تظاهرات خانوادگی
شهید محمد تقی مددی قالیباف
دوران انقلاب، خانوادگی در تظاهرات شرکت می کردیم. یک روز که به راهپیمایی می رفتیم، بدون آنکه «محمد تقی» متوجه شود، از پشت سر حرکاتش را زیر نظر گرفتم. وارد دبیرستان هفده شهریور شده بود. دور حوض راه می رفت. بلند بلند شعار می داد و تکبیر می گفت. فرّاش مدرسه برای مقابله با «محمد تقی» شیلنگ آب را رویش گرفت تا ساکتش کند، امّا او باز هم شعار می داد. با دیدن این صحنه، بچّه ها از کلاس ها به بیرون سرازیر شدند و همین امر باعث تعطیلی مدرسه شد و تعداد زیادی از دانش آموزان همان مدرسه به راهپیمایی ملحق شدند.(1)

همه پای مجسمه
شهید محمد ابراهیم همت
ابراهیم استخاره کرده بود؛ خوب آمده بود. همه را خبر کردیم. پای مجسمه کسی نبود. دور تا دور ستون مجسمه لاستیک گذاشتیم که اگر مأمورها آمدند، آتش بزنیم. ولی خبری نشد. آن روز مجسمه شاه را با هر زوری بود، از جا کندیم و کشیدیمش پایین.

عکس های لای نان
شهید محمد باقر رضایی
نخستین معرّف چهره ی واقعی حضرت امام خمینی (ره) در استان سیستان و بلوچستان، حاجی بود. تا یک سال قبل از انقلاب، هنوز مردم استان با شخصیت و مبارزات امام (ره) آن طور که باید آشنا نبودند، درحالی که عشق و محبت رهبر با روح و جسم حاجی عجین شده بود. همین دلباختگی و علاقه ی او به امام، جرأت و شهامتی به وی بخشیده بود که در جوّ خفقان آن روزها بدون واهمه و ترس، اعلامیه، عکس ها و نوارهای سخنرانی ایشان را در زاهدان تکثیر و پخش می کرد. عکس های امام را لای نان های مجلس می گذاشتند و برای حاجی می فرستادند و او آن تصاویر مبارک را شبانه به طور مخفیانه به دست عاشقان امام امت می رساند. خود او اولین کسی بود که جرأت کرد عکس امام را در حسینیه ی بیرجندی های زاهدان نصب کند. ماه محرم سال 57 بود و مردم زاهدان هر شب در حسینیه های مختلف جمع می شدند و فریاد اعتراض علیه رژیم طاغوت سر می دادند... در این میان شهید کریم پور خیلی فعالانه عمل می کرد. به ویژه در تدارک و راه اندازی راهپیمایی های دهه ی اول محرم که نقش اساسی در سقوط رژیم شاه داشت... . وقتی اعلامیه ها و یا نوارهای سخنرانی امام از نجف می رسید، برای تکثیر و توزیع آن ها ثانیه ای از وقت را تلف نمی کرد. اعلامیه ها را می آورد در اداره ی بازرگانی زاهدان و به یکی از بچه های اداره برق که از برادران اهل سنت بود می داد تا تکثیر کند. روز بعد آنها را می بردیم و توزیع می کردیم. مجبور بودیم خیلی احتیاط کنیم، چون آن روزها چماق به دست ها سر چهار راه ها جلوی ماشین ها را می گرفتند و شیشه ها را می شکستند و... حاجی با آگاهی از نقش دانشجویان در به ثمر رساندن انقلاب، در توزیع اعلامیه ها همیشه برای دانشگاه اولویت قائل می شد... برای پخش و توزیع اعلامیه ها از دوستان نزدیک و صمیمی اش در قشرهای مختلف مردم، از دانشجو گرفته تا مغازه دارهای محل استفاده می کرد... من نمی دانستم شهید کریم پور این اعلامیه ها را از کجا می آورد. آخر شب که می شد گشتی در شهر می زدم و چون کاسب بودم کسی به من شک نمی کرد. اعلامیه هایی را که توی لباسم گذاشته بودم، از بالای دیوارها به داخل خانه ها می انداختم. نقش حاجی در شعله ور ساختن جرقه ی انقلاب در استان به قدری قابل توجه و درخور تأمل است که باید گفت حرکت انقلاب در استان با فعالیت های او آغاز شد. یک ماه قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، به همت شهید کریم پور در مقابل دادگستری تحصن کردیم. حدود هفتاد تا هشتاد نفر بودیم. بیست و چهار ساعت بعد، بازاریها هم به ما پیوستند و تعداد ما به هفتصد تا هشتصد نفر رسید، درحالی که ساختمان دادگستری با تانک ها و نیروهای مسلح محاصره شده بود. تحصن ما در اعتراض به عدم امنیت استان و نیز برای این بود که حاج آقا اسدی به مشهد بروند که با رفتن ایشان موافقت شد. برای پایان دادن به تحصن به طرف مسجد جامع زاهدان راهپیمایی کردیم و شعارهایی هم دادیم. این راهپیمایی آغازی برای تظاهرات و راهپیمایی های بعدی در استان شد. آقای کریم پور در ادامه ی مبارزات خود، بدون آن که ذره ای هراس از تهدیدات مزدوران شاه به دل راه دهد، امکاناتی را که در اداره ی بازرگانی در اختیار داشت، در خدمت انقلاب به کار گرفت. از سال 56 با اوج گیری حرکت های انقلابی در سراسر کشور، شهید کریم پور به فعالیت های سیاسی خود شدت بخشید. و تمام وقت خویش را صرف پیروزی انقلاب کرد. با وجود مردانی چون حاجی بود که شور انقلاب مردم حتی در دورترین نقاط کشور، لحظه ای فروکش نکرد و تا پیروزی حق بر باطل و استقرار جمهوری اسلامی ادامه یافت.(2)

هر کس می ترسد، برود
شهید مرتضی زارع
آن روز جمعیت زیادی در تظاهرات «نظام آباد» حضور داشتند. من و «مرتضی» به طرف جمعیت رفتیم. در خیابان اصلی به جمعیت ملحق شدیم. پایان خیابان، مأموران شاه با تفنگ های سرنیزه دارشان ایستاده بودند. نگاهشان سرد و چهره هایشان خشمگین بود. اما در اعماق نگاهشان ترس را می شد حس کرد. به همراه جمعیت شعار دادیم و مسیر خیابان را طی کردیم. عده ای از مأموران شاه مسیر را مسدود کرده و در حالی که ماسک های ضدگاز به صورت داشتند، تفنگ ها را به طرفمان نشانه رفتند. آنهایی که جلو بودند، کم کم سرعت قدم هایشان کند شد تا کم کم ایستادند. اما هم چنان مشت ها را بالا برده بودیم و شعار می دادیم. فرمانده ی مأموران با بلندگو اخطار داد که: «متفرق شوید.» اما مردم گوش به اخطار نمی دادند. «مرتضی» نگاهی به من انداخت و گفت: « اکبر مواظب باش مبادا همدیگر را گم کنیم.»
بعد از لحظاتی چند تیر هوایی شلیک شد. موج جمعیت به این طرف و آن طرف کشیده شد. وقتی گاز اشک آور رها کردند، چند نفری لاستیک کهنه ای را آتش زدند تا دود، گاز اشک آور را خنثی کند، در این موقع چند کامیون کنار خیابان پارک کرد. مأموران رژیم شاه، مسلح به سپر و باطوم از کامیون پیاده شدند و به مردم حمله کردند. در شلوغی جمیعت «مرتضی» را گم کردم. فردای آن روز فهمیدم «مرتضی» به همراه چندین نفر دیگر دستگیر شده اند.
***
روزهای راهپیمایی، مادرم خیلی نگران می شد. وقتی مرتضی از خانه بیرون می رفت، کلی سفارش می کرد که: «مواظب خودت باشی.»
«مرتضی» می گفت: «نترس مادر. هزاران جوون مثل من توی راهپیمایی شرکت می کنند.»
***
وقتی «مرتضی» شنید در میدان ژاله عده ای توسط مأموران شاه به گلوله بسته شدند، کارد می زدی خونش در نمی آمد. بغض کرده و گوشه ی مسجد نشسته بود. بعد از نماز کنارش نشستم و حسابی با هم درددل کردیم. او می گفت: « مگر این مردم چه گناهی کردند که این گونه آنها را به گلوله می بندند؟ جز این که خواهان حق هستند و می خواهند ظلم نباشد؟ فساد نباشد؟ آیا جواب عدالت خواهی این است؟»
مرتضی طاقت نداشت که ببیند هم وطنانش توسط رژیم شاه به شهادت برسند. آرزو می کرد که ای کاش مسلح بودم و دمار از روزگار مزدوران شاه در می آوردم.
***
در شانزدهم شهریور ماه سال 57 در نماز خطیر به امامت آیت الله مفتح- که بعدها به دست گروهک منحرف فرقان به شهادت رسید- شرکت کردیم.
قرار بود فردای آن روز راهپیمایی بزرگی در میدان ژاله ی تهران صورت گیرد. «مرتضی» و من همان شب به همراه چند نفر دیگر در خانه ی یکی از دوستان جمع بودیم. همه غسل شهادت کردیم و برای راهپیمایی فردا آماده شدیم. چند ساعتی از شب گذشته بود که خبر آوردند؛ «فردا رژیم شاه در میدان ژاله به کسی رحم نخواهد کرد. آنها همه را به گلوله خواهند بست؛ از زمین و هوا» من و مرتضی وقتی که خبر را شنیدیم تا آنجایی که می توانستیم به بچه های محل اطلاع دادیم که قضیه از چه قرار است. فردای آن روز ما در راهپیمایی خیابان های دیگر تهران شرکت کردیم.
***
یک روز طبق معمول به مسجد رفتم. هنوز داخل مسجد نشده بودم که دیدم؛ ماشین «بی ام و» ای جلوی در مسجد پارک کرد و «مرتضی» و داداشش «مهدی» به همراه سید «حسین سعیدی» فرزند کوچک آیت الله سعیدی - (روحانی مسجدمان) از ماشین پیاده شدند. خودم را به آن ها رساندم. پس از سلام و احوال پرسی به «مرتضی» گفتم: « بی.ام.و» را از کجا آوردی؟ «مرتضی» گفت: «مال یکی از بچه هاست. داده برای رساندن سیّد حسین.»
آن روز جمعیت زیادی توی مسجد «شهید نوّاب صفوی» دولاب جمع بودند. «سید حسین» بعد از خواندن نماز جماعت بالای منبر رفت و سخنرانی کوبنده ای کرد. در بین سخنرانی از حضرت امام خمینی (ره) سخن گفت و بعد اعلامیه ای از آن حضرت باز کرد و شروع به خواندن نمود قبل از خواندن گفت:
