گرمای آتش
شهید احمد صمیمی تک
قبل از پیروزی انقلاب مثل مردم دیگر، در راهپیمایی ها و پخش اعلامیه های امام خمینی (قدس سره) شرکت می کرد. یکی از آن روزها امام دستور داده بودند که مردم ساعت ده شب از خانه هاشان بیرون بیایند و «الله اکبر» بگویند. احمد و چند نفر دیگر از دوستانش، مقدار زیادی هیزم جمع کردند و توی کوچه آتش زدند تا مردم محل، از گرمای آن استفاده کنند و سرما نخورند.(1)

پیشاپیش همه
شهید غلامرضا شریفی پناه
تظاهرات راه می افتد و او با آن قدّ بلند و جثه ی درشت پیشاپیش همه شعار می دهد، امّا مأموران ساواک در سه راه اسدی مانع آنها می شوند و «غلامرضا» و چند نفر دیگر را دستگیر می کنند. در محل بازجویی، مأموران او را با دست نشان هم می دهند و می گویند: «اصل کاری همین قدبلندست. همین دبیر، مردم را تحریک کرده و راه انداخته. باید طوری به حسابش برسیم که دیگر هوس این جور کارها به سرش نزند.»
شکنجه را شروع می کنند. «غلامرضا» بعد از مقاومت زیاد بی هوش می شود و کف راهرو می افتد. دکتر بالای سرش می آورند و بعد از مدتی به هوش می آید. اما متوجه می شود که دوستش آقای «راستگو» بر اثر جراحات شدید، جانش را از دست داده است. وقتی خبر شهادت آقای «راستگو» در شهر می پیچد، خشم مردم برانگیخته می شود و موج اعتراض بالا می گیرد. ساواک که اوضاع را به هم ریخته و نامساعد می بیند، به ناچار برادرم و دوستانش را رها می کند. «غلامرضا» را که به خانه می آورند، تعدادی از دوستانش به دیدنش می آیند. وقتی سر و صورت ورم کرده و بدن زخمی اش را می بینند، از خود بیخود می شوند. مشت هایشان را گره می کنند و فریاد «مرگ بر شاه» سر می دهند. از آن به بعد غلامرضا و دوستانش بی پرده تر و جسورانه تر از قبل و همچون فولاد آبدیده با رژیم به مبارزه پرداختند.(2)

آغاز جنبش
شهید محمد جواد آخوندی
روز دوم آبان سال 1357، ساعت نُه و نیم صبح، بچّه های دبیرستان «شهرستانی» به رهبری جواد آخوندی، وارد دبیرستان ما شدند و شعار «مرگ بر شاه» و «این شاه خائن اعدام باید گردد» را سر دادند. با همراهی دانش آموزان مدرسه ی ما، کلاس ها تعطیل شد. عکس شاه را پایین آوردیم و پاره کردیم. بعد هم از مدرسه بیرون رفتیم و وارد مغازه ی مشروب فروشی کنار سینما «پارس» شدیم. هر چه شیشه ی مشروب توی مغازه بود، در یک چشم به هم زدن شکسته شد. بعد از آن به بقیه ی دبیرستان ها و حتی دانشگاه بیرجند سرزدیم و کم کم جمعیّت زیادی به تظاهرات پیوستند.
تا این که در میدان شهدای فعلی، با مأموران رژیم برخورد کردیم.
«تظاهر کنندگان» طوری با نیروهای رژیم درگیر شدند که آنها خیلی زود، میدان را رها کردند و رفتند. این حرکت، آغاز جنبشی بود که در بیرجند شکل گرفت و تا پیروزی انقلاب ادامه پیدا کرد.
***
روزی یکی از چماقداران بیرجند که دست پرورده ی رژیم بود، وارد مسجد شد. مردم خیلی زود او را شناسایی کردند. دست و پایش را گرفتند و به کوچه ی پشت مسجد بردند. دیگر کسی حریف این مردم نمی شد. از هیچ مشت و لگدی دریغ نمی کردند. با دیدن این وضع خود را به روحانیون مسجد رساندم و جریان را تعریف کردم، گفتند: « بروید و نگذارید که مردم به او صدمه بزنند. این طوری نیروهای مردمی بد نام می شوند.»
خیلی سریع خودم را به جمعیت رساندم و به او نزدیک شدم. از مردم خواستم که به او کاری نداشته باشند. مردم که دیدند، من از او دفاع می کنم، با تصور این که من هم از چماقداران رژیم هستم، به طرفم آمدند و حمله کردند.
هنوز دست به کار نشده بودند که صدایی جمعیت را آرام کرد: «دارید چکار می کنید؟ به این بنده ی خدا چکار دارید؟ او از خودمان است.»
«جواد» بود. نفس راحتی کشیدم او اگر به دادم نرسیده بود، لت و پار شده بودم.(3)

کوچه ی بن بست
شهید کاظم خائف
زمان انقلاب، من دانشجو بودم و «کاظم» سرباز. آن روز از حرم به طرف منزل آیت الله «شیرازی» راهپیمایی بود. ما داخل جمعیّت مشغول شعار دادن بودیم که یک دفعه تانک ها از راه رسیدند و مردم را به گلوله بستند.
من و کاظم هم به سمت کوچه های اطراف دویدیم. نرسیده به منزل آقای «شیرازی» داخل کوچه ای رفتیم که از شانس ما بن بست از کار درآمد. با یک روحانی، دوازده نفری می شدیم. هر چه در خانه ها را مشت می زدیم، کسی ما را راه نمی داد.
ناگهان یک افسر تنومند و قوی هیکل، اسلحه به دست، جلوی کوچه ظاهر و با عصبانیت شروع کرد به ناسزا گفتن.
دیگر از دستگیر شدنمان مطمئن شده بودیم. در همین گیر و دار، «کاظم» نقشه ای به ذهنش رسید. به طرف مرد روحانی رفت و در گوشی با او صحبت کرد.
آن روحانی همه ی ما را صدا زد و گفت: «پشت سر من راه بیفتید.» دوازده نفری شعار می دادیم. «ارتش برادر ماست، خمینی رهبر ماست.»
افسر هم با قیافه ای برافروخته، شدت فحش هایش را بیشتر می کرد. انگار هم می ترسید و هم می ترساند. به یک قدمی افسر رسیده بودیم که یک دفعه نعره ای کشید و گفت: «تک تک شما را می کشم.»
چند نفری از کنارش پا به فرار گذاشتند. بقیه ریختیم روی سر افسر و خلع سلاحش کردیم. مرد روحانی اسلحه ی افسر را برداشت. ما هم پشت سرش راه افتادیم و به سرعت از آنجا دور شدیم.(4)

