جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا
با عشق، خستگی مفهومی ندارد
شهید محمد ابراهیم همت
همّت خودش را خاک پای بسیجی ها می دانست. کفش خودش پاره بود اما تحمل کفش پاره ی بچه ها را نداشت. سر همین لوطی گری ها بچه ها وقتی در آغوشش می گرفتند، حالا حالاها رهایش نمی کردند. حاجی، مام بچه ها بود. یک بار بچه ها وقتی که بعد از مدتی، حاجی را دیده بودند چنان پروانه وار دور شمع وجودش حلقه زدند که خوش انصاف ها آخر، دست فرمانده شان را شکسته بودند، آن هم از فرط علاقه! فردای آن روز همّت با دستی گچ گرفته به بچه ها گفت؛ عیبی ندارد، هرچه از دوست رسد نیکوست! (1)
نگهبانی سیلو
شهید حسن دشتی
گفتم: حسن کجا می روی؟ می خواستم مانعش شوم. گفت: مادر خیلی دلت می خواهد مردم گندم مسموم بخورند، همه مسموم شوند. ما می رویم نگهبانی سیلو. من هم چیزی نگفتم.(2)
جلوتر از همه
شهید مهدی باکری
نمی دانم چه شد زدم زیر گریه.
از قایق پیاده شد، دیدم هیچ چیزی همراهش نیست؛ نه اسلحه ای، نه غذایی، نه قمقمه ای؛ فقط یک دوربین داشت و یک خودکار. از شناسایی می آمد. پرسیدم: « چند روز جلو بودی؟»
گفت: « گمانم چهار- پنج روز»(3).
تا اذان صبح، راه آب می کندیم!
شهید مهدی باکری
گفتم: « در این هوا کجا می خواهی بری؟»
جواب نداد. اصرار کردم. بالاخره گفت: « می خواهی بدانی؟ پاشو تو هم بیا».
با لندرور شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آن جا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل.
آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. درِ خانه را زد، پیرمردی آمد دم در. ما را که دید، شروع کرد بد و بی راه گفتن به شهردار. می گفت: « آخر این چه شهرداریه که ما داریم؟ نمیاد یک سری به ما بزنه، ببینه چی می کشیم».
آقا مهدی به او گفت: « اشکال نداره. شما یک بیل به ما بده، درستش می کنیم.»
پیرمرد گفت: « برید بابا شماهم! بیلم کجا بود؟»
از یکی از همسایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه، راه آب می کندیم.(4)
مگر قبول می کنه؟
شهید مهدی باکری
وسط راه یک نفربر دیدیم. درش باز بود. نزدیک تر که رفتیم، صدای آقا مهدی را از داخلش شنیدیم. با بی سیم حرف می زد. رسیده بودیم دمِ ماشین فرماندهی. رفتیم به او سلام بکنیم. رنگ صورتش مثل گچ سفید بود. چشم هایش هم کاسه ی خون. توی آن گرما یک پتو پیچیده بود به خودش و مثل بید می لرزید. بدجوری سرما خورده بود. تا آمدیم حرفی بزنیم، راننده اش گفت: « به خدا خودم را کشتم که نیاد؛ مگر قبول می کنه؟»(5)
وجدان بیدار
شهید محمود کاوه
گفت: « من اگر بروم و برگردم ببینم توی همین مدت ضد انقلاب حمله کرده، یک عده را کشته، یک جاهایی را گرفته، که نبودم من باعث این ها شده، چی دارم جواب بدم؟ جواب خون این بچه ها را کی میده؟»(6)
باید خودم به یقین برسم!
شهید صیاد شیرازی
خیلی آرام گفت: « من باید خودم به یقین برسم، بعد نیروهایم را بفرستم آن ور خط.»
بیشتر لجم گرفت. گفتم: « اصلاً بیا بریم پیش این حاج آقایی که توی قرارگاهه، تکلیف شما را روشن کنه. ببینم شما شرعاً حق داری بروی توی مهلکه یا نه؟»
گفت: « حالا بشین، بعد. من باید خطّ خودی را رد کنم. باید بروم. که اگر پای بی سیم گفتم این کار باید بشه، بدونم شدنیه یا نه. تو هم حرص نخور. نیروی زمینی ارتش، بدون فرمانده نمی مونه. من برم، یکی دیگه»(7)
پی نوشت ها :
1. و خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص 94.
2. پرواز تا جبرئیل، ص 121.
3. یادگاران 3، ص 98.
4. یادگاران 3، ص 15.
5. یادگاران 3، ص 31.
6. یادگاران6، ص 68.
7. یادگاران11، ص 28.
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.