جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا

کار، جوهر انسان است
شهید محمد جندقیان

از بیکاری بدش می آمد و می گفت: « خدا افراد تن پرور و بی کار را دوست ندارد. کار، جوهر انسان است. بی کاری فقر به وجود می آورد. از دری که فقر می آید از در دیگر ایمان بیرون می رود. انسان باید میانه رو باشد، نه آنقدر کار کند که از یاد خدا و زن و فرزند غافل باشد و نه آنقدر بی کار که فقر بر او چیره شود.»(1)

کمسیون بی پدر شد
شهید غلامحسین حقانی

خودش به اجتهاد رسیده بود. شاید یکی از دلایلی که حضرت امام، او را به عنوان امام جمعه ی بندرعباس و نماینده ی خودش در آنجا معرفی کرد، همین بود. بعدش هم که می دانید نماینده ی مردم بندرعباس در مجلس شد. آیت الله خامنه ای رئیس کمسیون دفاع بودند و ایشان هم نایبش. وقتی شهید شد، آقا گفتند کمسیون بی پدر شد. آخر تمام کارهای آنجا را انجام می داد. یک جا و دو جا نبود که. ساعتهای یک یا دو نصف شب می آمد خانه، پیشانی بچه ها را که خواب بودند، می بوسید. وقت می شد که چهار- پنج روز بچه ها را در بیداری نمی دید. نصف شب می آمد و صبح زود می زد بیرون. با کمک دیگر اساتید حوزه ی علمیه ی قم، مؤسسه ی « در راه حق» و « اصول دین» را راه انداخت.
کتاب« اسلام پیشرو نهضت ها» را همان وقتها نوشت. نایب رئیس کمسیون تحقیق مجلس هم بود. از طرف امام با پنج نفر دیگر، به عنوان بالاترین مقام تصمیم گیرنده ی تبلیغات کشور منسوب شد. دبیر شورای هماهنگی تبلیغات بود که همین اواخر سرپرستی سازمان تبلیغات اسلامی را هم به او واگذار کردند. خلاصه، جایی نبود که فعالیت نکند.
از طرف حضرت امام، 14 گروه معین شده بودند که برای تبلیغ و رساندن پیام انقلاب، به 14 کشور مختلف سفر کنند و سرپرستی یکی از گروهها به عهده ی ایشان بود که باید به یمن می رفتند و سرپرستی یک گروه دیگر هم به عهده ی آیت الله خامنه ای بود. اتفاقاً موفق ترین گروه ها همین دو گروه بودند که برای تبلیغ، توفیق بیشتری پیدا کرده بودند.(2)

با پای گچ گرفته
شهید محمد بروجردی

شاید یکی از اسرار آن شهید بزرگوار، پایبندی او به راهی بود که در پیش گرفته بود.
زمانی که بر اثر تصادف پایش شکسته و توی گچ بود، عصایی زیربغل می گرفت و توی برف و سرمای زمستان به راه می افتاد و در کلیه مراسم شرکت می کرد، مراسم دعا، مراسم نمازجمعه و جماعت، مراسم صبحگاهی و... در حالی که هیچ کس از او انتظار نداشت با آن پای گچ گرفته توی این مراسم شرکت کند.(3)

کنتراتی کار می کرد
شهید محمد بروجردی

از بچگی، توی کارگاه یک نفر یهودی کار می کرد « پیکر» بود. کارش تشک دوزی بود. تشک ابری می دوخت و به صورت ساعتی مزد می گرفت. پیکر اگرچه او را دوست داشت، اما ما فکر می کردیم که این علاقه بیشتر به خاطر آن است که محمد از صبح زود می رفت توی کارگاه و سوزن و قیچی توی دستش بود و تا نیمه های شب کار می کرد. وقتی محمد کمی بزرگتر شد، دیگر به او باج نداد. یک روز در مقابل او ایستاد و گفت: « دیگر حاضر نیستم ساعتی کار کنم. من از این پس تصمیم گرفتم به صورت کنتراتی کار کنم.»
پیکر، اول مقاومت کرد، ولی چون دید به ضررش تمام می شود، بالاخره پذیرفت. از آن پس، محمد صبح می آمد کارگاه و ساعت دو بعد ازظهر تعطیل می کرد و می رفت درس می خواند. و با این حساب، هم درآمدش بیشتر شده بود و هم می توانست به درس و مشقش برسد.(4)

بفرما، این هم خانه
شهید محمد بروجردی

زن گرفته بودم، دیگر از دست آوارگی و مستأجری ذله شده بودم. پیش محمد رفتم و درد دل کردم. گفت: « تو ناراحت نباش، درست می شه.»
گفتم: « چطوری درست می شه، مگر راهی هم برای نجات از این گرفتاری وجود داره؟»
گفت: « با من! تو کارت نباشه.»محمد آن موقع سرباز بود و در مهرآباد خدمت می کرد. رفت توی « زورآباد» زمینی را گرفت و دوستانش را جمع کرد و شروع کرد به خانه سازی. حالا محمد یک پایش توی پادگان بود و یک پایش زورآباد. دوستانش هم از جان مایه می گذاشتند. سنگ می بردند، سیمان و آجر می بردند، پی می کندند و دنبال خرید مصالح می رفتند. خانه که آماده شد، گفت: « داداش! بفرما، این هم خونت. حالا دست زن و بچه ات را بگیر و برو آنجا بشین».
از دست مستأجری خلاص شده بودم. توی دلم برای محمد دعا می کردم. صاحب خانه شدن برای محمد هم خوب شده بود، چون به راحتی می توانست کارهای سیاسی اش را توی آن خانه انجام دهد(5).

کار برای چاپ کتاب جهاد اکبر
شهید محمد بروجردی

یک روز، بروجردی یک جلد کتاب آورد و گفت که این کتاب باید چاپ شود. کتاب را گرفتم: « جهاد اکبر» حضرت امام خمینی بود. گفتم: « برای چاپ این کتاب، پول زیادی لازمه، اما ما که این همه پول نداریم.» بروجردی گفت: « نترس! خدا می رسونه». برای اینکه پولی به دست آوریم، چند شبانه روز، بدون وقفه کار کردیم تا اینکه بالاخره توانستیم پولی را که برای چاپ و انتشار کتاب لازم داشتیم، تهیه کنیم. حالا تعداد زیادی کتاب دستمان بود و باید آن را پخش می کردیم. دیگر از آن به بعد، شب و روز کارمان شده بود پخش کتاب.
فروشنده ای بود که از او پارچه های روی پشتی و تشک می خریدیم و وقتی که آماده می شد، آنها را به خود او می فروختیم.
معمولاً کتابها را لای این پشتی ها و تشک ها جا سازی می کردیم و آن را به ست کسانی که در نظر داشتیم، می رساندیم. یک بار که می خواستیم سهمیه ی پشتی ها و تشک های پارچه فروشی را به او بدهیم، از روی اشتباه، تعدادی از تشک ها و پشتی هایی که به دست او دادیم، از آنهایی بود که کتاب« جهاد اکبر» حضرت امام(ره) لای آن قرار داشت! پشتی ها که رفت، تازه متوجه شدیم که چه دسته گلی به آب داده ایم! پارچه فروش از آن دسته آدمهایی بود که اگر مأمور دولت نبود ولی مخالف رژیم شاه هم به حساب نمی آمد، به خصوص که پیوسته بو می کشید تا مگر نقطه ضعفی از بروجردی گیر بیاورد و اذیتش کند.
بروجردی وقتی ماجرا را فهمید، خیلی نگران شد و به خاطر این، دستور داد محل کارمان را عوض کنیم تا گروه لو نرود(6).

پی نوشت ها :

1. طلایه دار خطر، ص 23.
2. عبای آبی موج، صص 60-61.
3. چون کوه با شکوه، ص 147.
4. چون کوه با شکوه، صص 20-21.
5. چون کوه با شکوه، صص 52-53.
6. چون کوه با شکوه، صص 82-83.

منبع مقاله :
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.