نویسنده: نصر حامد ابوزید
مترجم: سید محمد راستگو




 

 زندگی نامه یِ محیی الدین عربی (5)
در شهر مکّه شکوفایی و کمالِ تجربه هایِ روحیِ شیخ، با تجربه یِ زیبایِ عاشقانه ای پیوند یافت: عشقِ شیخ به «عین الشمس نظام» دخترِ استادش شیخ مکین الدین ابی شجاع زاهرِ بنِ رستمِ اصفهانی. و این تجربه یِ عشقی، تجربه ای بود که پیوندِ دو جهانِ پیدا و پنهان (= غیب و شهادت)، در آن نمودار شد. تجربه ای هماهنگ و سازوار با مکانی (که شیخ در آن بود): مکّه، فرودگاهِ وحی و جایگاه دیدارِ خدا و انسان در پیوندِ دو سویه یِ «وحی». و از همین دیدارِ خاکی و افلاکی در پیوندی عاشقانه است که شیخ در دیوانش: ترجمان الاشواق، سخن می گوید: دیوانی که پاره ای فقیهانِ کژخوان ـ که عشق را هوسی نفسانی می دانستند که به گناه می انجامد ـ به بهانه یِ آن، شیخ را بددین و کژباور خواندند و او را ناگزیر ساختند تا در پاسخ، شرحی بر آن بنویسد:
این که عشق، آینه ای پاک و خدایی باشد و جمالِ انسانی، جلوه یِ جمالِ الهی، چیزی است که فقیهان، نه آن را در می یابند و نه آن را به چیزی می گیرند. شیخ نیز، پروایی ندارد که بگوید: بر پایه یِ شیوه یِ نمونه و نمادینی که داریم، همه ی سروده هایی که در این دفتر آورده ام، اشاره هایی به وارداتِ الهی و تنزّلاتِ روحانی و مناسباتِ علوی اند، چرا که آخرت برایِ ما نیکوتر از دنیاست. نیز می دانستم که او عین الشمس که خدا از او خرسند باد، اشاره هایِ مرا در می یابد و می داند که خواسته یِ من از آن ها، چیست؟ و کسی چون دانا، به تو آگاهی نمی دهد. خداوند، خوانندگانِ این دیوان را از پیشداوری ها و پنداشت هایی که زیبنده یِ جان هایِ
پاک و پارسا نیست، دور دارد، پاکان و پارسایانی که همّت بلندشان جز در هوایِ آسمانیان و اهورائیان پر نمی کشد. آمین بعزّه من لا ربّ له، و خداست که راست می گوید و راه می نماید.
معشوق، مرد باشد یا زن، دختر باشد یا پسر ـ غزلِ عاشقانه یِ شیخ را درباره یِ پسری تونسی، پیش از این دیدیم ـ همواره بیش از آن که نشانگرِ خود باشد، نشانگرِ جلوه ای از جلوه هایِ جمال در دلِ عارف است. و دیدگاهِ صوفیان، به ویژه ابنِ عربی درباره یِ «عشق» با دیدگاهِ ایشان درباره یِ «هستی»، اگر نه همسان، هماهنگ است: خداوند گنجی پنهان بود، خواست شناخته شود، پدیده ها را آفرید تا او را بشناسند. اگر کارِ آفرینش، کاری بنیادگرفته بر عشق و دوستی است (و خداوند از این روی که دوست داشت، شناخته شود، دست به آفرینش زد). چرا دلِ صوفی که عرشِ خداست، پذیرایِ همه یِ گونه هایِ عشق نباشد و گنجاییِ آن ها را نداشته باشد؟
شیخ در مکّه که بود، همواره در کارِ طواف و عبادت و قرائت و تأمّل و اندیشه بود: کارهایی که همه، با عشق و دوستی پیوندِ نزدیکی دارند و با انگیزه و اندیشه یِ دوستی انجام می شوند. در چنین فضا و حال و هوایی بود که شیخ، تاج الرسائل و روح القدس را نوشت و کارِ نوشتنِ کتابِ کلان و گسترده اش فتوحات مکّیه را آغاز کرد. در سالِ 600/ 1204 در مکّه، شیخ با گروهی از حاجیان آشنا شد که به سرپرستیِ «مجد الدین اسحاق» پدرِ «صدرالدین قونوی» ـ بزرگ ترین شاگردِ آینده یِ او که در سوریه می زیست از آناطولی و قونیه و مالت، به مکّه آمده بودند. هنگامی که این حاجیان به دیارِ خود باز می گشتند، شیخ با آنان همراه شد. همگی از بغداد و موصل گذشتند و در آن جا چند ماهی ماندند و سرانجام، در سالِ 601/ 1205 به مالت رسیدند. بدین گونه بود که سفرِ ابنِ عربی به آناطولی آغاز شد و از همین هنگام ها بود که او با دیوان و دربار، و شاهان و امیران نیز پیوند یافت و سرگرمِ کارِ مردم شد. گزارشِ بیش ترِ این ها را در فصلِ سوم خواهیم آورد.
