از عشق سبز مادر تا عقل سرخ فرزند
چکیده
داستان «سیاوش و سودابه» از شاهکارهای فردوسی است که در آن، شاهد رویارویی دو ابرقهرمانیم. تأمل ژرف در این داستان، ما را متقاعد می سازد که بنیاد آن بر تقابل عقل و عشق، عصمت و عصیان و در تحلیل نهایی غریزه و فرهنگ استوار است.بر اساس آیین زرتشت، «خیر و شر» در روزگاران نُه هزار ساله «گمیزشن» همواره با هم درگیرند اما با لحاظ نگره مذهب مهر (میتراییسم) آن دو در عین حال که درنمود با یکدیگر می ستیزند، بودی یگانه دارند و وجود هر یک از آنان، ضرورت وجود دیگری است.
تاکنون شاهنامه پژوهان با نگاه زردشتی به دو قهرمان اصلی این داستان گریسته و معمولاً سیاوش را کارگزار حق و سودابه را عامل باطل به شمار آورده اند. من با توجه به چرخش فرهنگ ایرانی در روزگار بعد از اسلام به سوی عرفان که از بن و ریشه، مهری نگر است به سیاوش و سودابه نگریسته ام و کوشیده ام تا حق هر کدام از این دو «ابرمردم» را بتوزم.
به ویژه پژوهشگران، عشق سودابه به ناپسری خویش را گناه نابخشودنی وی بازنموده اند و آن را از مقوله هوس بازی و شهوترانی، شمار کرده اند که توجه به تداول آیین ازدواج درون دودمانی در ایران باستان از میزان گناه نمایی کردار سودابه، خواهد کاست.
درنگ در این واقعیت که اصلاً خلوص معصومیت سیاوش به سودابه، امان ندارد که رفتار به فرض هوسبازانه خویش را با وی دنبال گیرد و صبر هفت ساله سودابه در عشق سیاوش نیز بی گمان گواهی است در خور بی گناهی این زن، بیچاره سودابه در حقیقت مصداق ضرب المثل بلندآوازه «گرک دهن آلوده و یوسف ندریده» است.
دیباچه
کوریم و راه و پاست ... عصیان، عصای ماست!دریا شناورست ... گر کار ما شناست!
امواج عاصی اند ... این ناخدا، خداست!
بس تیغ آبگون ... رویان از آبهاست
عصمت که بند بست ... عصیان، گره گشاست
از سور و سوگ رست ... این چنگی آشناست
فرش است روی گور ... با عرش همنواست!
آتش زبانه خوست ... هر جا که باد خاست
چاهی بکن! ببین ... تا خاک، آب زاست
این که به تعبیر شریعت، انسان بار امانتی را که آسمانها و زمین و کوهها برنتافتند بر دوش گرفت در حقیقت سرآغاز عصیان او بود؛ یعنی انسان، وظیفه ای را تقبل کرد که هیچ موجودی از موجودیت و هیچ تنابنده ای جسارت در پذیرفتن آن را نداشت و به گمان من درست به دلیل همین عصیانگری بود که مقبول خدا شد.
در سوره طه، آیه 121 در پایان آیه می خوانیم:
«و عصی آدم ربّه فغوی»؛ (2)
«و آدم به پروردگار خود عصیان ورزید و بیراهه رفت.»
آن وقت بلافاصله در آیه بعد (آیه 122) چنین می آید:
«ثمّ اجتباه ربّه فتاب علیه و هدی»؛ (3)
«پنداری شرط هدایت، عصیان است. آری، خدا دوست دارد، عصیان عاصیان را به آمرزندگی خویش، نادیده انگارد.»
دارا شکوه در حسنات العارفین، شطحی از حضرت علی(ع) می آورد که شگفت انگیز است: «سبحان من اطاعه العاصی بعصیانه، سبحان من ذکره الناس بنسیانه»(4)
انسان فرهیخته روزگار ما نظراً و عملاً به این نتیجه رسیده است که باید به زیستی شطاحانه تن در دهد و در پندار و گفتار و کردار، سایه سنگین تناقض را بر زندگانی خویش تحمل کند.
به بیانی دیگر به درک برابری میان استنتاج های متضاد و حتی متناقض، تسلیم شود. این وضعیت باعث آمده است که در ذهنیت بسیاری از نخبگان زمانه، فاصله نامتناهی میان طرفین تناقض به هیچ تقلیل یافته وآنان را در قبال همه اضداد و تناقضها، بی تفاوت گرداند.
شاید به همین دلیل است که روشنفکری امروز، برای ایجاد تفاوتها در واحدهای زبانی به تحریف آنها دست یازیده است. او، «برزخ لایبغیان» میان جد و هزل، نظم و نثر، حقیقت و مجاز، راست و دروغ و ... را از میان برداشته و با در هم آمیختن اضداد، شالوده شکنانه، شاید به آهنگ پی نهادن شالوده های نو، بی باکانه پیش می تازد البته باید پذیرفت که این گرایش انسان نو در حقیقت نوعی بازگشت به روزگاران باستان است، روزگارانی که انسان هنوز در چنگال تضاد و تفرقه کثرت گرایی به اسارت در نیامده بود و به همه پدیدارهای متناقض نما با نگاهی وحدت بین، می نگریست.
انسان روزگار ما، دوگانی های ازلی را چونان دوایری همواره چرخان می بیند. شکست و پیروزی، سختی و آسانی، فراز و فرود، عصمت و عصیان و همه جفتهای کهن برای او، صورت همان مار دُم در دَم دیرین را پذیرفته است که هر یک از لِنگهایشان در امتداد منحنی دیگری است.
همه اضداد برای او در خدمت یکدیگراند به همین روی من هم عصمت سیاوشی را وامدار عصیان سودابه به شمار می آورم و اعلام می دارم که: «اگر به سیاوش مدال عصمت داده اید، دست کم به سودابه نیز نشان عصیان عطا کنید! مگر نه این است که نخستین ویژگی آدمی، عاصی بودن و عصیان کردن است؟ در نگاه من و بسان کسان دیگر، سودابه، تندیسه عصیان زیبایی و مهربانی است! من، به عنوان مردی از مردان، دل قانون شکن سودابه را پاس می دارم و به هر بانویی که بتواند چنین فرمانبردار مهر باشد که او بود، رشک می برم! من که گاه گاهی، دیوانگی سرخ را از فرشتگی ناب، بیشتر می پسندم! شما چطور؟»
شاهنامه، تمامت شوکت خویش را مدیون قهرمانانی است که به گونه ای شورشی اند. «کاوه» که بر ضحاک شوریده است؛ «ایرج» که با قدرت پرستی برادران با شهادت جانگداز خویش به ستیز ایستاده است؛ «اسفندیار» که به قفس پولادین خود عاصیانه درآویخته و آن را در هم ریخته است؛ «زال» که پندار مراعات نژاد و تبار در عشق و پیوند را زیر پا نهاده است؛
«منیژه» که با زواری کردن از عاشق خود و از پدر و پدریان بریده است؛ «سام» که بر ترس همه هم میهنان خویش شوریده و با اژدهای رودِ کَشَف گیر و دار کرده است، جهان پهلوان که در پایان روزگار جنینی بر راهنمونی طبیعت، زادن از شرمگاه مادر، طغیان کرده و از پهلوی رودابه بیرون آمده است و هم او که در گزینش از راه هفت خان بر راحت طلبی و آسان گزینی همگانی، پشت پا زده است، هم او که عاصیانه، نماد و نمود دین و دولت، اسفندیار را نیرنگبازانه، کشته است. مزدک که هنجارهای اقتصادی مملکت را در هم شکسته است.
بی گمان یادکرد همه شورشیان این حماسه، سخن را به درازا خواهد کشاند.
وقتی در داستان سهراب، رستم را می بینیم که از همان آغاز در برابر خودکامگی کی کاووس، قد علم کرده و آزادی خویش را اعلام می دارد:
«برون شد به خشم اندر آمد به رخش ... منم گفت شیراوژن تاجبخش!
چو خشم آورم شاه کاووس کیست؟ ... چرا دست یازد به من توس کیست؟
مرا زور و فیروزی از داور است ... نه از پادشاه و نه از لشکر است
زمین بنده و رخش گاه من است ... نگین تیغ و مِغفر کلاه من است
سر نیزه و گرز یار من اند ... دوبازو و دل شهریار من اند
شب تیره از تیغ رخشان کنم ... به آوردگه بر، سرافشان کنم
که آزاد زادم نه من بنده ام ... یکی بنده آفریننده ام
دلیران به شاهی مرا خواستند ... همان گاه و افسر بیاراستند
سوی تخت شاهی نکردم نگاه ... نگه داشتم رسم و آیین و راه
اگر من پذیرفتمی تاج و تخت ... نبودی تو را این بزرگی و بخت»(5)
چندان شادی در ما می بالد که در پوست گنجیدن مان آسان نیست. این ابیات به راستی حقیقت پندار اقبال لاهوری را که در حق سروده های خویش گفته است:
«باغبان زور کلامم آزمود ... مصرعی کارید و شمشیری درود»(6)
را به ما باز می نمایاند. آری، هر مصراعی از ابیات فردوسی، حکم شمشیری سر شکار را دارد و این پاره های حماسه بیدیگرم اوست که آن را در روان ما ایرانیان، هر چه استوارتر نشانده است.
چونین است که در می یابیم که عصیان را کارکردی کیمیاوی است! عصیان توانسته است، حاکمیت را دیگرگون کند، قدرت پرستان را حتی اگر برادران عاصی اند، بدنامی ابدی به ارمغان آورد؛ قفس آهنین را در هم شکند، برتری عشق را بر ملیت و تبار به اثبات برساند به همان گونه که آن را بر دوستی و دشمنی اقوام با یکدیگر، برتری داده است؛
ترس را به عنوان عامل بازدارنده آدمیان از رهایی به همگان بازنماید، نشان داده است که هر از گاهی حتی می توان فرمان آشکار طبیعت را فروگذاشت و تدبیر را در جایگاه تقدیر نشاند و اگرچه در حرف بر چرخ و فرمان او شورید، چقدر این رجزخوانی در قبال هم نبرد آسمانی به دل آدم می نشیند! آن جا که از رستم می شنویم که می گوید:
«که گوید برو پای رستم ببند؟ ... نبندد مرا دست چرخ بلند!»(7)
به راستی وقتی زال به بهانه نارواهایی که از سوی سام بر او رفته است و به انگیزه دوست داشتن رودابه بر تسلیم پدر به فرمان منوچهر شاه می تازد و خطاب به وی فریاد برمی دارد که:
«به اره میانم به دو نیم کن! ... ز کابل مپیمای بر من سخن!(8)
مرا گفت بردار آمل ... کنی از آن به که آهنگ کابل»(9)
بیش از دو شقه شدن است؟ او را رها کنید! خون، گناه بی گناه را پاک کرده است! شما دیگر برای سیاوش، خون دل نخورید! دستکم حساب و کتاب این پلنگ زن را که چونان همه پلنگان در شکار ماه، ناکام مانده است به کرام الکاتبین واگذارید! او را بی سند و مدرک روسپی مشمارید! که با این بهتان، گناه ناکرده او را شسته اید! آیا هفت سال بردباری در کار عشقی، گواهی صادق در آستین وی نیست؟
که تا من تو را دیده ام مرده ام ... خروشان و جوشان و آزرده ام
همی روز روشن نبینم ز درد ... برآنم که خورشید شد لاجورد
کنون هفت سال است تا مهر من ... همی خون چکاند بر این چهر من(10)
سیاوش در نیافت که سودابه در عشق خویش صادق است که هیچ پندار و گفتار و کرداری را از خدا و شوی و فرزندان، پنهان نمی کند. اگر خائن بود، بی گمان جز خائف نمی توانست نمود. در هیچ یک از بازتابهای سودابه در قبال عشق سوزان خویش، نشانی از خیانت نمی یابیم. تنها گناه سودابه این است که عشق پاک و شعله ور خود را به مردی سرد مزاج و ناآگاه از مهرورزی اظهار کرده است؛ مردی که حتی مهربانی مادر را نیز نوبر نکرده بود! سیاوش مهری بود، بی نار و آتشینی عشق سودابه می توانست ثنویت درونی آفتاب را در او به بار بنشاند.
سیاوش چندان تسلیم سرنوشت خویش شده بود که از او عصیانی مشاهده نمی کنیم حتی با آن که می داند رفتار او به کشته شدن میلیونها بی گناه می انجامد و کین توزی به بهانه شهادت او تا رستاخیز ادامه خواهد یافت درصدد برنمی آید که آن را تغییر دهد. ببینید سیاوش با عیال خود فرنگیس بعد از آن که اتفاقات آینده را به درستی پیش بینی می کند، چه می گوید:
«بسا لشکرا کز پی کین من ... بپوشند جوشن به آیین من
ز گیتی برآید سراسر خروش ... زمانه ز کی خسرو آید به جوش
به کینم از امروز تا رستخیز ... نبینی جز از گرز و شمیشیر تیز!»(11)
این همه خونریزی برای چه؟ می گویید: «برای گناهکاری سودابه، حال آن که به گواهی شاهنامه، سیاوش تنها سه بار به شبستان پدر رفته است و در هیچ کدام از آنها، گناهی از او سر نزده است حتی در مرتبه سوم که این زن خود را به ناپسری عرضه می کند، هیچ اتفاقی نمی افتد.
بعد از آن که سودابه به سیاوش تهمت می زند و مدعی می شود که می خواسته است با وی درآمیزد، کی کاووس که به آن بدگمان شده است، دست و بر و روی پسر را می بوید و نشانی از بوی می و گلاب و مشکی که از سودابه می شنود، نمی یابد حتی سودابه نتوانسته است اندام وی را ببساود:
«بدان باز جستن همی چاره جست ... ببویید دست سیاوش نخست
بر و روی او و سراپای اوی ... سراسر ببویید هر جای اوی
ز سودابه، بوی می ومشک ناب ... همی یافت کاووس و بوی گلاب
ندید از سیاوش از آن گونه بوی ... نشان بسودن نبود اندر اوی»(12)
آیا رواست زنی را تنها به دلیل آن که مردی را هفت سال دوست می داشته است، دوشقه کرد و تا روزشمار کوس رسوایی او را بر سر بازارها زد؟ من که دلم بدین ناروایی خرسندی نمی تواند داد!
از کجا بدانیم که زیبایی نرم افزاری گرامی تر و پاسداشتنی تر از جمال سخت افزای است؟ چرا که این دومی در صاحب خویش پیکرینه شده است و حکایت از زیبایی نرم افزاری در او می کند. اگر سیرت، تصویر و صورت آینه باشد، صورت ارجمندتر است که صرف آینگی و دهش عظیم دیگری را در خویش بار دادن و معنای زیبایی را در روان نگرندگان بالاندن خود بازیافت سیرتی زیبایی پسند و هنرپرست است.
سودابه در طول تمامت داستان، جمال صوری را باز می تاباند و از آغاز کار هم سیرت جمیل وفاداری به شوی را به نمایش گذارده است.
وقتی نماینده کی کاووس به خواستگاری او آمده است و پدر او، شاه هاماوران در کار بهانه جویی است به وی می گوید:
«فرستاده ای چربگوی آمدست ... یکی نامه با داستانها به دست
همی خواهد از من که بی کام من ... ببرّد دل و کام و آرام من
چه گویی تو اکنون هوای تو چیست؟ ... بدین کار بیدار رای تو چیست؟»(13)
به خواست پادشاه ایران پاسخ مثبت می دهد:
«بدو گفت سودابه گر چاره نیست ... از او بهتر امروز غمخواره نیست
کسی کو بود شهریار جهان ... برو بوم خواهد همی از مهان!
به پیوند با او چرایی دژم ... کسی نشمرد شادمانی به غم!»(14)
حتی پدر را تهدید می کند که خواستگار در عین حال از مهان جهان برو بوم می ستاند و بدین ترفند راه را بر او می بندد و کاری می کند که:
«ببستند عهدی به آیین خویش ... بدان سان که بُد آن زمان، دین و کیش»(15)
سودابه زنی است که جمال او، همان شب اول زناشویی، شوی را چنان به شگفتی می اندازد که نام خدای را بر زبان می آورد و تماشایی خویش را به تحسین آفریننده خود فرا می خواند:
«نگه کرد کاووس و خیره بماند ... به سودابه بر، نام یزدان بخواند!»(16)
زنی است که پس از آن هم وقتی پدرش، شوی وی، کی کاووس را بدین پندار که در بزم به ترفندی او را از میان برمی دارد و از واگذاشتن شهر و دختر گرامی خویش به وی تن زند به میهمانی می خواند به همسر خود می گوید:
«پدر من می خواهد تو را که میانه من و او جدایی انداخته ای نابود کند، بنابراین به مهیمانی او نخواهی رفت:
بدانست سودابه رای پدر پس ... که با سور پرخاش دارد به سر
آن گه به شه گفت کاین رای نیست ... به مهمانی او تو را جای نیست
نباید که با سور جنگ آورد! ... تو را بی بهانه به چنگ آورد!
ز بهر من است این همه گفت و گوی ... تو را زین سخن انده آید به روی»(17)
شوی او به این انگاشت که در میان آنان کسی مرد چنین کار کارستانی نیست با همه پهلوانان ایران به میهمانی رفت و هفته ای در شهر ساهه، همه وسایل عیش و نوش شان از سوی شاه هاماوران فراهم بود تا وقتی خوب خاطر جمع شدند، کی کاووس و همه پهلوانان را دستگیر کرده به سوی دژی کوچ دادند البته مقارن این، سپاه کمکی از بربرستان هم رسیده بود.
وقتی دژخیمان می خواستند سودابه را از سراپرده خود بیرون برند، ین شیرزن به محض آن که زنانی را که برای بردن او به کاخ پدر آمده بودند، دید، جامه شاهانه خود را چاک زد و:
«به مشکین کمند اندر افکند چنگ ... به فندق گلان را ز خون داد رنگ»(18)
به آنان می گوید: «غارت کردن حرم پادشاه از مردی و مردانگی به دور است:
بدیشان چنین گفت کاین بند و درد ... ستوده ندارند مردان مرد»(19)
بعد برای آن که نشان دهد در حق شوی او و همراهان اش، نامردی می کنند می پرسد:
«چرا روز جنگش نکردند بند ... که جامه زره بود و تختش سمند؟»(20)
حتی به آنان یادآور می شود که خوب می دانند که با پهلوانان بزرگ ایران زمین، طرف خواهند بود. بعد از آنان می خواهد که به گرد تخت زرین کی کاووس گردآیند و از پیوستگی با پدرش سرباز زنند:
«سپهدار چون گیو و گودرز و توس ... بدرید دلتان از آواز کوس!
همین تخت زرین کمین گه کنید! ... ز پیوستگی دست کوته کنید»(21)
سودابه زنی است که کنیزکانی را که برای دستگیری او آورده اند، سگ می خواند و می گوید: «به هیچ روی از شوی خود نخواهد برید و تا گور با او خواهد ماند.»
حتی می گوید: «اگر شوی من باید اسیر شما بماند، چاره ای جز کشتن من نخواهید داشت:
پرستندگان را سگان کرد نام ... سمن پر ز خون و پر آوارگام
جدایی نخواهم ز کاووس گفت ... اگر چه ورا گور باشد نهفت!
چو کاووس را بند باید کشید ... مرا بی گنه سر بباید برید!»(22)
و این قاطعیت سودابه در وفاداری به شوی، پدر را مجبور می کند تا دختر را به همراه کی کاووس به دژ بفرستد:
«بگفتند گفتار او با پدر ... پر از کینه شد سر، پر از خون جگر
به حصنش فرستاد نزدیک شوی ... جگر خسته از غم به خون شسته روی»(23)
سرانجام می خواهم بگویم سودابه زنی است که فردوسی با صفت ستمدیده از او یاد می کند:
«نشست آن ستمدیده با شهریار ... پرستنده بودیش و هم غمگسار»(24)
شرف مردانه به من حکم می کند که به چنین زنی از بن دل و دندان، احترام بگذارید. اگر در درازنای این هزاره ها، تنها چند زن هنجارشکن می داشتیم که بتوانند با پلشتی های عصر پدر سالاری در قالبهای گوناگون آن، ستیزه کنند، امروزه ما مردان آبرومند بودیم. این گناه سودابه نیست که در دوست داشتن، شرم نمی شناسد، این خلق و خوی عشق است که از همان آغاز کار سرکش و خونی است:
«عشق از اول سرکش و خونی بود ... تا گریزد هر که بیرونی بود»(25)
من بی گمانم که کی کاووسِ پایان داستان به هیچ وجه در خور عشق خونین سودابه نیست. مرد غیرت باخته ترسویی که رستم بی هراس از او، دستان آلوده خویش را به خون پاک سودابه می پالاید!:
«تهمتن برفت از بر تخت اوی ... سوی کاخ سودابه بنهاد روی
ز پرده به گیسوش بیرون کشید ... ز تخت بزرگیش در خون کشید
به خنجر به دو نیم کردش به راه ... نجنبید بر تخت کاووس شاه!» (26)
مؤلف «شاهنامه و فمینیسم» بر آن است که سودابه: «نه تنها زن منفوری نیست بلکه از دید فمینیسم زنی است محبوب، سودابه زنی است که احساسات خود را خفه نمی کند... سودابه زنی است که هیچ ابایی ندارد که سیمایی به خود بگیرد که با سیمای زن عادی در تعارض باشد... از بند سنتهای پوچ رسته است... او زنی است که از مثله کردن خود، نفرت دارد؛ چرا که می داند طرد احساسات به نوعی با مثله شدن برابر است.»(27)
همه آن چه که برای سودابه منفی تلقی شده است در صورتی که از ما مردان سر بزند با قبول این که کار عشق است درخور پذیرش می نماید. جرم سودابه هیچ جز زن بودن او نیست!
عشق اقتدار دهنده است.(Empowerment). بنابراین هر کاری که عاشق می کند، کار عشق است و آنان که سودابه را می نکوهند، مردسالاران عشق ستیزاند.
فمینیستها، جنس گرایی (sexism) را ناروا می دانند و معتقدند که همان طور که مردان می توانند با چند زن، بیامیزند زنان نیز در صورت پیش آمد کردن و تمایل به هم خوابگی با بیش از یک مرد، می توانند از آمیزش با چند مرد برخوردار شوند.
من بیست سال پیش در غزلی میان سیاوش و سودابه داوری کرده ام و ناخودآگاه حق را به سودابه داده ام:
«شب با خیال، دست در آغوش می کنم ... آوازهای قلب تو را گوش می کنم
نم نم، شرنگ مار سیاه شبانه را ... با انگبین خاطره ها نوش می کنم
دل می دهم به عشوه فردای هر مجاز ... تا یاد بی حقیقتی دوش می کنم
با گرم، سرد بودن، کین تازه کردن است! ... نفرین به دودمان سیاووش می کنم!
سودابه گرم شور و سیاووش سرد شرم ... دعوای شان به سمع قضا گوش می کنم
می غرد آن که نه، نه محال است، بشکند ... آن دست خوش که با تودر آغوش می کنم!
می شورد این که شوکت کاووس خوارگیر! ... اکنون به گل رسیده ام و بوش می کنم!
حق با زن است زن که غریزی است کار عشق ... من شرم از آن خروش و از آن جوش می کنم
با مرد می سرایم این بی خرد منم ... کز چون تویی مطالبه هوش می کنم؟
زن آن چه خواست داشتی اما دهش نبود ... این جرم را چگونه فراموش می کنم؟
باور نمی کنی که گناه سیاوش است ... چون من تو را به کینه کفن پوش می کنم؟
سودابه راست نام که دل داد و جان نخواست ... تا باد، آفرین به تکاپوش می کنم؟
ننگ است مرده ریگ سیاوش شرمگین ... هرچند شرم از آن تن بی توش می کنم!
سودابه ننگ برد و سیاوش نام، وای! ... باز این منم که به حکم خطا گوش می کنم!»(28)
در زبان فارسی چه بسا معانی واژه ها، شأنی فلسفی هم دارند! مثلاً دادن به معنی آفریدن و داد به معنی آفرینش است و همین به معنی عدل هم هست؛ چون ایرانیان داد خدا را عین عدل می دانسته اند.
در شاهنامه بیشتر جای ها داد با دهش می آید که آن چه را به ما داده اند برای آن داده اند که به دیگران بدهیم. سیاوش نباید با زخم زبان، آتش درون سودابه را شعله ور می کرد و داغ محرومی بر دل او می نهاد حتی اگر استحقاق سخنان مهربانانه را هم نمی داشت. صائب سروده است:
«داغ محرومی منه بر جبهه اهل سؤال ... نور استحقاق گو در جبهه سایل مباش!»(29)
با زنان به لطف سخن گفتن وظیفه مردان است:
«ریزش خود را چو ابر نوبهاران عام کن! ... چون تو داری قابلیت، گو طرف قابل مباش»(30)
حقا که گرانجان بودن با سبک روحان، بی انصافی است:
«با سبک روحان گرانجان بودن از انصاف نیست ... چون دچار کهربا گردی سبک چون کاه باش»(31)
امروزه بیش از هر زمان دیگری، انسانها دریافته اند که برای زیستن و لذت بردن از آن، باید دو منطق متفاوت به کار برد، یکی منطق کل نگر معتاد که همان منطق ارسطویی است و دیگری منطق نامعتاد «آن بین» که جز دیالکتیک برخاسته از دمادم زندگانی هیچ نیست.
در شاهنامه که انجمن اسطوره ها و حماسه های ایرانی است به دلیل آن که شر از خیر اعظم به پدیداری آمده است، نابود کردنی نمی نماید و پیوسته حضور آن را در روندهای پیچاپیچ آن شاهکار شاهدیم:
به طور مثال می بینیم که «فریدون»، پس از به بند کشیدن ضحاک مجاز به کشتن او نیست و اهورامزدا دوبار، پیک سبزپوش خویش را به نزد وی گسیل می کند تا مبادا شاه پیروزمند، او را به قتل برساند.
«تهمورث» از اهریمن سواری می گیرد و از دیوان هنرها و حرفه های گوناگون از جمله: «دیوارگری و دیبابافی و خط نویسی را می آموزد اما کشتن او و آنان را نمی تواند بسیجید.
در سرآغاز داستان رستم و اسفندیار، وقتی شاهزاده سپند به ناگزیر شتر پیشاهنگ را سر می برد و همین در روان او، دلهره می آفریند و به آهنگ دل دادن به خویش خاطر نشان می کند که:
«بد و نیک هر دو ز یزدان بود ... لب مرد باید که خندان بود» (32)
این بدان روست که در نهاد حماسه دو منطق ضد و نقیض در کارند. یکی آن که در آن بدی به اعتبار خود بد است و باید از آن حذر کرد و دیگری آن که بدی به اعتبار مبدای خود، خیر است.
و ای بسا که حذر کردن از آن، ناروا باشد و بسا از آن دوری گزیدن گناه خواهد بود. دارا نیز در حال احتضار به قاتل خود اسکندر یادآور می شود که:
«بد و نیک هر دو ز یزدان شناس ... وز او دار تا زنده باشی سپاس»(33)
در حکمت حماسه در عین حال که خرد می تواند مقتدای قهرمانان واقع شود، گاه گاه می توان از فرمان آن سرباز زد و برخلاف رأی و مقتضای اش عمل کرد. قهرمانان شاهنامه تنها از اهورامزدا پیروی نمی کنند که بسا اوقات ناگزیر از تبعیت میترا و سیمرغ اند حتی انسان شاهنامه ای در موارد متعددی ناچار است از دیوان درون خویش فرمانبرداری کند و به سرپنجه پنجه آز و نیاز و رشک و خشم و کین، تسلیم شود.
تنور آفرینش زروانی، نخست با شعله ور شدن آتش که تندیسه سرکشی و عصیان است، کار پختن نان حدوث را آغاز می کند و پس از این اشتعال، انسان که به روایت «بندهشن» از تخمه آتش است به مثابه هیزم این تنور در کار، پدیدکردن روشنایی، نانوای اعظم را یاریگر می آید:
«مقصود نور آمد عالم تنور آمد ... این عشق هم چو آتش وین خلق هم چو هیزم»(34)
بنابراین به کوتاهی باید گفت: «مردم در اسطوره و حماسه ایران زمین دو رهنمون دارد: یکی خرد و دیگری سروش و همواره در هنگامه های دوگانگی رأی آنان، باید فرپسین را چسبید و فرمان پیشین را فروگذارد. خرد خود آگاهی ما آدمیان را بارور تواند کرد و ناخودآگاهی مان از نطفه سروش آبستن خواهد بود. بر این بنیاد در حکمت کهن ایرانی به همان گونه که عقلانیت فردی یاریگر ماست، نبوت فردی نیز، مددکارمان تواندبود.
وقتی سروش به سراغ مان می آید در حقیقت آنی از آنات زندگانی ما را خداوند بارور می کند. در این «آن» است که خرد ما نیست و نابود می شود و ما جز فرمان بردن از اقتضای آنی که در آنیم، چاره ای نمی بینیم حتی شاید به دلیل درک حقیقت این آن بوده است که ایرانیان باستان، زمان را برای روزگارانی به خدایی پذیرفته بوده اند و حتی شاید به همین دلیل بوده است که عارفان ایرانی مسلمان وقتی را شمشیر برنده می دانسته اند، شمشیری که هرچه به معنای هستی داشتن در برابر هستی حق است را گردن می زده است حتی شاید بدین روی بوده است که واپسین دم از دمهای زندگانی را گذشتگان ما، دیدار با خدا را به شمار می آورده اند و از آن به «لقاءا...» تعبیر می کرده اند.
استاد ابراهیم دینانی نوشته است: «اهل حکمت باطن زمان را «سرمد» خوانده اند؛ زیرا هر یک از آنان متوالی زمان، نقشی است که از «سرمد» نشان داشته و صورتی است که از باطن، حکایت می نماید البته این باطن به طور دایم و سرمدی ثابت است و از این طریق با حضرت حق تبارک و تعالی نیز نسبت دارد».(35)
آری، همان گونه که با درک نقطه، خط و سطح و حجم، همه را در توانیم یافت با دریافت اکنونی از اکنونهای زمان به تثنیه مرگ و زندگی، تثلیث گذشته و حال و آینده، تربیع ابعاد ماده: «درازا، پهنا، بلندا و زمان، تخمیس حواس، تسدیس جهات و ...» پی خواهیم برد.
شاید درک «آن» فهم ازلیت و ابدیت را بر ما آسان تواند کرد حتی شاید درک اکنون، دریافت آن، به مفهوم زیبایی پنهانی الهی در پس پدیدارهای ما سوی اللهی را برای ما فرهم تواند آورد!!
وقتی از آن به معنای پاره ای از زمان می رهیم در بی زمان با معشوق لامکان در آمیختیم و «آن» او، ما را در چنبره خویش، اسیر کرده است. اگر به آدمیان، دماغی خردباره و اهوراپرست عطا کرده اند، دلی سروش شناس و مهرگرای ارزانی داشته اند. اگر با منطق دماغ، اضداد با هم دشمنی دارد با منطق دل، دو روی سکه یگانگی اند:
«در قمار دل که مهری مذهب است ... باختن تاب است اگر بردن، تب است!
افتاب از تب به عالم، تاب داد ... گرچه آتش بود گل را آب داد!
آتشی، بی روشنایی چون کنی؟ ... چون از این گردون سری بیرونی کنی؟»
داستان سیاوش و سودابه در انگاشت من، تمثیلی از دوگانگی میترا و اهورامزدا است. اگر با نگاه اهوراییان، سودابه، اهریمنی می نماید با چشم مهرپرستان شهید راه عشق است، زنی است که باشهادت سرخ خویش، نشان داده است که خردمندی بی یاریگری دل، جوهره ای ناتمام است.
به موجب اسطوره، دیو همه سیاهی است اما چند قطره خون او گشاینده چشم شاه ایران به روشنایی شد. سیاوش همبنی اضداد را در نمی یافت و در نتیجه بر عصمت خویش دلبسته بود. اگر سودابه هم چنین راه ناپسری خود را می رفت، بی گمان، ارج و فر عصمت شاهزاده کیانی، امکان بروز نمی یافت.
این جا است که باید بپذیریم که سودابه نیز در حقیقت باعصیان خویش، امکان بالش هر چه بیشتر معصومیت سیاوش را فراهم آورده است.
من معتقدم که اگر ما ایرانیان فرزند کشی رستم را به او می بخشیم، باید پیام اساطیرمان را که هم داستانی اضداد است در پذیریم و گناه ناکرده سودابه را بر او ببخشاییم.
نه شاهنامه و نه هیچ منبع دیگری حاکی از گناهکاری سودابه نیست. سودابه هرگز نتوانسته است با ناپسری خود، درآمیزد. من فکر می کنم که سیاوش می توانست تنها با اندکی مهربانی، دل نامادری خود را به دست آورد.
شاهزاده با رد آشکار و صریح عشق سودابه در حقیقت، دست به خون او و خویش و بی شمار انسانهایی آلوده است که در سر کینتوزی های به حاصل آمده از شهادت او به خاک ریخته است.
در فرهنگ ما، همه پدیدارها سرگرم انجام خویشکاری شان اند حتی در عرفان عاشقانه ایرانی، به حکم آن که عارفان، شیطان را عاشق خدا می دانند به ستایش های بسیاری از وی باز می خوریم و کسانی چون عین القضات و احمد غزالی او را به خواجه مهجوران می شناسند.
حلاج در «طاسین الازل» از او دفاع می کند؛ سنایی و عطار و مولانا حتی اقبال لاهوری، عارف معاصر، او را می ستایند. رابعه، نخستین زن عارف مسلمان در پاسخ آنان که از او می پرسند: «آیا شیطان را دشمن می داری؟»
می گوید: «نه.»
و چون و چرایی جواب منفی وی را جویا می شوند، می گوید:
«از محبت رحمان، پروای عداوت شیطانم نیست.»
حتی کسانی که با فرهنگ هم تراز فرهنگ مان، فرهنگ هندی آمیختگی داشته اند به نوعی شیطان را به رسمیت شناخته اند.
«هرمان هسه» نویسنده بزرگ اروپا حتی مشکل فرهنگ غربی مسیحی را اسارت در چنگال خودآگاهی یکسونگر می داند و از جمله می گوید: «ما در غرب پیوسته در جست و جوی جهان ایده آل و آفتاب عقل و روشنایی خیر و خوبی هستیم در حالی که زندگانی مجموعه ای از سایه روشن ها است و ازلی ترین صورت ازلی و نماد روان آدمی، دایره ای است که در آن ظلمات و نور به هم آمیخته است.
امروز، رشته ای که انسان را با نمادهای ازلی، متصل می کند، گسسته است و مسیحیت نیز تعبیری برای عالم هستی ندارد. در شرق به خصوص در هند، وضعیت طور دیگر است.
در آن جا شاهد تمدنی هستیم که با طبیعت، پیوندی جاودانه دارد، جهانی است بی کران که در آن آدمی خود را در آینه جهان باز می یابد و خویشتن را در ارتباط با تمام هستی بیان می کند. او جزیی از کیهان یا عنصری کوچک در روح جمعی هستی است.
آن چه یک غربی مسیحی نیازمند آن است، خدای انسان نما نیست بلکه خدای پیش از ظهور مسیح است. این خدا «آبراکس» نام دارد و او وحدت شیطان و حق است.»(36)
باری ما انسانها به هیچ وجه نباید ذاتیت دوگانه خود را انکار کنیم. ما آمیختاری از فرشته و شیطانیم. ادعای فرشتگی کردن مان جز کودکانه نیست! گذر سیاوش از آتش می تواند حاکی از این باشد که خدای شر و شیطان وی را به حریم خود راه نمی دهد.
به تعبیری دیگر، گوهر سیاوش با عشق که به صورت کوهی از آتش در اسطوره باز نمون شده بیگانه است. هیچ یک از دو آتش روانمند (سودابه) و بی روان (آتش گیتانی) در او کارگر نیست. او از میترا همین روشنایی را به ارث برده است.
شاید این که مردم بخارای قدیم به روایت نرشخی همه ساله پیش از دمیدن آفتاب نوروز، خروسی به یاد سیاوش قربانی می کرده اند، بیانگر این باشد که این شاهزاده از آتش شهوت، دوری می کرده است: «هر سالی هر مردی آن جا یکی خروس بدو بکشد پیش از آن برآمدن آفتاب روز نوروز.»(37)
به راستی شگفت آفرین است، شاهزاده زیبا و دلپسندی چون سیاوش را که به قول مؤلف شاهنامه ثعالبی، زیبایی وی حیرت انگیز بوده است:«چندان که مردم می خواستند با چشمان خود او را بخورند و بیاشامندش.»(38)
آتش که همه چیز و همه کس خوار است، برای خوردن برنگزیده است! شاید دلیل اش این بوده است که وی انسان نبوده است؛ زیرا بنابر پندار ایرانیان که: «انسان از تخمه آتش است.»(39) از تبار آتش نبوده و همان گونه که خود گفته از فر یزدان پدید آمده است.
اگر کسی تنها یک بار، حریقی شعله ور را نگریسته باشد، می داند که روشنایی، پشت به آتش گرفتار در خاک و خاکی دارد و همواره می کوشد تا از آن بگسلد، در حقیقت جسم سوختنی، نمودار عاشق و آتش و سوختن، نمایش عشق و روشنایی به حاصل آمده از سوختن، تجلی معشوق است.
سیاوش با این تعبیر عین معشوق و نورانیت است و تن سودابه، عاشق و جان سودابه همان سوختن عشق است. این زن با فداکردن تن خویش به میانجی جان عاشق خود به روان روشن سیاوش پیوسته اتست.
تعبیر من از به آتش رفتن سیاوش و ناسوخته بیرون آمدن آن، نمایش بیگانگی روان این شاهزاده با عشق بوده است؛
چرا که آتش در ادبیات ایران و بسیاری از آداب دیگر جهان، نماد عشق است و عاشق سوختنی است. ناوختن سیاوش در آتش بی گمان به معنای غریبه بودن برای عشق بوده است.
چنین می انگارم که همین غریبگی با عشق باعث آمده است تا این شاهزاده پاک و سپند، مطلوب و پسندیده آتش نباشد، چونین بوده است که سیاوش نخست از آتش روانومند عشق سودابه به سلامت گذر کرده و در مرحله دیگر از آتش تنومند سرخ و زرد بی هیچ گونه آسیبی گذشته و در سلامت گذار کرده و در مرحله دیگر از آتش تنومند سرخ و زرد بی هیچ گونه آسیبی گذشته و در مرتبه سه دیگر به آتش کبودهار یعنی تیغ گُروی زره به سلامت از پوسته تن برآمده و سرانجام، یاد او در نمودار آتش سبز و سرد: «درختی که ز خون وی رُسته است در گیتی بر جای مانده و روان نورانی او به گرزمان پرواز کرده است.»
به بیان دیگر روشنایی فره ایزدی، پله پله از پیکر او به بام افلاک صعود کرده است. آتشها با دست به دست کردن وی روان انسانی او را همراه با جان حیوانی از او بازستانده اند و در روان گیاه که در حقیقت تجلی میان انسان به بازگشتهای مکرر در هر سال همانند درختان است به جاودانگی رسیده است. در یاد داشته باشیم که این درخت نمایش صعود خداجویانه قهرمان به گرزمان است.
دوشقه شدن سودابه به دست جهان پهلوان هم در معنی، دو پارگی آدمیزاد به نیروی وسوسه و اضطراب در میان خیر و شر است. در حقیقت سودابه با نماش فرجامین خویش خواسته است. ضرورت هروله کردن جان انسانی میان صفا و مروه و خیر و شر را به منصه ظهور برساند.
فردوسی حال سودابه را هنگامی که بار نخست، سیاوش را در کنار شوی خویش می بیند، بدین گونه توصیف کرده است:
«یکی روز، کاووس کی با پسر ... نشسته که سودابه آمد به در
به ناگاه روی سیاوش بدید ... پراندیشه گشت و دلش بردمید
چنان شد که گفتی تراز نخ است ... و گر پیش آتش نهاده یخ است»(40)
این ابیات نشانه آن است که:
1- بی برنامه پیش بینی شده، سودابه به دیدار سیاوش نایل می آید و این ملاقات از بودنی ها بوده و سرنوشت هر دو آن را ایجاب کرده است.
2-سودابه در نگاه اول به سیاوش دل می بازد.
3- همین نگاه اول، چندان بر سودابه اثر می گذارد که پنداری در معشوق فانی می شود. این زن در یک چشم برهم زدن، وجود خود را در راه عشق نثار می کند.
من وقتی بیت زیر را می خوانم که:
«چنان شد که گفتی تراز نخ است ... وگر پیش آتش نهاده یخ است»(41)
بی اختیار به یاد آرش کمانگیر می افتم. به راستی اگر آن تن و جان در تیر نشاند تا مهر خویش به مرز ایران را بازنموده باشد، این جان و تن را چونان تیری به سوی دوردست عشق سیاوش پرتاب کرد.
استاد توس در سرآغاز ماجرا به روشنی، نشان داده است که دیدار شاهزاده کیانی برای بانوی ایران زمین به مثابه تجلی حسن ازلی بوده و در جان وی، آتش عشق را شعله ور ساخته است:
«در ازل، پرتو حسنت به تجلی دم زد ... عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد»(42)
پس از این که سودابه کسی را می فرستد و از سیاوش برای رفتن به شبستان شاهی، دعوت به عمل می آورد، شاهزاده از دعوت نامادری خشمگین می شود و ضمن رد کردن دعوت او به تعریض وی را فریبکار و نیرنگباز می خواند:
«فرستاده رفت و پیامش بداد ... برآشفت از آن کار، آن نیکزاد
بدو گفت مرد شبستان نیم ... مجویم که با بند و دستان نیم!»(43)
بعد از آن هم که سودابه، دلبسته شدن خود به ناپسری را صمیمانه با شوی در میان می گذارد و از وی می خواهد تا او را به رفتن به حرمسرا، ترغیب کند، سیاوش در پاسخ پدر، نخست خیره بدو درمی نگرد؛
همانند کسی که از پیش به او تلقین کرده اند که نامادری برای او، خوابهای ناخوش دیده است، به فکر فرو می رود می کوشد تا غبار پیش داوری ها را از اندرون خوش بزداید اما بدین کار توفیق نمی یابد و سرانجام با این توهم که ممکن است پدر در کار آزمودن او باشد و بخواهد ببیند در قبال زنان شبستان چگونه می اندیشد با نمودن نگاه زن ستیزانه خویش و آوردن بهانه هایی از این دست که اکنون من باید با موبدان و بخردان وردان و بزرگان، نشست و برخاست کنم و راه و رسم رزم و بزم و مملکت داری را فرا بگیرم، رفتن خود به حرم سلطنتی را ناروا اعلام می کند و دست آخر وقتی شاه به وی یادآور می شود که بدبینی را کنار بگذارد و به خاطر دیدن کودکان شبستانی خواهران خود هم که شده از رفتن به حرمسرا دریغ نورزد، پاسخ می دهد که چون فرمان تست به ناگزیر اطاعت خواهم کرد.
آدم وقتی ابیات مربوط به این گفت و شنود را می خواند، حیرت می کند که چگونه ممکن است جوانی از یک خانواده ایرانی، پس از چند سال زیستن در غربت، دور از خاندان خویش از دیدن مادر و خواهران خود، اظهار ناخرسندی کند!
خواننده در این جا از خود می پرسد: «مگر زابلستانیان در حق سودابه و همه ساکنان حرم شاهی که بی گمان جز بستگان نسبی و سببی او نمی توانسته اند بود، چه گفته اند که این جوان نهایت کوشش را به کار می برد تا مگر از دیدار آنان معافش اش کنند! حتی سراینده شاهنامه در این ابیات، شاهزاده را بدگمان می خواند!
بدو گفت که کای شهریار سپاه ... که چون تو ندیده است خورشید و ماه
نه اندرزمین کس چو فرزند تو ... جهان شاد بادا به پیوند تو!
فرستش به سوی شبستان خویش ... بر خواهران و فغستان خویش!
بگویش که اندر شبستان برو ... بر خواهرانت زمان نو به نو
همه روی پوشیدگان را ز مهر ... پر از خون دل است و پر از آب، چهر
نمازش بریم و نثار آوریم ... درخت پرستش به بار آوریم
بدو گفت شاه این سخن درخور است ... بدو مر ترا مهر صد مادر است
سپهبد سیاوخش را خواند و گفت ... که خون رگ و مهر نتوان نهفت
تو را داد یزدان به پاکی نژاد ... کسی پاک چون تو مادر نزاد
به ویژه که پیوسته خون بود ... چو از دور بیند چون بود؟
پس پرده من، تو را خواهر است ... و سودابه چون مهربان مادر است
پس پرده پوشیدگان را ببین! ... زمانی بمان تا کنند آفرین!
سیاوش چو بشنید گفتار شاه ... همی کرد برخیره در وی نگاه!
زمانی همی با دل اندیشه کرد ... بکوشید تا دل بشوید ز گرد
گمانی چنان کرد کاو را پدر ... پژوهد همی تا چه دارد به سر!
که بسیاردان بود و چیره زبان ... هشیوار و بینا دل و بدگمان
همی گفت با خویشتن این بد است ... ز سودابه این گفت و گو آمده است!
که گر من شوم در شبستان اوی ... ز سودابه یابم بسی گفت و گوی!
سیاوش چنین داد پاسخ که شاه ... مرا داد فرمان و تخت و کلاه
از آن جایگه کآفتاب بلند ... گراید کند خاک را ارجمند
چو تو شاه ننهاد بر سر، کلاه ... به خوبی و دانش به آیین و راه
مرا موبدان باید و بخردان ... بزرگان و کار آزموده و ردان
وگر نیزه و گرز و تیر و کمان ... بپیچیدن اندر صف بدگمان
وگر تخت شاهی و آیین بار ... وگر بزم رود و می و میگسار
چه آموزم اندر شبستان شاه؟ ... به دانش زنان کی نمایند راه!؟
ور ایدون که فرمان شاه این بود ... مرا پیش او رفتن، آیین بود
بدو گفت شاه ای پسر شاد باش! ... همیشه خرد را تو بنیاد باش!
سخن کم شنیدم بدین نیکوی ... فزاید همی مغز کاین بشنوی!
مدارا هیچ اندیشه بد به دل! ... همی شادی آرای و بر غم برگسل!
ببین تو همی کودکان را یکی! ... مگر شادمانه شوند اندکی
سیاوش چنین گفت کز بامداد ... بیایم کنم هر چه شه کرد یاد
من اینک به پیش تو، استاده ام ... دل و جان به فرمان تو داده ام
بر آن سان روم، کم تو فرمان دهی ... تو شاه جهانداری و من، رهی (44)
من که در حماسه ایران زمین سخنانی زن ستیزانه تر از آن چه سیاوش در حق این جنس بر زبان رانده است به یاد نمی آورم! در این جا ناروا نمی بینم که به کوتاهی اندیشه های زن ستیزانه مندرج در آثار دیرینه ادبیات جهان را یادآور شوم و از جمله این نکته را خاطر نشان می کنم که شواهد وجود نگاه منفی به زنان از سوی فرهیختگان جوامع پدر سالار در شاهکارهای ادبیات جهانی چندان است که انکار کردنی نمی نماید.
از همه زنان ایران و جهان به جای همه نیکان خویش از این بابت پوزش می خواهم و از آنان می خواهم که پدران دانای خویش را به مهربانی شان ببخشایند. هنوز هم که هنوز است این ناسپاسی ها از سوی هم جنسان من در حقشان در جریان است؛ از جمله می خواهم خاطرنشان کنم که اگر به طور مثال ثابت کردیم بیت بلندآوزه:
«زن و اژدها هر دو در خاک به! ... جهان پاک از این هر دو ناپاک به!»(45)
سروده آفریننده شاهنامه نیست و از ملحقات به این شاهکار است به هیچ وجه کفایت نمی کند؛ چرا که ابیات زن ستیزانه در این اثر و بسیاری از ابیات پارسی دیگر آداب ملتهای جهان چندان است که برای ما مردان، چاره ای جز پوزشخواهی از زنان هم روزگارمان باقی نمی گذارد؛
اما نظر من، درباره این بیت خاص این است که چه از آن فردوسی باشد و چه افزونه شاعر دیگری بر شاهنامه او، اصلاً مدلول آن را از فرهنگ تازیان وام کرده اند. مفهوم این بیت آن است که زنان را بهتر است چون ماران در گور دفن کنیم. خاک در این جا به معنی قبر است.
این سنت ایرانیان نبوده است که زنان را زنده به گور کنند. تازیان در روزگار جاهلیت، دختران خویش را با قساوت قلب، به خاک می سپارده اند حتماً این مثل عربی را خوانندگان شنیده اند که: «دفن البنات من المکرمات.»
آری، پاره ای از آنان زنده به گور کردن دختران را از مکارم اخلاقی به شمار می آورده اند و مدلول بیت مورد بحث در واقع، برگردان این مثل تازی است. در ادب عربی به اشعاری باز می خوریم که در آنها گور را بهترین شوی برای زنان معرفی کرده اند.
من دو بیت از این اراجیف را از جوانی به یاد دارم که هر چند نام و نشان سراینده آن را با یاد نمی توانم آورد به نقل آن مبادرت می ورزم تا سخنم را گزافه نپندارید:
«لِکُلِّ ابٍ بنتٌ یرجی بقاءُها ... ثلاثه اصهارٍ اذا ذکر الصّهرُ
فَبیت یغطیها و بَعل یَصونُها ... وَ قَبر یواریها و خیرُهُم القَبر»
چنان که می بینید شاعر زن ستیز از شوی و سرای و گور، گور را بهترین جفت برای زن به حساب آورده است!
بی گمان آنان که با زبان وحی و بیان قرآنی خو گرفتند، روایت این کتاب آسمانی را از نفرت اعراب از دختردار شدن به یاد می آورند آن جا که می خوانند:
«و اذا بُشِّرَ اَحَدَهُم بالاُنثی ظَلَّ وَجهُهُ مُسوّدّاً و هوَ کَظیم»(46)؛
«و هنگامی که به یکی از آنها، بشارت داده شود که دختری نصیب اش شده است، صورت اش [از فرط ناراحتی] سیاه می شود در حالی که از خشم پر باشد.»(47)
در فرهنگ ایرانی میان زن و اژدها، اگر مشابهتی را سراغ توان گرفت جز این نیست که هر دو از گنجینه ای که روزگار به آنان می سپارد در نهایت اقتدار پاسداری می کنند. آری بانوان ایران، همواره از گنج خویش که همان شوی شان باشد، حفاظت و حراست کرده اند.
«یونگ» گفته است: «وقتی بچه بودم، روزی از عمویم پرسیدم که شیطان چگونه گناهکاران را در دوزخ شکنجه می کند؟»
پاسخ داد: «آنها را منتظر نگه می دارد.»(48)
حال فکرش را بکنید که زن عاشق دلسوخته ای چون سودابه در درازنای هفت سال انتظار چه مصیبتی را تحمل کرده است! وصف این شکنجه شدن را از زبان فردوسی وقتی سیاوش برای سومین بار به شبستان رفته است، بشنوید:
«بهانه چه داری تو از مهر من؟ ... چه پپچی ز بالا و از چهر من؟
که تا من تو را دیده ام مرده ام ... خروشان و جوشان و آزرده ام
همی روز روشن نبینم ز درد ... بر آنم که خورشید شد لاجورد
کنون هفت سال است تا مهر من ... همی خون چکاند بر این چهر من»(49)
ببینید، ناپسری به انتظار این زن شیفته که هفت سالگی آن گواهی بر کمال چشم به راهی است با چه سردی و سیاهی پاسخ داده است:
«سیاوش بدو گفت هرگز مباد ... که از بهر دل، من دهم سر به باد!
چنین با پدر بی وفایی کنم ... ز مردی و دانش جدایی کنم
تو بانوی شاهی و خورشیدگاه ... سزد کز تو آید بدین سان گناه؟»(50)
تازه پس از این تلخگویی، سیاوش با خشم و جنگ شبستان را ترک می کند: «از آن تخت برخاست با خشم و جنگ».
سودابه شوریده حال وقتی می بیند، سیاوش با این رفتار، آهنگ بدنام کردن او را دارد به او در نهایت مظلومیت می گوید:
«بدو گفت من راز دل پیش تو ... بگفتم نهانی بداندیش تو
مرا خیره خواهی که رسوا کنی ... به پیش خردمند، رعنا کنی؟!»(51)
پس از این است که زن به ناگزیر راه نیرنگ و فتنه نگری را در پیش می گیرد. آیا این زنی خواسته باشد از زندان تو در توی حرمسرای پادشاهی خودکامه و از زندان برتر خود، یعنی زن بودن، اندکی فاصله بگیرد و تنها به این اندیشیده باشد که لختی از قوانین روانکاه حاکم بر محبس خویش، فرمان نبرد، گناهی نابخشودنی است؟
به باور من، هر زندانی حق دارد به فرار از زندان خود بیاندیشد و اگر بتواند برای گریختن از آن چاره گری کند.
روح من، وجود من و اعمال من در چهار دیواری قوانین سست و بی معنی اجتماعی محبوس مانده و من پیوسته فکر می کنم که هر طور شده باشد یک قدم از سطح عادیات، بالاتر بگذارم. من این زندگی خسته کننده و پر از قید و بند را، دوست ندارم.
دلم می خواد پیاده دور دنیا بگردم. من دلم می خواهد توی خیابانها مثل بچه ها برقصم، بخندم، فریاد بزنم. من دلم می خواهد کاری کنم که نقض قانون باشد.(52)
اشتباه نکنید این که خواندید برگی از یادداشتهای سودابه به اسارت نشسته در شبستان کی کاووس نیست، گوشه ای از نامه فروغ فرخزاد:
«سودابه هم روزگار ما، آن هم خطاب به شوی هنرمند خویش، پرویز شاپور است! اگر سیاوش، همان اهورای تجسد یافته در پیکره انسانی است بی گمان هرکه او را دوست بدارد از مغناطیس فره الهی وی بی بهره نمی تواند بود؛
هرچند سیمای سودابه، خود به برخورداری از این زن از عنایت ایزدی گواهی صادق است. من هر چه می اندیشم سودابه جز زنی جویان جمال خداوندی در چهره سیاوش نمی تواند بود!
نمی توان قطع کرد که سودابه از سر هوس و با اندیشه خیانت به شوی می خواسته است سیاوش را به شبستان بکشاند که اگر چنین بود از کی کاووس یاری نمی خواست و اصلا ً مسأله را با وی در میان نمی نهاد.
سیاوش، بدگمان است و حتی با آن که اطلاع و خواست پدر آن هم به همراهی هیربد که نگهبان حرم شاهی است به شبستان می رود، سخت اندیشناک است:
چو برداشت پرده ز در هیربد ... سیاوش همی بود ترسان ز بد»(53)
سودابه به سراغ سیاوش می آید و مادرانه او را در بر می گیرد. چشم و روی او را می بوسد و خدای را شکر می کند و از بابت داشتن چنین فرزندی زبان به نیایش می گشاید اما سیاوش بدگمان، محبت پالوده او را آلوده می کند (بی گمان این حاصل سوء ظنی است که از آغاز کار با او بوده است) و به سراغ خواهران خود می رود و اندکی بعد پیش پدر می آید و از شبستان و شبستانیان تعریف می کند و آن گاه:
«بی آمد خرامان و بردش نماز ... به بر در گرفتش زمانی دراز
همی چشم و رویش ببوسید دیر ... نیامد ز دیدار نوشاه، سیر
همی گفت صد ره ز یزدان سپاس ... نیایش کنم روز و شب در سه پاس
که کس را بسان تو فرزند نیست ... همان شاه را نیز پیوند نیست
سیاوش بدانست کان مهر چیست ... چنان دوستی نز ره ایزدی است»(54)
پس از آن، شب که کی کاووس به شبستان می رود، نظر سودابه را درباره پسرخود می پرسد و خصوصاً سوال می کند که شنیدن و دیدن او کدامیک بهتر است؟
سودابه پاسخ می دهد: «مثل سیاوش بی رودربایستی پیدا نمی شود».
بعد به شاه پیشنهاد می کند که یکی از دخترانش را به عقد او درآورد و نگذارد گوهر وی با گوهر بیگانگان درآمیزد. بعد یکی از دختران خود را برای این کار پیشنهاد می کند. و دست آخر می افزاید که عروس شاه می تواند از میان دختران خانواده های دیگر هم انتخاب شود:
«بدو گفت سودابه گر گفت من ... پذیری ورایت شود جفت من
که از تخم خویشش یکی زن هی ... نه از نامداران برزن دهی
که فرزند باشد ورا در جهان ... به سان سیاوش میان مهان
مرا دختران اند مانند تو ... ز تخم تو و پاک پیوند تو
گر از تخم کی آرش و کی پشین ... بخواهد ز شادی کنند آفرین»(55)
شب می گذرد و فردا سودابه به میانجی هیربد از سیاوش می خواهد که به شبستان برای همسرگزینی بیاید. جالب است که حتی فردوسی که سراینده ماجرا است و به حکم آن که بن داستان را می داند باید سودابه را بدسگال معرفی کند، وی را نیکخوا ه می شناسد:
«بیامد دمان هیربد نزد شاه ... بدو داد پیغام آن نیکخواه»(56)
سیاوش باز هم با بدگمانی با قضیه برخورد می کند:
«بسی چاره جست و ندید اندر آن ... همی بود پیچان و لرزان بر آن»(57)
بعد به شبستان می آید و سودابه همه دختران حرم را بدو می نمایاند و ازاو می خواهد تا هر کدام را که می پسندد، برگزیند. سیاوش شیفتگی همه دختران را نسبت به خود می بیند اما با بی رحمی همه را دشمنان خود می انگارد:
«سیاوش فروماند و پاسخ نداد ... چنین آمدش بر دل پاک یاد
که من بر تن خویش شیون کنم ... اگر خیره از دشمنان زن کنم»(58)
خوش دارم از زبان فردوسی، توصیف دخترکان شبستان نشین را با هم بشنویم تا دریابیم که این آینه های زیبایی خداوند که سیاوش آنان را دشمنان خویش، انگار کرده است، کیان اند و از دیدار شاهزاده چه حالی به آنان دست داده است.
سودابه دوشیزگان حرمسرای شاهی را هفته کرده و آراسته به پیشگاه شاهزاده آورده است. و وی را بر تخت زرین نشانده و خود پرستارفش، دست به کش کرده در کنار تخت ایستاده و در نهایت مهربانی آنان را به سیاوش می نماید:
ابیات شاهنامه در این جا چندان زلال است که خواننده یا شنونده به آسانی درمی یابد که اگر ثعالبی برای نمایش زیبایی با نبوه و جذابیت تمام عیار این شاهزاده به ناگزیر از صنعت حس آمیزی یاری گرفته است، حق داشته است: «مردم می خواستند با چشمان خود او را بخورند و بیاشامندش!»(59)
اکنون بنیوشیم تا فردوسی چه می گوید:
«سیاوش بر تخت زرین نشست ... به پیشش به کش کرده سودابه دست
بتان را به شاه نوآیین نمود ... که بودند چون گوهر نابسود
بدو گفت بنگر بر این تختگاه ... پرستنده چندین به زرین کلاه
همی نارسیده بتان تراز ... که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز
کسی کت خوش آید از ایشان بگوی ... نگه کن به دیدار و بالای او
سیاوش چو چشم اندکی برگماشت ... از ایشان یکی چشم از او برنداشت
همی این بدان، آن بدین گفت ماه ... نیارد بدین شاه کردن نگاه!
برفتند هر یک سوی تخت خویش ... یکایک شمارنده بر بخت خویش
چو ایشان برفتند سودابه گفت ... گه چندین چه داری سخن در نهفت!
نگویی مرا تا مراد تو چیست؟ ... که بر چهر تو فر چهرپری است!
هر آن کس که از دور بیند تو را ... شود بی هش و برگزیند تو را!
از این خوبرویان به چشم خرد ... نگه کن که با تو که اندر خورد»(60)
سیاوش در نهایت به بی انصافی، بدکنشی های پدر سودابه، پادشاه شاه هاماوران را در حالی که می داند، سودابه در قبال آنها چگونه با وی گستاخانه برخورد کرده است به حساب وی می گذارد و این زن بزرگ منش و در مردی از مردان هم روزگار خود مردانه تر را دشمن دودمان خویش می شمارد و پرسش وی را بی پاسخ می گذارد و بدسگالانه با خود می اندیشد که سودابه و همه خواهرانی که پدر به مشارکت سودابه برای او به وجود آورده است، دشمن اویند:
«شنیدستم از نامور مهتران ... همه داستانهای هاماوران
که از پیش با شاه ایران چه کرد ... ز گردان ایران برآورد کرد
پر از بند سودابه کاو دخت اوست ... نخواهد همی دوده را مغز و پوست»(61)
به راستی که این بدسگالی سیاوش در حق سودابه که چنان که دیدیم از رفتار پدر خویش شرم کرده بود، جز ناجوانمردانه نیست.
سودابه وقتی می بیند سیاوش پرسش او را بی پاسخ گذاشته است، به مصداق سکوت موجب رضا است، خاموشی او را دال بر پذیرفته شدن عشق خویش از سوی وی می انگارد. پیچه را از رخساره خود به یک سو می زند و جمال خویش را بدو می نمایاند و پیشنهاد می کند که یکی از خواهران نابالغ وی را موقتاً به نامزدی برگزیند تا پس از مرگ کی کاووس بتواند بی هیچ مانع و رادعی با یکدیگر زناشویی کنند.
سودابه در کار خود چندان صریح و صمیمانه است که از شاهزاده می خواهد تا قرار و مدارشان را هم با سوگند مؤکد کنند. سودابه حتی وقتی بی رودربایستی عاشقانه، خود را به سیاوش تسلیم می کند یادآور می شود که از این بابت به هیچ وجه احساس گناه یا شرمساری نمی کند:
«به پاسخ سیاوش چو نگشاد لب ... پری چهره برداشت از رخ قصب
بدو گفت خورشید با ماه نو ... گر ایدون که بینی تو بر گاه نو
نباشد شگفت ار شود ماه، خوار ... تو خورشید داری خود اندر کنار
سی کاو چو من دید بر تخت عاج ... ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج
نباشد شگفت ار به مه ننگرد ... کسی را به خوبی به من نشمرد
اگر با من اکنون تو پیمان کنی ... نپیچی و اندیشه آسان کنی
یکی دختری نارسیده به جای ... کنم چون پرستنده، پیشت به پای
به سوگند پیمان کن اکنون یکی ... ز گفتار من، سرمپیچ اندکی
چو بیرون شود زین جهان شهریار ... تو خواهی بدن زو مرا یادگار
من اینک به پیش تو استاده ام ... تن و جان روشن تو را داده ام
زمن هرچه خواهی همی کام تو ... برآید، نپیچم سر از دام تو
رخش تنگ بگرفت و یک بوسه داد ... بدو کش نبود آگه از ترس و داد»(62)
سیاوش بدسگال، بوسه نامادری را، بوسه ای از سر شهوت و ناپالودگی به حساب می آورد و از خدا می خواهد که وی را از دستبرد دیو درامان نگه دارد. این جا نکته قابل تأمل این است که به دلیل خالی بودن سرشت سیاوش از پاره اهریمنی، شهوت در نظر وی امری ناخوش آیند جلوه می کند، حال آن که عشق که از نهادی بشری برخوردار است با شهوت بی ارتباط نمی تواند بود.
به همین روی است که برای سودابه که موجودیتی انسانی دارد، شهوت، پاره ای ناگزیر در پیوند عاشقانه با سیاوش است حتی اگر عشق او را نسبت به ناپسری از جهتی شهوانی فرض کنیم به دلیل آن که معشوق را وجودی متعالی است، خود به خود، شهوت وی تصعید پذیرفته و والایی می یابد.
از این جا است که عارفان بزرگ اسلامی، اصلاً عشق را زاییده شهوت می دانند. پیر هرات به صراحت اعلام می دارد که وقتی شهوت به اوج خود می رسد به عشق استحاله خواهد پذیرفت:
«ز شهوت نیست خالی هیچ مطلوب ... کسی کاین سر ندارد هست معیوب
ولیکن چون رسد شهوت به غایت ... ز شهوت، عشق زاید بی نهایت»(63)
سیاوش به دلیل فرشته سانی خویش با عشق بیگانه است به همین دلیل است که هفت سال پیاپی سودابه در عشق او می سوزد اما او از حال وی باخبر نیست. حافظ راست گفته است، فرشتگان از عشق دریافتی ندارند:
«فرشته عشق نداند که چیست قصه مخوان! ... بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز»(64)
به همین روی هم بوده است که وجود ابلیس آتش مزاج عاشق سرشت را در میان خود برنتابیده اند:
«غازی به ره شهادت اندر تک و پوست ... غافل که شهیدعشق فاضلتر از اوست
در روز قیامت این بدان کی ماند ... کاین کشته دشمن است و آن کشته ی دوست»(65)
سیاوش حکم غازی را دارد و سرانجام به دست دشمن غداری چون، گُروی زره به شهادت می رسد اما سودابه، عاشق است و شهادت وی بر دست جهان پهلوان صورت می پذیرد که دوست را نمایندگی می کند.
آنان که به پلشتی سودابه رأی داده اند، فراموش کرده اند که عاشق وجودی از آن خویش ندارند و وجودحقیقتی تنها به معشوق تعلق دارد. سودابه، استعداد خویش را در عشق پیش از دیدن سیاوش با راهیابی در دل کاووس، پدر وی بازنموده بود به همین روی با نخستین نگاه، دلباخته سیاوش شد و حقیقت عشق را در آینه رخسار این شاهزاده، شکار کرد؛ گواهی پاک نهادی سودابه، همین بس که دلداده سیاوش شد.
این سخن مولای متقیان بسیار بلندآوازه است که:«الانسانُ مااختارَهُ»
سودابه، سیاوش را برای عشق ورزیدن اختیار کرده است.
اکنون اگر سیاوش را از پاکی و پالودگی برخوردار می دانیم باید بدانیم سودابه نیز که در چنبره پاکی و زیبایی او به دام افتاده است، نیز پاکی و زیبایی خود را به یاری وی کمال بخشیده است. آری صیقل ناپسری از آهن او، آینه برآورده است.
پس از آن سیاوش تصمیم می گیرد که با سودابه اندکی راه بیاید و با وی به زبان چرم و نرم سخن بگوید. بنابرین چنین وانمود می کند که پیشنهاد او را پذیرفته است و جز با دختر وی ازدواج نخواهد کرد. منتها از سودابه می خواهد که مسأله را با شوی در میان نهد و نظر موافق وی را تحصیل کند:
«رُخان سیاوش چو گل شد ز شرم ... بیاراست مژگان به خوناب گرم
چنین گفت با دل که از کار دیو ... مرا دور دارد کیهان خدیو
نه من با پدر بی وفایی کنم ... نه با اهرمن آشنایی کنم
اگر سرد گویم بدین شوخ چشم ... بجوید دلش گرم گردد ز خشم
یکی جادویی سازد اندر نهان ... بدو بگرود شهریار جهان
همان به که با او به آواز گرم ... سخن گویمش اندکی چرب و نرم
سیاوش از آن پس به سودابه گفت ... که اندر جهان خود تورا نیست جفت
نمانی به خوبی مگر ماه را ... نشائی تو کس را به جز شاه را
کنون دخترت بس که باشد مرا ... نباید جز او کس که باشد مرا
بر این باش و با شاه ایران بگوی ... نگه کن که پاسخ بیابی از اوی
بخواهم من او را و پیمان کنم ... زبان را به نزدت گروگان کنم
که تا او بگردد به بالای من ... نیاید به دیگر کسی رای من»(66)
بعد از این، سیاوش درباره زیبایی خویش سخن می گوید و خاطرنشان می کند که خداوند مرا از فر خویش آفریده است. معنی این سخن آن است که در وجود این شاهزاده هیچ پاره اهریمنی سراغ نمی توان گرفت؛ با این توصیف می توانیم چنین انگار کنیم که سیاوش، چونان دیگر آدمیان از نطفه آتش نیست بلکه سراسر هستی وی از جنس روشنایی اهورایی است.
به همین دلیل است که من سوخته نشدن او به آتش را از آن روی می دانم که با آن عنصر هم نهاد نیست نه آن که بی گناهی او موجب مصون ماندن وی از سوختن در آتش باشد. سیاوش چنان که خود برآفتاب انداخته است از روشنایی نهادین اهورامزدا آفریده شده است و ز سودابه می خواهد که این مطلب را راز بداند:
«و دیگر که پرسیدی از چهر من ... بیامیخت با جان تو مهر من
مرا آفریننده از فر خویش ... چنین آفرید ای نگارین ز پیش»(67)
اگر سخن شاهزاده را استوار داریم، پذیرفته ایم که خداوند، خود را از آسیب آتش، نگاه داشته است. نکته دیگر در باب ناسوختن شاهزاده کیانی به اشتعال آتش، این می تواند بود که آتش الهی حتی حریق دوزخ را نه به آهنگ شکنجه کردن بندگان گنهکار که به قصد تهذیب نفوس آنان برافروخته و برافراخته اند. به گواهی شاعر عارف پیشه دهلوی معاصر غالب:
«ای عمر به باد داده در لهو و فسوس! ... از رحمت حق مباش هرگز مأیوس
هشدار کز آتش جهنم او را ... تهذیب غرض بود نه تعذیب نفوس»(68)
خوب، اگر سیاوش از فره ایزدی آفریده شده باشد، بی گمان، نفسی مهذب دارد و چنین کسی را به تطهیر و تهذیب، نیازی نمی تواند بود.
اصلاً این که هندوان مردگان شان را می سوزانده اند به نیت تطهیر آنان بوده است. مولانا هم سوخته شدن را به کمال رسیدن و پاک شدن می دانسته است:
«حاصل عمرم سه سخن بیش نیست ... خام بُدم، پخته شدم سوختم»(69)
یا آن چنان که در دیوان شمس تصحیح استاد فروزانفر آمده است:
«حاصل عمرم سه سخن بیش نیست ... سوختم و سوختم و سوختم» (70)
می خواهم بگویم این که: «ایرانیان باستان، آتش را اهورایی به شمار می آوردند به دلیل همین تهذیب کنندگی آن است. حقیقت آن است که هر آلوده ای در آتش انداخته شود، آتش آن را تطهیر می کند.
می توان با توجه به این که در تمام نگره های عرفانی عالم، آتش، صورت گیتانی عشق است، این امر را که آتش در تن سیاوش، اثر نکرد، دلیل بر آزردگی خداوندگار عشق از او دانست. سیاوش در واقع با رد پیشنهاد سودابه عاشق، آتش را از خود دور کرده است و گرنه با توجه به سرکشی آغازین عشق، سیاوش باید در آتش می سوخت.»
خویشکاری معشوق که همان خدایگان عشق است، سرکشیدن و سوزاندن است. این عاشق است که باید چندان در قبال آن تسلیم باشد که جز دلکشی احساس نکند. معنای سخن زینب کبری (س) از بر زبان راندن جمله معروف:«و ما رایت الا جمیلاً» در مجلس یزید بیان همین وجه خوشایند عشق الهی بوده است.
سیاوش در هیچ نقطه ای، غرض نیستی کرد، حال آن که سودابه در قبال هستی معشوق از هستی خود خبر نداشت. بیدل دلهوی راست گفته است:
«رونق عشاق، غرض نیستی است ... سر بریدن می شود، پرواز شمع»(71)
همین اتفاق برای سیاوش افتاد و شهادت، او را درختینه به افلاک رساند:
«به جایی که فرمود بُد تشت خون ... گُروی زره برد و گردش نگون
گیاهی برآمد همان گه ز خون ... بدان جا که آن تشت شد سرنگون
گیاراد هم من کنونت نشان ... که خواهی همی خون اسیاوشان»(72)
هر چه بیشتر در مندرجات داستان سیاوش و سودابه می درنگیم بیشتر به تضاد انبوه موجود میان سیرتهای آن دو، مقر می آییم. سودابه، عشق مجسم است و اصلاً به اضداد نمی اندیشد. خیر و شرف نام و ننگ، کفر و ایمان، عزت و ذلت برای او با هم یکی شده اند.
همه پاره های وجود او، فرمانبردار دل اویند حال آن که سیاوش در اسارت اضداد است؛ جز به خیر ونام و ایمان و عزت و ... نمی اندیشد و همه هستی او، از سر او، تبعیت می کند. سودابه، اهل دل است و به سر و جان خود بها نمی دهد اما سیاوش، پنداری دلی در سینه ندارد، تنها به حفظ جان خود می اندیشد. وقتی سودابه، عشق هفت ساله خود را پیش او افشا می کند، جواب می شنود که محال است به خاطر دل، سر خود را به خطر بیاندازم:
«سیاوش بدو گفت هرگز مباد ... که از بهر دل، من دهم سر به باد!»(73)
تقابل دل و سر در مصراع دوم این بیت، بیان تفاوت نهادهای آن دو را بسنده است. انگار میترا و اهورا را رویاروی یکدیگر می بینیم:
سیاوش حاضر نیست به فرمان دل از سر و جان خود بگذرد. حال آن که سر باختن آیین مهر است و همه رازشناسان عرفان و عشق به سر اندیشیدن را نشان عاشقان نمی دانند. خواجه عبدالملک انصاری گفته است:
«این نکته نوشته اند بر دفتر عشق ... سر دوست ندارد آن که دارد سر عشق»(74)
و بایزید بسطامی گفته است:«علامت آن که حق را دوست دارد آن است که سه خصلت بدو دهند: سخاوتی چون دریا، شفقتی چون شفقت آفتاب و تواضعی چون تواضع زمین.»(75) این سه ویژگی را بالتمامه در سودابه تا پیش از نومیدی از سیاوش می بینیم و برخورد این شاهزاده را تا میانه های راه با او، خالی از سخاوت و شفقت و تواضع می یابیم. سیاوش سخت از بدنامی هراسان است حال آن که عاشقی سرآغاز بدنامی است.
عطار، بنیاد عشق را بدنامی می داند و کسی را که در این راه از ننگ بهراسد، ناپخته به شمار می آورد:
«عشق را بنیاد بر بدنامی است ... هر که از این سر کشد از خامی است»
و حافظ به همین اعتبار سروده است:
«گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن! ... شیخ صنعان، خرقه رهن خانه خمار داشت»(76)
عطار در بیان وادی عشق می سراید:
«بعد از آن وادی عشق آید پدید ... غرق آتش شد کسی کآن جا رسید
کس در این وادی به جز آتش مباد ... وان که آتش نیست عیشش خوش مباد!
عاشق آن باشد که چون آتش بود ... گرمرو، سوزنده و سرکش بود
عاقبت اندیش نبود یک زمان ... درکشد خوش خوش بر آتش صد جهان
لحظه ای نه کافری داند نه دین ... ذره ای نه شک شناسند نه یقین
نیک و بد در راه او یکسان بود ... خود چو عشق آمد نه این نه آن بود...
عشق این جا آتش است و عقل دود ... عشق کآمد در گریزد عقل زود
عقل در سودای عشق استاد نیست ... عشق کار عقل مادرزاد نیست»(77)
ملاحظه کاری و آداب دانی در عشق، جایگاهی ندارد. به راستی سرکش و خونی است. مولانا آن را اژدهایی مردمخوار می داند:
«چو عشق مردم خوار است مرد می باید ... که خویش لقمه کند پیش عشق مردم خوار(78)
دل چو شد از عشق گرم رفت ز دل ترس و شرم شد ... نفسش آتشین، عشق یکی اژدهاست»(79)
تقابل سیاوش و سودابه، در واقع، رویارویی عقل و عشق است که پیکرینگی پذیرفته است. عاشق از بند همه چیز و همه کس حتی خودی خویش رسته است، هاتف درست گفته است:
«تو کمان کشیده در کمین ... که زنی به تیرم و من غمین
همه غمم بود از همین ... که خدا نکرده خطا کنی»
مولانا با صراحت می گوید: «عاشقی، یعنی با خود ستیزی»؛
مجوی شادی چون در غم است میل نگار ... که در دو پنجه شیری تو ای عزیز! شکار
اگرچه دلبر ریزد گلابه بر سر تو ... قبول کن تو مر آن را به جای مُشک تتار
درون تو چو یکی دشمنی است پنهانی ... به جز جفا نبود هیچ دفع آن سگسار
کسی که بر نمدی چوب زد نه بر نمد است ... ولی غرض همه آن تا برون شود ز غبار
غبارهاست درون تو از حجاب منی ... همی برون نشود آن غبار از یک بار
به هر جفا و به هر زخم اندک اندک آن ... رود ز چهره دل گه به خواب و گه بیدار
اگر به خواب گریزی به خواب دربینی ... جفای یار و سقطهای آن نکوکردار
تراش چوب نه بهر هلاکت چوب است ... برای مصلحتی راست در دل نجار
از این سبب همه شر طریق حق خیر است ... که عاقبت بنماید صفاش آخر کار
نگر به پوست که دباغ در پلیدی ها ... همی بمالد آن را هزار بار هزار
که تا برون رود از پوست علت پنهان ... اگرچه پوست نداند ز اندک و بسیار(80)
غزل دیگر مولوی با مطلع:
«داد جارویی به دستم آن نگار ... گفت کز دریا برانگیزان غبار»(81)
این همه نشان دهنده آن است که وظیفه عاشقان تسلیم محض در قبال معشوقان است. اصلاً عاشقی که به بودن و هستی داشتن خود تواند اندیشید، بی گمان عاشق نمی تواند بود. کفر است در این مذهب خودبینی و خودرأیی.
بنا به مندرجات شاهنامه به یاری فر خویش در نگاه نخست، سیاوش روان سودابه را گرداند. در وجود او مهر خویش را ایجاد کرد. این ویژگی او بود. کی کاووس، زنان شبستان نشین حتی افراسیاب دشمن را هم شدیداً تحت تأثیر کمال و جمال خود قرار داد.
او در آغاز با همه کیمیا کاری کرد که اما به دلیل اسارت در چنگ تفرقه و خردبارگی خویش نتوانست قلب دیگران را نادیده انگارد و به زر نقد بدل کند. مولوی گفته است:
«کور نیم لیک مرا کیمیاست ... این درم قلب از آن می خرم»(82)
او می توانست از عشقی که در اندرون سودابه برانگیخته بود در راستای منافع ملت و حکومت حتی روزگار خویش بهره گیرد. سیاوش که داوری آتش را که صورت مادی عشق است، پذیرفت باید داوری مینوی آن را که همان عشق است، در می پذیرفت.
او باید می اندیشید که سودابه در اظهار عشق به او، صدق و صفا دارد. باید پاداش صداقت او را به گونه ای دیگر می داد. او اصلاً توانایی سرشتین خود را به کار نبرد. آن چه برای او پیش آمد، بعدها برای شیرین هم واقع شد.
شیرویه عاشق او شد اما او به جای آن که کینه وی را برانگیزد، بی آن که آلایشی در پذیرد مسأله اش را حل کرد. پاره ای اصحاب پژوهش در داوری میان سیاوش و سودابه از دادگری به دور افتاده اند و شیفتگی آنان به شاهزاده کیانی به دشمنی با سودابه شان ناگزیر ساخته است.
به طور مثال شادروان شاهرخ مسکوب در حق سیاوش چونین اظهار نظر کرده است: «این راستی مجسم به هنگام گذار از آتش از خود می گذرد و دو گوهر را از یکدیگر زیانی نیست.»(83) در این که سیاوش، تجسم راستی است، تردید نمی توان کرد اما استاد فرهیخته در دنباله بیان مدعای خویش به پنداشت من، دوبار به اشتباه افتاده است.
نخست این که به آتش رفتن شاهزاده به هیچ روی از خود گذشتگی نیست که تنها حاکی از خودخواهی وی تواند بود؛ چون با توجه به علمی که نسبت به بیگناهی خویش دارد، محض اثبات حقانیت خود و رسوا کردن طرف مقابل، دست به چنین کاری زده است و اصلاً چنین عملی تنها به حفظ جان و آبروی وی انجامیده و بی آبروی پدر و نامادری او را باعث آمده است. من نمی دانم کجای این ماجرا از خود گذشتگی و ایثار است.
سیاوش اگر می خواست از خود بگذرد باید به گونه ای سر و ته قضیه را هم می آورد و به هیچ قیمتی به انجام این آزمون، خرسندی نمی داد.
اگر منظور پژوهنده دانشمند نیز این بوده است که سیاوش و آتش با هم یگانگی داشته اند که در واقع و نفس الامر، چنین نبوده و خود آزمون ایزدی خلاف آن را ثابت کرده است؛ زیرا اگر شاهزاده از گوهر آتش می بود با آن یگانه می شد.
دو کوهه آتش نشان دادند که سیاوش نه تنها بالفعل که بالقوه نیز، آتش نبوده است. من نتوانستم دریابم که چگونه با آن که سیاوش خود گوهر خویش را پدید آمده از فر آفریننده که همان روشنایی ناب است معرفی کرده، وی را با آتش که آفریده ای از آفریده های اهورامزدا است یکی گرفته است!؟
دست آخر نفهمیدم چرا وجود سیاوش را گوهری آفریده در کنار گوهر آتش به حساب آورده است با آن که بی گمان توجه داشته است که اصل وجود سیاوش از هیچ یک از چهار گوهر آتش باد و آب و خاک نیست و خداوند وجود وی را از روشنایی ناب خویش آفریده است! در این جا بد نمی دانم که به نمونه دیگری از تأثیر سوء دلبستگی به یکی از طرفین دعوی در کار داوران، اشاره کنم، استاد فرهیخته در جای دیگری از کتاب گرانقدر و نوآورانه خود از تسلط روحیه سنت پرستی بر ذهن و ضمیر موبدان روزگار ساسانیان، یاد کرده و آن را سبب مبارزه آنان با نوآوران فرهنگی شمارده است: «اساطیر ایران که از دیرباز فراهم آمده بود و با ظهور زرتشت در گاهان بیانی دینی پیدا کرده بود در اجتماع محافظه کار ساسانی، صورت نهایی یافت.
روحیه سنت پرست تدوین کنندگان اساطیر (=موبدان) که دگرگونی و تازگی را بر نمی تافت در محتوای روایات اساطیری، سرایت کرده، هر بدعتی را ضرورتاً دارای سرشتی اهریمنی دانسته است»(84)
این حقیقتی تلخ است که سردمداران آیین زردشت با خشک مغزی با اساطیر ایرانی رو به رو شده و همه چیز را فدای مصالح خود کرده اند. از جمله این ناروایی ها، تغییر بنیادی دادن در اسطوره جمشید است.
بی گمان فرهنگ اصیل ایرانی به هیچ بهانه ای نمی توانسته است با شخصیتی چون جمشید پسر و یونگهان که با کارهای اش از جمله بنیاد نهادن آیین نوروزی، آباد کردن ایران زمین و ده ها بدعت خداپسندانه دیگر، ثابت کرد که مردم استحقاق تام و تمام برای جانشینی خداوند را دارد به ستیزه برخیزد.
کسی که به رهنمونی خداوند با بنیاد گذاشتن «ورجمکرد» جهان زندگانی را به جانشینی اهورامزدا، بازآفرید و ایرانیان در طول تاریخ چند هزاره ای خود هرگز او و خدمات بی مانند او را از یاد نبردند، هرگز نمی توانسته است مورد خشم خدا قرار گیرد. به بهانه منی کردن و بیان کارهای بزرگ خود از بارگاه اهورایی طرد شده و از فره ایزدی بی بهره بماند.
چگونه ممکن است خدای ایران از کسی که به بهترین وجه از عهده جانشینی وی برآمده و در روزگار خویش، همه عناصر اهریمنی را از زندگانی فردی و اجتماعی مردمان پیراسته است حتی از مرگ و بیماری و سرما خلع ید به عمل آورده است، آزرده خاطر باشد؟!
به انگاشت من موبدان دیدند سرگذشت جمشید تعادل کفه های دوگانه توأمانی دین و دولت را به نفع کارگزاران دولتی بر هم زده است، اسطوره او را، نمایش ناتوانی سردمداران آتشکده ها در قیاس با سران حکومتی یافتند و با دست بردن در منابع اساطیری کهن، این ابرمرد بیدیگرم را به خیال خام خویش از میدان بیرون راندند.
آری شادروان مسکوب در این باب حق طلبانه سخن گفته است اما خود نیز به هنگام داوری میان سیاوش و سودابه به دلیل شیفتگی به سیاوش، گرفتار سنت پرستی شده، بدعت رهایی بخش سودابه را در نیافته است و برنتافته است حتی به این زن امری ناروا نسبت داده است.
شادروان شاهرخ مسکوب، سودابه را زنی فاجعه آفرین، نابکار و حسابگر شمارده حتی اظهار عشق او به سیاوش را حاصل صرف کامجویی و آینده نگری سیاسی دانسته و نوشته است: «سودابه، عاشق پادشاه نیست، عاشق پادشاهی است»(85)
اما مطالعه شاهنامه، گویای آن است که سودابه، عاشقی تمام عیار است و عاشق را توان اندیشیدن به آینده نیست. این سیاوش است که همواره نگران آینده است. دلیل این امر را هر نگرنده با انصافی در برخوردها و سخنان شاهزاده کیانی با سودابه تواند بود.
از همان روزگار شیرخوارگی، ستاره بینان، او را انسانی شوربخت می بینند:
«هر آن کز شمار سپهر بلند ... بدانست نیک و بد و چون و چند
ستاره بدان کودک آشفته دید ... غمین گشت چون بخت او خفته دید»(86)
اندکی بعد، رستم به طور اتفاقی، به دربار کی کاووس می آید و چون این کودک نو رسیده را می بیند به دل وی می نشیند و پروردن او را تقبل می کند بهانه او برای این کار این است که پرستاران دربار و لابد ماد رکودک شایستگی پروردگاری او را ندارند:
«چنین تا برآمد بر این روزگار ... تهمتن برآمد بر شهریار
چنین گفت کاین کودک شیروش ... مرا پرورانید باید به کش
چو دارندگان تو را مایه نیست ... مر او را به گیتی چو من، دایه نیست»(87)
کی کاووس هم پیشنهاد جهان پهلوان را می پذیرد و وی کودک را به زابلستان می برد و چند سال در کار آموختن هنرها و فنون لازم برای او رنج می برد تا سیاوش که لابد اکنون روزگار نوجوانی ر امی گذراند از تهتمن می خواهد وی را به نزدیک پدر برد.
در خور تأمل است که سیاوش بعد از آن همه سال دوری از خانواده، اصلاً دلش هوای مادر را نکرده و تنها اشتیاق دیدار پدر با اوست. انگاری مادری او را نزاییده است:
«چنین گفت با رستم سرفراز ... که آمد به دیدار شاهم نیاز
بسی رنج بردی و دل سوختی ... هنرهای شاهانم آموختی
پدر باید اکنون که بیند ز من ... هنرهای آموزش پیلتن»(88)
رستم هم با شکوه و جلال او را به پایتخت می آورد و بزرگان ایران از او و همراهان اش، استقبال جانانه ای به عمل می آورند و یک هفته تمام به شادی آمدن او، کی کاووس آیینهای سور برپا می داردو بعد از آن در روز هشتم از گنج خانه، همه وسایل سلطنتی را به جز افسر شاهی در اختیار وی می گذارد:
«یکی سور فرمود کاندر جهان ... کسی پیش از آن خود نکرد از مهان
به یک هفته بودند آن گونه شاد ... به هشتم در گنجها برگشاد
ز هر چیز گنجی بفرمود شاه ... ز مُهر و ز تیغ و ز تخت و کلاه
از اسپان تازی به زین پلنگ ... ز برگستوانها و خفتان جنگ
ز دیبا و از بدره های درم ... ز دینار و از گوهر بیش و کم
جز افسر که هنگام افسر نبود ... بدان کودکی، تاج درخور نبود»(89)
خلاصه همه امکانات را در اختیار او می گذارند و هفت سال تمام در همه کارها او را می آزمایند و در سرآغاز هشتمین سال، منشور فرمانروایی ماوراء النهر را به نام وی می نویسند:
«چنین هفت سالش همی آزمود ... به هر کار جز پاک زاده نبود
به هشتم بفرمود تا تاج زر ... همان طوق زرین و زرین کمر
نبشتند منشور بر پرنیان ... به رسم بزرگان و فر کیان
زمین کَوَرشان ورا داد شاه ... که بود از سزای بزرگی و گاه
چنین خواندندش همی پیشتر ... که خوانی کنون ماوراء النهر»(90)
چنان که می بینید هیچ سخنی از مادر سیاوش در میان نیست. پنداری شاهزاده مادری ندارد اما درست در روزی که سیاوش عزم می کند که به محل مأموریت خود بشتابد، مادر بیچاره او از دنیا می رود، و تازه، شاهزاده کیانی متوجه می شود که مادری داشته است.
تنها جاییکه فردوسی، سیاوش را به دیو مانند کرده وقتی است که خبر مرگ مادر را می شنود. شاید دلیل انقلاب حال شدید وی، احساس گناه حاصل از، از بی محبتی کردن به مادر بوده باشد؛
«به فرمان شه چون بسیجید کار ... برفت از جهان مادر شهریار
سیاوش ز گاه اندر آمد چو دیو ... برآورد بر چرخ گردان غریو»(91)
گودرز به او دلداری می دهد و می گوید بی گمان روان او به مینو نقل مکان کرده و هر طور که شده، شاهزاده را آرام می کند:
«هر آن کس که زاد او ز مادر بمرد ... ز دست اجل هیچ کس جان نبرد
کنون گرچه مادرت شد یادگار ... به مینوست جان وی، انده مدار!
به صد لابه و بند و افسون و رای ... دل آورد شهزاده را باز جای»(92)
می بینید شاهزاده کیانی، اصلاً فرصت نکرده است طعم مهر مادر را بچشد و چنین می نماید که حتی یک بار در آغوش مادر بودن را نیازموده است. همین یکی از گره های کور زندگی سیاوش است و کسی که از موهبت مادری بی بهره بوده است نمی تواند محبت زنان دور و بر را دریابد و به ویژه به نامادری خود به چشم کسی که جای مادر وی را غصب کرده است، در می نگرد و حتی می تواند نسبت به وی احساس دشمنی هم داشته باشد. کی کاووس متوجه این گره کور در روان فرزند خویش است:
«بدو گفت شاه این سخن درخور است ... بدو مر تو را مهر صد مادر است»(93)
این سخن شاه، حسن نیت او را نشان می دهد. شاید می خواهد به تعریض به همسر خود حالی کند که باید، جای خالی مادر را برای فرزندش پرکند. خطاب به شخص سیاوش می گوید:
«پس پرده من تو را خواهر است ... و سودابه چون مهربان مادر است»(94)
وقتی از او می خواهد که همسری برگزیند و می بیند نسبت به سودابه بدبین است و نمی خواهد وی از مسأله بویی برد به وی یادآور می شود که از سودابه بیم نداشته باشد و سخن وی را ناشی از مهربانی او بداند:
«گزین تو باید بدو گفت، زن ... از او هیچ مندیش و از انجمن
که گفتار او مهربانی بود ... به جان تو بر پاسبانی بود»(95)
سیاوش اول شاد می شود اما بلافاصله تردید و بدبینی او نسبت به نامادری، به تیرگی روان وی می انجامد:
«نهانی ز سودابه چاره گر ... همی بود پیچان و خسته جگر
بدانست کان نیز گفتار اوست ... همی زو بدرید بر تنش پوست»(96)
اگر در نظر بگیریم که در میان کهان و مهان ایرانی در روزگاران باستان ازدواج با محارم به معنی ازدواج درون دودمانی، کمابیش جریان داشته است (KHVAETUVADATHA)(=خویدوده)، خود به خود با دلبستگی سودابه به سیاوش به عنوان امری مخالف عرف و قانون و شرع و آیین، برخورد نخواهیم کرد.
در شاهنامه به نمونه هایی از این نوع زناشویی باز می خوریم که از همه گویاتر زناشویی بهمن اردشیر، پسر اسفندیار با دختر خود همای چهرزاد است:
«یکی دخترش بود نامش همای ... هنرمند و بادانش و پاک رای
همی خواندندی ورا چهرزاد ... ز گیتی به دیدار او بود شاد
پدر برپذیرفتش از نیکوی ... بدان دین که خوانی همی پهلوی
همای دل افروز تابنده ماه ... چنان بُد که آبستن آمد ز شاه»(97)
در شاهنامه به طور کم رنگی با ازدواج اسفندیار با خواهر خویش، باز می خوریم؛ زیرا پدرش گشتاسب درگیر و دار جنگ دلیران و ایران با بیدرفش جادو، اعلام می کند که هر که این جادو را از پای درآورد دخترم را به همسری او درخواهم آورد و آن که حریف این پهلوان جادو می شود کسی جز اسفندیار نیست.
هم چنین در داستان دارا و اسکندر با آن که در اواخر کار معلوم می شود، پادشاه ایران با اسکندر برادر است به وصیت او با دخترش روشنک ازدواج می کند، یعنی برادرزاده خود را به زنی می گیرد.
ازدواج با چند خواهر به طور هم زمان نیز در شاهنامه دیده می شود که نمونه روشن آن ازدواج بهرام گور با دختران آسیابان است.
وجود آیین «خویدوده» در ایران باستان گاه گاه به گونه پیچیده ای گزارش شده است که از آن میان می توان به بیتی در داستان رستم و اسفندیار اشاره کرد که شاهزاده به هنگام رایزنی با مادر خود کتایون درباره رفتار ناروای گستاسب با خود و طفره رفتن وی از واگذاری تاج و تخت پادشاهی به او، طی آن خطاب به مادر می گوید:
«تو را بانوی شهر ایران کنم ... به زور و به دل، کار شیران کنم»(98)
با لحاظ وجود آیین ازدواج با محارم در ایرن باستان، غموضی که در معنای بیت به نظر می آید بر طرف شود و در می یابیم که اسفندیار به مادر وعده می دهد که او را به همسری اختیار خواهد کرد و بدین ترتیب به مقام شهبانویی ایران خواهد رساند.
تاریخهای یونان همگی به وجود چنین رسمی میان ایرانیان اشاره کرده اند. به طور مثال «هرودوت»(در کتاب سوم، بند 31 تاریخ خود) مدعی است که: «کمبوجیه با خواهران خود، آتوسا و رکسانا ازدواج کرد و آیین خویدوده را در میان پارسایان بنیاد نهاد.»
«مری بویس» در کتاب عظیم خود، «تاریخ کیش زرتشت» بارها به آیین خویدوده اشاره کرده است. در منابع پهلوی، گاه به کوتاهی و گاه به تفصیل از این نوع ازدواج و تداول آن در میان ایرانیان، سخن به میان آمده است.
در باب چگونگی تکوین این آیین در میان پیروان زرتشت گفته اند که: «جامعه بهدینان در آغاز شکل گیری به دلیل شمار اندک پیروان، زناشویی درون دودمانی را وسیله افزایش مؤمنان و بازدارنده آنان از آمیزش با کافران شمارده و عاملی مؤثر در تحکیم بنیانهای آیین تازه دانسته و حتی پاره ای موبدان برای آن پاداش مینوی نیز به حساب آورده اند.
هرچه هست در دنیای باستان، این گونه ازدواج در میان اقوام متعددی از جمله هندیان، پارسیان، عیلامیان، مصریان و ... و کمابیش صورت می پذیرفته است و هم امروز هم در میان ساکنان قاره ها و از آن میان قاره جدید (آمریکا) نیز گاه گاه انجام می گیرد.
یکی از کسانی که زندگانی خود او و مندرجات کتاب اش را شاهد وجود آیین خویدوده دانسته اند، موبدی نیک، «شاپور» نام است که کتاب «ارداویراف نامه» از اوست؛ این موبد در این کتاب شرح سفر روحانی خود به عالم مینو و دیدار کردن از بهشتیان و دوزخیان و برزخیان را بازگفته است.
به موجب مندرجات این کتاب، ارداویراف در بهشت روانهای کسانی را دیده است که به دلیل زناشویی کردن به آیین خویدوده برای همیشه آمرزیده شده اند و در دوزخ به روانهای کسانی برخورده که به دلیل بر هم زدن همین گونه از زناشویی به عذاب جاودانه دچار شده اند. حتی نوشته اند شخص اردوایراف برای ترغیب مؤمنان به رسم زناشویی با محارم با هفت خواهر خود به آیین خویدوده، ازدواج کرده است. بعضی مؤمنان خویدوده را به جمشید پادشاه اساطیری نسبت داده اند و گفته اند این پادشاه به نیت توسعه نسل آدمیزادگان با خواهران خود همبستر شده است.»(99)
بعضی از منابع هم اشاعه خویدوده را به مزدکیان که ظاهراً به اشتراکی بودن مال و زن می اندیشیده اند، نسبت داده اند.
منابعی هم پاره ای از شاهان و رجال ساسانی را مجری این آیین به شمار آورده اند. به طور مثال نوشته اند: «قباد ساسانی با دختر یا خواهر زاده خود ازدواج کرده و بهرام چوبینه، خواهر خود را به زنی گرفته است.»
پاره ای تاریخهای بعد از اسلامی هم چون «تاریخ یعقوبی» مدعی شده اند که: «ایرانیان با مادران و خواهران و دختران خود ازدواج می کردند و این کار را نوعی صله رحم و عبادت می دانستند.»(100)
بیشتر مآخذ، دلیل تداول این آیین را حفظ گوهر خانوادگی و اصالت خون و ممانعت از پراکنده شدن ثروت دودمان، میان اغیار و بیگانگان، دانسته اند.
پاره ای محققان به حق، نهی صریح قرآن کریم ازدواج مسلمانان با دختران، خواهران، مادران، عمه ها، خاله ها و دیگر بستگان نزدیک خود را، دلیل رواج این آیین در میان تازیان مقارن تکوین دیانت اسلام می شمارند.
در سوره نساء می خوانیم:
«حُرِّمَت علیکُم امهاتُکمُ و بَناتُکُم و اخواتُکم و عماتُکُم و خالاتُکُم و ...»؛ (101)
«ازدواج اینان بر شما حرام است: مادران تان و دختران تان و خواهران تان و عمه های تان و خاله های تان و ...»
حتی روایات متعددی در منابع شیعی آمده است که در آنها، معصومین به پیروان خود توصیه کرده اند که نسبت به زرتشتیان از بابت ازدواج با محارم اهانت نکنند؛ چرا که آنان بر بنیاد قوانین دینی شان به این شیوه ازدواج کرده اند. از جمله پاره ای از این احادیث را در باب الحدود کتاب وسایل الشیعه (چاپ امیربهادر، ص 439) می توان مورد مطالعه قرار داد.(102)
گذشته از همه این موارد، داستان سیاوش و سودابه، خود نیز حاکی از وجود آیین ازدواج درون خاندانی در روزگار اساطیری است. سودابه به شوی خویش پیشنهاد می کند که یکی از دختران خود (یعنی خواهر سیاوش) را به همسری وی درآورد:
«بدو گفت سودابه گر گفت من ... پذیری ورایت شود جفت من
که از تخم خویشش یکی زن دهی ... نه از نامداران برزن دهی»(103)
این پیشنهاد گویای آن است که فرزندان نرین و مادین یک پدر در آن زمانها می توانسته اند با هم زناشویی کنند. سودابه، بعد از آن هم که از رخ قصب برمی دارد و جمال خود را به شاهزاده کیانی می نمایاند، خطاب به وی می گوید:
«اگر با من اکنون تو پیمان کنی ... نپیچی و اندیشه، آسان کنی
یکی دختر نارسیده به جای ... کنم چون پرستنده پیشت به پای»(104)
سپس نیز به کی کاووس می گوید: «سیاوش فقط خواهر خود از بطن مرا پسندید.»
جز از دختر من پسندش نبود ... ز خوبان کسی ارجمندش نبود.(105)
پروفسور «بارتولومه»، نوشته است که:«ای بسا پدرانی که وقتی پسرشان به حد بلوغ می رسیده است، یکی ز زنان خود را به عقد او در می آورده اند. این دانشمند نشان می دهد که این کار، بسیاری اوقاع باعث می شده است که ثروت از خانواده اصلی خارج نشود و بر سر ارث با هم اختلاف نکنند؛ چون زن و شوهر از مواریث مالی مشترک برخوردار بوده اند.»
بارتولومه، وجود خویدوده را در ایران باستان پذیرفته است و یکی از شواهد غیرقابل انکار آن را ازدواج ارداویراف با هفت خواهر خود معرفی می کند.
محققان شاهنامه شناس، یکی از شکوه های زندگی سیاوش را، این دانسته اند که: «کودکی خود را در زابلستان و در کنار رستم سپری کرده است حالا که این گره اصلی هستی سیاوش است و می توان از طریق آن، مرگ زودهنگام مادر را توجیه کرد.»
در نگاه من، دستکم ده عامل عمده، ناکامی های زندگانی سیاوش را باعث آمده اند:
1- عدم ادراک محبت مادرانه و نابرخورداری سیاوش از مهر مادری
2- نشناخت معاییر زندگانی شاهزاده وار و در خانواده پهلوانان از آب و گل درآمدن.