«بسم الله الرحمن الرحیم. اعلامیه ی حضرت آیت الله العظمی خمینی.» همین که اسم امام (ره) را برد صدای صلوات در مسجد طنین انداز شد. چند نفری بلند شدند و مسجد را ترک کردند. «سید حسین» مشغول خواندن اعلامیه شد. خادم مسجد از ترس به طرف آمپلی فایر رفت و صدای بلندگوی بیرون را قطع کرد. نگاهم به مرتضی بود. او کنار پنجره نشسته بود همین که شنید صدای بلندگوی بیرون قطع شده، یادداشتی برای «سید حسین» دادند. «سید حسین» ناراحت شد و گفت: «هر کس می ترسد، می تواند از مجلس بیرون برود. اگر خادم مسجد بخواهد بلندگوی بیرون را قطع کند، من دیگر این جا سخنرانی نخواهم کرد.»
در این موقع «مرتضی» و چند نفر دیگر از بچه ها به طرف خادم مسجد رفتند و اعتراض کردند؛ چرا بلندگو را قطع کردی؟
خادم مسجد مجبور شد دوباره بلندگوی بیرون را وصل کند. بعد از چند دقیقه خبر دادند مأموران ساواک وارد حیاط مسجد شدند. عده ای از مسجد بیرون رفتند. بچه ها «سید حسن» را از در پشتی مسجد سوار «بی. ام.و» کردند و به سرعت از آنجا دور شدند. جمعیت که از مسجد بیرون می آمد، مأموران ساواک مقابل مسجد بودند. بعد از رفتن مأموران ساواک، جمعیت به خیابان ریختند، راهپیمایی کردند. در مسیر خیابان خاوران بر اتاق اصناف رژیم شاه حمله کردند و شیشه های آن را شکستند.
***
حدود پنج ماهِ تمام، یک روز در میان، اعلامیّه ها و کتاب های امام (ره) را بسته بندی می کرد و با وانت به طرف اصفهان حرکت می کردند. «مرتضی» بود و پسر خاله اش «اصغر مدّاح فرد».
دو نفری می افتادند در مسیر تهران - اصفهان. بدون این که کوچک ترین ترس به دل داشته باشند. اعلامیه ها را در اتاق بالای منزلمان بسته بندی می کردند. بعد از مدّتی وقتی آنجا لو رفت، به خانه ی «جنگل اسکندری» نقل مکان کردند... تا این که خبر دادند؛ مواظب باشید محل لو رفته است. باز از آنجا به محل دیگر رفتند.
***
پاسی از شب نگذشته بود که خبر آوردند؛ باز فردا راهپیمایی خواهد بود. من و «مرتضی» و آنهایی که با ما از تهران آمده بودند، قرار گذاشتیم فردا را نیز بمانیم. با این که «مرتضی» کتک سختی از دست مأموران خورده بود، اما بیشتر از ما مشتاق بود که در تظاهرات فردا شرکت کند. فردای آن روز به همراه جمعیت به راه افتادیم؛ مشت ها را بالا گرفتیم و شعار دادیم. سر چهار راه «مردان» باز مأمورین حمله کردند. ضربات باطوم پشت سر هم بالا می رفت و بر سر و صورت جمعیت فرود می آمد. عدّه ای از مأموران با لباس شخصی درحالی که زنجیر به دست داشتند، به جان مردم افتادند. زنجیر را مثل برق بالا می بردند و بر سر و جان مردم می زدند. بعد از ساعتی درگیری، جمعیت به خیابان های اطراف پراکنده شدند. در همین موقع «مرتضی» را دیدم که به طرفم می آمد. خط سیاهی از جای زنجیر مأموران روی گونه هایش دیده می شد. موقع راه رفتن احساس کردم رمقی ندارد. گفتم: چی شده مرتضی؟ باز کتک خوردی؟
«مرتضی» لحظه ای سکوت کرد و گفت: « چیزی نیست مثل این که کتک قبلی به دهنشان مزه کرده بود، باز کتکم زدند.»
توی منزل وقتی پیراهنش را بالا زدم، کمرش را دیدم که ضربه ی زنجیر، خط سیاهی از خود به جا گذاشته بود. توی راه که می آمدیم، گفتم: «مرتضی! اگه نمی تونی رانندگی کنی بذار من بشینم پشت رُل.»
«مرتضی» گفت: «اگه نتوم بشینم پشت رُل، پس کی می خواد اعلامیه ی آقا را ببره اصفهان؟»
با تعجب گفتم: «اعلامیّه های آقا؟»
«مرتضی» گفت: «قراره با یکی از دوستانم فردا اعلامیه های آقا را ببرم اصفهان به دست رابطین مبارز بدم تا آنها را پخش کنند.»(3)

در حال مبارزه
شهید تقی بهمنی
خیلی شب ها «تقی» خانه نبود ما نمی دانستیم کجاست و چه کار می کند. فقط می دانستیم در حال مبارزه است.
***
شب «22 بهمن»، تو سربازخانه، عکس شاه را از روی ده تومانی درآورده بود و به جای آن عکس امام را زده بود.
«تقی» روی پول نوشته بود: «در این شب آزادی که از هر گوشه ی وطن بوی انقلاب و آزادی می آید، جای شهدا خالی است. درود بر شهیدان وطن!»
***
کتاب را داد دستم.
گفتم: «این که انقلاب سفید شاهه!»
«تقی» خندید. ورق زدم، رساله ی امام بود؛ جلدش رو عوض کرده بود.
***
تصمیم گرفته بود برای تحصیلات بره خارج.
جنگ که شد، درس خواندن که هیچ، درس دادن را هم رها کرد.
***
دور و بر انقلابی های شهر می پلکید. نگرانش بودیم. می گفتیم: ««تقی» نرو! خدای نکرده برات اتفاقی می افته ها!»
می گفت: « اگر بترسیم، انقلاب به جایی نمی رسه!»
***
«تقی» سرباز بود. با رژیم شاه مبارزه می کرد. امّا مخفیانه.
اعلامیه های امام را با دست چپ می نوشت و بین سربازها توزیع می کرد. این جوری دست خطّش قابل تشخیص و پیگیری نبود.(4)

