نویسنده: نصر حامد ابوزید
مترجم: سید محمد راستگو




 

زندگی نامه محیی الدین عربی(3)
شیخ، پس از نخستین دیدارش از تونس در سالِ 587/ 1193، بارها به اندلس ـ به ویژه اشبیلیه ـ و مغربِ غربی سفر کرد. در سالِ 589/ 1195 او را در فاس می یابیم، همراهِ شیخی دیگر: «ابو اسحاق ابن طریف»:
و او از بزرگترین کسانی است که دیده ام، در سالِ 589 روزی در خانه اش در جزیره یِ خضرا از او شنیدم که گفت: برادرم! به خدا سوگند، هیچ کس نیست که مرا بشناسد و سرانجام در نگاهِ من، از اولیاء نباشد. پرسیدم: یا ابااسحاق، چگونه چنین سخنی می گویی؟ گفت: مردمی که مرا دیده اند یا درباره یِ من چیزی شنیده اند، یا از من به نیکی یاد می کنند یا به بدی: آن که مرا به نیکی یاد کند و مرا ستایش نماید، مرا با صفتی که خود دارد، یاد کرده است، که اگر خود، آن صفت را نمی داشت و مردِ آن نمی بود، مرا بدان نمی ستود، چنین کسی، نزد من از اولیاء الله است؛ و آن که مرا به بدی یاد کند و بنکوهد، نیز نزدِ من ولی ای است که خداوند او را بر حالِ من آگاهی داده است، پس او نیز مردِ کشف و شهود و تیزبینی است و به نورِ خدا می بیند، پس او نیز «ولی» است. از این است که من کسی را نمی بینم که از اولیاءالله نباشد.(1/ 617)
در سالِ 590/ 1175 شیخ را در تونس می بینیم و گزارشِ او از بیت هایی که بر خویش و با خویش می خوانده است بی آن که آن ها را بنویسد یا بر کسانِ دیگری بخواند. او در این گزارش، نام و نشانِ جایگاه این رویداد را نیز آشکارا بازنموده است: مقصوره یِ ابنِ مثنّی در شرقِ تونس از بلادِ افریقا، چنان که زمانِ آن را، هنگام نمازِ عصر دانسته است.
این گزارش، در بابِ 360 (فتوحات) آمده که چنین عنوانی دارد: فی معرفه منزل الظّلمات المحموده و الانوار المشهوده، و یکی از دانش هایِ کشفی که در آن آمده این است که:
صاحبِ کشف باید بداند که هرگاه کسی یا گروهی ـ چه کم و چه بیش ـ سخنی بگویند، ناگزیر یکی از مردانِ غیب، با آن هاست که سخنِ آنان را به همه جا می برد. و نشانه هایی از این رو، مردم خود در جهان می بینند. برایِ نمونه: چه بسا پیش می آید که کسانی در خلوت، با هم سخن می گویند، یا کسی با خویش سخنی می گوید که جز خدا کسی آن را نمی داند، آن گاه چون آن کس یا کسان، به میانِ مردم می روند، آن سخنِ نهفته و نگفته را بر سرِ زبان مردم می بینند.
