جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا
ساخت سنگر از الوارهای بزرگ!
شهید علی شفیعی
گفت: دارم نجاری یاد می گیرم.
کوهی از الوار و تخته را دیدم. باز پرسیدم. جواب سرراستی نداد؛ ولی گفت بعداً می فهمی. سراغ بچه ها را از او گرفتم. اسم هر کس را بردم، او گفت رفت پی کارش. علی راجع به شهدا اینطور حرف نمی زد و درباره بچه های زنده این جمله را می گفت، آن هم برای مزاح.
این گذشت و گذر من به چهارراهی افتاد که نزدیک پد شهید همت بود. دیدم سنگری از الوارهای عظیم ساخته شده که شکست ناپذیر جلوه می کند. سنگر مثل یک اتاق بود. روی آن کیسه های شن گذاشته بودند. بچه ها داخل اتاق زندگی می کردند. هم از باد و بوران و گرما در امان بودند و هم از هجوم دشمن. پرس و جو کردم و با خبر شدم که علی شفیعی طرح این سنگر را ریخته و اجرا کرده.
چون در اکثر رشته ها کار کرده بود، جنس کار را می شناخت. یعنی حاصل کار نشان می داد که فرد با تجربه ای آن را به ثمر رسانده است. کیفیت کار علی به کمیت می چربید، با اینکه کم هم کار نمی کرد. (1)
خاکریز مرتفع و محکم
شهید علی شفیعی
بعضی ها کاری را انجام می دهند، چون مجبورند. مثلاً زن خانه بچه اش را تر و خشک می کند، غذا می پزد. آدم احساس می کند بنده ی خدا مجبور است. کارهای علی از سر اجبار نبود. با شوق و ذوق مستحبات را انجام می داد. بخشی از وجودش بود. مسأله این است که سنّی نداشت.
یک سنگر در کارخانه ی نمک پیدا کرده بود. به همراه عده ای آنجا مستقر بودند. شبی صد گلوله روی این سنگر می ریختند، شاید هم بیشتر. چند نفر از بچه ها همان جا زخمی و شهید شدند. علی کار خودش را می کرد. نمی توانستیم آب و آذوقه برسانیم. اگر نفربرهای خشایار می توانستند از حجم آتش بگذرند، چیزی می آوردند، از کنسرو استفاده می کردیم توانستیم. حالا می توانستیم از آب باران بخوریم. گلوله ها زمین را گود کرده و باران گودالها را پر کرده بود. نمک هم به آن اضافه شده بود. از همین آب می خوردیم و وضو می گرفتیم. علی می آمد و می گفت: چقدر نمک می خواهی؟ یا می گفت: بی نمکها صف بکشند، می خواهم بانمکشان کنم.
پوست انداخته بودند، بس که با آب شور وضو گرفته بودند. علی هم نظارت می کرد و هم پا به پای بچه ها بیل می زد. ما خاکریز اول را سینه خیز زدیم. کسی انگشتش را بیرون می آورد، سرخش می کردند؛ ولی روزهای بعد خاکریزی داشتیم مرتفع و قشنگ و محکم. این یکی از کارهای علی شفیعی در اطراف کارخانه ی نمک بود. خاکریز اول پرده ی سیاه ناامیدی را درید. (2)
همه جا بود و هیچ جا نبود!
شهید علی شفیعی
نیازی به پرسش نبود. علی در سرکشی های خود بسیجی های پابرهنه را می دید و با خنده و شوخی لباس خود را تنشان می کرد و می رفت. اگر جوانی را گرسنه می دید، قیامت بپا می کرد. مأموریتی به او داده می شد. هزار و یک جور شرط می گذاشت و کمبودها را رفع می کرد و سپس وارد عمل می شد. علی همه جا بود و هیچ جا نبود. هرجا کاری وجود داشت، علی همانجا بود. از این سنگر به آن چادر می رفت. اندرز می کرد، تذکر می داد، روحیه می داد، اطلاعات موردنیاز را بدست می آورد و می رفت. تیزبین بود. در یک چشم به هم زدن می فهمید در فلان سنگر یا محور چه می گذرد. (3)
با همه ی خستگی، سرپا بود
شهید محمد بروجردی
پی نوشت ها :
1. مثل علی، مثل فاطمه، صص 92-93.
2. مثل علی، مثل فاطمه، صص 127-128.
3. مثل علی، مثل فاطمه، ص130.
4. حماسه سازان عصر امام خمینی(ره)، 86.
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.