این سال ها، سال هایِ اضطراب و ناآرامی می نمایند. در این سال ها، شیخ بیش تر در سفر است و یک جا نمی ماند. پس از یک سال، در راهِ بازگشت به مکّه او را در قدس و قاهره می بینیم. سپس در سالِ 606/ 1209 می بینیم که دوباره به قونیه بازگشته است و در آن آن جا رساله الانوار را می نویسد. در سالِ 608/ 1211 نیز او را در بغداد می یابیم. سپس به حلب می رود و در آن جا شرحی بر دیوانش ترجمان الاشواق، می نویسد تا هجوم و حمله هایی را که بدو می شده، جلو گیرد، و شاید همین ـ اگر چه اندکی ـ رازِ در یک جا نماندن و سفرهایِ پیاپیِ او را در این سال ها باز نماید. ابنِ عربی درباره یِ انگیزه ای که او را به شرحِ ترجمان الاشواق وا داشت، چنین می نویسد:
انگیزه یِ من از شرح و گزارشِ این شعرها، در خواستِ دو شاگردم بدرِ حبشی و اسماعیلِ بنِ سودکین بود. این دو نیز، از این روی از من چنین خواستند که شنیده بودند پاره ای از فقیهانِ حلب باور ندارند و نمی پذیرند که این شعرها، بیانِ اسراری الهی باشند، و می گویند: ابنِ عربی به این بهانه ها می خواهد پنهان کاری کند تا شخصیتِ دینی و معنویِ او آسیبی نبیند. از این روی بود که دست به کارِ شرحِ این ابیات شدم. پاره ای از این شرح را قاضی ابن عدیم همراه با گروهی از فقیهان بر من خواندند، آن فقیهی که باور نداشت این ها اسرارِ الهی باشند، چون این شرح را بشنید، به درگاهِ خدا توبه کرد و دست از انکار برداشت و پذیرفت که غزل هایِ عاشقانه ای که در سخنِ درویشانِ عارف می آیند، می توانند نشانگرِ اسرارِ الهی باشند. از خدا خیر خواستم ( استخاره کردم) و این دفتر را فراهم کردم و در آن، شعرها و غز هایی را شرح کردم که درمکّه، هنگامِ عمره در ماه هایِ رجب و شعبان و رمضان سروده بودم. و در آن ها، از معارفِ ربّانی و انوار الهی و اسرارِ روحانی سخن گفته بودم. و این ها، همه را به زبانِ عشق و غزل، زبانی که همگان شیفته یِ آنند، سروده بودم تا خواننده و شنونده با انگیزه هایِ بیش تری به سراغِ آن ها رود. و این زبان، زبانِ همه ی ادیبانِ نغزگویِ عارفِ صاحب دل است.
اگر شیخ، در دمشق ماندگار شد و همان جا از دنیا رفت و به خاک سپرده شد، پس باید سفرهایِ او از مکّه به مالت و قونیه، و سپس حلب، با گذر از قدس و قاهره و بغداد، پیش از ماندگار شدن در دمشق، به انگیزه یِ آگاهی از اوضاع و احوالِ بخش هایِ شرقیِ جهانِ اسلام باشد که او بدان جاها سفر کردم. آیا این سفرها، برایِ کمال یافتن بود یا برایِ رنج آزمودن؟
منبع مقاله: ابوزید، نصرحامد؛(1386)، چنین گفت ابن عربی، ترجمه ی سید محمد راستگو، تهران، نشرنی، چاپ سوم