نديم نور
منبع:روزنامه رسالت
کارت عقد
يک کارت براى امام رضا(ع)، مشهد.
يک کارت براى امام زمان(عج)، جمکران.
يک کارت براى حضرت معصومه(س)، قم. اين يکى را خودش برده بود انداخته بود توى ضريح.
“چرا دعوت شما رارد کنيم؟ چرا به عروسى شما نياييم؟ کى بهتر از شما؟ ببين همه آمديم. شما عزيز ما هستي.”
حضرت زهرا(س)آمده بود به خوابش، درست قبل از عروسي!
همسر شهيد مصطفى ردائىپور
وفاى به عهد
بعد از جشن عروسي، سه - چهار روز بعد باهم رفتيم مشهد.
براى زيارت به حرم امام رضا(ع) مشرف شديم.
حسين نگاهى به من کرد و گفت: “طيبه خانم! مىخوام يه دعا بکنم، دوست دارم تو آمين بگي.”
خنديدم و گفتم: “تا چى باشه!”
جواب داد: “تو کارت نباشه.”
گفتم: “خب، هرچى شما بگين.”
اى کاش اين حرف را نمىزدم، چون وقتى اين جمله را گفتم، حسين رو به گنبد طلايى حرم حضرت رضا(ع) ايستاد؛ دستانش را بلند کرد و گفت:”اللهم ارزقنا توفيق الشهاده فى سبيلک!”
عرق سرد تمام وجودم را گرفت. قطرات اشک بىاختيار برگونههايم جارى شد. با صدايى گرفته به قولم وفا کردم؛ گفتم: “آمين.”
همسر شهيد حسين محمدعلىپور
يک کلام
خيلى خاطرهانگيز بود.
رفته بوديم. خدمت امام.
امام صيغه را که خواندند، سه مرتبه فرمودند:”برويد باهم مهربان باشيد.”
اين کلام ا مام در اين 10 سال زندگى هميشه همراه ما بود.
همسر شهيد اکبر آقابابايي
شيطون
بعداز چند روز ماموريت، با ماشين بنياد جانبازان آمده بود خانه.
گفتم: “ده روزى مىشه تو خونهايم. حوصلهمون سر رفته. حالا که ماشين آوردى بريم خونه مامان اينا؟
گفت: “نه!”
گفتم: “خب، پس بريم گلستان شهدا.”
باز گفت: “نه!” بعد هم پا شد و گفت: “من مىرم اين ماشين را بذارم بنياد و برگردم. بعدش هرجا خواستى مىريم. اين ماشين اينجا بمونه، واسه شما شيطون مىشه”.
همسر شهيد غلامرضا جان نثاري
قول و قرار
مهندس راه و ساختمان بود.
توى يک شرکت کار مىکرد.
براى خودش ماشين داشت. خواهر و برادرش فعاليت سياسى مىکردند، ولى از آقامحسن نديده بودم.
خواستگارى که اومد، گفتم: “دلم مىخواد بدونم چرا اين قدر دنبال مال دنيايي؟ مگه دنيا چه ارزشى داره!”
گفتم: “مىخوام زن کسى بشم که مهريه من را شهادتش قرار بده.”
آقا محسن سرش را تکان دادو گفت: “به جدم شهيد مىشم.”
همسر شهيد سيدمحسن صفوي
شرط و شروط
ناصر گفت: “شرايط توى کردستان سخته، کشته شدن هم داره.”
گفت: “خيلى از رفقايم توى کردستان شهيد شدن؛ ممکنه سرنوشت من هم همين باشد.”
گفت: “مىتونى با اين شرط کنار بيايي؟”
گفتم:”شما چي؟ مىتونى تو اين راه جونت را بدي؟”
گفت: “مىتونم.”
گفت: “با اين حساب من هم همه چيز رو تحمل مىکنم.”
همسر شهيد ناصر کاظمي
حرفهاى قبل از عقد
تصميمم را گرفته بودم.
از علاقهام به کار در ستاد جنگ گفتم.
گفتم: “در اين شرايط و تا زمانى که جنگ هست بايد کار کنم. نمىخواهم چيزى مانع حضورم در جنگ باشد.”
گفتم: “اعتقاد زيادى هم به ا ين ندارم که حضور زن فقط در خانه خلاصه شود.”
گفت: “شما حتى نبايد خودتان را محدود به اين جنگ بکنيد. انقلاب موقعيتى پيش آورده است که زن بايد جايگاه خودش را پيدا کند. بايد به کارهاى بزرگترى فکر کنيد.”
همسر شهيد حسن باقري
اولين سوال و جواب
“مىخواهيد براى من چه نوع همسرى باشيد؟”
اين اولين سوالش از من بود.
گفتم: “مىخواهم قبل از اينکه همسر خوبى باشم همرزم خوبى باشم.”
اين اولين جوابم به او بود.
بعدها هروقت مىخواست برود جبهه و من مانع مىشدم، مىگفت: “يک همرزم خوب، به جاى مانع شدن بايد همهاش به فکر سبقت گرفتن باشد.”
همسر شهيد غلامرضا جان نثاري
عشق خدايي
گفتم: “عباس، چطورى مىتوانم دوريت را تحمل کنم؟ تو چطور مىتواني؟!”
هنوز اشکهاى درشتاش روى گونههايش خودنمايى مىکرد که گفت:”تو عشق دوم منى من مىخواهمت بعد از خدا. اما نمىخواهم آن قدر بخواهمت که برايم مثل بت شوي.”گفت: “کسى که عشق خداى خودش را پيدا کرده باشد، بايد از همه اينها دل بکند.”
همسر شهيد عباس بابايي
بهتر از تو
مىگفت: “فرشته! هيچکس براى من بهتر از تو نيست در اين دنيا. مىخواهم اين عشق را برسانم به عشق خدا.”
وقتى هم به ترکشهايى که نزديک قلبش بود غبطه مىخوردم؛ مىگفت: “خانم، شما که توى قلب ماييد!”
همسر شهيد منوچهر مدق
داماد حضرت زهرا(س)
چند ماهى بيشتر زندگى مشترک نکرده بودم. شش ماهى مىشد هرچه خواستگار آمده بود، رد کرده بودم.
نمىخواستم قبول کنم. مصطفى را هم اول رد کردم.
پيغام داده بود که: “امام گفته با همسران شهدا ازدواج کنيد.”
قبول نکردم، گفتم: “تا مراسم سال بايد صبر کنيد.”
گفته بود: “شما سيديد. مىخواهم داماد حضرت زهرا(س) بشم.”
ديگه حرفى براى گفتن نداشتم.
همسر شهيد مصطفى ردائىپور
ازدواج دوم
برخورد اولمان بود. به من گفت: “شما مىدونيد من قبلا ازدواج کردم و اين ازدواج دوم من است؟”
انتظار نداشتم، گفتم: “نه! به من نگفته بودند.”
گفت: “شما بايد بدونيد من قبلا با جبهه و جنگ ازدواج کردهام، شما همسر دوم من هستيد.”
همه چيز را رک و پوستکنده گفت.
گفت: “انتهاى راه من شهادت است و اگر جنگ هم تمام شود و من شهيد نشوم هرکجاى دنيا که جنگ حق عليه باطل باشد، مىروم آنجا تا شهيد شوم.”
خبر شهادتش را که آوردند، براى من غيرمنتظره نبود. آمادگىاش را داشتم.
همسر شهيد مهدى زينالدين
يک کارت براى امام رضا(ع)، مشهد.
يک کارت براى امام زمان(عج)، جمکران.
يک کارت براى حضرت معصومه(س)، قم. اين يکى را خودش برده بود انداخته بود توى ضريح.
“چرا دعوت شما رارد کنيم؟ چرا به عروسى شما نياييم؟ کى بهتر از شما؟ ببين همه آمديم. شما عزيز ما هستي.”
حضرت زهرا(س)آمده بود به خوابش، درست قبل از عروسي!
همسر شهيد مصطفى ردائىپور
بعد از جشن عروسي، سه - چهار روز بعد باهم رفتيم مشهد.
براى زيارت به حرم امام رضا(ع) مشرف شديم.
حسين نگاهى به من کرد و گفت: “طيبه خانم! مىخوام يه دعا بکنم، دوست دارم تو آمين بگي.”
خنديدم و گفتم: “تا چى باشه!”
جواب داد: “تو کارت نباشه.”
گفتم: “خب، هرچى شما بگين.”
اى کاش اين حرف را نمىزدم، چون وقتى اين جمله را گفتم، حسين رو به گنبد طلايى حرم حضرت رضا(ع) ايستاد؛ دستانش را بلند کرد و گفت:”اللهم ارزقنا توفيق الشهاده فى سبيلک!”
عرق سرد تمام وجودم را گرفت. قطرات اشک بىاختيار برگونههايم جارى شد. با صدايى گرفته به قولم وفا کردم؛ گفتم: “آمين.”
همسر شهيد حسين محمدعلىپور
خيلى خاطرهانگيز بود.
رفته بوديم. خدمت امام.
امام صيغه را که خواندند، سه مرتبه فرمودند:”برويد باهم مهربان باشيد.”
اين کلام ا مام در اين 10 سال زندگى هميشه همراه ما بود.
همسر شهيد اکبر آقابابايي
بعداز چند روز ماموريت، با ماشين بنياد جانبازان آمده بود خانه.
گفتم: “ده روزى مىشه تو خونهايم. حوصلهمون سر رفته. حالا که ماشين آوردى بريم خونه مامان اينا؟
گفت: “نه!”
گفتم: “خب، پس بريم گلستان شهدا.”
باز گفت: “نه!” بعد هم پا شد و گفت: “من مىرم اين ماشين را بذارم بنياد و برگردم. بعدش هرجا خواستى مىريم. اين ماشين اينجا بمونه، واسه شما شيطون مىشه”.
همسر شهيد غلامرضا جان نثاري
مهندس راه و ساختمان بود.
توى يک شرکت کار مىکرد.
براى خودش ماشين داشت. خواهر و برادرش فعاليت سياسى مىکردند، ولى از آقامحسن نديده بودم.
خواستگارى که اومد، گفتم: “دلم مىخواد بدونم چرا اين قدر دنبال مال دنيايي؟ مگه دنيا چه ارزشى داره!”
گفتم: “مىخوام زن کسى بشم که مهريه من را شهادتش قرار بده.”
آقا محسن سرش را تکان دادو گفت: “به جدم شهيد مىشم.”
همسر شهيد سيدمحسن صفوي
ناصر گفت: “شرايط توى کردستان سخته، کشته شدن هم داره.”
گفت: “خيلى از رفقايم توى کردستان شهيد شدن؛ ممکنه سرنوشت من هم همين باشد.”
گفت: “مىتونى با اين شرط کنار بيايي؟”
گفتم:”شما چي؟ مىتونى تو اين راه جونت را بدي؟”
گفت: “مىتونم.”
گفت: “با اين حساب من هم همه چيز رو تحمل مىکنم.”
همسر شهيد ناصر کاظمي
تصميمم را گرفته بودم.
از علاقهام به کار در ستاد جنگ گفتم.
گفتم: “در اين شرايط و تا زمانى که جنگ هست بايد کار کنم. نمىخواهم چيزى مانع حضورم در جنگ باشد.”
گفتم: “اعتقاد زيادى هم به ا ين ندارم که حضور زن فقط در خانه خلاصه شود.”
گفت: “شما حتى نبايد خودتان را محدود به اين جنگ بکنيد. انقلاب موقعيتى پيش آورده است که زن بايد جايگاه خودش را پيدا کند. بايد به کارهاى بزرگترى فکر کنيد.”
همسر شهيد حسن باقري
“مىخواهيد براى من چه نوع همسرى باشيد؟”
اين اولين سوالش از من بود.
گفتم: “مىخواهم قبل از اينکه همسر خوبى باشم همرزم خوبى باشم.”
اين اولين جوابم به او بود.
بعدها هروقت مىخواست برود جبهه و من مانع مىشدم، مىگفت: “يک همرزم خوب، به جاى مانع شدن بايد همهاش به فکر سبقت گرفتن باشد.”
همسر شهيد غلامرضا جان نثاري
گفتم: “عباس، چطورى مىتوانم دوريت را تحمل کنم؟ تو چطور مىتواني؟!”
هنوز اشکهاى درشتاش روى گونههايش خودنمايى مىکرد که گفت:”تو عشق دوم منى من مىخواهمت بعد از خدا. اما نمىخواهم آن قدر بخواهمت که برايم مثل بت شوي.”گفت: “کسى که عشق خداى خودش را پيدا کرده باشد، بايد از همه اينها دل بکند.”
همسر شهيد عباس بابايي
مىگفت: “فرشته! هيچکس براى من بهتر از تو نيست در اين دنيا. مىخواهم اين عشق را برسانم به عشق خدا.”
وقتى هم به ترکشهايى که نزديک قلبش بود غبطه مىخوردم؛ مىگفت: “خانم، شما که توى قلب ماييد!”
همسر شهيد منوچهر مدق
چند ماهى بيشتر زندگى مشترک نکرده بودم. شش ماهى مىشد هرچه خواستگار آمده بود، رد کرده بودم.
نمىخواستم قبول کنم. مصطفى را هم اول رد کردم.
پيغام داده بود که: “امام گفته با همسران شهدا ازدواج کنيد.”
قبول نکردم، گفتم: “تا مراسم سال بايد صبر کنيد.”
گفته بود: “شما سيديد. مىخواهم داماد حضرت زهرا(س) بشم.”
ديگه حرفى براى گفتن نداشتم.
همسر شهيد مصطفى ردائىپور
برخورد اولمان بود. به من گفت: “شما مىدونيد من قبلا ازدواج کردم و اين ازدواج دوم من است؟”
انتظار نداشتم، گفتم: “نه! به من نگفته بودند.”
گفت: “شما بايد بدونيد من قبلا با جبهه و جنگ ازدواج کردهام، شما همسر دوم من هستيد.”
همه چيز را رک و پوستکنده گفت.
گفت: “انتهاى راه من شهادت است و اگر جنگ هم تمام شود و من شهيد نشوم هرکجاى دنيا که جنگ حق عليه باطل باشد، مىروم آنجا تا شهيد شوم.”
خبر شهادتش را که آوردند، براى من غيرمنتظره نبود. آمادگىاش را داشتم.
همسر شهيد مهدى زينالدين