به کوشش: رضا باقریان موحد




 
خَمِ زلف تو دام کفر و دین است *** ز کار ستان او یک شمّه این است
جمالت معجز حسن است لیکن *** حدیث غمزه ات سِحر مبین است
ز چشم شوخ تو جان کی توان برد *** که دایم با کمال اندر کمین است
بر آن چشم سیه صد آفرین باد *** که در عاشق کُشی سِحر آفرین است
عجب علمی است علم هیئت عشق *** که چرخ هشتمش هفتم زمین است
تو پنداری که بد گو رفت و جان برد *** حسابش با کرام الکاتبین است
مشو حافظ ز کید زلفش ایمن *** که دل برد و کنون در بند دین است

1. ای یار! پیچ و تاب گیسوی تو در راه کفر و دین، دامی گسترده است و همه را -چه کافر و چه مؤمن -گرفتار می سازد و همه ی اینها، نمونه ی کوچکی از کارهای عجیب و غریب توست؛ همه در پی کشف اسرار پیچیده ی الهی اند.
2. زیبایی تو در حد اعجاز است، اما آنچه با نگاه دلفریب خود می گویی، بیش از زیبایی تو ما را دیوانه می کند. ناز و عشوه ی تو جادو و سِحری آشکار است.
3. کی می توان از چشم دلفریب تو که پیوسته با کمان ابروان در کمین جان عاشقان نشسته است، جان سالم به در بُرد؟ ممکن نیست کسی تو را ببیند و عاشق تو نشود. چشمان تو، همه را عاشق تو کرده است.
4. صد درود و آفرین بر آن چشمان سیاه تو که در عاشق کُشی معجزه گر و ساحر است. چشم سیاه تو چنان عاشق را گرفتار می کند که گویی او را گرفتار جادو کرده است. عاشق، گرفتار جادوی چشمان سیاه تو است.
5. علم عشق، با این آسمان و زمین مادی کاری ندارد و در چنان مرتبه ی بلندی سیر می کند که انگار عالم ملکوت برای آن مانند پایین ترین طبقه ی این عالم خاکی است.
6. گمان می کنی انسانی که بدگویی می کند، جان سالم به در می برد؟ بدان که عمل زشت او نوشته می شود و او به سزای آن خواهد رسید و در قیامت باید جواب بدگویی هایش را بدهد.
7. ای حافظ! از حیله و مکر یار آسوده خاطر مباش؛ دل تو را برده و کارش تمام نشده می خواهد دین و ایمانت را هم بر باد دهد.

منبع مقاله :
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول