جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا

با عشق، خستگی مفهومی ندارد
شهید محمد ابراهیم همت

حاج همت در برابر جان بچه های مردم احساس مسئولیت می کرد. کیلومترها جلوتر از نیروهای تحت امرش می جنگید، حاضر بود حتی در پوتین بچه بسیجی ها آب هم بخورد. فرمانده ی جان بچه ها بود. به آن ها عشق می ورزید، ولی به دشمنان آن ها لقب داده بود؛« شاخ شکسته ها» !و به قول خودش « کیلومتری!». و تنها هنگام مسافرت با ماشین، می خوابید. انسان با مرامی که راضی نشد خطبه ی عقدش را پیش امام(ره) بخواند تا مبادا وقت امام(ره) را صرف کار شخصی خود کند. به شدت اهل اندیشه بود. در جبهه از کوچکترین فرصت برای طرح مباحث عقیدتی استفاده می کرد. پیوسته می گفت: « حقیقت این است که هر چه بگویم خسته شده ایم و بریده ایم، اسلام دست از سر ما بر نمی دارد. ما باید بمانیم و کاری را که می خواهیم انجام دهیم. همیشه باید مشغول یک مطلب باشیم و آن« عشق» است. اگر عاشقانه با کار پیش بیایی، به طور قطع بریدن، عمل زدگی و خستگی برایت مفهومی پیدا نمی کند.»
همّت خودش را خاک پای بسیجی ها می دانست. کفش خودش پاره بود اما تحمل کفش پاره ی بچه ها را نداشت. سر همین لوطی گری ها بچه ها وقتی در آغوشش می گرفتند، حالا حالاها رهایش نمی کردند. حاجی، مام بچه ها بود. یک بار بچه ها وقتی که بعد از مدتی، حاجی را دیده بودند چنان پروانه وار دور شمع وجودش حلقه زدند که خوش انصاف ها آخر، دست فرمانده شان را شکسته بودند، آن هم از فرط علاقه! فردای آن روز همّت با دستی گچ گرفته به بچه ها گفت؛ عیبی ندارد، هرچه از دوست رسد نیکوست! (1)

نگهبانی سیلو
شهید حسن دشتی

اول انقلاب شب ها می رفت نگهبانی. به من نمی گفت،‌من گوشه و کنار فهمیده بودم. یک شب کشیک دادم دیدم می رود خانه ی سید محمد، با هم لباس می پوشند، می روند نگهبانی.
گفتم: حسن کجا می روی؟ می خواستم مانعش شوم. گفت: مادر خیلی دلت می خواهد مردم گندم مسموم بخورند، همه مسموم شوند. ما می رویم نگهبانی سیلو. من هم چیزی نگفتم.(2)

جلوتر از همه
شهید مهدی باکری

چند روز مانده بود تا عملیات بدر. جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس جلوتر از ما نبود. جز عراقی ها. توی سنگر کمین، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و دیده بانی می کردم. دیدم یک قایق به طرفم می آید. نشانه گرفتم و خواستم بزنم. جلوتر آمد، دیدم آقا مهدی است.
نمی دانم چه شد زدم زیر گریه.
از قایق پیاده شد، دیدم هیچ چیزی همراهش نیست؛ نه اسلحه ای، نه غذایی، نه قمقمه ای؛ فقط یک دوربین داشت و یک خودکار. از شناسایی می آمد. پرسیدم: « چند روز جلو بودی؟»
گفت: « گمانم چهار- پنج روز»(3).

تا اذان صبح، راه آب می کندیم!
شهید مهدی باکری

باران خیلی تند می آمد. به من گفت: « من می رم بیرون».
گفتم: « در این هوا کجا می خواهی بری؟»
جواب نداد. اصرار کردم. بالاخره گفت: « می خواهی بدانی؟ پاشو تو هم بیا».
با لندرور شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آن جا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل.
آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. درِ خانه را زد، پیرمردی آمد دم در. ما را که دید، شروع کرد بد و بی راه گفتن به شهردار. می گفت: « آخر این چه شهرداریه که ما داریم؟ نمیاد یک سری به ما بزنه، ببینه چی می کشیم».
آقا مهدی به او گفت: « اشکال نداره. شما یک بیل به ما بده، درستش می کنیم.»
پیرمرد گفت: « برید بابا شماهم! بیلم کجا بود؟»
از یکی از همسایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه، راه آب می کندیم.(4)

مگر قبول می کنه؟
شهید مهدی باکری

والفجر یک بود. با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم. مرتب بی سیم می زدیم به او و می پرسیدیم: « چی کار کنیم؟»
وسط راه یک نفربر دیدیم. درش باز بود. نزدیک تر که رفتیم، صدای آقا مهدی را از داخلش شنیدیم. با بی سیم حرف می زد. رسیده بودیم دمِ ماشین فرماندهی. رفتیم به او سلام بکنیم. رنگ صورتش مثل گچ سفید بود. چشم هایش هم کاسه ی خون. توی آن گرما یک پتو پیچیده بود به خودش و مثل بید می لرزید. بدجوری سرما خورده بود. تا آمدیم حرفی بزنیم، راننده اش گفت: « به خدا خودم را کشتم که نیاد؛ مگر قبول می کنه؟»(5)

وجدان بیدار
شهید محمود کاوه

اسمش درآمده بود برای مکه. نمی رفت. مادرش دوست داشت محمودش حاجی بشود. پرسید: « خب مادر چرا نمی روی؟»
گفت: « من اگر بروم و برگردم ببینم توی همین مدت ضد انقلاب حمله کرده، یک عده را کشته، یک جاهایی را گرفته، که نبودم من باعث این ها شده، چی دارم جواب بدم؟ جواب خون این بچه ها را کی میده؟»(6)

باید خودم به یقین برسم!
شهید صیاد شیرازی

ناراحت شدم. گفتم: « این چه کاری است شما می کنی؟ چرا می روید آن ور خط، وسط عراقی ها؟ کجای دنیا، فرمانده ی نیروی زمینی میره وسط دشمن؟»
خیلی آرام گفت: « من باید خودم به یقین برسم، بعد نیروهایم را بفرستم آن ور خط.»
بیشتر لجم گرفت. گفتم: « اصلاً بیا بریم پیش این حاج آقایی که توی قرارگاهه، تکلیف شما را روشن کنه. ببینم شما شرعاً حق داری بروی توی مهلکه یا نه؟»
گفت: « حالا بشین، بعد. من باید خطّ خودی را رد کنم. باید بروم. که اگر پای بی سیم گفتم این کار باید بشه، بدونم شدنیه یا نه. تو هم حرص نخور. نیروی زمینی ارتش، بدون فرمانده نمی مونه. من برم، یکی دیگه»(7)

پی نوشت ها :

1. و خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص 94.
2. پرواز تا جبرئیل، ص 121.
3. یادگاران 3، ص 98.
4. یادگاران 3، ص 15.
5. یادگاران 3، ص 31.
6. یادگاران6، ص 68.
7. یادگاران11، ص 28.

منبع مقاله :
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.