نويسنده: جان هاسپرس
ترجمه: محمّد سعيد حنايي کاشاني



 

کلمه ي «هنر» و عبارت «اثر هنري» هنوز دقيقاً تعريف نشده اند. دربحث هاي پيشتر يک شرط سلبي، يعني آن چيزي که انسان ساخته نيست (يا به هر حال ساخته ي موجودات ذي شعور نيست) مي تواند موضوع ادراک زيباشناختي باشد اما در طبقه ي هنر قرار نمي گيرد؛ و يک خرده گيري مثبت تر نيز ذکر شد که در مورد هنرهاي زيبا (در برابر هنرهاي مفيد)، وظيفه ي اصلي هنر وظيفه اي زيباشناختي است. يقيناً، اين معيارها مبناي ناچيزي براي متمايز کردن هنر خوب از هنر بد عرضه مي کنند، اما جاي شک است که تعريف هنر، بيش از تعريف «جاده» در متمايز کردن جاده هاي خوب از جاده هاي بد، بتواند کاري انجام دهد (اين تعريف نسبت به ارزش خنثي خواهد بود). غالب خَلط و التباس پيش آمده از ناتواني در متمايز کردن تعاريف خنثي از تعاريف ارزشي برخاسته است (محض نمونه، از ناتواني در تمييز ميان تعاريف هنر و آراي نويسنده در خصوص آنچه سازنده ي هنر خوب است).
تعريف الفاظ «موسيقي»، «نقاشي» و ديگر الفاظ مُشير به هنرهاي خاص به وسيله ي ماهيت واسطه هاي مختلفي که اين هنرها در آنها طرح ريخته شده اند نسبتاً آسان خواهد بود (البته در آينده وجود بسياري هنرهاي ديگر ممکن است که ما در زمان حال هيچ تصوّري از آنها نداريم.) اما در مورد هنر به منزله ي مفهومي عام جاي شک است که تعريفي دقيقتر از تعريف قبلاً داده شده ارضا کننده باشد. به هر حال، اکثر تعاريف پيشنهاد شده، برخي چيزهايي را که ما مي خواهيم هنر بناميم (دست کم به منزله ي لفظ مورد استفاده در گفتار عادي) از دامنه ي تعريف خود بيرون مي گذارند يا چيزهايي را در تعريف خود مي گنجانند که ما نمي خواهيم. «هنر بيان احساس با يک واسطه است»- اما آيا اصلاً هنر بيان احساس است (به طوري که در بحث از نظريه ي بيان بودن هنر پرسيديم)؟ آيا همواره «احساس» است که «بيان» مي شود؟ و هر واسطه اي واسطه ي هنر است (محض نمونه، وقتي که کودکي خشم خود را با فروبردن پا در شن بيان مي کند، شن واسطه است)؟ «هنر کاوش واقعيت است از طريق نمايش محسوس»- اما به چه معنايي هنر کاوش است؟ آيا هنر همواره از واقعيت بحث مي کند، و اگر چنين است، به چه معنايي؟ و کلمات موجود در يک شعر به چه معنايي نمايش هاي محسوس دارند؟ «هنر بازآفريني واقعيت است»- اما هر هنري بازآفريني چيزي است، حتي موسيقي؟ (کسي خواهد انگاشت که موسيقي آفرينش چيزي بوده، يعني مجموعه اي از نسبت هاي آهنگين که تا قبل از آن که مصنّف آنها را بيافريند وجود نداشتند.) و به چه معنايي موسيقي از واقعيت بحث مي کند؟ چنين تعاريفي به بسياري از پرسش هاي مشکل پاسخ هاي نديده و نسنجيده مي دهند و بيشتر از حلّ آنها مسئله بر مي انگيزند.
حتي تعاريف ماهرانه تر، مانند تعريف دويت پارکر در مقاله اش با عنوان «تعريف هنر»، محکوم به انتقادهاي مشابهي اند. به نظر پارکر، مجموعه اي از شرايط وجود دارد که يک يک آنها لازم است و همه ي آنها با يکديگر شرط کافي اند و اين شرايط را آن چيزي بايد برآورد که اثر هنري ناميده مي شود. نخست آن که، منبع ارضاي خاطر بايست از رهگذر قوّه ي خيال فراهم شود. در زندگي روزانه ميل با موضوعات واقعي مشغول مي شود و ارضاي آن از رهگذر منتهي شدن جريان عمل به مقصودي است که متضمن کنش متقابل با محيط است، وليکن در مورد هنر ميل در تجربه ي حاضر مفروضي برآورده مي شود. دوم آن که، موضوع ادراک بايد اجتماعي باشد: اين شيء (موضوع ادراک) بايد از حيث فيزيکي براي همگان در دسترس باشد تا مردم بتوانند در فرصت هاي مکرّر به عنوان منبع ارضاي تمايلات خود از آن بهره جويند - اين شيء نمي تواند رؤيا، وهم، طرّه ي گيسو، يا نشان شجاعتي باشد که فقط براي دارنده ي آن يا کسي که آن را عزيز مي دارد ارضا کننده است. ارضا شدني که از اثر به دست مي آوريم تا اندازه اي ناشي از وقوف به اين امر است که ديگران نيز از آن لذّت مي برند - که تجربه کردن آن مشترک است. سوم آن که، هر هنري بايست از حيث زيباشناختي صورتي ارضا کننده داشته باشد - موافقت اجزا (هارموني)، الگو، طرح. البته در باب اين نکته پرسش هاي بسيار مي توان مطرح کرد، مانند، آيا اين تعريف هنر است يا کوشش براي وصف آثار هنري خوب؟ (اشاره به «ارضاکنندگي» ظاهراً حاکي از اين خواهد بود که مورد اخير مدّنظر است). آيا لازم است که قوّه ي خلّاقه ي هنرمند در شيئي در دسترس همگان تجسّم داده شود؟ کروچه و ايده آليست ها غير از اين مي انديشند: آنها معتقدند که اثر هنري «واقعي» فقط در ذهن هنرمند وجود دارد، حتّي پيش از آن که او قلم بر کاغذ گذارد يا قلم خود را با بوم آشنا سازد، مشروط بر آن که شهود او از اثر هنري به طور کامل در واسطه ي هنري تصوّر شود. مشکلات ديگري نيز درباره ي همين معنا در موسيقي وجود دارد، محض نمونه، موسيقي به کدام معنا «شيئي در دسترس همگان» است؟ آيا موسيقي حتي وقتي که نواخته نمي شود نيز وجود دارد؟ مادام که گام موسيقي (که موسيقي نيست) وجود دارد، موسيقي مي تواند همواره باز اجرا شود، اما اجراي دوم مي تواند با اجراي اول بسيار متفاوت به صدا درآيد و اين اجرا چگونه مي تواند متفاوت باشد بي آن که همان «شيء در دسترس همگان» نباشد؟ و آيا ارضا شدن شخص با يک اثر هنري واقعاً منوط به آگاهي از اين است که ديگران نيز با آن ارضا مي شوند؟ اگر آثار هنري در دسترس رابينسون کروزو بودند، او به دليل تنهايي اش بيشتر از آنها لذّت مي برد و نه کمتر. در تعريف پارکر به نظر مي آيد که ما بيشتر بياني درباره ي اين نکته داريم که کمال مطلوب مؤلف چه بايد باشد، تا تعريفي از آنچه واقعاً سازنده ي هنر است.
يک بار ديگر پرسش «هنر چيست؟» دقيقاً از پرسش «هنر خوب چيست؟» متمايز شده است، و به نظر مي آيد که پرسش دوم جالب توجّه تر از پرسش اول باشد. به هر تقدير، موضوع بسياري از مباحثات پر سابقه و ديرين در حيطه هايي از اين قبيل است که زيبايي چيست؟ آيا معيارهاي ارزش زيباشناختي وجود دارند؟ چگونه مي توانيم اثر هنري خوب را از اثر هنري بد تمييز دهيم بنابراين ما به مسئله ي ارزش زيباشناختي مي پردازيم و چون اين بحث شامل همه ي موضوعات ادراک زيباشناختي است، در طبيعت و نيز در هنر، اين مسئله محدود و مقيّد به حوزه ي فلسفه ي هنر نيست.

ارزش زيباشناختي

«حقيقت و خير و زيبايي» سه مفهوم اصلي اند که به حسب معمول فرض مي شود که فلسفه از آنها بحث مي کند. هر چه هم که درباره ي بقيه بتواند گفته شود، زيبايي به حسب معمول قلمرو نظريه ي زيباشناختي بوده است، گرچه حقيقت نيز در اين قلمرو بود، چون فرض بر اين بود که زيباشناسي حقيقت زيبايي را معلوم مي کند. اما پرسش «زيبايي چيست؟» به معنايي که امروز از کلمه ي «زيبايي» استفاده مي شود پرسش بسيار دقيقي خواهد بود، زيرا ما مي خواهيم با توجّه به همه ي موضوعات تجربه ي زيباشناختي پرسش هايي در باب ارزش بکنيم. کلمه ي «زيبايي» رساننده ي اين معناي ضمني است که چيزي براي چشم يا گوش خوشايند است و چون آثار ادبي (به طوري که پيشتر مشاهده کرديم) از زمره ي هنرهاي معنايي - حسّي اند و نه هنرهاي حسّي، به آساني در اين طبقه بندي قرار نمي گيرند. («يک نقاشي زيبا» کاملاً طبيعي به نظر مي آيد، اما «يک رمان زيبا» چنين نيست.) حتي در هنرهاي بصري و سمعي نيز همه ي آثاري که ارزش زيباشناختي براي آنها قائل نشويم زيبا محسوب نخواهند شد. محض نمونه، مي توانيم گوئرنيکاي پيکاسو را اثري با ارزش زيباشناختي بسيار محسوب کنيم، اما برخي از ستايندگان آن شايد دريابند که اين اثر براي چشم خوشايند نيست و کلمه ي «زيبا» براي آن بسيار نامناسب است. آثار هنري مي توانند ما را عميقاً به حرکت درآورند، به نظر يا احساس ما جهت دوباره اي ببخشند، ما را تکان دهند يا به حيرت اندازند، اما لازم نيست که آنها را خوشايند بيابيم؛ و با اين همه وقتي که مي گوييم چيزي «زيبا»ست اين کيفيت لذّت آور است که معمولاً به ذهن متبادر مي شود. در بحث آينده شايد گاهي از کلمه ي «زيبا» استفاده کنيم، البته وقتي که انجام دادن اين کار مناسب به نظر آيد؛ اما وقتي که اين کار را مي کنيم بايد به عنوان مترادفي براي «ارزش زيباشناختي» باشد، نه به معناي محدودي که مرتبط با کيفيت خوشايند بودن است. اصطلاح «ارزش زيباشناختي» به مفهومي عام تر اشاره مي کند و لذا پرسش اين است که «ارزش زيباشناختي چيست؟» در نسبت دادن ارزش زيباشناختي به يک شيء چه چيزي خواسته شده است؟ بر چه اساسي؟ و چگونه از اين دعوي کمه چيزي ارزش زيباشناختي دارد بايد دفاع شود؟
طبقه بندي متداول نظريه هاي ارزش زيباشناختي به فاعليت گرا «سوبژکتيويست» و عينيت گرا «ابژکتيويست» يک طبقه بندي طبيعي است. يک نظريه ي ارزش زيباشناختي عينيت گراست، اگر مدّعي شود که خاصّه هاي مقوّم ارزش زيباشناختي يا ارزشمند ساختن يک موضوع ادراک از حيث زيباشناسي (به معناي نسبتاً مستقيم) خاصه هاي خود موضوع ادراک زيباشناختي است. يک نظريه فاعليت گرا است، اگر مدّعي شود که آنچه چيزي را از حيث زيباشناسي ارزشمند مي سازد خاصه هاي خود آن شيء نيست بلکه نسبت آن با مصرف کنندگان آن شيء زيباست (مانند دوست داشتن آن، لذت بردن از آن، تجارب زيباشناختي داشتن در پاسخ به آن و الخ).

نظريه هاي فاعليت گرا

جمله هايي از اين قبيل که «وقتي مي گويم چيزي زيباست مقصودم فقط آن است که من آن را دوست دارم» و «زيبايي امري ذهني و شخصي است - يعني براي شما زيباست اگر از آن لذت مي بريد و براي من زيبا نيست اگر من از آن لذت نمي برم» صراحتاً فاعليت گرايند. فاعليت گرايي / سوبژکتيويسم در نظريه ي زيباشناختي، گرچه مي تواند بسيار پيچيده تر از اين جملاتي باشد که پيشنهاد شد، کلاً مدّعي است که خاصه هاي زيباساز موضوعات ادراک زيباشناختي وجود ندارند، بلکه فقط پاسخ هاي مختلف به اين موضوعات وجود دارند و لذا اتّصاف ارزش زيباشناختي فقط وقتي مي تواند به طور صحيح اعمال شود که مشاهده گر به نحوي خاص نسبت به موضوع ادراک پاسخ مي دهد. به عبارت ديگر، زيبايي همواره خصوصيتي [قابل شناخت] «براي تو» يا «براي من» است. «براي من زيباست» مفيد هيچ معنايي نخواهد بود اگر زيبايي مانند مربع بودن خصوصيت عيني موضوعات ادراک مي بود، به همان سان که «براي من مربع است» هيچ معنايي ندارد، مگر اين که صرفاً مقصود اين باشد که «براي من مربع به نظر مي آيد». اما «براي من جالب توجّه است» و «اين براي من عجيب است» معنا دارد، چون جالب توجّه بودن و عجيب بودن خصوصيات عيني نيستند. وقتي که ناقد يک نقاشي را زيبا مي نامد، او به وجود نوعي نسبت ميان خودش و موضوع ادراک زيباشناختي اشاره مي کند که معمولاً نسبت دوست داشتن يا لذّت بردن زيباشناسانه است.
ساده ترين نظريه ي فاعليت گرا، نظريه اي که جذابيتي سطحي دارد وليکن يقيناً کاملاً اشتباه است، اين نظر است که وقتي کسي مي گويد که «x ارزش زيباشناختي دارد»، او فقط مي گويد «من زيباشناسانه از x لذت مي برم» يا «من در پاسخ به x تجربه اي زيباشناختي دارم». البته اين گونه احکام همگي صرفاً بيان حال خود شخص هستند؛ اين احکام به ما چيزي درباره ي مشاهده گر زيباشناس مي گويند و حالت شخصي او را گزارش مي کنند. در حقيقت، اکثر زيباشناسان خواهند گفت که اين احکام جملاتي حاکي از دوست داشتن يا ترجيح شخصي هستند و به هيچ وجه احکام زيباشناختي نيستند. «من آن را دوست دارم» يا «گمان مي کنم (از حيث زيباشناسي) خوب است» کاملاً متفاوت است. مي توان يک نقاشي را دوست داشت بي آن که آن را خوب ملاحظه کرد و مي توان آن را خوب انگاشت بي آن که واقعاً آن را دوست داشت: مي توانيم در درک و فهم آن نوع نقاشي برخي معايب را ناديده انگاريم و در عين حال از عيب خودمان در اين خصوص کاملاً آگاه باشيم. «من آن را دوست دارم» و «گمان مي کنم خوب است»، حتي در گفتار عادي نيز اظهارات مترادفي نيستند.
به نظر فاعليت گرا ايرادهاي بسياري وارد شده است که شايد يکي از مهم ترين آنها اين ايراد باشد که اين نظر توافق در خصوص معيارهاي زيباشناختي را ناممکن مي سازد. اگر يک شخص بگويد «x خوب است» و ديگري پاسخ دهد که «x خوب نيست» و اگر شخص اول صرفاً مي گويد که «من از x لذت مي برم» و شخص دوم صرفاً مي گويد که «من از x لذت نمي برم» هيچ اختلاف نظري ميان آنها نيست. جملات آنها هر دو محتملاً صادق اند، به اين معني که هيچ يک از آنها درباره ي آنچه دوست دارد يا از آن بيزار است دروغ نمي گويد. هيچ جمله اي وجود ندارد که يکي از آنها مدّعي باشد صادق است و ديگري مدّعي باشد باطل است و اين موقعيت دست کم بايد روي دهد اگر لفظ «اختلاف نظر» حاکي از دارا بودن معنايي متمايز است. اگر تحليل پيشنهاد شده درست باشد، پاسخ صحيح به « x خوب است» «نه، شما دروغ مي گوييد - شما واقعاً از آن لذت نمي بريد!» خواهد بود و اين يقيناً پاسخ مناسبي خواهد بود، اگر شخص از گزارش بيان حال شخص ديگري پرسش مي کرد، و نه اگر او از حکم زيباشناختي شخص ديگري پرسش مي کرد. شايد دليل عمده ي اين که چرا اين تحليل بيان شرح حال خود از «x خوب است» بدون تأمل بيشتر پذيرفته شده است نيز آن است که شخص معناي يک جمله را با شرايط اظهار آن اشتباه مي کند. کسي معمولاً (گرچه، به طوري که اکنون ديديم، شايد گاهي) نخواهد گفت که يک اثر هنري خوب است مگر اين که او نيز از آن لذّت ببرد يا به نحوي آن را دوست بدارد، يا گمان مي کند که او نيز مي توانست آن را دوست بدارد اگر برخي شرايط متفاوت بودند. اما اين لازم نمي آورد که وقتي او مي گويد خوب است مقصودش تنها اين است که او از آن لذت مي برد. آنچه شخص با يک جمله مراد مي کند و شرايطي که با آن شرايط او آن جمله را ادا مي کند دو چيز متفاوت اند.
براي چيره شدن بر برخي از اين مشکلات، شايد کسي اين نظر «جامعه شناختي» را اتّخاذ کند که «x (از حيث زيباشناختي) خوب است» به معناي آن نيست که گوينده ي اين سخن از x زيباشناسانه لذت مي برد، بلکه به معناي آن است که اکثر مردم چنين مي کنند. در حقيقت در خصوص اين پرسش مي توانست اختلاف نظر وجود داشته باشد و اين اختلاف نظر مي توانست با رأي گيري حل شود تا معلوم شود که اکثر مردم چه اثر هنريي را ترجيح مي دهند. اين گونه رأي گيري اختلاف نظر اصيل را از ميان برخواهد داشت، اما از بخت بد اين نظريه، درباره ي اين کار اشتباه نيز اختلاف نظر وجود خواهد داشت. يک نکته ي مورد نزاع اين است که مردم چه چيزي را ترجيح مي دهند و نکته ي کاملاً متفاوت ديگري که مورد نزاع است اين است که آثار هنري خوب چه آثاري هستند. شخصي که با شور و شوق از برخي آثار هنري طرفداري مي کند از دانستن اين نکته که اکثر مردم با نظر او مخالف اند ترسان نخواهد شد. اين نکته که اکثر مردم «الف» را به «ب» ترجيح مي دهند به ما چيزي درباره ي «الف» يا «ب» نخواهد گفت: فقط به ما مي گويد که اکثر مردم «الف» را بيش از «ب» دوست دارند . شايد اکثر مردم در اشتباه باشند، چنان که درباره ي هر چيز ديگري نيز؟
شايد کسي بخواهد اين نقص را با افزودن اين نکته اصلاح کند که تنها پاسخ هاي طبقه ي خاصي از مردم در اين رأي گيري شمارش شود. «x خوب است» يعني «اکثر بهترين ناقدان از x لذت مي برند» اما بهترين ناقدان چه کساني هستند؟
مي توانستيم اين نظر را با حذف کلمه ي «بهترين» اصلاح کنيم و به عوض صفات دقيق ناقدي را مشخص سازيم که رأي او بايد به حساب آيد. بدين ترتيب، مي توانستيم بگوييم که ناقد مورد بحث بايد تجارب طولاني با آن واسطه ي هنري داشته باشد که آثار هنري آن را واسطه قضاوت مي کند و لذا او بايد درباره ي تاريخ هنر مورد بحث صاحب نظر باشد و همچنين با شيوه هاي کار در آن واسطه آشنا باشد و در زمان قضاوت او نبايد نگران يا پريشان باشد بلکه بايد «آسوده خاطر» باشد و همچنين او بايد (علاوه بر آشنايي با آن هنر) شخصي داراي «حساسيت زيباشناختي» باشد و الخ. اما تعريف اين شرايط دشوار است و هر يک از آنها را براحتي مي توان مورد چون و چرا قرار داد. اصلاً ناقدان بسياري وجود داشته اند که در ارزش گذاري ارزش زيباشناختي آثار هنري استعداد درخشاني از خود نشان داده اند، بي آن که از زمره ي مورّخان متخصص يا آشنايي بسياري با مسائل فني اين گونه آثار از قبيل شيمي رنگ ها يا قالب ريختن بُرنز داشته باشند. وانگهي، علاقه به جزئيات فنّي و واقعي علي الاغلب فقط از لذت بردن از موضوعات ادراک زيباشناختي پيروي مي کند. برخي مردم در حالت هيجاني خود را از حيث ذهني آماده تر مي بينند تا در هنگام آسوده خاطري؛ و ظاهراً هيچ راهي براي تعيين دقيق اين که چه کسي داراي صفت اغفال کننده ي «حساسيت زيباشناختي» است وجود ندارد.
به نظر خواهد آمد که همه ي اين شرايط بيشتر درباره ي ناقد هنر با ما سخن مي گويند تا درباره ي اثر هنري. اگر مي دانيم که اکثر ناقدان، حتي اکثر آنهايي که برخي آزمون ها را پشت سر گذاشته اند (که چنان که اکنون ديديم مشخّص کردن آن بسيار دشوار خواهد بود) طرفدار اثر هنري خاصي هستند، آيا از اينجا بالضروره نتيجه مي شود که اثر هنري اثر هنري خوبي است؟ اکثر ناقدان هنر در زمان ال گرکو نقاشي هاي او را از نقاشي هاي معاصرانش برتر نمي دانستند، گرچه امروز ما همه مطمئن هستيم که کار ال گرکو بزرگ تر از کار معاصران اوست. اين نکته در خصوص کارِ ال کرکو چه چيزي را اثبات مي کند، جز اين که براي او در روزگار خودش ارج چنداني قائل نشدند؟
البته مي توانستيم اين طبقه بندي را با گفتن اين که x خوب است اگر اکثر ناقدان (که برخي آزمون ها را داده اند) همه ي اعصار از آن لذت مي برند يا از آن لذت خواهند برد، اگر که دقيقاً در طول دوره اي از زمان در آن دقيق شوند. اين به معناي احتراز از قضاوت هاي نابجاي شتاب زده يا سطحي خواهد بود و (به واسطه ي اين شرط متناقض با واقع) همچنين به معناي توجّه به آثار هنري زمان ها و مکان هاي مختلفي که برخي ناقدان هرگز قادر به مشاهده ي آنها نبودند. اما حتي با اين اصلاح نيز هنوز پاسخ هاي ناقد است که ما وصف مي کنيم و نه اثر هنري. به نظر خواهد آمد که اين دو اظهار که «x اثر هنري خوبي است» و «اکثر ناقدان صاحب صلاحيت «الف» و «ب» و «ج» از x لذت مي برند يا اگر بخت ديدن آن را داشته بودند و دقيقاً در طول دوره اي از زمان در آن دقيق شده بودند از آن لذت مي بردند» منطقاً متمايزند. حتي اگر، با توجّه به يک اثر هنري مفروض، اين دو قول همواره با هم صادق بودند يا همواره با هم باطل بودند. نتيجه نمي شد که آنها معناي واحدي دارند؛ اين نمونه اي خواهد بود از ترادف منطقي بدون اتّحاد معنا. به نظر مي آيد که همواره ميان جمله اي درباره ي شايستگي يک اثر هنري و جمله اي درباره ي حکم آنهايي که درباره ي آن قضاوت مي کنند تفاوتي در معنا وجود داشته باشد.

نظريه هاي عينيت گرا

نظريه هاي عينيت گرا، بر خلاف نظريه هاي فاعليت گرا، بدان سان که همه ي ما در هر موردي تمايل به فرض آن داريم، مدّعي اند که وقتي به يک اثر هنري ارزش زيباشناختي نسبت مي دهيم در واقع آن ارزش را به خود اثر هنري نسبت مي دهيم. ما مي گوييم که اين اثر ارزش زيباشناختي دارد و لذا اين ارزش در ماهيت خود اين شيء نهفته است، نه در اين امر که اکثر مشاهده گران (يا مشاهده گران خاصي) بدان توجّه دارند يا از آن لذت مي برند. اگر مشاهده گران به آن توجّه دارند، اين نتيجه ي اين امر خواهد بود که آن اثر ارزش زيباشناختي دارد، وليکن نسبت دادن ارزش حاکي از اين امر نيست که هر مشاهده گر يا ناقدي آن را دوست دارد. آنچه اثر هنري از مشاهده گر مي طلبد حکم حساب شده ي او در خصوص شايستگي آن است و اين حکم فقط مبتني بر خاصه هاي اثر است و نه مبتني بر خاصه هاي همه ي مشاهده گران يا رابطه ي آنها با آن.
آيا خاصه يا مجموعه اي از خاصه ها وجود دارد که مقوّم ارزش زيباشناختي است؟ آيا مجموعه ي معيني از خاصه هاي «الف» و «ب» و «ج» وجود دارد ... که اگر حاضر باشند تضمين مي شود که آن موضوع ادراک زيباشناختي شيء خوبي است و اگر غايب باشند مسلّم مي شود که آن شيء خوبي نيست؟
يک نظر درباره ي اين مسئله آن است که يک خاصه ي همه ي موضوعات ادراک زيباشناختي وجود دارد که مي تواند به درجات مختلفي حاضر باشد (محض نمونه، درخشندگي يا شدّت)، اما اين که اين خاصه تا چه اندازه در اثر حاضر است به اثر ارزش زيباشناختي آن را اعطا مي کند. اين خاصه معمولاً «زيبايي» ناميده مي شود.
اما هنوز بايد پرسيد، مقوّم زيبايي چيست و حضور آن را چگونه تشخيص مي دهيم؟ در اينجا اغلب گفته مي شود که زيبايي بسيط است و خاصه اي تحليل ناپذير است که حضور آن را فقط مي توان شهود کرد و هيچ آزمون تجربي نمي تواند آن را معلوم سازد: «زيبا را ذهن مستقيماً درک مي کند، به همان سان که شکل مستقيماً درک مي شود» (ک.ا.م.جود / joad). اما اين فقط پرسش هاي بيشتري را بر مي انگيزد. ما معمولاً درباره ي اين که شکل يک شيء چيست توافق داريم و اگر موافق نباشيم مي توانيم تصوراتمان را با آزمون هاي تجربي محک بزنيم؛ اما ما چنان که اغلب اتفاق مي افتد درباره ي اين که يک شيء زيباست توافق نداريم و اگر توافق نداريم، آن گاه گام بعدي چيست؟ يقيناً، مي توانيم بگوييم که يکي از دو طرف نزاع در اشتباه است، اما هيچ راهي براي کشف اين امر وجود ندارد که کدام يک بر خطاست، زيرا خاصه ي مورد بحث به طور تجربي اثبات پذير نيست بلکه تنها مي تواند شهود شود - و اين واقعيتي مسلّم است که مردم شهودهاي متضادي دارند. و در اين لحظه است که همه ي ما ظاهراً قادر مي شويم بگوييم که «اکنون برهان پايان مي يابد و جنگ آغاز مي شود».
مگر اين که در خصوص چگونگي حلّ مباحثات بر سر ارزش زيباشناختي سر رشته اي به دست دهيم، وگرنه ارزش زيباشناختي مفهومي بي فايده مي ماند. اما در حقيقت رسيدن به معياري که هم مفيد و هم حقيقي باشد دشوار است، زيرا خاصه هايي که ناقدان به عنوان خاصه هاي «خوب ساز» موضوعات ادراک زيباشناختي ذکر مي کنند بي اندازه متنوع اند و از يک واسطه ي هنري تا يک واسطه ي هنري ديگر به گونه ي چشمگيري با يکديگر تفاوت مي کنند. استفاده از رنگ ها که براي يک ناقد مي تواند موجب ستايش از يک نقاشي باشد و استفاده از انواع معيّني از ارکستراسيون و تنوّع آهنگ در يک اثر موسيقي فقط بايد به آن واسطه هاي هنري محدود شود و اينها نمي توانند معيارهايي کلّي براي ارزش گذاري هر هنري باشند، تا چه رسد که همه ي موضوعات ادراک زيباشناختي. حتي استفاده از تخيّل غني، تخيّلي که اساس ستايش از يک شعر محسوب مي شود، در يک شعر ديگر نيز همين گونه ملاحظه مي شود؛ چه اين تخيّل با توجّه به نوع شعر و زمينه ي کلّي قطعه شايان ستايش است. حکم زيباشناختي بدين لحاظ تا اندازه ي بسياري وابسته به زمينه است و لذا دشوار است، اگر ناممکن نباشد، که يک ويژگي اثر هنري را از آن جدا کنيم و بگوييم که هر وقت آن ويژگي حاضر است اثر هنري اثر خوبي است، يا حتي اين که اگر بدون آن باشد بهتر است.
با اين همه، کوشش هايي براي طرح مجموعه معيارهايي براي قضاوت در خصوص ارزش زيباشناختي موجود داشته اند، و شايد موجّه ترين و روشن ترين آنها آن دسته معيارهايي باشند که مونرو بيردزلي مطرح کرده است. طبق نظر او، «قانون هاي خاص» و نيز «قانون هاي عام» نقد زيباشناختي وجود دارند؛ قانون هاي خاص قابل اطلاق به برخي واسطه هاي هنر يا به برخي انواع اثر (محض نمونه، تراژدي در برابر کمدي) در بطن يک واسطه ي هنري معيّن اند. اين قوانين از واسطه به واسطه و نيز از نوع به نوع در بطن همان واسطه تفاوت مي کنند و هيچ کوششي براي بيان به تفصيل آنچه اين قوانين هستند صورت نگرفته است. به هر تقدير، اين قانون هاي عام قابل اطلاق به همه ي موضوعات زيباشناختي اند، قطع نظر از نوع آنها سه قانون عام وجود دارد: 1. وحدت، 2. پيچيدگي و 3. شدّت. وحدت و پيچيدگي را در بخش پيشتر بحثمان در خصوص صورت (معيار «وحدت در تنوع» يا «تنوع در وحدت») بحث کرده ايم، اما درباره ي شدّت بايد کلامي بيفزاييم. لازم است که اثر هنري برخي کيفيات ناقذ (يعني، ناحيه اي) داشته باشد. «يک موضوع خوب ادراک زيباشناختي بايست نوعي کيفيت بارز داشته باشد و لاشيء محض يا هيچ نباشد. مهم نيست چه کيفيتي - اثر مي تواند غمگين يا شاد، لطيف يا زمخت، نرم يا سخت باشد، مشروط بر آن که چيزي باشد»! (1). بدين ترتيب، ستايش يک نقاشي چون «چنين فهمي از آرامش و سکون درباره ي آن دارد» ستايش آن به دليل شدّت کيفيت نافذ خاصي (ناحيه اي) است؛ ستايش آن به دليل متکامل بودن آن در يک مقياس بزرگ، يا ظريف يا غني بودن آن در تباين ها، ستايش آن به دليل پيچيدگي است؛ و ستايش آن به دليل خوش آراستگي يا کمال از حيث صورت، ستايش آن به دليل وحدت است. اين سه صفت با يکديگر سازنده ي خاصّه هاي «خوب ساز» عام موضوعات ادراک زيباشناختي اند. اثري هنري مي تواند بهتر از اثر هنري ديگري باشد و در عين حال يکي از سه خاصه را کمتر از بقيه دارا باشد، مشروط بر آن که خاصه هاي ديگر را بيشتر داشته باشد. ارزش گذاري اثر هنري، تا آنجا که به قانون هاي عام زيباشناسي مربوط مي شود، وظيفه ي اين سه خاصه با يکديگر است، و اساس هر ستايشي از اين گونه عام (يعني، قابل اطلاق به همه ي موضوعات زيباشناختي) در ذيل يکي از اين سه معيار قرار مي گيرد. (بيردزلي در فصل دهم Aesthetics به تفصيل از اين نظر دفاع مي کند).
اما در چارچوب ديدگاه عينيت گرا هنوز يک شيوه ي ديگر تحليل مفهوم ارزش زيباشناختي وجود دارد. نيازي نيست که شخص خاصه هاي مشخّصي از يک موضوع ادراک زيباشناختي را ذکر کند، فقط استعداد توليد پاسخ زيباشناختي کافي است. (اين نظر، تقريباً، نظر جان ديويي در هنر به منزله ي تجربه است، اما بيردزلي در فصل يازدهم کتابش، زيباشناسي، اين نظر را با دقت و صراحت بيشتري عرضه مي کند.) طبق اين نظر، اشياي انسان ساخته و برخي اشياي طبيعي نيز در ذيل آن چيزي قرار مي گيرند که «طبقات وظيفه» [function-classes] ناميده مي شود، منوط به اين که چه وظيفه اي را بهتر انجام مي دهند. صندلي در وهله ي نخست براي نشستن است، آچار در وهله ي نخست براي سفت کردن پيچ هاست و الخ. اين امر فقط به اين دليل نيست که سازندگان اين اشيا قصد داشتند که آنها اين کار را انجام دهند، زيرا مقاصد و نيّات آنها مي تواند به مقصود نرسيده باشد، بلکه از آن روست که اين کار آن چيزي است که آنها واقعاً بهتر از هر کار ديگر انجام مي دهند. نقاشي ها و اشعار و سمفوني ها در وهله ي نخست وظيفه ي پاداش دادن به توجّه زيباشناختي خواننده، مشاهده گر، يا شنونده را به انجام مي رسانند. گفتن «اين يک x خوب است» با گفتن «اين يک x است و وظيفه اي براي x وجود دارد که x آن را با موفقيت به انجام مي رساند» يکي است.
اثر هنري خوب اثري است که تجربه ي زيباشناختي را با موفقيت در مخاطب ايجاد مي کند و لذا وسيله ي خوبي است براي نيل به تجربه ي زيباشناختي به عنوان غايتي في نفسه. به هر تقدير، مي بايد توجّه داشت که خود اثر هنري داراي ارزش ابزاري است، زيرا اثر و ديگر اعضاي طبقه ي وظيفه ي آن غايت برانگيختن تجربه ي زيباشناختي را به انجام مي رسانند؛ اما تجربه ي آثار هنري ارزشي دروني است، ارزش آن فقط به خاطر خود آن است و وسيله اي براي هيچ غايت ديگري نيست. و لذا گفتن اين که يک شيء، x، ارزش زيباشناختي دارد تقريباً گفتن اين است که «x استعداد ايجاد تجربه ي زيباشناختي نسبتاً بزرگي را دارد (چنان تجربه اي که ارزش تجربه کردن دارد)» و گفتن اين که «x بيش از Y ارزش زيباشناختي دارد» به معناي آن است که «x استعداد ايجاد تجربه ي زيباشناختي بسيار بزرگ تري (چنان تجربه اي که بيشتر ارزش دارد) از آنچه Y توليد مي کند دارد».
البته «استعداد» لفظي مربوط به مزاج است، مانند لفظ «مغذّي». اظهار استعداد مي تواند صادق باشد (اما نه تحقيق پذير) وَلو آن که اين استعداد هيچ گاه محقّق نشود. استعداد يک شيء براي ايجاد پاسخ زيباشناختي و لذا ارزش زيباشناختي آن با شمارش تعداد افرادي که اين شيء آنها را از حيث زيباشناختي به حرکت در مي آورد تعيين نمي شود. براي ارزش گذاري و درک و فهم صحيح برخي آثار هنري به تمرکز و آشنايي بيشتري نياز است. تمام آنچه اين ضابطه به ما مي گويد اين است که اگر مصرف کننده ي اثر هنري در مقام تشخيص استعداد اثر است، در صورتي که X بهتر از Y باشد او به X بيش از Y پاسخ مي دهد. «شيء داراي استعدادِ بيشتر شايد نتواند استعدادش را متحقق سازد، چنان که در خصوص شيء داراي استعدادِ کمتر نيز همين نکته صادق است - هر چه پُتک سنگين تر، نيروي آن بيشتر، اما کمتر کسي مي تواند از چنين پتکي خوب استفاده کند. بنابراين، اگر ارزش زيباشناختي آثار چايکوفسکي اغلب بيشتر بوده و بيش از آثار باخ لذت بخشيده است، هنوز اين نکته مي تواند صادق باشد که ارزش آثار باخ بيشتر است»! (2)
جاي بحث است که آيا اين نظر را مي بايد به همان معنايي که پيشتر بحث کرديم عينيت گرايانه بناميم يا نه. هيچ يک از خاصه هاي اثر هنري، مانند وحدت، ذکر نشده ا ند. نظريه ي ابزاري در خصوص اين نکته خاموش است و باب اين امکان را باز مي گذارد که مجموعه معيارهايي غير از وحدت و شدّت و پيچيدگي مي توان فراهم کرد که شايد قانع کننده تر باشند. با اين همه، اين نظريه را به معناي وسيع کلمه مي توان موضوع گرايانه ناميد، زيرا استعداد شيء در ايجاد نوع خاصي از پاسخ در حقيقت يک خاصه ي شيء است - شايد، خاصه اي از گونه ي متفاوت، اما با اين همه يک خاصه. سرخي، گرچه خاصيت اشيا است، به عقيده ي بسياري از فلاسفه، به تمامي عبارت است از اين استعداد شيء که سرخ ناميده مي شود، چون در مشاهده گران نوع خاصي از تجربه ي بصري را به وجود مي آورد. به همين سان، ارزش زيباشناختي يک شيء چه از طبيعت و چه از هنر، به طور يکسان يک خاصيت است، گرچه اين خاصيت تنها بر حسب استعداد وصف مي شود - يعني آن استعداد شيء که در شرايط مناسبي در مشاهده گران نوع خاصي از پاسخ، يعني پاسخ زيباشناختي را ايجاد مي کند.

پي نوشت ها :

1. Beardsley, Aesthetics, p. 463.
2. Beardsley, Aesthetics, p. 532.

منبع مقاله :
بيردزلي، مونروسي؛ هاسپرس، جان؛ (1391)، تاريخ و مسائل زيباشناسي، ترجمه ي محمدسعيد حنايي کاشاني، تهران: هرمس، چاپ سوم