3- آسان شدن زیست در ولایت غربت و عدم فهم معنای دقیق وطن و زادگاه
4- اختلاط معاییر پهلوانی و شاهزادگی در زندگی دوران کودکی
5- اسارت در چنگال منطق دو ارزشی یا این و آن
6- پذیرش آزمون آتش که به رسوایی تام و تمام نامادری وپدر انجامید.
7- پناهندگی به دیار دشمنان
8- پیشداوری کردنهای پیاپی به ویژه در حق نامادری عاشق خویش
9- داشتن سرشتی فرشته گون و نابرخورداری از تخمه آتشین دیگر آدمیزادگان
10- انتخابهای نادرست
به عنوان نمونه اندکی در این عامل دهمین دقیق می شویم تا بر خوانندگان آشکار شود که بسیاری از ناکامی های آدمیان و از آن جمله سیاوش به خودشان ارتباط دارد، هرچند که در این مورد این شاهزاده از اول ستاره بینان، فال بد زده بودند.
اساسی ترین مسأله در زندگی ما آدمیان، مسأله انتخاب است. مولانا نیز چنین سروده است:
«هله آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش ... بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر»(106)
متأسفانه، سیاوش، همه چیز را جدی می گرفت و با آن که به یاری فر خویش از همه رویدادها پیشاپیش آگاهی داشت در مواجه با آنها از خود ضعف نشان می داد.
سرانجام باید یادآور شویم که پرداخت هنرمندانه فردوسی نیز در سیاهتر جلوه کردن اوضاع و احوال سودابه بی نقش نبوده است.
به انگاشت منتقدان فرمالیست: «کارکرد اصلی زبان شاعرانه، آشنایی زدایی از شیوه های بهنجار (روزمره یا معمول) ادراک ما است. این کار با استفاده از طیف گسترده ای از تمهیدات به لحاظ زبانی «نابهنجار»، استعاره و کنایه، نمادگرایی، قافیه، ضرب آهنگ، وزن و الگوسازی پیچیده آوایی و معنایی و به منظور جلب توجه بیشتر ما به خود آن تمهیدات و نیز به امکانات نویافته تجاربی که در جهت ارایه آن عمل می کنند، صورت می گیرد».(107)
فردوسی در عین حال از تمام امکانات شاعری خود و استعدادهای زبان فارسی، بهره گرفته است که تا آن جا که میسر است، تضادهای موجود میان دو شخصیت اصلی داستان خویش را هر چه پررنگتر جلوه دهد یعنی هم سیاوش را شاهزاده پاکی و معصومیت قوم خویش، بنمایاند و هم سودابه شاهزاده ای انیرانی و نمایشگر عصیان انیرانیان نشان دهد.
حقیقت قضیه آن است که هر دو قهرمان درعین معصومیت گناهکار و در عین گناهکاری معصوم اند و بنیان تراژیک داستان آن ها همین دوگانگی نهادینه شده در رفتارهای شان است. همین راز مقبول افتادن این قهرمانان با هم ستیز در روان ما مخاطبان آنهااست.
از همه اینها که بگذریم در تلقی حماسه ها، همه انسانها بازیچه های تقدیرهای کیهانی و الهی اند و در تحلیل نهایی هیچ یک در کردارهای شان آزادی ندارند؛ چون شرط محکومیت، آزادی است نمی توان هیچ یک از آنان را محکوم کرد: «انسان شاهنامه انسانی در حصار بخت است و بخت هم از بیرون از سپهر برین و هم از درون گوهر و سرشت، او را در چنگ خویش دارد، نه از خود تواند گریخت و نه جز به آسمان تواند آویخت. او به سوار آهنینی می ماند که در ایوان قصر، معلق در فضا ایستاده بود و خراد پرده از راز آن برگرفت.
از سویی اسیر سرشت آهنین خود و از سوی دیگر در حصار مغناطیس گرداگرد خویش است. انسان حماسه، انسانی است که دو بال پنهان گوهر و بخت، وی را به حالت تعلیق، نگهداشته است.»(108)
در این پایان سخن پیشنهاد من به خوانندگان این نوشتار این است که اگر این دفاع نامه، بسنده نیست به مهربانی خویش این بانوی عاشق را ببخشایند و حساب و سیاوش را به کرام الکاتبین واگذاردند.
سخن را با ابیات فردوسی پس از گزارش شهادت سیاوش پایان می دهم:
«چپ و راست هر سو بتابم همی ... سر و پای گیتی نیابم همی
یکی بد کند نیک پیش آیدش ... جهان بنده و بخت خویش آیدش
یکی جز به نیکی جهان را نسپرد ... همی از نژندی فرو پژمرد
مدار ایچ تیمار با جان به هم! ... به گیتی مده جان و دل را به غم
که ناپایدار است و ناسازگار ... چنین بود تا بود این روزگار
یکی دان از او هر چه زاید همی ... که جاوید با او نپاید همی»(109)
پی نوشت ها :
1- عضو هیأت علمی دانشگاه تهران و امنای بنیاد فردوسی
2-قرآن، سوره طه، آیه 121.
3- همان، آیه 122.
4- مجمع البحرین محمد دارا شکوه، ص 25.
5- شاهنامه، کتاب یکم، ص 345.
6- دیوان اقبال لاهوری، ص 86.
7- شاهنامه، کتاب دوم، ص 1266.
8- همان، کتاب یکم، ص 154.
9- همان، ص 158.
10- همان، ص 399.
11- همان، ص 483.
12- همان، ص 401.
13- همان، ص 294.
14- همان.
15- همان.
16-همان.
17- همان، ص 295.
18- همان، ص 297.
19- همان.
20- همان.
21- همان.
22- همان.
23- همان.
24- همان.
25- مثنوی معنوی دفتر سوم، ب 4751.
26- شاهنامه، کتاب یکم، ص 505.
27- شاهنامه و فمینیسم، ص 185.
28- از دو نقطه تا همه چیز، صص 86 و 87.
29- دیوان صائب، غ 4873.
30- همان.
31- همان، غ 4866.
32- شاهنامه، کتاب دوم، ص 1244.
33- شاهنامه، کتاب سوم، ص 1366.
34- کلیات شمس یا دیوان کبیر، غزل 1696.
35- دفتر عقل و آیت عشق، ج1، ص 250.
36- بزرگ بانوی هستی، ص 116.
37- تاریخ بخارا، ص 28.
38- شاهنامه ثعالبی، ص 119، به نقل از: «روان انسانی در حماسه های ایرانی.»
39- بندهشن، به نقل از تجربیات گمشده منوچهر جمالی، ص 1.
40- شاهنامه، کتاب یکم، ص 391.
41- همان.
42- دیوان حافظ، ص 174.
43- شاهنامه، کتاب یکم، ص 391.
44- همان، صص 391 و 392.
45- کشف الابیات شاهنامه فردوسی، ج2، ص 560.
46- قرآن، سوره نحل، آیه 58.
47- تبیین اللغات لتبیان الآیات ج1، ص 574.
48- بزرگ بانوی هستی، ص 127.
49- شاهنامه، کتاب یکم، ص 399.
50- همان.
51- همان.
52- بزرگ بانوی هستی، ص 55.
53- همان، ص 393.
54- همان، صص 393 و 394.
55- همان، ص 394.
56- همان، ص 396.
57- همان.
58- همان.
59- شاهنامه ثعالبی، ص 119.
60- شاهنامه، کتاب یکم، ص 396.
61- همان، صص 396 و 397.
62- همان، همان، 397.
63- الهی نامه، عبداله انصاری، ص 48.
64- دیوان حافظ، ص 288.
65- کلیات سعدی، ص 711.
66- شاهنامه، کتاب یکم، صص 397 و 398.
67- همان، ص 398.
68- دیوان غالب دهلوی، ص 373.
69- مولوی نامه، ج1، ص 5.
70- کلیات شمس یا دیوان کبیر، غزل 1768.
71- دیوان بیدل، ج2، ص 364.
72- شاهنامه، کتاب یکم، ص 491.
73- همان، ص 399.
74- سبک شناسی، بهار، ج2، ص 243.
75- تذکره الاولیا، ص 193.
76- دیوان حافظ، ص 99.
77- منطق الطیر، ص 186.
78- دیوان کبیر، غزل 1136.
79- همان، غزل 1136.
80- کلیات شمس یا دیوان کبیر، غزل 1139.
81- همان، غزل 1095.
82- همان، غزل 1770.
83- سوگ سیاوش، ص 51.
84- همان، ص 59.
85- همان، ص 137.
86- شاهنامه، کتاب یکم، ص 387.
87- همان.
88- همان، ص 388.
89- همان، ص 390.
90- همان.
91- همان.
92- همان.
93- همان، ص 391.
94- همان.
95- همان، ص 395.
96- همان.
97- همان، کتاب سوم، ص 1329.
98-همان، کتاب دوم، ص 1236.
99- پژوهشی در اساطیر ایران، مهرداد بهار، ص 225.
100- تاریخ یعقوبی، ج1، ص 152.
101- قرآن، سوره نساء، آیه 23.
102- وسائل الشیعه، باب الحدود، ص 439.
103- شاهنامه، کتاب یکم، ص 394.
104- همان، ص 397.
105- همان، ص 398.
106- کلیات شمس یا دیوان کبیر، غزل 1085.
107- فرهنگ اندیشه انتقادی، ص 32.
108- از رنگ گل تا رنج خار، ص 800.
109- شاهنامه، کتاب یکم، صص 491 و 492.
1- قرآن مجید.
2- ارداویراف نامه، برگردان رحیم عفیفی، نشر توس، چاپ دوم، تهران، 1372.
3- از دو نقطه تا همه چیز، قدمعلی سرامی، نشر مشیانه، چاپ اول، تهران، 1374.
4- از رنگ گل تا رنج خار، قدمعلی سرامی، نشر علمی و فرهنگی، چاپ اول، تهران، 1368.
5- بزرگ بانوی هستی، گل ترقی، نشر نیلوفر، چاپ اول، تهران، 1386.
6- پژوهشی در اساطیر ایران، مهرداد بهار، نشر آگاه، چاپ اول، تهران، 1375.
7- تاریخ بخارا، ابوبکر محمد ابن جعفر نرشخی، تصحیح محمد تقی مدرس رضوی، نشر توس، چاپ اول، تهران، 1363.
8- تاریخ کیش زرتشت، مری بویس و ...، برگردان همایون صنعتی زاده، نشر توس، چاپ اول، تهران، 1375.
9- تاریخ هرودوت، هرودوت، برگردان وحید مازندرانی، نشر بنگاه ترجمه و نشر کتاب، چاپ اول، تهران، 1350.
10- تاریخ یعقوبی، ابن واضح یعقوبی، برگردان محمد ابراهیم آیتی، نشر علمی و فرهنگی، چاپ اول، تهران، 1362.
11- تبیین اللغات لتبیان الآیات یا فرهنگ لغات قرآن، محمد قریب، نشربنیاد، چاپ اول، تهران، 1366.
12- تذکره الاولیا، فرید الدین عطار نیشابوری، تصحیح محمد استعلامی، نشر زوار، چاپ چهاردهم، تهران، 1383.
13- خانواده ایرانی در دوران قبل از اسلام، علی اکبر مظاهری، برگردان عبدالله توکل، نشر قطره، چاپ اول، تهران، 1373.
14- دفتر عقل و آیت عشق، ابراهیمی دینانی، نشر طرح نو، چاپ اول، تهران، 1380.
15- دیوان اقبال لاهوری، محمد اقبال لاهوری، نشر پگاه، چاپ اول، تهران، 1361.
16-دیوان حافظ، شمس الدین محمد، به کوشش منوچهر علی پور و با مقدمه قدمعلی سرامی، نشر تیرگان، چاپ اول، تهران، 1383.
17- دیوان صائب تبریزی، صائب تبریزی، به کوشش محمد قهرمان، نشر علمی و فرهنگی، چاپ دوم، تهران، 1371.
18- دیوان غالب دهلوی، میرزا اسدالله خان غالب دهلوی، با مقدمه و تصحیح و تحقیق محمد حسن حائری، نشر احیای کتاب، چاپ اول، تهران، 1377.
19- سوگ سیاوش در مرگ و رستاخیز، شاهرخ مسکوب، نشر خوارزمی، چاپ ششم، تهران، 1375.
20- شاهنامه و فمینیسم، مهری تلخابی، نشر ترفند، چاپ اول، تهران، 1384.
21- شاهنامه، ابوالقاسم فردوسی، به کوشش پرویز اتابکی، نشر علمی و فرهنگی، چاپ اول، تهران، 1375.
22- شاهنامه کهن، حسین ابن محمد ثعالبی، برگردان محمد روحانی، نشر دانشگاه فردوسی، چاپ اول، مشهد، 1372.
23- غرراخبار ملوک الفرس و سیرهم (تاریخ ثعالبی)، عبدالملک ثعالبی نیشابوری، برگردان محمد فضایلی، نشر قطره، چاپ اول، تهران، 1368.
24- کشف الابیات، شاهنامه فردوسی، به کوشش محمد دبیر سیاقی، نشر انجمن آثار ملی، چاپ اول، تهران، 1350.
25- کلیات بیدل، مولانا، عبدالقادر بیدل دهلوی، به کوشش اکبر بهداروند و پرویز عباسی داکانی، نشر الهام، چاپ اول، تهران، 1376.
26- کلیات سعدی، سعدی شیرازی، به تصحیح و با مقدمه محمد علی فروغی، نشر پیمان، چاپ ششم، تهران، 1386.
27- کلیات شمس یا دیوان کبیر، جلال الدین محمد مشهور به مولوی با تصحیح و حواشی بدیع الزمان فروزانفر، نشر امیرکبیر، چاپ سوم، تهران، 1363.
28- فرهنگ اندیشه انتقادی، ویراسته مایکل پین، برگردان پیام یزدان جو، نشر مرکز، چاپ اول، تهران، 1382.
29- قهرمان در تاریخ، سیدنی هوگ، برگردان خلیل ملکی، نشر رواق، چاپ دوم، تهران، 1357.
30- مثنوی معنوی، جلال الدین محمد مشهور به مولوی، با تصحیح و مقدمه و کشف الابیات قوام الدین خرمشاهی، نشر دوستان، چاپ اول، تهران، 1375.
31- مجمع البحرین، محمد دارا شکوه، با مقدمه و تصحیح محمد جلالی نایینی؛ منطق الطیر یا مقامات طیور، فریدالدین عطار نیشابوری، به اهتمام سید صادق گوهرین، نشر علمی و فرهنگی، چاپ یازدهم، تهران، 1374.
منبع مقاله :
موحدفر، یاسر؛ (1390)، فردوسی پژوهی (مجموعه مقالاتی به قلم گروهی از نویسندگان)، تهران: خانه کتاب، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}