این دانش، نشانگرِ وجودِ موجودی غیبی است که کارِ او این است که آدمی را ـ چه تنها باشد و چه با دیگران ـ هماره همراهی کند. این همراهِ غیبی، سخنِ آدمی را ـ خواه سخنِ درونی که آدمی با خود می گوید؛ و خواه سخنِ بیرونی که با دیگران می گوید ـ از چارچوب و جایگاهی که سخن در آن گفته شده، بیرون می برد. و از این جاست که گاه، آدمی سخنانی را که با خویش یا با دیگران در جایی ویژه گفته، بر سرِ زبانِ دیگرانی می بیند که هنگامِ گفتنِ آن سخن، آن جا نبوده اند و به صورتِ عادی و شیوه هایِ شناخته، راهی به آگاهی از آن سخن نداشته اند. دانستنِ این نکته ـ غیبیانی که سخنانِ آدمیان را به این سوی و آن سوی می برند و می گسترند ـ از دانش هایِ شهودی و علومِ کشفی ای است که کسی بدان دست نمی یابد جز مردانِ «منزل الظّلمات المحموده و الانوار المشهوده». در این راستا، ابنِ عربی دو داستانِ تو در تو می آورد: داستانِ نخست، درباره یِ اشعاری است که خودِ او در مقصوره یِ ابن مثّنی، در شرقِ تونس، هنگامِ نمازِ عصر با خویش و بر خویش می سروده و می خوانده است، و پس از سه ماه که از تونس به اشبیلیه باز می گردد، در آن جا همان اشعار را از زبانِ کسی می شنود، و چون از آن کس می پرسد: این اشعار از کی است؟ با شگفتی می شنود: از محمدِ بنِ عربی؛ چون دوباره از او می پرسد: این اشعار را کی شنیده و به خاطر سپرده؟ با شگفتی درست همان زمانی را پاسخ می شنود که خود، این اشعار را با خویش می سروده و می خوانده؛ و چون می پرسد: این ابیات را از چه کسی شنیده؟ پاسخ می شنود:
شبی در بازارِ اشبیلیه، در میانِ گروهی بر راه نشسته بودیم که مردی غریبه که او را نمی شناختیم و به درویشانِ دوره گرد می مانست، نزِد ما آمد، با ما سخن گفت و سپس این شعرها را بر ما خواند. شعر را پسندیدیم و نوشتیم.
سپس مرد، داستانِ خویش را پی می گیرد و به گستردگی، گفت و گوهایش را با مردِ ناشناسِ شگفت ـ مردی که اشعارِ ابنِ عربی را برایِ آنان خوانده بود: اشعاری که ابنِ عربی در مقصوره یِ ابنِ مثنی در تونس، در تنهایی با خود سروده بود ـ گزارش می کند:
همگان، روی به مردِ ناشناسِ شگفت کرده و پرسیدند: این بیت ها از کیست؟ و پاسخِ مردِ شگفت این بود: از «محمدِ بنِ العربی». و چون درباره یِ مقصوره یِ ابنِ مثنی، که در آن ابیات آمده، گفتند: ما چنین مقصوره ای در شهرمان نمی شناسیم، مردِ شگفت پاسخ داد: این مقصوره، در شرقِ جامعِ تونس است، سپس افزود که ابنِ عربی این ابیات را در همان جا، در چنین ساعتی سرود و من آن ها را به خاطر سپردم.
و در پایان، مرد ـ مردی که داستان را برایِ ابنِ عربی گزارش کرد ـ می افزاید که:
مردِ ناشناسِ شگفت، ناپدید شد و ما ندانستیم که چگونه رفت و رازِ کار او چه بود و دیگر او را ندیدیم.
نکته ای که در این جا نباید بی درنگ و تأمّل از آن گذشت، این است که ابنِ عربی، مردی را که ابیاتِ خویش را از او شنید، نمی شناخت. تصادفی به او برخورد و دید ابیاتی را می خواند که خودِ او اتفاقاً پیش تر با خود می خوانده است. مردِ غریبه ای که ابیاتِ ابنِ عربی را بر آن گروه ـ گروهی که ابنِ عربی با یکی از آنان برخورد کرد ـ خواند، در این باره که آن ابیات را کجا و کی شنیده، آگاهی هایِ درست و دقیقی بدان گروه داد، امّا از این که چگونه آن ها را شنیده، چیزی نگفت. شگفت این که آن بیت ها که ابنِ عربی در تونس با خویش و بر خویش خواند و مردی غیبی آن ها را شنید و در اشبیلیه برایِ کسانی گزارش کرد و بر سرِ زبان ها انداخت و خودِ ابنِ عربی تصادفاً آن ها را از مردی ناشناس در اشبیلیه شنید، ابیاتی عاشقانه بود درباره یِ جوانکی تونسی:
مقصوره ابن مثنی امسیت فیها معنّی
بشادنٍ تونسیٍ حلو اللمی یتمنّی
خلعت فیه عذاریِ فاصبح الجسم مضنی
سألته الوصل لمّا رأیته یتجنّی
فهزّ عطفیه عجباً کالغصن اذ یتثنّی
فقال انت غریب یا ذا الیک عنّا
قد ذبت شوقاً و یأساً و متّ وجداً و حزنا
یاد باد آن صحبت شب ها
که در زاویه یِ ابن مثنی
با شیرین پسری تونسی
بحث سرّ عشق و ذکر حلقه ی عشّاقی بود
من دلم به مهر او سپردم
و تن در شوق او گداختم
چون مهر و مروتّش را دیدم
خواستار وصال شدم و کام خواستم
چونان شاخه ای نرم و نازک
که با باد خم و راست می شود
با ناز و خرام شانه بالا انداخت و گفت:
تو بیگانه ای، از ما دور شو
و من
از شوق و نومیدی آب شدم
و از اندوه و بی تابی مردم
این غزل، یاد آورِ چیزِ شگفت و ناآشنایی نیست، شعرِ کلیشه ایِ صوفیانه ای است که به شیوه یِ شناخته و رایج، درباره یِ عشق به پسران سروده شده، چیزی که معنیِ عرفانیِ آن را ابنِ عربی خود، در جایِ دیگری (211/2) باز نموده است. در پایانِ داستان، شیخ، ابیاتِ یاد شده را می آورد و نامِ جوانکی که غزل را برایِ او سروده نیز می آورد، چنان که زمانِ سرودن را نیز یاد می کند:
نامِ آن جوانک، احمدِ بنِ ادریسی بود: پسرِ یکی از بازرگانانِ شهر، جوانی بود پارسا که شیفته یِ پارسایان بود و با آن نشست و برخاست داشت ـ خدای توفیقش دهان ـ و این ماجرایِ من با او در سالِ 590(1) بود و اینک ما در سالِ 635 به سر می بریم.(3/378 ـ377)
شیخ، پیش از آن که داستان را پایان دهد، داستانِ دیگری می آورد تا سخنِ خویش را درباره یِ آگاهی از مردانِ غیب، استواری ببخشد، مردانِ غیبی که کارشان گزارش و گسترشِ سخنانی است که آدمی با خود یا با دیگران می گوید. این داستانِ دوم نیز، گزارشِ مردی ناشناس است که شیخ روزی پس از نمازِ عصر، در جامع «عدیس» در اشبیلیه، با او دیدار می کند. مردِ ناشناس، با ابنِ عربی به گفت و گو می پردازد و سخنِ خویش را با یاد کردِ ویژگی هایِ یکی از مردانِ راه که در خرسان با او دیدار داشته، آغاز می کند. مرکز و مدارِ این داستانِ دوم و به ویژه اوجِ دلالت آن، این جاست که آن شیخِ خراسانی که مردِ ناشناس، درباره یِ او با ابنِ عربی سخن می گوید، خود، در پیشِ چشمِ ابنِ عربی پدیدار می شود، بی آن که آن مرد که از او سخن می گوید، او را ببیند. از این بالاتر این که شیخِ خراسانی، خود به ابن عربی می گوید: من همان کسی هستم که این مرد، درباره یِ من با تو سخن می گوید. در این جا، می توان میانِ این داستان ـ و به سخنِ درست تر، این تجربه ـ پیوندی یافت با تجربه ای که شیخ در روزگارِ جاهلیتِ خود با گورخرانِ وحشی داشت: تجربه یِ راه یافتن و انتقالِ آرامش و امان از جانِ انسان به جانِ حیوان. آیا این انتقال نیز کارِ مردانِ غیب است؟ همان مردانی که در این داستانِ دوم نیز از آنان سخن به میان آمده، است؟
و در سالِ 590/ 1194 او را در تونس، در کارِ خواندنِ کتابِ خلع النعلینِ ابی القاسم بن قسی به روایتِ پسرش، می بینیم. و این درست، همان سالِ یکی از دیدارهایِ ابنِ عربی از استاد و دوستش: ابی محمد عبدالعزیز بنِ ابی بکرِ بنِ قرشیِ مهدوی (د 1224/ 612)، در تونس است. و این ابی محمد، همان کسی است که شیخ در مکّه، رساله یِ روح القدس را برایِ او نوشت. نیز شیخ، نوشتنِ کتابش انشاء الدوائر را در خانه یِ او در تونس، در سالِ 598 آغاز کرده بود. در دیباچه یِ فتوحات، ابنِ عربی یاد می کند که در دیداری که در سال 590 از منزلِ دوستش داشته، احترام و بزرگ داشتی را که بایست می دید، ندیده. امّا زبانِ ابنِ عربی در گزارشِ این دیدار، بسیار باریک و دیریاب است: سرزنش می کند و گویا پوزش می خواهد؛ و پوزش می خواهد و گویا سرزنش می کند. و شیوه یِ بیانِ او در این دیباچه یِ ویژه، پیوسته میانِ نرمیِ «پوزش» و سختیِ «سرزنش» در نوسان است.
