آتش، خون، لبخند
**
روز 31 شهريور 1359، زوزه و صداى سوت فرود آمدن خمپاره در وسط بازار، همه را به خود آورد. پسرك روستايى خودش را لاى چادر مادرش پنهان كرد. خمپاره دوم، مغازه اسباب بازى فروشى را به همراه مرد مغازهدار زير پوشالهاى آتش گرفته، پنهان كرد.2 نود قبضه خمپارهانداز و توپ ارتش عراق، بر روى خرمشهر، اجراى آتش مىكردند.3
گلوله توپى فرود آمد. مرد روستايى، دو نيم شد؛ در حالى كه دو قسمت بدنش به پوستى بند بود. بدن تكه پاره پسرك، در سياهى چادر مادر گم شد.4
روبهروى سازمان آتشنشانى، تركش توپ، سر موتور سوارى را جدا كرد؛ بدنش در حال سوختن بود كه ماشين آتش نشانى، جسد سوخته شده را خاموش كرد. پيرمردى گريان به مشتى مو و تكههاى زغال اشاره مىكرد و مىگفت: از دختر چهار سالهام فقط همينها مانده است. در فلكه ارديبهشت (شهدا)، مردم بر گرد جسد دو تن از بچههاى محله تجمع كرده، شيون مىكردند. زن باردارى بر اثر تركش خمپاره، در حال جان دادن، بچه از شكمش بيرون افتاده، ولى هنوز به ناف مادر متصل بود. در و ديوارى كه تا چند دقيقه قبل شاهد تجمع زنان محله بود، به گوشت و خون آنها آميخته شده.
در خيابان مقبل، ميان اعضاى خانوادهاى كه در حياط غذا مىخوردند، خمپارهاى فرود آمد. مادر در حالى كه پارچ آبى در دست داشت، سراسيمه از آشپزخانه بيرون دويد و به جاى شوهر و فرزندانش، تكه پارهاى از گوشت و استخوان را بر سر سفره ديد و دچار جنون شد. عقربههاى ساعت به كندى پيش مىرفت. بيمارستانهاى شهر، آكنده از كشته و مجروح شده بود. هر كس به دنبال گم شدهاى بود. جنت آباد (قبرستان شهر)، پر از شهيد شد. عدهاى مشغول كندن قبر بودند. تعداد كشتهها بسيار زياد بود. از سازمان آب، لودر و بيل مكانيكى آوردند. بسيارى از شهيدان قابل شناسايى نبودند. يك كيسه نايلونى پر از گوشت و استخوان، باز مانده يك خانواده چند نفرى است.5
**
روز اول مهر، در قبرستان، يك گودال بزرگ كندهاند و اجساد تكه تكه شده را داخل گونى ريخته، داخل گودال گذاشتهاند. با صداى هواپيماهاى عراقى، قبركنها و افراد سالم، به داخل قبرهاى كنده شده پناه بردند و گاهى همان قبر، خانه ابدى آنها مىشد و گاهى بر اثر اصابت گلوله، جنازههاى دفن شده از قبر به بيرون پرتاب شد و صحنه دل خراشى به وجود مىآمد.
**
فرمانده عراقى مستقر در خرمشهر مىگويد: در ساعت شانزده و پانزده دقيقه با چشمان خودم مشاهده كردم نيروهايى كه به وسيله تانك و خودرو در محور اصلى شهر پيشروى كرده بودند، با وضعى تأسفبار و حزنانگيز با روحيه بسيار متزلزل كه به هيچ وجه قابل كنترل نبود، شكست خورده، در حال عقب نشينى بودند. تلفات و خسارات سنگين بود؛ به طورى كه گردان تانك الحسين بيش از 23 تانك خود را از دست داده بود. 17 دستگاه خودرو از نوع اسكات ساخت چك و اسلواكى متعلق به گردان مكانيزه نيز منهدم شدند و دهها نفر كشته و اسير شده، بقيه شكست خورده بودند.7
**
با بحرانى شدن اوضاع در خرمشهر، بنى صدر از خط مقدم جبهه ديدن كرد. بچهها به او گفتند: ما نيرو لازم داريم؛ تانك مىخواهيم؛ اسلحه و مهمات به ما بدهيد و بنى صدر در جواب گفت: مگر توپ و تانك نقل و نبات است كه ما بريزيم سر دشمن.8
**
«... راديو عراق ما را به مسخره گرفته بود و مىگفت: پس اين توپخانه شما چى شد؟ چرا نيامد؟ حتماً سوار مورچه شدهاند! اگر با مورچه هم مىآمدند، تا حالا رسيده بودند...».9
**
«بچهها خسته بودند. اطراف بندر خرمشهر از نيرو خالى شده بود و راه براى نفوذ بعثىها هموار؛ اما من خجالت كشيدم به آنها بگويم بروند و نگهبانى بدهند. ديگر توانى برايشان نمانده بود... به آتش نشانى رفتم؛ به محض پياده شدن، شهردار شهر، برادرم و سيد را ديدم كه نشسته بودند. جريان را برايشان گفتم. گفتند: نيرو نداريم. با التهاب و نگرانى به مدرسه برگشتم تا شايد نيرويى جمع كنم؛ اما اى كاش به مدرسه نرفته بودم! مدرسه، صحراى كربلا شده بود. بچهها در خون مىغلتيدند؛ نمىتوانستم باور كنم؛ باز هم ستون پنجم، مقر بچهها را به دشمن گزارش داده بود... حتى يك نفر هم سالم نمانده بود... با برخورد پايم به جسد يكى از بچهها، دچار شوك شديدى شدم. چشمم به جنازه تقى محسنىفر افتاد كه حالا نيمى از بدنش را مىديدم كه از نيمه ديگر جدا شده بود.
ستون پنجم، مقر استراحت نيروهاى مدافع شهر را به توپخانه عراق گزارش داده بود و نيروهايى كه بعد از مدتها نبرد و خستگى در حال استراحت بودند، اين چنين به شهادت رسيدند».10
**
شيخ شريف قنوتى در گرماگرم جنگ، روز بيست و چهارم مهر، به همراه يك راننده، ظرف آب را برداشت و براى كمك و آبرسانى به سوى بچهها مىرفت كه روبهروى فلكه، تانكر آب به وسيله تكاوران گارد رياست جمهورى عراق به رگبار بسته شد. شش گلوله به راننده و 11 گلوله به شيخ شريف اصابت كرد. در همين حال، يكى از تكاوران گارد جلو آمد و آن قدر با سرنيزه به پيشانى شيخ زد كه سر آن روحانى مبارز از قسمت پيشانى جدا شد؛ سپس عمامه شيخ را سر دست گرفت و فرياد زد: من يك خمينى را كشتم. من يك خمينى را كشتم.11
**
يكى از نظاميان عراقى كه خود در اشغال خرمشهر حضور داشت، مىگويد: من و دو سه نفر ديگر، كار گشت زنى را شروع كرديم. همه (مردم) يا رفته بودند و يا كشته شده بودند. يكى از جنازههايى كه توجه مرا به خود جلب كرد، زن جوانى بود كه به نظر حدود 20 ساله مىآمد؛ احتمالاً تازه كشته شده بود؛ چون خون تازهاى در كنارش جريان داشت. لباسهاى اين زن سياه بود؛ از همين لباسهايى كه زنان عرب مىپوشند. ما به دليل در امان بودن از گلوله و براى يافتن غذا، وارد خانهها مىشديم. در يكى از خانهها، قابلمه گرم هنوز روى چراغ بود. صاحبخانه براى ناهار كلهپاچه داشت؛ ولى فرصت نشده بود تا آن را مصرف كند... البته قبل از اين كه به قابلمه دست پيدا كنيم، من متوجه غيبت نفر سوم شده بودم. نگرانى بيش از حد من و همراه ديگرم، فاضل عباس، مرا بر آن داشت تا راه آمده را برگرديم. وقتى به نزديكى كوچهاى كه جنازه آن دختر جوان را ديده بوديم، رسيديم، من صحنه وحشتناكى ديدم؛ فاضل عباس هم ديد. منظره چندش آورى بود. نفر سوم كه به دنبالش مىگشتيم، در حال زنا كردن با جسد آن دختر بود. من از فرط ناراحتى به او حمله كردم. فاضل عباس مىخواست او را بكشد؛ من اجازه ندادم. گريه و التماس، تنها كارى بود كه از او بر مىآمد. او به ما گفت: اينها آتش پرست هستند و اين كار با آنها اشكالى ندارد.12
**
يكى از زنهاى اسير ايرانى حامله بود و ديگرى هم قلم هر دو پايش شكسته بود كه از پشت نفربر آويزان بود. در مقر ما يك پزشك بود كه درجه ستوان دومى داشت. اين دكتر، وقتى اسرا را ديد، دستور داد تا زنها و بچهها را براى مداوا پايين بياورند. اولين زنى كه پياده شد، همان زن حامله بود. او را داخل خودرويى كه چهار تخت و برانكارد داخل آن بود، بردند. وقتى سرگرد زيد متوجه شد كه مىخواهند اسرا را مداوا كنند، به طرف دكتر رفت و فرياد كشيد: زيد! چه كسى دستور اين كار را به تو داده است؟
دكتر: من مىخواستم آنها را پياده كنند.
زيد: من مىخواهم كه با نمايش اين افراد، عاطفه سربازانم را نسبت به ايرانيان از بين ببرم؛ ولى اين عمل تو نتيجه كارم را پايمال خواهد كرد.
سرگرد زيد يونس، بلافاصله به طرف يكى از سربازان رفت و سرنيزه او را گرفت و به طرف آن زن حامله هجوم برد. وقتى به او نزديك شد، سرنيزه را داخل شكم آن زن فرو برد؛ صحنهاى عجيب و باورنكردنى بود.13
**
فرمانده سپاه خوزستان (شمخانى)، براى چندمين بار اين گونه درخواست كمك كرد: «... چه بگويم كه شما را به تحرك وا بدارم؟ اين را بگويم كه از صد و پنجاه نفر پاسدار خرمشهر، تنها سى نفر باقى مانده. بگويم كه ما مىتوانيم با سى خمپاره، خونين شهر را سى ماه نگه داريم و امروز سى تفنگ نداريم و حال آن كه سازمانهاى رسمى با امكانات فراوان، بر ما آن مىرانند كه بايد برانند...».
**
ارتش بعث، هر يك از محلات و خيابانهاى شهر را به عنوان پاداش به يكى از فرماندهان خود بخشيد تا با غارت اموال به جا مانده در خانهها، ادارات دولتى و مغازهها، در شيرينى اشغال خرمشهر با صدام شريك شوند.15
**
صدام: «جوخههاى اعدام صحرايى تشكيل دهيد؛ هر افسر يا سربازى كه فرار كند، بدون كوچكترين سؤال تيربارانشان كنيد.
آه... محمره (خرمشهر) از دست رفت. واى از دست اين افسران بزدل؛ آنها مرا فريب دادند. اى محمره (خرمشهر) به خدا سوگند! تمام اين فرماندهان ترسو را خواهم كشت».16
**
سرهنگ صياد شيرازى: طرح عملياتى كه [براى آزاد سازى خرمشهر] به فرماندهان ابلاغ شده بود، اين بود كه نيروهاى مركب ارتش، سپاه و بسيج، از سه محور موازى و متصل به هم در محدوده شلمچه - پل نو وارد عمل بشوند و با رسيدن به اروند، خرمشهر را محاصره كنند.
ساعت هفت بامداد، حاج حسين خرازى به وسيله بىسيم، از قرارگاه، مجوز حمله به خاكريز دشمن را گرفت. او مىخواست با هفتصد نفر به قلب دشمن بزند؛ ولى چون ما از وضعيت پرسنلى و تجهيزات خبر نداشتيم، مخالفت كرديم. دقايقى بعد، شهيد خرازى بار ديگر درخواست كرد و ما پس از مشورتى كوتاه و با توجه به اصرار وى و با محاسبه اين كه نيروهاى ما در موقعيت تك قرار داشتند و دشمن در حال فرار بود، با درخواست وى موافقت كرديم.
هنوز نيم ساعت از صدور اين دستور نگذشته بود كه شهيد خرازى با قرارگاه تماس گرفت و با هيجان خاصى گفت كه تإ؛ّّ چشم كار مىكند، عراقىها را مىبينم كه دستها را بالا بردهاند و مىخواهند تسليم شوند.
وقتى اين خبر تأييد شد، در مشورتى فورى به اين نتيجه رسيديم كه با 700 نفر، نمىتوان اين همه اسير را جمع آورى كرد. ناگهان به لطف خدا جرقهاى در ذهنم روشن شد و دستور قرارگاه را به اين صورت به يگانهاى درگير اعلام كردم: همه رزمندگان مستقر در غرب خرمشهر، به صورت دشتبان، از طرف اروند و در امتداد جاده خرمشهر، به طرف اهواز صف بكشند و با علامت دست، عراقىها را به سمت اهواز هدايت كنند.
رزمندگان ما با اشاره دست چنين كردند و عراقيان سمعاً و طاعتاً به درخواست نيروهاى ما عمل كردند.17
**
صدام پس از شنيدن خبر سقوط خرمشهر، دستور داد چند تن از فرماندهان را اعدام كنند و تعدادى از فرماندهانى را كه 19414 نفر از سربازانشان اسير، 16 هزار نفر از نيروهاى تحت امرشان كشته و 63 فروند هواپيما و هلىكوپتر و بيش از 500 دستگاه تانك و نفربرشان در خرمشهر نابود شده بود و 170 دستگاه تانك و نفربر و خودرو نظامى سالم هم براى سپاه اسلام به غنيمت گذاشته بودند، براى اعطاى مدال به بغداد فرا خواند. صدام از خشم، ليوانى را كه جلوى دستش بود، با شدت به ميز كوبيد كه تكههاى آن در كف سالن پخش شد. سرتيپ ستاد، ساجت الديلمى: قربان! ببخشيد.
صدام: ساكت شو بىشعور... همه شما مستحق اعداميد؛ چرا عليه ايرانيان از سلاح شيميايى استفاده نكرديد؟
يكى از افسران: قربان! در اين صورت، سلاح شيميايى بر سربازان ما هم تأثير داشت؛ زيرا نيروهاى ايرانى به ما خيلى نزديك بودند.
صدام: سربازان تو بميرند، مهم نيست؛ مهم اين بود كه خرمشهر در دست ما باقى بماند، اى حقير... اى پست!
وقتى سرتيپ ستاد، نبيل الربيعى، شروع به صحبت كرد، صدام كفش خود را از پاى درآورد و به طرف سرتيپ پرتاب كرد و با خشم فرياد زد: «من در مقابل خود چهره مرد نمىبينم؛ همه شما زن هستيد. غيرت زنان عراقى از شما بيشتر است. به هنگام خروج، گروهى از فرماندهان گريه مىكردند؛ چون صدام براى سومين بار در جلسه، به صورت آنها تف كرده بود.18
پىنوشتها:
1. ارتش جمهورى اسلامى ايران در هشت سال دفاع مقدس، ج 3، ص 56.
2. مهدى قيصرى، خرم، ولى خونين، مركز اسناد انقلاب اسلامى، ص 53.
3. مهدى انصارى و...، خرمشهر در جنگ طولانى، انتشارات سوره مهر، ص 165.
4. خرم ولى خونين، ص 53.
5. خرمشهر در جنگ طولانى، ص 169-167.
6. همان، ص 172.
7. مركز مطالعات و تحقيقات جنگ، از خونين شهر تا خرم شهر، ص 36.
8. سيد حسين ميرپور، مردان جنگ، خاطرات سيد صالح موسوى، انتشارات حوزه هنرى، ص 262.
9. مردان جنگ، خاطرات صاحب عبورزاده، ص 296.
10. مريم شانكى، در كوچههاى خرمشهر، انتشارات دفتر ادبيات و هنر مقاومت حوزه هنرى، خاطرات محمد نورانى، ص 78.
11. مردان جنگ، ص 280 و 334 ؛ هجوم سراسرى، ص 341.
12. مرتضى سرهنگى، اسرار جنگ تحميلى به روايت اسراى عراقى، حوزه هنرى، ج 2، ص 10.
13. همان، ص 139.
14. خرمشهر در جنگ طولانى، ص 371 ؛ ماهنامه پاسدار اسلام، ش 270، خرداد 83، ص 27.
15. على سميعى، كارنامه توصيفى عملياتهاى هشت سال دفاع مقدس، بنياد حفظ آثار و ارزشهاى دفاع مقدس، ص 34-33.
16. حسين بهزاد، گل على بابايى، هم پاى صاعقه، دفتر ادبيات و هنر مقاومت حوزه هنرى، ص 719.
17. عليرضا پور بزرگ، پل شناور، مركز اسناد انقلاب اسلامى، صص 28-21.
18. هم پاى صاعقه، به نقل از يادداشتهاى خصوصى سرگرد عراقى، كامل جابر، ص 730.