لیست سیاه
شهید مهدی شاه کرمی
وضع مالی «مهدی» و «محمد» خوب بود. هر ماه از طرف پدرشان، مبلغی برای کمک خرج تحصیل آن ها فرستاده می شد. اما «مهدی» راضی نبود بیش از این، آنها را تحت فشار قرار دهد. هنوز اعلامیه ها و جزوات سازمان، از طریق «محمود طریق الاسلام» به دستش می رسید و او با جرأت و جسارتی زیاد، آن ها را میان دانشجویان توزیع می کرد. و خیلی زود اسمش در لیست سیاه گارد قرار گرفت. از آن پس با دقت و وسواس بیشتری آمد و رفت های او را به دانشگاه زیر نظر داشتند.(5)

تولد دوباره
شهیدان علیرضا و حمیدرضا نوبخت
قبل از انقلاب، در تکثیر و توزیع اعلامیه ها فعالیت داشتند. هر دو برادر فعّال بودند. جدیت در تلاش و خودجوشی «علیرضا» و «حمیدرضا» زیادتر بود.
علیرضا در وصیت نامه آورده بود:
«خداوند را شاکرم که با تولد انقلاب، یک بار دیگر متولّدم نمود. اما این بار که از مادر مقاومی، چون انقلاب متولد شده ام، باید اقرار کنم که؛ در تمام دوران طاغوت، در جهل به سر می بردم. با انقلاب، خدا، قیامت و نبوّت را شناختم. و مهم تر این که پی به ارزش انسان بردم. فهمیدم چه هستم از چه ساخته شده ام.»
***
منزل ما پایگاه بچّه های حزب الهی بود و پدرم این فضا را دوشت داشت. «علی رضا» با مدیریت خوبی که داشت، از این فضا به نفع فعالیت های دینی و انقلابی استفاده می کرد. بچه های واجد شرایط را شناسایی و متشکّل می کرد.
***
«علی رضا» تلاش می کرد تا از نیروهای درونی خود- که نعمتی خدادادی بود - به بهترین نحو استفاده کند. لذا در تکثیر و پخش اعلامیه های اسلامی و انقلابی و نوارهای سخنرانی حضرت امام خمینی، کوشا بود.
شرکت در جلسات مذهبی را که از دوران نوجوانی آغاز کرده بود، ادامه داد و حاصل معنوی آن را خرج انقلاب کرد.
***
«علی رضا» به حضرت امام خمینی (ره) اعتقاد خاصی داشت. او قبل از انقلاب، هسته های مبارزاتی را سازماندهی و رهبری می کرد.(6)

عکس
شهید ناصر قاسمی
با اضطراب آمد و چند تا عکس داد دستم و گفت: «جایی نگهدار که پیدا نکنن! اصلاً خاکشان کن!»
چند وقت بعد، رفت عکس ها را درآورد و همه را سوزاند. دیدم عکس های شاه و فرح بود.
***
با سرو صورت خاکی و خونی، آمد خونه. ترسیدم. گفتم: «چی شده؟» چرا سر و صورتت خونیه؟»
گفت: «چیزی نشده»
و رفت بالا. می شنیدم که به خواهرش می گفت: «عکس بزرگی از شاه تو سالن مدرسه بود. پایین آوردم و پاره کردم. ساواکیا ریختند سرم و تا می تونستن زدنم. به زحمت از دستشون فرار کردم.»(7)

قابل اعتماد
شهید دکتر بهرام شکری
در کنار تدریس قرآن و نهج البلاغه، بحث سیاسی، اخبار مربوط به سخنرانی های تازه ی امام خمینی و کتاب های سیاسی، به دانشجویان قابل اعتماد، منتقل می شد تا آن ها در سطح دانشگاه پخش کنند.
***
در سال های پنجاه و سه - پنجاه و چهار، وقتی که فضای سیاسی دانشگاه ها به شدت تحت کنترل مأموران امنیتی بود، فعالیت، بسیار مشکل شد. گاهی «بهرام» مجبور می شد جلسات را در طبقه ی دوم منزل کوچکشان تشکیل دهد.
***
دکتر «صانعی»، «توکّلی»، «خدایاری»، «بهرام» و چند نفر دیگر که تقریباً همگی دانشجویان سال دو یا سه ی دندانپزشکی بودند، بعد از گرفتن مجوز تأسیس دفتر انجمن اسلامی، شروع به فعالیت کردند. رختشویخانه، در طبقه ی منهای یکِ ساختمان دانشگاه، کنار رختکن دانشجویان و تجهیزات دندانپزشکی قرار داشت. خیلی زود وسایلی را که در آن ریخته بودند، به انبار مرکزی دانشگاه منتقل کردند.
***
هر روز «بهرام» بعد از نماز ظهر در نمازخانه با شور و جرأت سخنرانی می کرد و حرف های تازه ی امام را راجع به فعّالیّت احزابی که از راه نرسیده خودشان را صاحب اختیار مردم می دانند، به دانشجویان منتقل می کرد. حتّی ساعت ها با آن ها به بحث می نشست.(8)

پی‌نوشت‌ها:

1- جرعه عطش، ص 163.
2- رسم عاشقی، صص 72- 70.
3- در مسیر هدایت، صص 38- 28.
4- آیینه تر از آب، صص 45- 16.
5- شراره های آفتاب، ص 57.
6- تا آخرین ایثار، صص 16- 8.
7- گمنام مثل من، صص 8و 5.
8- دوست من خدا، صص 38- 24.



منبع مقاله:
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس شماره (4)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم