جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا

ساخت سنگر از الوارهای بزرگ!
شهید علی شفیعی

بچه ها در این سرزمین جادویی هور عملیات بزرگ انجام دادند؛ خیبر و بدر. پس از بدر عده ای در آنجا ماندند. سنگر انفرادی داشتند؛ ولی روی تلّی از نی و آب و گل. چند تکه چوب یا یونولیت را به هم بسته و سنگر درست کرده بودند. بعضی از سنگرها هم اجتماعی بود. عموماً این سنگرها را سر چهار راههای آبی می ساختند. چنین جایی محل قرار بچه ها، محل سوخت گیری قایق ها و دیدگاه هم بود. بچه هایی که اینجا خدمت می کردند، مدام در خطر بودند. حداقل اینکه در انتظاری سخت و طاقت فرسا بسر می بردند. عراقیها از دکلهای سر به فلک کشیده، آنها را زیر نظر داشتند و گرا می دادند. اگر هواپیما حمله نمی کرد، خمپاره که می آمد. روزی علی را در قرارگاه لشکر دیدم. بهار بود. احوالپرسی کردیم. با نجارها صحبت می کرد. پرسیدم: چه کار می کنی؟
گفت: دارم نجاری یاد می گیرم.
کوهی از الوار و تخته را دیدم. باز پرسیدم. جواب سرراستی نداد؛ ولی گفت بعداً می فهمی. سراغ بچه ها را از او گرفتم. اسم هر کس را بردم، او گفت رفت پی کارش. علی راجع به شهدا اینطور حرف نمی زد و درباره بچه های زنده این جمله را می گفت، آن هم برای مزاح.
این گذشت و گذر من به چهارراهی افتاد که نزدیک پد شهید همت بود. دیدم سنگری از الوارهای عظیم ساخته شده که شکست ناپذیر جلوه می کند. سنگر مثل یک اتاق بود. روی آن کیسه های شن گذاشته بودند. بچه ها داخل اتاق زندگی می کردند. هم از باد و بوران و گرما در امان بودند و هم از هجوم دشمن. پرس و جو کردم و با خبر شدم که علی شفیعی طرح این سنگر را ریخته و اجرا کرده.
چون در اکثر رشته ها کار کرده بود، جنس کار را می شناخت. یعنی حاصل کار نشان می داد که فرد با تجربه ای آن را به ثمر رسانده است. کیفیت کار علی به کمیت می چربید، با اینکه کم هم کار نمی کرد. (1)

خاکریز مرتفع و محکم
شهید علی شفیعی

ما سنگر زدیم و برای بچه ها جان پناه درست کردیم و زخمی ها را به عقب فرستادیم و تجدید قوا کردیم. همه ی این زحمت ها به دوش علی بود. شب و روزش را گذاشته بود برای این کار. این آدم خواب نداشت. آن از خوراکش و این از خوابش و این از کارش. گاهی می توانست خوب استراحت کند؛ ولی نمی کرد. از این متعجب بودم که چطور می تواند؟ مسئول خط آنقدر کار داشت که نمی توانست به امور شخصی اش برسد. او حتی از دعاهای یومیه غافل نمی شد.
بعضی ها کاری را انجام می دهند، چون مجبورند. مثلاً زن خانه بچه اش را تر و خشک می کند، غذا می پزد. آدم احساس می کند بنده ی خدا مجبور است. کارهای علی از سر اجبار نبود. با شوق و ذوق مستحبات را انجام می داد. بخشی از وجودش بود. مسأله این است که سنّی نداشت.
یک سنگر در کارخانه ی نمک پیدا کرده بود. به همراه عده ای آنجا مستقر بودند. شبی صد گلوله روی این سنگر می ریختند، شاید هم بیشتر. چند نفر از بچه ها همان جا زخمی و شهید شدند. علی کار خودش را می کرد. نمی توانستیم آب و آذوقه برسانیم. اگر نفربرهای خشایار می توانستند از حجم آتش بگذرند، چیزی می آوردند، از کنسرو استفاده می کردیم توانستیم. حالا می توانستیم از آب باران بخوریم. گلوله ها زمین را گود کرده و باران گودالها را پر کرده بود. نمک هم به آن اضافه شده بود. از همین آب می خوردیم و وضو می گرفتیم. علی می آمد و می گفت: چقدر نمک می خواهی؟ یا می گفت: بی نمکها صف بکشند، می خواهم بانمکشان کنم.
پوست انداخته بودند، بس که با آب شور وضو گرفته بودند. علی هم نظارت می کرد و هم پا به پای بچه ها بیل می زد. ما خاکریز اول را سینه خیز زدیم. کسی انگشتش را بیرون می آورد، سرخش می کردند؛ ولی روزهای بعد خاکریزی داشتیم مرتفع و قشنگ و محکم. این یکی از کارهای علی شفیعی در اطراف کارخانه ی نمک بود. خاکریز اول پرده ی سیاه ناامیدی را درید. (2)

همه جا بود و هیچ جا نبود!
شهید علی شفیعی

خواب را از زندگی اش حذف کرده بود و تلاش را جایگزین آن. آدم احساس می کرد که عظمت جبهه بر دوش او گذاشته شده است. هر نقصی او را به خود مشغول می کرد. مدام ژنده بود. صبح می رفت یک دست لباس از تدارکات می گرفت. یکی - دو ساعتی نو نوار بود. بعد از آن همان لباس ژنده را پوشیده داشت. من بارها شاهد بودم علی با بچه های تدارکات درگیر شده و لباس گرفته بود. همیشه شست پایش دیده می شد.
نیازی به پرسش نبود. علی در سرکشی های خود بسیجی های پابرهنه را می دید و با خنده و شوخی لباس خود را تنشان می کرد و می رفت. اگر جوانی را گرسنه می دید، قیامت بپا می کرد. مأموریتی به او داده می شد. هزار و یک جور شرط می گذاشت و کمبودها را رفع می کرد و سپس وارد عمل می شد. علی همه جا بود و هیچ جا نبود. هرجا کاری وجود داشت، علی همانجا بود. از این سنگر به آن چادر می رفت. اندرز می کرد، تذکر می داد، روحیه می داد، اطلاعات موردنیاز را بدست می آورد و می رفت. تیزبین بود. در یک چشم به هم زدن می فهمید در فلان سنگر یا محور چه می گذرد. (3)

با همه ی خستگی، سرپا بود
شهید محمد بروجردی

در یکی از روزهای سخت کردستان حدود نیمه شب متوجه شدم خودروی شهید بروجردی در پارکینگ ستاد فرماندهی منطقه ی هفت پارک شده. من بیدار بودم. وارد راهرو شد. از اتاق بیرون رفتم تا به او سلام کنم و خسته نباشید بگویم. دیدم سر و رویش مانند همیشه خاک آلود است و طبق معمول جواب سلام مرا به گرمی داد. بلافاصله حمام کرد. ساعت حدود یک و نیم شب بود. منتظر ماندم تا از حمام بیرون آمد. گفتم برادر بروجردی با بنده فرمایشی ندارید ؟ گفت: صبر کن با هم یک دست پینگ پنگ بازی کنیم، بعد بخوابیم. گفتم این وقت شب! گفت: چه اشکالی دارد؟ گفتم: خسته اید و به استراحت نیاز دارید، گفت: بعد از بازی می خوابم. خوب یادم هست که آن شب بازی 18-21 به نفع بروجردی تمام شد. در ورزش هم تبحر لازم را داشت و گاهگاهی که مجال پیدا می کرد با تمام مشغله ای که داشت به ورزش والیبال و فوتبال هم می پرداخت. بعد از بازی پینگ پنگ، آن شب خوابم نبرد. او را در اتاق تعقیب کردم، دیدم این مرد بزرگ تمام روز را در مأموریتهای سنگین و جلسات گذرانده و در این ساعت شب به نماز شب ایستاده و با خدای خود راز و نیاز می کند. ساعت 5 صبح بیدار شدم برای نماز صبح، متوجه شدم بروجردی نماز صبح را خوانده و ستاد را به قصد مأموریت ترک گفته است.(4)

پی نوشت ها :

1. مثل علی، مثل فاطمه، صص 92-93.
2. مثل علی، مثل فاطمه، صص 127-128.
3. مثل علی، مثل فاطمه، ص130.
4. حماسه سازان عصر امام خمینی(ره)، 86.

منبع مقاله :
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.