نگاهی به تاریخ نگاری كارل ماركس (1818-1880)
من مطمئنم كه ماركسيست نيستم!
مترجم: محمد رضا بديعي
نگاهی به تاریخ نگاری كارل ماركس (1818-1880)
از ديرباز، درباره ي آن دسته از كساني كه نقش مهمي در شكل دادن به قرن بيستم ايفا كرده اند، بسيار بحث و تبادل نظر شده است. فيلسوف آلماني و متفكر انقلابي، كارل ماركس، با آنكه در قرن نوزدهم مي زيست، در قرن بيستم سخت جلوه كرد. دليل اين امر آن بود كه نوشته هايش چنان بر اقتصاد، سياست، جامعه شناسي، و تاريخ مؤثر بوده اند كه تصور اينكه عرصه هاي علمي مزبور بدون وجود كسي چون او چه وضعي پيدا مي كردند، بسيار دشوار است. (1)كارل ماركس در پنجم ماه مه 1818 در تريئر (2)، آلمان، به دنيا آمد. وي در 1835 در دانشگاه بن در رشته حقوق به تحصيل پرداخت، اما يك سال بعد به درخواست پدرش كه در يك دوئل زخمي و به علت مستي دستگير شده بود به دانشگاه برلين انتقال يافت. او در برلين در حالي كه سخت تحت تأثير انديشه هاي هگل و مفسران فلسفه اش، از جمله برنو بائور (3) و لودويگ فوئرباخ (4)، قرار گرفته بود، تحصيل در رشته فلسفه را بر آموختن حقوق ترجيح داد. وي در سال 1841 به خاطر نوشتن رساله اش درباره ي فرق ميان انديشه هاي دموكريتوس (5) و اپيكوروس (6) به دريافت درجه ی دكتري نايل شد، اما، چون نتوانست در دانشگاه در سمت استادي به كار مشغول شود، بناچار براي ادامه معاش به روزنامه نگاري روي آورد. در ابتدا ماركس در «راينش زايتونگ» (7) [=به پيش]، يك روزنامه ليبرال دموكراتيك، به كار نوشتن و ويراستاري پرداخت، اما پس از اينكه روزنامه مزبور از سوي دولت پروس در 1843 توقيف شد وي براي نوشتن مقاله در نشريه دوچ - فراتزويش جهربوخر (كتاب سال آلمان- فرانسه) (8) به پاريس رفت. او در پاريس ايده هاي سياسي، اقتصادي، تاريخي، و فلسفي را مورد بررسي قرار داد و با فردريك انگلس، فرزند يك كارخانه دار ثروتمند پارچه بافي، كه وي نيز از علاقه مندان فلسفه هگل بود، ارتباط دوستي برقرار كرد. پيش از آنكه ماركس و خانواده اش مجبور شوند پاريس را به قصد بروكسل ترك كنند او و انگلز به اتفاق هم خانواده مقدس (9) اين اثر كه در 1845 به انگليسي ترجمه شده است با عنوان خانواده مقدس (10) عيناً در گزيده آثار (11)، صص131-155 درج شده است)، يك بررسي انتقادي از فلسفه بائور را نوشتند.
برخلاف ميل مقامات دولتي بروكسل، ماركس سازماني را با هدف مرتبط ساختن كمونيستهاي سراسر جهان با يكديگر (كميته هماهنگي كمونيست) (12) ايجاد كرد، و همراه با انگلس رسالات و مقالاتي را نوشت و انتشار داد كه در آنها ايده هاي فلسفي و سوسياليستي متداول در فرانسه و آلمان مورد انتقاد قرار مي گرفت (ايدئولوژي آلماني (13) 1845) اين اثر به انگليسي ترجمه شد، كه در گزيده آثار، صص159-191 مندرج است، و فقر فلسفه (14) 1847 اين اثر نيز به انگليسي ترجمه شد، كه در گزيده آثار، جلد 6، صص105-212 مندرج است). در 1847 وي در كنگره انجمن كمونيستهاي لندن شركت جست. انجمن با شور و اشتياق از افكار و عقايد ماركس و انگلس استقبال كرد و از ماركس خواست تا آثاري را درباره ي عقايد و اهدافش بنويسد و انتشار دهد. نتيجه اين درخواست به نوشتن مانيفست كمونيستي، (15) 1848، منجر شد، كه در روزگار بي ثباتي سياسي قاره اروپا چاپ و منتشر شد.
آرزوهاي ماركس براي زندگي در يك جامعه آزاد و عادل، او و خانواده اش را به رفتن به پاريس، به آلمان، بازگشت به پاريس، و سرانجام به لندن، شهري كه مابقي عمرش را در آنجا گذراند، وادار كرد. وي در اين شهر به طور مرتب مقالاتي براي نشريه «نيويورك تريبون» (16) نوشت، و نقدي بر اقتصاد سياسي (17)، 1859 سرمايه (18)، 1867 جنگ داخلي در فرانسه (19)، 871، هجدهمين برومر ناپلئون بوناپارت (20) 1851 و بررسي برنامه گوت (21)، 1891 را چاپ و انتشار داد، در جنبشهاي اصلاح مدني شركت كرد و با ديگر سوسياليستها و كمونيستها به مجادله پرداخت.