آن چه از این دیباچه اینک برایِ ما چشمگیر است، بازتابِ اشارات ابنِ عربی است به پایگاهِ خود در معرفتِ صوفیانه و ناخرسندیِ او از ارج نهادن به این پایگاهِ او، آن هم از سویِ نزدیک ترین کس بدو: دوست و «ولیّ» اش.(2) شیخ نشان می دهد که خواسته یِ او از این سخنان، این نیست که خودنمایی کند یا بر دیگران فخر فروشد، به عکس، خواسته یِ او این است که خاک ساری و بدحالیِ خویش را آشکار کند. شیخ، دیباچه یِ اهدایی خویش را بدین یادآوری آغاز می کند که دوستان اگر از هم دور نیز باشند، باید پیوند و پیمانِ دوستی را پاس دارند، و خود نیز این گونه می پنداشته که باید دوستش را از تجربه ها و کشف و شهودی هایِ عارفانه ای که دور از او داشته، آگاه کند:
بدان ای خردمندِ فرهیخته و ای یارِ شایسته که دانا، چون از دوستِ همتایش دور ماند و روزگار، میانِ آنان جدایی اندازد، باید دوستش را آگاه کند که هنگامِ دوری از او، چه دست آوردهایی داشته و تا او را ندیده از حکمت و معرفت، چه چیزهایی اندوخته. باید این ها را به دوستِ خود بگوید تا او نیز از آن چه خدایِ کارسازِ بنده نواز، به دوستِ او ارزانی داشته: از مهربانی هایی که با او کرده؛ از داد و دهش هایی که به او بخشیده؛ از دانش هایی که به او آموخته؛ از سخنانی که در گوشِ او گفته؛ خرّم و خرسند شود. که چون چنین شود و دوست از کار و بارِ یارِ غایبِ خود آگاه شود، با این که از او دور بوده، گویا از او دور نبوده، با او همراه بوده.(دیباچه ی فتوحات).
پس از این در آمد و زمینه چینی که دورماندنِ دوستان از یکدیگر، دوستیِ آنان را نمی کاهد و همراهی و همدلیِ آنان را آسیب نمی زند، شیخ از دلخوری ای یاد می کند که در دیدارِ سالِ 590، از دوستش و خانواده یِ دوستش برایِ او پیش آمده. گر چه شیخ، رازِ این دل خوری را گستردگی باز نمی گوید، نشانه هایی در سخن خویش نهاده است که می تواند برایِ خواننده گویا باشد. مایه یِ دل خوریِ او چیزی نبوده جز بی اعتناییِ دوستش به پایگاهِ عرفانیِ او، پایگاهی که او به شیوه هایِ گوناگون می کوشیده برایِ دوستش باز نماید:
هر چند آن دوست ـ خدایش پایدار داراد ـ به خاطرِ پیش آمدی، اندک غباری بر آینه یِ دوستی اش نشست و هنگامی که برایِ انجام کاری با او بدرود می کردم، بر چهره اش قبض و غمی نمایان شد، با این همه، دوستش از خرده گیریِ او چشم پوشید و این رفتارِ دوست را به حسابِ پاک دلیِ او گذاشت، چرا که کسی از تو دل گیر نمی شود جز آن که از تو چیزی می خواهد. پس دوست را مژده که دل پاک است و دوستی همان گونه که او خود می داند در جان پا بر جای... در نخستین سفری که در سالِ 590 به دیدارِ او رفته بودم، او را با من چندان نظرِ التفات نبود و چه بسا از همراهی با من و شیوه ها و خواسته هایِ من که در آن ها نقص و ناروایی می دید، دوری می کرد و من درباره یِ این رفتاری که او با من داشت، حق را بدو می دهم و او را معذور می دارم. چرا که این رفتارِ او پی آمدِ شیوه ای بود که من به ظاهر، پیش گرفته بودم و هماهنگ با مشی و منشی بود که در ظاهر، ازخود نشان می دادم، و با پاره ای گفتار و کردارها که نشانگرِ بدیِ حال و پستیِ احساس من بود، احوالِ درونیِ خویش را از او و فرزندانش پنهان می کردم. گاهی نیز برایِ آگاهیِ آنان، اشاره ها و نشانه هایی بدانان می نمودم، و خدا نخواست که هیچ یک از آنان به چشمِ بزرگ داشت و پاکدشت، مرا بنگرند. روزی نیز در مجلسی که آن دوست خدایش نگه دارد صدر نشینِ آن مجلس بود، ابیاتی بر آنان خواندم ـ ابیاتی از سروده هایِ خودم که آن ها را در کتابِ الاسراء، آورده ام ـ این ابیات:

انا القرآن و السبع المثانی و روح الروح لا روح المعانی...
به خدا سوگند، هر بیتی از این ابیات را که می خواندم، گویا بر گوشِ مرده ای می خواندم و سببِ این، حکمتی بود که خرسندی آن را می جستم. و رازِ خواندنِ این ابیات بر آنان، با آن که می دانستم در چشمِ آنان چندان جایی ندارم، بر آورده شدن نیّت و نیاز، و خواسته و خواهشی بود که یعقوب وار در دل و جان داشتم.(3) و پس از جدایی از آن دوست ـ خدایش نگه دارد ـ همواره از او یاد می کردم و کارهایش را سپاس می گزاردم و نیکی هایش را باز می گفتم و به شیوه هایش عشق می ورزیدم و در این باره ها چیزهایی نوشتم که با مسافران به این سو و آن سو رفت و در برخی شهرها بر سرِ زبان ها افتاد، و آن دوست نیز بر آن ها آگاه شد و پاره ای از آن ها را دید. چرا که دوستیِ او در دلم نشسته بود پیش از آن که سببی آن را از پی آورده باشد یا خواسته ای ـ دور یا نزدیک ـ آن را در جانِ من افکنده باشد. (دیباچه ی فتوحات).
شیخ، کوشید تا نظرِالتفات آن دوست را به پایگاهِ معنویِ خود جذب و جلب کند پایگاهی که شیخ را بدانجا رسانده بود که خود را با «قرآن و سبع المثانی» یکی شمارد و این پایگاهِ یکی بودن با قرآن، پایگاهِ پیامبر (ص) است، چنان که در سخنِ همسرش عایشه آمده که «کان خلقه القرآن= من و منشِ او قرآن بود» ـ اما آن دوست، نتوانست آن چه را شیخ می خواهد، دریابد و به پایگاهِ او التفاتی نشان دهد. و پیداست که این بی التفاتیِ او، گونه ای کوچک شمردن و خوار داشتِ ابنِ عربی است. هر چند، ابنِ عربی می کوشد با نسبت دادنِ نقص و ناتمامی به خود، و به سخنِ درست تر: با این شیوه که می کوشیده خود را در چشمِ آنان ناقص و نارس جلوه دهد، آن خوارداشت و کوچک شماری را پنهان دارد. از سویِ دیگر، شیخ یاد می کند که انگیزه اش از آشکار کردنِ حالش بر آن دوست ـ با این که می دانسته در چشمِ او چندان جایی ندارد ـ «نیازی در جانِ یعقوب است» و چنین می پندارم که خواسته یِ او از این سخن، این است که به شیوِه یِ ملامتیان، نمی خواسته احوالِ خویش را آشکار سازد، از این روی، تنها به اشاره هایی بسنده می کرده است و چشم داشته که آن دوست، آن اشاره ها را دریابد؛ و چون چنین نشده و آن دوست، آن اشاره ها را در نیافته، آن دل خوری هایِ یاد شده برایِ شیخ پیش آمده.
شیخ، پس از این دیدارِ سالِ 590 از واپسین دیداری که با آن دوست در تونس داشته یاد می کند. شیخ در این دیدار، نه ماه میهمانِ دوستش بود، سپس از راهِ « بیت المقدس» برایِ حج به مکّه رفت. رفت تا حج گزارد و باز گردد، امّا هرگز بازنگشت.
دیدارِ دوباره با آن دوست ـ خدایش نگه دارد ـ چند سال پس از این، در خانه یِ گرامیِ آن عزیز بود. در این دیدار، نه ماه چند روز کم، خوش ترین و شیرین ترین روزها را با او گذراندم، با هم چون جسم و جان بودیم و از فدا کردنِ خویش برایِ یکدیگر دریغی نداشتیم. من دوستی داشتم، او نیز دوستی داشت که هر دو، دوستانی راست و یک دل بودند: دوستِ او پیری فرزانه و کوشا بود، به نامِ ابوعبدالله مرابط که نفسی پیراسته داشت و خویی پسندیده و رفتاری پاکیزه؛ شب با نیاز و نیایش و قرآن همدم بود و بیش ترِ روز و روزگارش پنهان و آشکار در ذکر و یادِ خدا می گذشت. در میدانِ معاملات (= سیر و سلوک) پهلوانی بود. آن چه را مردانِ منازل و مقامات با او در میان می نهادند، نیک در می یافت. درباره یِ احوالِ خویش انصاف را پاس می داشت و روا و ناروایِ آن ها را از هم باز می شناخت و جدا می ساخت؛ و امّا دوستِ من، یک پارچه روشنی بود و نورِ ناب، سیاه چرده ای از مردم حبشه با نامِ عبدالله، «ماهتابی بود امّا بی خسوف»... ما چهار دوست، چهار پایه ای بودیم که پیکره یِ انسان و جهان بر آن ها استوار بود. با این همه، از آن روی که آن دیار به آسیب هایی دچار شد، ما چهار یار، ناگزیر از یکدیگر جدا شدیم. من آهنگ حج و عمره کردم. در راهِ مکّه، پدرمان ابراهیم (ع) ـ پایه گذارِ آیینِ میزبانی ـ را زیارت کردم، و در صخره یِ مقدّسِ مسجدِ اقصی نماز گزاردم و به زیارتِ سرورِ آدمیان (محمد (ص)) توفیق یافتم. سپس چون به مکّه رسیدم، خداوند این اندیشه را به خاطرم افکند که آن دوست را ـ که خدایش نگه دارد ـ از معارفی که دور از او یافته ام، آگاه کنم و گزیده هایی از گوهرهایِ دانشی که در این روزگارِ دوری از یار و دیار، به چنگ آورده ام، بدو ـ که خدا گرامی اش دارد ـ پیش کش کنم. از این روی، این رساله یِ یگانه را ـ که خدا آن را افسونِ نادانی ساخته ـ برایِ او نوشتم؛ نیز برایِ هر دوستِ پاک نهاد و هر صوفیِ درست اعتقاد؛ نیز برایِ دوستِ گرامی ام، برادرِ پیراسته ام، و پسر پسندیده ام: عبدالله بدرِ حبشیِ یمنی، آزاد شده یِ ابی الغنائم ابنِ ابی الفتوحِ حرِّانی،(4) و آن رساله را رساله الفتوحات المکّیه فی معرفه اسرار المالکیه و الملکیه، نامیدم. زیرا بیش تر آن چه را در این رساله آورده ام، داد و دهش ها و رهایش ها و گشایش هایی است که خداوند، هنگامی به من ارزانی داشته که گردِ خانه یِ گرامی او طواف می کرده ام یا در حریم و حرمِ خجسته و فرخنده یِ او سر به زانویِ مراقبه می نهاده ام. (دیباچه ی فتوحات)
گفتنی است که این ابن عبداللهِ مرابط، به گفته یِ شیخ تنها کسی است که در نخستین دیدارِ شیخ از آن دوست به سالِ 590، خواسته یِ شیخ را که می کوشیده پاره ای از پایگاه و احوالِ خویش را بر آن دوست و یارانش آشکار کند، تا اندازه ای در می یافته، هر چند همین اندازه دریافتِ او نیز بی التباس و اشتباه نبوده است. و این نشان می دهد که حتی آنان که پایگاهِ شیخ را در می یافته اند، نمی توانسته اند به درستی آن را دریابند و به ژرفایِ آن راه یابند.
و از میانِ آن گرامیان، هیچ کس مرا در نیافت جز ابوعبدالله بنِ مرابط سخنورِ برجسته و سر آمدِ آنان ـ آن هم تا اندازه ای، و چه بسا آمیخته به التباس و اشتباه .(1 / 10 ـ 9)
آیا این ارج ناشناسی که در دیباچه یِ اهداییِ کتاب آمده، یکی از انگیزه هایی نیست که شیخ را واداشت از یار و دیار، دل بردارد و راهِ دیارِ دیگر پیش گیرد؟
ابنِ عربی در یک گزارش نیز می گوید: در سالِ 1195/591 در «فاس» سپاهیانِ موحّدان را دیده که به اندلس می روند. و این سپاه، همان سپاه بوده که خلیفه «ابویوسف یعقوب منصور»(595 ـ580/ 1184 ـ1199) به یاریِ آنان، در جنگِ «اراک» (5) (8 شعبانِ 8/591 ژوئیه 1195) پیروز شد. آیا این جنگ و آشوب ها نیز انگیزه یِ دیگری برایِ کوچ شیخ بوده است؟
در سالِ 592، شیخ را در اشبیلیه می بینیم و گزارشی از شوخی ها و شنگولی هایِ او را با دوستانش می خوانیم. از این گزارش بر می آید که شیخ، شاگردان و پیروانی داشته که چنان در چشمِ آنان، بزرگ و بشکوه می نموده که جرئت و جسارت نمی کرده اند با او رفتاری راحت و خودمانی داشته باشند. نیز از این گزارش، ویژگیِ دیگری از ویژگی هایِ شیخ دریافت می شود: ویژگی ای که خودِ شیخ نیز در گزارش های پیشین، از آن یاد کرده بود: فروتنی، خودمانی گری و خودنبینی. امّا این بار، شیخ این ویژگیِ خویش را با یکی از صفاتِ خداوند که در همه ی هستی ساری و جاری است، پیوند می دهد: صفتِ رحمت و دیگر صفاتِ جمال، نیز مقامِ بسط که از آن (= رحمت) ریشه می گیرد. ابنِ عربی، در گزارشِ مهر و پیوندش با یاران و شاگردانش، از ماجرایی یاد می کند که در سالِ 1196/592 برایِ او پیش آمده. داستان درباره یِ یاران و شاگردانی است که ابنِ عربی را بسیار بزرگ می داشته اند و همواره، هشیار بوده اند تا ادبِ حضور و هیبتِ او را پاس دارند. از خود او بشنویم:
در سالِ 592 در اشبیلیه، شبی در خانه ی ابی الحسین بنِ ابی عمر بنِ طفیل (6) بودیم. و او بسیار مرا بزرگ می شمرد و همواره در حضورِ من ادب و احترام را پاس می داشت. در آن شب، ابوالقاسمِ خطیب، ابوبکرِ بنِ سام و ابوالحکم بنِ سرّاج (7) نیز با ما بودند و پاس داشتِ ادبِ حضورِ من، همه ی اینان را از این که راحت و خودمانی باشند باز می داشت و به ادب و وقار وا می داشت. در اندیشه بودم که کاری کنم که خودمانی شوند و شادی و شنگولی کنند که صاحب خانه از من خواست تا پاره ای از سخنانِ ما را بشنود. این درخواست او برایِ خودمانی ساختن آنان، راهی پیشِ پای من نهاد. به او گفتم: باید کتابِ من الارشاد فی خرق الادب المعتاد را بخوانی. دوست داری بخشی از آن را با تو در میان گذارم؟ گفت: دوست دارم. پایم را در دامانِ او نهادم و گفتم: مشت و مال بده. همگان در یافتند که خواسته یِ من از این کار چیست. از آن پس، خودمانی شدند و شادی و شوخی پیش گرفتند و شبی بس شیرین را در شادی و شنگولیِ دینی به روز آوردیم. ( 595/4)