مرد من!
شهید یدالله کلهر
در ایام انقلاب، دایم این طرف و آن طرف می رفت و فعالیت می کرد. زمانی که بختیار بر سر کار آمد، یدالله سه روز و سه شب به خانه نیامد و از او خبری نداشتیم. می دانستیم که پی کاری رفته و احتمال می دادم که در یکی از پایگاه ها فعالیت می کند. در همان روزها، دختر همسایه مان مریض شد. او را به بیمارستان بردند. در بیمارستان لیست مجروحین درگیری های انقلاب را می بینند. اسم یدالله هم در لیست بوده است. می دانستند که یدالله توی درگیری ها شرکت می کرده. همه ی بیمارستان را می گردند، ولی می بینند خبری از یدالله نیست. غروب برگشتند و پیش من آمدند. پرسیدند: «حاج آقا! یدالله کجاست؟»
گفتم: یدالله سه روز است که به خانه نیامده.
دیدم چهره ی آنها گرفته است و حالت ناآرامی دارند. شک کردم، پرسیدم: چه شده؟ خبری از یدالله دارید؟ اتفاقی افتاده؟
گفتند: «نه. همین طور پرسیدیم.»
هر چه پرسیدم، چیزی بروز ندادند. آنها که رفتند، به شک افتادم و گفتم: یدالله توی درگیری بوده و حتماً از بین رفته. صبح فردا آماده شدم و رفتم پادگان دپو که شلوغ بود. عده ای می خواستند با مینی بوس اسلحه ها را ببرند. عصر خسته شده بودم و گفتم بروم سری به بقیه بچه ها بزنم. آمدم تا خیابان شهریار، دیدم که حجت با ماشینش به طرف من می آمد. دایی اش، حاج یوسفعلی هم سوار ماشین بود تا رسیدند، حاجی گفت: « بیا ببین! مرد مجاهد تو تیر خورده.»
رفتم جلو. یدالله عقب ماشین نشسته بود. فهمیدم که پایش تیر خورده. تا خواستم بپرسم چی شده؟ حاج یوسفعلی گفت: «چیزی نشده تیر توی نرمی پایش خورده. از یک طرف رفته و از طرف دیگر بیرون آمده. استخوانش سالم است.»
این را گفتند و حرکت کردند و یدالله را به بیمارستان بردند. چون تیر به استخوان نخورده بود، مداوایش زیاد طول نکشید. زخم را بخیه زده و پانسمان کرده بودند. یدالله سه روز توی خانه بستری بود. روز چهارم برادرش بخیه ها را کشید و او دوباره راه افتاد.
***
دوستان سرباز خود را جمع می کرد، به روشنگری می پرداخت و ماهیت رژیم را برای آنان آشکار می کرد.
سال 1355 سربازی را تمام کرد و پس از بازگشت از سربازی، دوباره به کارهای برق و سیم کشی ساختمان مشغول شد. مدتی هم به آهنگری و جوشکاری.
یدالله با شروع جرقه های انقلاب اسلامی، وارد عرصه ی سیاسی شد. جوانان محل را جمع می کرد، درباره حضرت امام و انقلاب برای آنان صحبت می کرد. او نخستین کسی بود که در مسجد بابا سلمان تکبیر و شعار مرگ بر شاه سر داد و مردم را به مبارزه علیه شاه ترغیب کرد. مدتی از سوی پاسگاه شهریار مورد تعقیب قرار گرفت. با هوشیاری تمام، فعالیتهایش را گسترش داد و هر روز بچه های محل را جمع می کرد و با آنان شعارهای تند انقلابی از جمله شعارهای مرگ بر شاه را سر می داد. او فعالانه در اغلب صحنه های انقلاب اسلامی حضور داشت و در روزهای پیروزی انقلاب برای فعالیت بهتر و بیشتر، راهی تهران شد.
در 21 بهمن 1357 هنگام تصرف پادگان باغشاه از ناحیه پا تیر خورد و مجروح شد و چند روز در بیمارستان بستری شد.(5)

لامپ روشن
شهید دکتر سید احمد رحیمی
در زمان انقلاب به «بیرجند» منتقل شده بودیم. پدرم از افسران متعهّد و متدّین ارتش بود. خیلی زود در جلسات مذهبی، به آقای «رحیمی» انس پیدا کردیم.
وقتی در مورد مسائل پادگان شهر با پدرم به صحبت می نشست، متعجّب می شدیم. چون او از خیلی موارد آگاهی داشت.
با هماهنگی تعدادی از درجه داران که از دوستان پدرم بودند، زمانی مناسب را برای فراری دادن سربازان در نظر گرفتند.
آقای «رحیمی» و آقای «شهاب» با یک برنامه ریزی حساب شده، برای سربازان فراری، لباس و وسایل آماده می کردند و توصیه شان این بود که قبل از فرار، حتماً تعدادی اعلامیه در سطح پادگان توزیع شود. سربازان هم بعد از پخش اعلامیه با بلیت های از پیش تعیین شده، به شهرهایشان فرستاده شوند.
***
یکی از شب های ماه رمضان، در سال 1355 بود که بعد از روضه به منزل آمدم.
در کمال تعجّب دیدم لامپ های حیاط روشن است و «احمد» مقدار زیادی کتاب و کاغذ جلویش ریخته و باعجله مشغول سوزاندن آنهاست. علّت کارش را پرسیدم. او که ابتدا از جواب دادن طفره می رفت، گفت: « مادرجان! بعد از سخنرانی در مسجد، ساواک مرا دستگیر کرد. اما چون مدرکی همراهم نبود، آزادم کردند. حالا باید تمام مدارک، اعلامیّه های امام، نوارها و هر چیزی که مشکوک باشد را جمع کنیم تا اگر برای بازرسی آمدند، چیزی به دست نیاورند.»
فردای آن روی تعدادی از کتاب ها را به مکان امنی برد و دفن کرد و هر وقت لازم داشت به سراغشان می رفت.(6)

صدای دلنشین
شهید حجت الاسلام محمد شهاب
قبل از سال 1350 در پادگان، سالن بزرگی بود که سقفی کوتاه داشت. وقتی هیأت های عزاداری وارد سالن می شدند، سنج ها و شیپورها غوغایی به پا می کرد. هر هیأتی هم در آنجا اجازه ی مدّاحی نداشت. به جز نوحه خوان های قابل. رسم بر این بود که هر نوحه خوانی پس از رفتن به منبر، در پایان مدّاحی برای سلامتی شاه دعا کند. آن روز هم «محمد» آقا به منبر رفت. با صدایی دلنشین مجلس را گرم کرد.
آخر مجلس هر چه بقیّه اصرار کردند که به شاه دعا کند، گفت: «نه چرا به شاه دعا کنم؟ این همه بنده ی خدا!»
بعد شروع کرد به دعا کردن برای واقفین و خیّرین و جاروکش های هیأت. و از منبر پایین آمد.
***
در سال 56 آقای «شهاب» به اتّفاق پسرم به «بیرجند» آمد. روزی در منزلمان میهمان بود. گفت: «حاج آقا قصد داریم یک سری کارهای اساسی در «بیرجند» انجام دهیم. شما حاضرید در این راه با ما همکاری کنید؟»
چون ارتباط دیرینه ای با خانواده ی ایشان داشتم، با تمام وجود پذیرفتم. از آن زمان به بعد خانه ی ما محل پخش اعلامیه های حضرت امام (ره) و نوارهای سخنرانی ضد رژیم شد.
ما هم با کمک دوستان، آن ها را تکثیر و توزیع می کردیم. روز تاسوعا در میدان شهدای بیرجند، جرثقیلی قرار داده بودند. آقای شهاب بر روی سکوی جرثقیل رفت و سخنرانی کوبنده ای علیه نظام حاکم کرد که بعدها به سخنرانی جرثقیل مشهور شد. آن روز دلهره ی زیادی بر ما چیره شده بود. می ترسیدیم مأموران برای دستگیری ایشان سرازیر شوند. به همین دلیل ماشین آماده کردیم و کنار جرثقیل منتظر ماندیم. جمعیّت با شعار «الله اکبر» حرف های سخنران را تأیید می کردند. در ادامه ی صحبت های ایشان حتم کردم که الان مأمورها از راه می رسند. با صدای شکستن شیشه ی چند ماشین به اطراف دقیق شدیم. حضور بعضی ها غیر معمولی به نظر می رسید. با نگرانی به آقای «شهاب» نگاه کردم. بدون ذرّه ای تشویش خاطر، با حرارت سخنرانی می کرد. ما که احساس خطر می کردیم ایشان را در ماشین از قبل آماده شده ای جای دادیم و با هدایت جمعیّت به سوی دیگر از معرکه خارج شدیم.
آن روز ایشان را عقب ماشین خواباندیم و به این ترتیب توانست از چنگ مأموران رژیم بگریزد.(7)

پی‌نوشت‌ها:

1- بحر بی ساحل، ص 201.
2- بحر بی ساحل، صص 146- 145.
3- بحر بی ساحل، صص 25- 12.
4- افلاکیان، صص 184-183.
5- نرم افزار چند رسانه ای شاهد. ویژه شهید یدالله کلهر.
6- افلاکیان، صص 108- 105.
7- افلاکیان، ص 20- 9.



منبع مقاله:
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس شماره (4)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم