاه بافتن و گنج ها بی پاسبان داشتن کنایه از گرامی داشتن خودی خود و طرح مبحث «خودی» که ارزشمندترین هدیه ی الهی است چرا که انسان را با خلق پیوند می دهد و خودشناسی به خداشناسی می انجامد همان که:
سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد
و آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
وقتی که چنین باشد به قدرت الهی متصل می شویم و قدرتی همچون حضرت سلیمان پیدا می کنیم و دست دیو و شیطان را می بندیم.
اشک عارفانه جایگاه بزرگی از نظر عرفان دارد و مایه ی صفای باطن است.
سادگی و دوری از تکلف و مادیات هم از درس های عرفان است. حقیر در برابر قدرت خداوند و بنده خداوند بودن که عین عزت و سربلندی است تا همچون ذره چرخ زنان به خورشید الهی برسیم. امیلی دیکنسون از عشق می گوید محور عالم عشق است چند وچونی آن را نمی توان یافت.
That Love is all there is
Is all we know of Love
It is enough, THe freight should be
Proprtioned to the groove
این که عشق هست، همه ی آن چیزی که هست
همه ی آن چیزی است که ما از عشق می دانیم
همین کافی است-بار کشتی باید
بقدر گنجایش آن باشد
عاشقانه ای بسیار زیبا برای آن که باید بیاید:
If you were coming in the Fall
I 'd brush the summer by
With half a smile, and half a spurn
As Houswives do, a Fly
If I could see you in a year
I' d wind the months in balls-
And put them each in separate Dravers
For fear the numbers fuse
If certain, when this life was out
That yours and mine should be
I' d toss it yonder, like a Rind
And take Eternity-
اگر قرار بود در پاییز بیایی
تابستان را کنار می زدم
با نیم لبخندی و تکان دستی
همچون خانمی که مگس را
اگر می توانستم سال دیگر ببینمت
ماه ها را می فشردم و گلوله می کردم
و هر یک را در گنجه ای می نهادم
مبادا شمارشان را از دست بدهم
اگر یقین داشتم که هرگاه جان سپارم
تو به من خواهی پیوست
جانم را چون پوستی اضافی می کندم
و بی درنگ ابدیت را بر می گزیدم
خود را دریاب. به خویشتن خویش فکر کن
Soto! Explor thyself
There in thyself shalt find
The Undiscoverd Continent
No Settler had the Mind.
سو تو! خودی خود را کشف کن
در این خودی درخواهی یافت
قاره ای کشف نشده
هیچ مهاجری اعتراضی ندارد
به جای نفرت باید عشق ورزید:
I had no time to Hate-
Beacause the Grave would hinder Me-
And life was not so
Ample I
Could finish-Enmity-
Nor had I time to Love
But Since some industry must be-
The little Toil of Love
I Thought Be large enough for Me-
برای نفرت وقت نداشتم
زیرا مرگ مانعم می شد
و زندگی چنان طولانی نبود
که من بتوانم کینه را به پایان برم
برای عشق هم فرصت نبود
اما از آن جا که باشد کاری انجام شود
من اندیشیدم
زحمت کوچک عشق
به اندازه ی کافی برای من والا خواهد بود.
We learned the whole of Love
The Alphabet-the words-
A Chapter-then the mighty Book-
Then-Revelation closed
عشق را کامل آموختیم
از الفبا تا کلمات
یک فصل کامل تا پایان این کتاب بزرگ و والا
سپس، مکاشفه پایان یافت
البته نبودن شهرت و به خود غره نشدن یکی دیگر از مواردی است که در دیدگاه عرفانی به آن بر می خوردیم.
کسی که در طلب نام نیک رنج کشید
اگرچه نام و نشانیش نیست، ناموری است
این نظریه را در داستان پایه و دیوار می توانیم ببینیم. این قطعه، مناظره ی دیواری با پایه ی دیوار است که دیوار را بر خود نگه می دارد.
دیوار قصر پادشاهی مفاخره می کند که بلند مرتبگی فقط مرا سزاوار است.
در پناه من ایمن است از رنج
شاه گر خفته یا بیدار است
قرن ها رفت و هیچ خم نشدم
گرچه دایم به پشت من بار است
اثر من به جای خواهد ماند
زان که محکم ترین آثار است
پایه می گوید اینقدر به خود مناز
نشنیدی که مردم هنری
هنر و فضل را خریدار است
از تو کار پیشرفت نکرد
نکته ی دیگری در این کار است
همه سنگینی تو روی من است
گر جوی، گرهزار خروار است
همه بر پای از ثبات منند
هر چه ایوان و بام و انبار است
گرچه این کاخ را منم بنیاد
سخن از خویش گفتم عار است
امیلی دیکنسون شهرت را کشنده می داند.
Fame is a fickle food
Upon a shifting plate
Whose table once a Guest but not
The second time is set
Whose crumbs the crows inspect
And with ironic caw
Flap past it to the
Farmer 's corn-Men eat of it and die
شهرت خوراکی است بی مایه
در بشقابی گردنده
بر سفره ای که برای هر میهمان
فقط یک بار گسترده می شود.
خرده هایش را کلاغان می ربایند
و با قارقارهای طعنه آمیز
به سوی بذرهای کشاورز پر می کشند
مردان از آن می خورند و می میرند
در جای دیگر امیلی دیکنسون شهرت را به زنبوری تشیه می کند
Fame is a bee
It has a song-
It has a sting-
Ah, too, it has a wing
شهرت همچون زنبوری است
که آوازی دارد
و نیشی
آه و البته، بالی هم دارد.
I am Nobody! Who are you؟
Are you-Nobody Too؟
Then there 's a pair of us
Don' t tell!
They' d advertise-you know
How dready-to be -somobedy
How public-like a frog
To tell on 's name-the live long June-
To an admiring Bog!
من هیچ کسم! تو کیستی
تو هم آیا هیچ کسی
پس ما یک جفتیم
به هیچ کس مگو
مبادا رسوایمان کنند
چه ملال آور است کسی بودن
چه شرم آور است
همچون غوکان
نام خود را در سراسر بهاران
به منجلابی ستایشگر گفتی
عاقلی دیوانه ای را داد پند
کز چه بر خود می پسندی این گزند
می زنند اوباش کویت سنگ ها
می دوانندت ز پی فرسنگ ها
کودکان پیراهنت را می درند
رهروان کفش و کلاهت می برند
گربخندی ور بگریی زار زار
بر تو می خندند اهل روزگار
بر گرفتی ز آدمی چون دیو، روی
آدمی بودی و گشتی دیو خوی
دوش، طفلان بر سرت گل ریختند
تا تو سر برداشتی بگریختند
چون تو کس، ناخورده می مستی نکرد
خوی با بدبختی و پستی نکرد
مست را مستی اگر یک راه بدی
مستی تو هر گه و بی گه بدی
بس طبیبانند در بازار و کوی
حالت خود با یکی زیشان بگوی
گفت من دیوانگی کردم هزار
تا بدیدم جلوه ی پروردگار
دیده زین ظلمت به نور انداختم
شمع گشتم، هیمه دور انداختم
تو مرا دیوانه خوانی ای فلان
لیک من عاقل ترم از عاقلان
گر که هر عاقل چون دیوانه بود
در جهان بس عاقل و فرزانه بود
عارفان کاین مدعا را یافتند
گم شدند از خود، خدا را یافتند
من همی بینم جلال اندر جلال
تو چه می بینی بجز وهم و خیال
من همی بینم بهشت اندر بهشت
تو چه می بینی بغیر از خاک و خشت
گنج ها بردم که ناید در حساب
ذره ها دیدم که گشته است آفتاب
عشق حق در من شرار افروخته است
من چه دانم که دستم سوخته است
چون مرا هجرش به خاکستر نشاند
گو بیفشان هر که خاکستر فشاند
تو همی اخلاص را خوانی جنون
چون توانی چاره کرد این درد؟ چون؟
از طبیبم گر چه می دادی نشان
من نمی بینم طبیبی در جهان
من چه دانم کان طبیب اندر کجاست
می شناسم یک طبیب آن هم خداست
The only News I Konw
Is Bulletins all Day
From Immortality
The Only Shows I see
Tomorrow and Today
Porchance Eternity
The Only One I meet
Is God- The Only Street
Existance-
If Other News there be-
Or Admirabler show
I' ll testify
تنها خبری که من می دانم
بولتون هر روزه ای است از جاودانگی
تنها منظره ای که من می بینم
فردا و امروز است
ابدیت
تنها کسی که من ملاقات می کنم
خداست
تنها خیابان، هستی.
اگر خبر دیگری وجود داشته باشد
یا منظره قابل تحسین دیگری
من شهادت خواهم داد (حقیقتی جز خدا، ابدیت و هستی وجود ندارد)
امیلی دیکنسون از جنونی عارفانه می گوید:
Much madness is divinest Sense-
To a discerning Eye-
Much Sense- the starkest Madness
Tis the Majority
In this, as all, prevail
Assent-and you are sane
Demur-You are straightway dangerous
And handled with a chain
جنون بسیار، ملکوتی ترین حس است
فرای چشم بصیرت
یک حس ملکوتی، یک جنون محض
در این نیز چون همه چیز اکثریت است که حکم می راند
تأیید کن-آنگاه عاقلی
تردید کن-بسیار خطرناکی
و بسته در زنجیر
دی، کودکی به دامن مادر گریست زار
کز کودکان کوی به من کس نظر نداشت
طفلی، مرا ز پهلوی خود بی گناه راند
آن تیره طعنه، زخم کم از نیشتر نداشت
اطفال را به صحبت من از چه میل نیست
کودک مگر نبود، کسی کو پدر نداشت
هرگز درون مطبخ ما هیزمی نسوخت
وین شمع، روشنایی از این بیشتر نداشت
خندید و گفت آن که به فقر تو طعنه زد
از دانه های گوهر اشکت خبر نداشت
از زندگانی پدر خود مپرس از آنک
چیزی به غیر تیشه و داس و تبر نداشت
این بوریای کهنه به صد خون دل خرید
رختش گه آستین و گهی آستر نداشت
If I can stop one Heart from breaking
I shall not live in vain
If I can ease one/life the Aching
Or cool one Pain
Or help one fainting Robin
Un to his Nest again
I shall not live in Vain
اگر بتوانم دلی را از شکستن باز دارم
بیهوده نزیسته ام
اگر بتوانم رنجی را آرامش بخشم
یا دردی را مرهم نهم
یا سینه سرخی رنجور را کمک کنم
و به آشیانه اش باز گردانم
بیهوده نزیسته ام
ما بسی گم گشته باز آورده ایم
ما بسی بی توشه را پرورده ایم
میهمان ماست هر کس بینواست
آشنا با ماست چون بی آشناست
ما بخوانیم ار چه ما را رد کنند
عیب پوشی ها کنیم ار بد کنند
سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت
ز آتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت
ما که دشمن را چنین می پروریم
دوستان را از نظر چون می بریم؟
آن که با نمرود این احسان کند
ظلم کسی با موسی عمران کند؟
این سخن پروین نه از روی هواست
هر کجا نوری است ز انوار خداست
It 's like the Light-
A fashionable Delight-
It' s like the Bee-
A dateless-Melody
It' s like the woods-
Private-like the Breeze
Phraseless
It 's like theMorning
Best-
همچون نور است
نشاطی بی زوال
همچون زنبور
نغمه ای بی زمان
خلوت چون درخت زار
بی کلام چون نسیم
همچون صبح در خوش ترین زمان
How excellent the Heaven-
When Earthcan cot be had-
How hospitable-then-the face
Of our Old Neighbor-God-
چه زیباست آسمان
وقتی که زمین در کار نیست
چه گشاده روست، آنگاه
همسایه ی قدیم ما، خدا
Beauty crowds me till I die
Beauty mercy have on me-
But if I expire today
Let it be in sight of thee
جمال الهی بر من فرو می بارد تا بمیرم
ای زیبایی به من رحم کن
اما اگر همین امروز درگذرم
بگذار در منظر تو باشم!
1- قرآن کریم
2- آریان پور، یحیی. از نیما تا روزگار ما. انتشارات زوار، 1374.
3- دیوان پروین اعتصامی. به کوشش ولی الله درودیان، چاپ سوم. نشر نی، 1384.
4- دیوان حافظ. به اهتمام محمد قزوینی، قاسم غنی. کتابخانه ی زوار، چاپ سینا.
5- شفیعی کدکنی، محمدرضا. ادوار شعر فارسی از مشروطیت تا سقوط سلطنت.انتشارات سخن، 1380.
6- شفیعی کدکنی، محمدرضا. گزیده غزلیات شمس. چاپ هفتم. شرکت سهامی کتابهای جیبی 1367.
منبع: پروین پژوهی
امیلی دیکنسون را بهترین شاعره، پیشگام نوسرایان، نامیده اند. در سال 1830 در یکی از شهرک های ایالت ماساچوست آمریکا متولد شد و در 15 می 1886 و در همان شهر در سن 56 سالگی به سرای باقی شتافت. یک خواهر و یک برادر داشت پدرش خزانه دار دانشگاه و مردی خشکه مقدس و متعصب بود. امیلی بندرت از خانه بیرون می رفت و بندرت سفر رفت. هرگز ازدواج نکرد و زندگیش با سرودن شعر و مراقبت از خانه و پدر و مادرش گذشت. پس از مرگ پدر و مادر، به طور کلی منزولی و گوشه نشین شد و با دوستان و خویشان فقط از طریق یادداشت ها و نامه ها ارتباط داشت. در 30 سالگی عاشق یکی از دوستان خانوادگیشان که قاضی بود شد و این عشق با وجود ناکامی مایه ی بروز خلاقیت امیلی شد.
امیلی تا آخر عمر اشعارش را چاپ نکرد فقط مکاتباتی با توماس هیگینسون(Higginson Thomas) سردبیر ماهنامه ی آتلانتیک داشت. (هیگینسون نوآوری های جسورانه امیلی را بر نمی تافت.)
پس از مرگ امیلی خواهرش لاوینیا، بسته ای پر از اشعار امیلی را پیدا کرد. بیش از 1700 قطعه شعر. اولین چاپ شعرهای برگزیده ی او در سال 1890 به یاری توماس هیگینسون انجام شد. بعدها چاپ های متعددی از اشعار او منتشر گردید.
امیلی دیکنسون را از پیشگامان شعر مدرن یا از پیشگامان تجربه گرایی مدرنیستی می دانند، امیلی با انسان روبرو شده است و او به حقیقت عالم هستی می اندیشد و در انزوا چشمه ی درونیش می جوشد و در دهکده ای دور افتاده و به دور از محافل ادبی و روشنفکری، پیشگام شعر مدرن می شود. او به تجربیات باطنی دست می یابد. پروین و امیلی به حق متصل شده اند و از این گذر، به جاودانگی رسیده اند و شعرشان در ذهن و دل خواص می نشیند و عوام نیز از آن لذت می برند. در این مجمل از طریق ادبیات مقایسه ای (Contrastive Literature) برآنم که بعضی درون مایه های اخلاقی و عرفانی مشترک را در شعر پروین اعتصامی و امیلی دیکنسون بیان کنم به این ترتیب غیر از آشنایی بیشتر با شعر این دو نابغه ی ادب فارسی و انگلیسی، به زوایای پنهانی در سطح زبانی و ادبی و فکری می توان دست یافت.
اکنون به بررسی بعضی مفاهیم مشترک در شعر پروین اعتصامی و امیلی دیکنسون می پردازیم:
مرگ:
پروین اعتصامی مرگ را با نگرشی عرفانی مطرح می کند که همان پرواز از خاکدان پست مادی است. انسان زندگی جاودان و حقیقی را بعد از مرگ و رهایی از قفس تن خواهد داشت و بعد اخلاقی آن را گوشزد می کند که پس ای انسان، مراقب باش و نفس خود را محاسبه کن. در قطعه ای چنین می سراید(کلیات پروین، ص 8).یکی پرسید از سقراط که از مردن چه خواندستی
بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را؟
اگر زین خاکدان پست روزی برپری بینی
که گردون ها و گیتی است ملک آن جهانی را
چراغ روشن جان را مکن در حصن تن پنهان
مپیچ اندر میان خرقه این یاقوت کانی را
به چشم معرفت در راه بین آن گاه سالک شو
که خواب آلوده نتوان یافت عمر جاودانی را
دلت هرگز نمی گشت این چنین آلوده و تیره
اگر چشم تو می دانست شرط پاسبانی را
بزرگانی که بر شالوده ی جان ساختند ایوان
خریداری نکردند این سرای استخوانی را
به مهمان خانه ی آزو هوی جز لاشه چیزی نیست
برای لاشه خواران واگذار این مهمانی را
همچنانکه دیده می شود تکرار وزن مفاعلین (بحر هزج مثمن سالم) به این قطعه ریتم متینی داده است که با ردیف «را» (و مصوت پایانیa ?) بر حزن انگیزی و تأثیر آن افزوده است. به دلیل تأثیر پروین از سبک خراسانی، گویش نیشابوری در فعل خواندستی مشاهده می شود. مخفف «زین» به جای «از این» و کلمات سره ی فارسی مانند اندر، گردون، گیتی، برپریدن، خواب آلوده، آلوده، تیره، سرای استخوانی، مهمان خانه، لاشه و لاشه خواران، واگذاردن، میهمانی، نشان دهنده ی گرایش پروین به دوره ی اول نظم و نثر فارسی است. اما در همین حال پرسش و پاسخ بین فردی که مشخص نیست با سقراط قابل توجه است. سقراط فیلسوف بزرگ یونان است که در علم و عقل و اخلاق زبانزد همگان است. بنابراین پروین از زبان او سخن می گوید و نکته ای عرفانی را بیان می کند.
اصطلاحات عرفانی:
با ترکیباتی چون خاکدان پست، بر پریدن، ملک آن جهانی، چراغ روشن جان، حصن تن، چشم معرفت، سالک، خواب آلوده، عمر جاودانی، دل، سرای استخوانی از آرایه های زیبایی استفاده کرده است.خاکدان پست استعاره از دنیا، بر پریدن به روح آدمی بر می گردد که می تواند پرواز کند گردون ها و گیتی ها کنایه از وسعت بی نهایت جهان ملکوت، چراغ روشن جان تشبیه بلیغ، حصن تن، تشبیه بلیغ، خرقه استعاره از تن، یاقوت کانی استعاره از جان، چشم معرفت استعاره ی مکینه ی چشم معرفت، خواب آلوده کنایه از حالتی که به انسان دست می دهد تا نتواند حقیقت را دریابد و به بیداری و خویشتن آگاهی و خدابینی نرسد. مهمانخانه ی آز و هوی استعاره از دنیا، لاشه استعاره از مال و منال فانی دنیوی، لاشه خواران استعاره از دنیا پرستان و کسانی که غرق در لذات و هوی و هوس نفسانی هستند.
و اما دیدگاه امیلی دیکنسون درباره ی مرگ: او مرگ را جاودانی می بیند. غالباً وقتی مرگ به سراغ ما می آید که اصلاً فکرش را نمی کنیم. همانطور که دیده می شود شعر او فاقد وزن و ریتم رایج در شعر زبان انگلیسی است و قالب و فرم مرسوم در شعر کلاسیک انگلیسی را ندارد. امیلی نوآوری های خاص خود را دارد.
We never Know we go.
When we are going
We Jest and shut the Door
Fate- following
Behind us bolts it
And we accost no more
هرگز نمی دانیم که می رویم
وقتی روانه می شویم
با شوخی ( ناباوری)، در (زندگی) را می بندیم
سرنوشت به دنبال ما می آید
پشت ما، در را قفل می کند.
و ما دیگر کسی را ( در این دنیا) نخواهیم دید.
صنعت تشخیص در جمله Fate- Following دیده می شود. جمله های کوتاه به چشم می خورد و با حرف بزرگ D در Door به ما نشان می دهد که باید از آن استنباطی فراتر داشته باشیم.
Because I could not stop for Death
He kindly stopped for me
The Carriage held but Just Ourselves
And Immortality
چون من نمی توانستم برای مرگ منتظر بمانم.
خود از سر لطف برای من ایستاد
کالسکه فقط گنجایش من و مرگ و جاودانگی را داشت.
او در بسیاری از قطعه هایش خود را می بیند که مرده است، در قطعه بالا، کالسکه ی مرگ ( با صنعت تشخیص) می آید و او را که عروس مرگ شده است با خود می برد. در حقیقت مرگ همان وصال با معشوق ازلی و ابدی است.
It was not Death, for I stood up
And all the Dead, lie down
. . . .
The Figures I have seen
Set orderly , for Burial
Reminded me, of mine
مرگی نبود، زیرا من ایستاده بودم
در حالی که همه ی مردگان ( هنگام مرگ) آرمیده اند
کالبدهایی را دیده ام
به ردیف چیده شده، برای تدفین
کالبد خود را به یاد آوردم
همچون پروین، امیلی دیکنسون معتقد است که مرگ، زندگی دوباره ایست و باید قبل از این که بمیریم، بمیریم ( موتوا قبل أن تموتوا)
A Death blow is a life blow to some
Who till they died, did not alive become
Who had they lived, had died but when
They died, Vitality begun
ضربه ی مرگ، ضربه ی زندگی است
برای آنان که تا نمردند (از خودخواهی و انانیت)، زنده نشدند (به عشق)
آنها که اگر زنده می ماندند (با حفظ دنیا پرستی ها) مرده بودند (از حیات حقیقی دور می شدند)
اما چون مردند، نیروی حیات (حقیقی) در ایشان جان گرفت
امیلی از شهیدان می گوید:
Through the strait pass of suffering
The Martyrs-even-trod
Their feet-upon temptation-
Their faces-upon God.
به سوی گذرگاه هموار رنج
شهیدان، همگی گام بر می داشتند
پاهایشان بر وسوسه ی (عشق حقیقی)
چهره هاشان رو (بر روی) خدا
آرزوها:[عشق]
ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتندل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
نزد شاهین محبت بی پرو بال آمدن
پیش باز عشق آیین کبوتر داشتن
سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
تن به یاد روی جانان اندر آذر داشتن
هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن
هر کجا ناراست خود را چون سمندر داشتن
آب حیوان یافتن بی رنج در ظلمات دل
زان همی نوشیدن و یار سکندر داشتن
از برای سود در دریای بی پایان علم
عقل را مانند غواصان شناور داشتن
گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن
چشم دل را با چراغ جان منور داشتن
در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن
ای خوشا سودای دل از دیده پنهان داشتن
مبحث تحقیق را در دفتر جان داشتن
دیبه ها بی کارگاه و دوک و جولا بافتن
گنج ها بی پاسبان و بی نگهبان داشتن
بنده ی فرمان خود کردن همه آفاق را
دیو بستن قدرت دست سلیمان داشتن
دیده را دریا نمودن مردمک را غوصگر
اشک را مانند مروارید غلطان داشتن
از تکلف دور گشتن ساده و خوش زیستن
ملک دهقانی خریدن کار دهقان داشتن
رنجبر بودن ولی در کشتزار خویشتن
وقت حاصل خرمن خود را به دامان داشتن
سربلندی خواستن در عین پستی ذره وار
آرزوی صحبت خورشید رخشان داشتن
پروین در این دو قصیده با ردیف«داشتن» و وزن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (بحر رمل مثمن محذوف) آنچنان با سوز سروده است که غزل واره شده اند. شروع شعر با ترکیب «ای خوشا» مفهوم آن دو را بسیار رسا بیان کرده است و عشق را با زیباترین زبان و بیان طلبیده است اما عشقی که ورای همه ی خوب و زشت های دنیای فانی است.
سوختن در راه عشق و صبر در این طریق، ارزش والای دل و جان علم و عقل را دانستن، عقل از دیدگاه پروین اعتصامی که خردورز است همیشه در معنای عقل ممدوح است همان که در طریق الی الله همیشه یار و حامی عشق بوده است و هیچ تضادی بین آن دو نیست (اگر عارفان از تضاد عقل و عشق می گویند از عقل جزئی مکار می گویند).
آرایه هایی که پروین برای بیان مقصود استفاده کرده است باز هم دلنشین و استوار است ترکیب کنایی سر در پای دلبر داشتن، تشبیهات شاهین محبت، باز عشق، ترکیب بی پرو بال آمدن، آیین کبوتر داشتن، سوختن و آوردن مترادف بگداختن برای تأکید همراه با مشبه به شمع، ترکیب کنایی تن در آذر داشتن، پروانه و نور و جان باختن پروانه در آتش و تشبیه زیبایی که برای عاشق و پروانه آورده شده است، سمندر و نار تلمیح به قصه ی سمندر که در آتش می رود ولی نمی سوزد که شیدای آتش است. آب حیوان در دل یافتن، تلمیح به داستان اسکندر، تشبیه عقل به غواص و علم به دریا، تلمیح به آوردن مروارید به وسیله ی غواصان از دل دریاها که مروارید حقیقت باشد، گوشوار و گوش مراعات نظیر و مراعات نظیرهای فراوان دیگر، تشبیه حکمت به گوشوار، تشبیه گلستان هنر و تشبیه انسان به نخل در گلستان هنر، وجه شبه پرباری بخاطر ذکر نام سرو و صنوبر در مصراع آخر.
پروین در شعر دوم نکات عرفانی نغزی را مطرح می کند. دیباها بی کارگاه بافتن و گنج ها بی پاسبان داشتن کنایه از گرامی داشتن خودی خود و طرح مبحث «خودی» که ارزشمندترین هدیه ی الهی است چرا که انسان را با خلق پیوند می دهد و خودشناسی به خداشناسی می انجامد همان که:
سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد
و آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
وقتی که چنین باشد به قدرت الهی متصل می شویم و قدرتی همچون حضرت سلیمان پیدا می کنیم و دست دیو و شیطان را می بندیم.
اشک عارفانه جایگاه بزرگی از نظر عرفان دارد و مایه ی صفای باطن است.
سادگی و دوری از تکلف و مادیات هم از درس های عرفان است. حقیر در برابر قدرت خداوند و بنده خداوند بودن که عین عزت و سربلندی است تا همچون ذره چرخ زنان به خورشید الهی برسیم. امیلی دیکنسون از عشق می گوید محور عالم عشق است چند وچونی آن را نمی توان یافت.
That Love is all there is
Is all we know of Love
It is enough, THe freight should be
Proprtioned to the groove
این که عشق هست، همه ی آن چیزی که هست
همه ی آن چیزی است که ما از عشق می دانیم
همین کافی است-بار کشتی باید
بقدر گنجایش آن باشد
عاشقانه ای بسیار زیبا برای آن که باید بیاید:
If you were coming in the Fall
I 'd brush the summer by
With half a smile, and half a spurn
As Houswives do, a Fly
If I could see you in a year
I' d wind the months in balls-
And put them each in separate Dravers
For fear the numbers fuse
If certain, when this life was out
That yours and mine should be
I' d toss it yonder, like a Rind
And take Eternity-
اگر قرار بود در پاییز بیایی
تابستان را کنار می زدم
با نیم لبخندی و تکان دستی
همچون خانمی که مگس را
اگر می توانستم سال دیگر ببینمت
ماه ها را می فشردم و گلوله می کردم
و هر یک را در گنجه ای می نهادم
مبادا شمارشان را از دست بدهم
اگر یقین داشتم که هرگاه جان سپارم
تو به من خواهی پیوست
جانم را چون پوستی اضافی می کندم
و بی درنگ ابدیت را بر می گزیدم
خود را دریاب. به خویشتن خویش فکر کن
Soto! Explor thyself
There in thyself shalt find
The Undiscoverd Continent
No Settler had the Mind.
سو تو! خودی خود را کشف کن
در این خودی درخواهی یافت
قاره ای کشف نشده
هیچ مهاجری اعتراضی ندارد
به جای نفرت باید عشق ورزید:
I had no time to Hate-
Beacause the Grave would hinder Me-
And life was not so
Ample I
Could finish-Enmity-
Nor had I time to Love
But Since some industry must be-
The little Toil of Love
I Thought Be large enough for Me-
برای نفرت وقت نداشتم
زیرا مرگ مانعم می شد
و زندگی چنان طولانی نبود
که من بتوانم کینه را به پایان برم
برای عشق هم فرصت نبود
اما از آن جا که باشد کاری انجام شود
من اندیشیدم
زحمت کوچک عشق
به اندازه ی کافی برای من والا خواهد بود.
We learned the whole of Love
The Alphabet-the words-
A Chapter-then the mighty Book-
Then-Revelation closed
عشق را کامل آموختیم
از الفبا تا کلمات
یک فصل کامل تا پایان این کتاب بزرگ و والا
سپس، مکاشفه پایان یافت
البته نبودن شهرت و به خود غره نشدن یکی دیگر از مواردی است که در دیدگاه عرفانی به آن بر می خوردیم.
کسی که در طلب نام نیک رنج کشید
اگرچه نام و نشانیش نیست، ناموری است
این نظریه را در داستان پایه و دیوار می توانیم ببینیم. این قطعه، مناظره ی دیواری با پایه ی دیوار است که دیوار را بر خود نگه می دارد.
دیوار قصر پادشاهی مفاخره می کند که بلند مرتبگی فقط مرا سزاوار است.
در پناه من ایمن است از رنج
شاه گر خفته یا بیدار است
قرن ها رفت و هیچ خم نشدم
گرچه دایم به پشت من بار است
اثر من به جای خواهد ماند
زان که محکم ترین آثار است
پایه می گوید اینقدر به خود مناز
نشنیدی که مردم هنری
هنر و فضل را خریدار است
از تو کار پیشرفت نکرد
نکته ی دیگری در این کار است
همه سنگینی تو روی من است
گر جوی، گرهزار خروار است
همه بر پای از ثبات منند
هر چه ایوان و بام و انبار است
گرچه این کاخ را منم بنیاد
سخن از خویش گفتم عار است
امیلی دیکنسون شهرت را کشنده می داند.
Fame is a fickle food
Upon a shifting plate
Whose table once a Guest but not
The second time is set
Whose crumbs the crows inspect
And with ironic caw
Flap past it to the
Farmer 's corn-Men eat of it and die
شهرت خوراکی است بی مایه
در بشقابی گردنده
بر سفره ای که برای هر میهمان
فقط یک بار گسترده می شود.
خرده هایش را کلاغان می ربایند
و با قارقارهای طعنه آمیز
به سوی بذرهای کشاورز پر می کشند
مردان از آن می خورند و می میرند
در جای دیگر امیلی دیکنسون شهرت را به زنبوری تشیه می کند
Fame is a bee
It has a song-
It has a sting-
Ah, too, it has a wing
شهرت همچون زنبوری است
که آوازی دارد
و نیشی
آه و البته، بالی هم دارد.
I am Nobody! Who are you؟
Are you-Nobody Too؟
Then there 's a pair of us
Don' t tell!
They' d advertise-you know
How dready-to be -somobedy
How public-like a frog
To tell on 's name-the live long June-
To an admiring Bog!
من هیچ کسم! تو کیستی
تو هم آیا هیچ کسی
پس ما یک جفتیم
به هیچ کس مگو
مبادا رسوایمان کنند
چه ملال آور است کسی بودن
چه شرم آور است
همچون غوکان
نام خود را در سراسر بهاران
به منجلابی ستایشگر گفتی
عشق و جنون:
پروین اعتصامی در مثنوی عشق حق، از عقلای مجانین می گوید عشق حقیقی ایشان.عاقلی دیوانه ای را داد پند
کز چه بر خود می پسندی این گزند
می زنند اوباش کویت سنگ ها
می دوانندت ز پی فرسنگ ها
کودکان پیراهنت را می درند
رهروان کفش و کلاهت می برند
گربخندی ور بگریی زار زار
بر تو می خندند اهل روزگار
بر گرفتی ز آدمی چون دیو، روی
آدمی بودی و گشتی دیو خوی
دوش، طفلان بر سرت گل ریختند
تا تو سر برداشتی بگریختند
چون تو کس، ناخورده می مستی نکرد
خوی با بدبختی و پستی نکرد
مست را مستی اگر یک راه بدی
مستی تو هر گه و بی گه بدی
بس طبیبانند در بازار و کوی
حالت خود با یکی زیشان بگوی
گفت من دیوانگی کردم هزار
تا بدیدم جلوه ی پروردگار
دیده زین ظلمت به نور انداختم
شمع گشتم، هیمه دور انداختم
تو مرا دیوانه خوانی ای فلان
لیک من عاقل ترم از عاقلان
گر که هر عاقل چون دیوانه بود
در جهان بس عاقل و فرزانه بود
عارفان کاین مدعا را یافتند
گم شدند از خود، خدا را یافتند
من همی بینم جلال اندر جلال
تو چه می بینی بجز وهم و خیال
من همی بینم بهشت اندر بهشت
تو چه می بینی بغیر از خاک و خشت
گنج ها بردم که ناید در حساب
ذره ها دیدم که گشته است آفتاب
عشق حق در من شرار افروخته است
من چه دانم که دستم سوخته است
چون مرا هجرش به خاکستر نشاند
گو بیفشان هر که خاکستر فشاند
تو همی اخلاص را خوانی جنون
چون توانی چاره کرد این درد؟ چون؟
از طبیبم گر چه می دادی نشان
من نمی بینم طبیبی در جهان
من چه دانم کان طبیب اندر کجاست
می شناسم یک طبیب آن هم خداست
The only News I Konw
Is Bulletins all Day
From Immortality
The Only Shows I see
Tomorrow and Today
Porchance Eternity
The Only One I meet
Is God- The Only Street
Existance-
If Other News there be-
Or Admirabler show
I' ll testify
تنها خبری که من می دانم
بولتون هر روزه ای است از جاودانگی
تنها منظره ای که من می بینم
فردا و امروز است
ابدیت
تنها کسی که من ملاقات می کنم
خداست
تنها خیابان، هستی.
اگر خبر دیگری وجود داشته باشد
یا منظره قابل تحسین دیگری
من شهادت خواهم داد (حقیقتی جز خدا، ابدیت و هستی وجود ندارد)
امیلی دیکنسون از جنونی عارفانه می گوید:
Much madness is divinest Sense-
To a discerning Eye-
Much Sense- the starkest Madness
Tis the Majority
In this, as all, prevail
Assent-and you are sane
Demur-You are straightway dangerous
And handled with a chain
جنون بسیار، ملکوتی ترین حس است
فرای چشم بصیرت
یک حس ملکوتی، یک جنون محض
در این نیز چون همه چیز اکثریت است که حکم می راند
تأیید کن-آنگاه عاقلی
تردید کن-بسیار خطرناکی
و بسته در زنجیر
مهربانی:
شعر پروین سراسر سخن مهر و مهربانی است در این جا فقط نمونه ای می آوریم:دی، کودکی به دامن مادر گریست زار
کز کودکان کوی به من کس نظر نداشت
طفلی، مرا ز پهلوی خود بی گناه راند
آن تیره طعنه، زخم کم از نیشتر نداشت
اطفال را به صحبت من از چه میل نیست
کودک مگر نبود، کسی کو پدر نداشت
هرگز درون مطبخ ما هیزمی نسوخت
وین شمع، روشنایی از این بیشتر نداشت
خندید و گفت آن که به فقر تو طعنه زد
از دانه های گوهر اشکت خبر نداشت
از زندگانی پدر خود مپرس از آنک
چیزی به غیر تیشه و داس و تبر نداشت
این بوریای کهنه به صد خون دل خرید
رختش گه آستین و گهی آستر نداشت
If I can stop one Heart from breaking
I shall not live in vain
If I can ease one/life the Aching
Or cool one Pain
Or help one fainting Robin
Un to his Nest again
I shall not live in Vain
اگر بتوانم دلی را از شکستن باز دارم
بیهوده نزیسته ام
اگر بتوانم رنجی را آرامش بخشم
یا دردی را مرهم نهم
یا سینه سرخی رنجور را کمک کنم
و به آشیانه اش باز گردانم
بیهوده نزیسته ام
نیایش پروردگار:
پروین اعتصامی با روحی بزرگ از حق و لطف او می گوید و خدا را نیایش می کند: در این مثنوی، پروین داستان به آب افکندن موسی را نقل می کند و سپس از نمرود و در لابلای داستان از لطف حق می گوید و مهربانی های خداوند:ما بسی گم گشته باز آورده ایم
ما بسی بی توشه را پرورده ایم
میهمان ماست هر کس بینواست
آشنا با ماست چون بی آشناست
ما بخوانیم ار چه ما را رد کنند
عیب پوشی ها کنیم ار بد کنند
سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت
ز آتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت
ما که دشمن را چنین می پروریم
دوستان را از نظر چون می بریم؟
آن که با نمرود این احسان کند
ظلم کسی با موسی عمران کند؟
این سخن پروین نه از روی هواست
هر کجا نوری است ز انوار خداست
It 's like the Light-
A fashionable Delight-
It' s like the Bee-
A dateless-Melody
It' s like the woods-
Private-like the Breeze
Phraseless
It 's like theMorning
Best-
همچون نور است
نشاطی بی زوال
همچون زنبور
نغمه ای بی زمان
خلوت چون درخت زار
بی کلام چون نسیم
همچون صبح در خوش ترین زمان
How excellent the Heaven-
When Earthcan cot be had-
How hospitable-then-the face
Of our Old Neighbor-God-
چه زیباست آسمان
وقتی که زمین در کار نیست
چه گشاده روست، آنگاه
همسایه ی قدیم ما، خدا
Beauty crowds me till I die
Beauty mercy have on me-
But if I expire today
Let it be in sight of thee
جمال الهی بر من فرو می بارد تا بمیرم
ای زیبایی به من رحم کن
اما اگر همین امروز درگذرم
بگذار در منظر تو باشم!
1- قرآن کریم
2- آریان پور، یحیی. از نیما تا روزگار ما. انتشارات زوار، 1374.
3- دیوان پروین اعتصامی. به کوشش ولی الله درودیان، چاپ سوم. نشر نی، 1384.
4- دیوان حافظ. به اهتمام محمد قزوینی، قاسم غنی. کتابخانه ی زوار، چاپ سینا.
5- شفیعی کدکنی، محمدرضا. ادوار شعر فارسی از مشروطیت تا سقوط سلطنت.انتشارات سخن، 1380.
6- شفیعی کدکنی، محمدرضا. گزیده غزلیات شمس. چاپ هفتم. شرکت سهامی کتابهای جیبی 1367.
منبع: پروین پژوهی
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}