ناگفته پیداست که ابنِ عربی، کتابی به نامِ الارشاد فی خرق الادب المعتاد، ندارد. این کتاب، چیزی نیست جز (نامی طنزگونه برایِ) شیوه یِ شاد و شوخی که شیخ پیش گرفت تا پرهیز و پروا، و هول و هراسی را که هیبت و حضورِ او در دلِ مریدان و دوستان می افکند، از میانه بردارد و آنان را با خود، خودمانی سازد. ازدیگر سو، این داستان، با مقامِ «بسط» نیز پیوندی دارد، و بسط یکی از مقاماتِ عرفانی است که در برابرِ مقامِ «قبض» جای دارد و هر یک از این دو مقام، با گونه ای از اسماء خداوند پیوند دارند: مقامِ بسط، با اسماءِ جمال و رحمت پیوند دارد؛ و مقامِ قبض، با اسماء جلال و جبروت. اینکه پادشاهان با درباریان، از درِ شوخی و خنده در می آیند و با همه، از مردان و زنان بگو ـ بخند می کنند و بالاتر از این، با رفتار و حرکاتی کودکان و خردسالان را به خنده وا می دارند، همه ریشه در مقامِ بسط دارد (بنگرید به: 427/4)

پی‌نوشت‌ها:

1.در متن، گویا با خطایِ چاپی، 950 (خمسین و تسعمأه) آمده، درستِ آن را از روی فتوحات آورده ایم. ـ م
2. بنگرید به: روح القدس فی محاسبه النفس، دمشق، 1964/1384، ص 19.
3. عبارت «بر آورده شدن نیت و نیاز، و خواسته و خواهشی که یعقوب وار در دل و جان داشتم» ترجمه یِ تفسیری «حاجه فی نفس یعقوب قضاها»(سوره یِ یوسف، آیه ی 68) است که به شیوه ای کنایه در معنی نیّت و نیاز و خواسته و غرضی به کار می رود که آدمی خواهان بر آورده شدن آن است. خاستگاه این کنایه، داستان یعقوب است که در دل خواهان و نیازمند دیدار یوسف بود و خدا این نیاز او را بر آورد.م
4. عبدالله بدرِحبشی از شاگردانِ گزیده یِ شیخ است که از سالِ 580 در اشبیلیه با او همراه شده، و شیخ کتاب مواقع النجوم را در سالِ 595 در مریه برایِ او نوشته است؛ چنان که کتاب حلیه الابدال را نیز در سالِ 599 در طائف برایِ او نوشته و چنان که شرحِ ترجمان الاشواق را نیز در دمشق به خواسته یِ او و شاگردِ دیگرش «اسماعیل بن سودکین» نوشته است. این عبدالله بدر، هنوز شیخ زنده بود که از دنیا رفت.
5.درباره یِ این جنگ، بنگرید به: آیتی، محمد ابراهیم، اندلس یا تاریخِ حکومتِ مسلمین در اروپا، تهران: انتشارات دانشگاه تهران، 1363، ص 174 ـم
6.آیا این ابی الحسین، پسرِ ابوبکرِ بنِ طفیل، نویسنده یِ حیّ بن یقظان است که در سالِ 1185/581 در گذشته؟
7. ابن ابوالحکم، همان «نسخه نویسی» است که چون تابوتِ ابنِ رشد را از مراکش به قرطبه می بردند با ابنِ عربی همراه بود و چون نگاهش به مرکبی افتاد که در یک سویِ آن تابوتِ ابنِ رشد بود و در سویِ دیگر آن، نوشته هایِ او، جمله یِ نغز و نیکویی گفت که ابنِ عربی آن را در نوشته هایِ خود جاودانه ساخته: « هذا الامام و هذه اعماله». این گزارش به گستردگی در فصل 4 خواهد آمد.

منبع مقاله: ابوزید، نصرحامد؛(1386)، چنین گفت ابن عربی، ترجمه ی سید محمد راستگو، تهران، نشرنی، چاپ سوم