طبق گفته ماركس، زير بناي فلسفه اش را آثار و افكار هگل تشكيل داده است («دست نويسهاي اقتصادي و فلسفي» گزيده آثار، ص98). از ديدگاه هگل، بررسي تاريخ، حاكي از نمود رو به رشد «روح» است، كه در امتداد مسيري كه مستلزم نبرد است، تحقق مي يابد. مثلاً، هگل در رساله پديدارشناسي روح (22) استدلال مي كند كه انسانهايي كه آگاه نيستند كه خود، جزئي از روح هستند، يكديگر را به چشم رقيب نگاه مي كنند. آنان با يكديگر به نبرد بر مي خيزند، و برخي از آنان برخي ديگر را به اسارت خود در مي آورند. هگل باور دارد كه در ارتباط بين خدايگان و برده، روح به اين سبب كه انسانها ديگران را بيگانه و خصم خويش تلقي مي كنند، از خود «بيگانه» مي شود. بنابراين، ارتباط خدايگان - برده استوار نيست، زيرا كه، در طي عملكردشان، برده به خودآگاهي مي رسد، خدايگان نيازمند برده مي شود. سرانجام برده به آزادي دست مي يابد، و انسانها بتدريج در مي يابند كه آنان يك كل واحد و آزادند.
پس از مرگ هگل، در مورد تصور وي از «روح» مجادله بسيار درگرفت. از ديدگاه «هگلي هاي جوان» در دانشگاه برلين، «روح» را مي توان به عنوان يك حد مشترك براي كل روحهاي انساني تلقي كرد. با چنين استنباطي، آثار و افكار هگل به صورت گزارشي از تجسم رهايي نوع بشر از قيد توهماتي كه سد راه خودآگاهي، يگانگي، و آزادي شده اند، درآمد. از اين رو، هدف تاريخ عبارت بود از آزادي ابناي بشر. يكي از هگلي هاي جوان، لودويگ فوئرباخ، فكر مي كرد كه مذهب ارتدوكس، به منزله سدي است كه بشريت را از دستيابي به آزادي بازداشته است. وي استدلال مي كرد كه انسانها خدا را به عنوان تصوري از كمال مطلوبهايشان اختراع كرده اند، اختراعي كه آنان را به بيگانگي از فطرت واقعي شان رهنمون شده است.
ماركس، با بهره گيري از انديشه هاي هگل و هگلي هاي جوان، استدلال كرد كه عاملي كه سد راه انسانها از دستيابي به آزادي شد، نه دين بود و نه جهالت روح، بلكه عبارت بود از روند اقتصادي و شرايط مادي. (23)به سخن دقيق تر، فلسفه و انتقاد اجتماعي به تنهايي نمي توانند به «از خود بيگانگي» انسان پايان دهند «نظريات درباره ي فوئرباخ» مندرج در گزيده آثار، ص158). اين امر صرفاً مي تواند با متوسل شدن:
[به] تشكيل يك طبقه با پيوندهاي استوار تحقق يابد... بخشي از جامعه كه به علت درد مشتركش، خصلتي جهاني پيدا كرده است... بخشي، در يك كلام، كه نماد «مصيبت كامل» نوع بشر است و فقط مي تواند خويشتن را از راه «رهايي كامل نوع بشر» نجات دهد. اين تغيير ماهيت اجتماعي از يك طبقه ی خاص كه پرولتاريا نام دارد، نشأت مي گيرد.
(«به منظور انتقادي از فلسفه حق هگل، مقدمه» (24)، گزيده ی آثار، صص72-73)
ماركس مدعي است كه بيگانگي انسان مستلزم راه حل عملي است. از ديدگاه وي، اين راه حل يك انقلاب اجتماعي به رهبري طبقه اي خواهد بود كه بتواند حمايت بخش بزرگي از جامعه را براي پيوستن به انقلاب به قصد مخالفت با نظام حاكم جلب كند. براي اينكه درخواست چنين طبقه اي مورد پذيرش قرار گيرد، بايد به خاطر منابع همه مردم دست به كار شود. ماركس معتقد بود كه وسيله برخوردار شدن از چنين حمايتي عبارت است از فقر. طبقه ی كارگر محروم از ثروت، يا به قول وي پرولتاريا، چيزي براي از دست دادن ندارد و اگر مبارزه كند چيزي به دست مي آورد. كلماتي كه وي در اين مورد به كاربرد براي بسياري از انقلابيون قرن بيستمي به صورت شعار درآمد: «پرولتاريا چيزي جز از دست دادن زنجيرهايش ندارد. وابستگان به اين طبقه اگر مبارزه كنند صاحب جهان خواهند شد» (مانيفست كمونيستي، ص77). ديگر گروهها فقط آماده اند تا در برابر از دست دادن مالكيت خصوصي و موقعيت اجتماعي شان از خود دفاع كنند، و از اين رو نمي توانند دست به يك عمل فداكارانه بزنند.
بنابراين، ماركس صرفاً در اصطلاحات اقتصادي، نظريات هگل را به صورت ديگري در قالب الفاظ بيان نمي كند. وي اصولاً داراي نگرشي متفاوت در قبال تاريخ است:
در تقابل مستقيم با فلسفه ی آلماني، كه از آسمان به زمين نازل مي شود، ما از زمين به آسمان صعود مي كنيم. يعني، براي درك انسانهاي حي و حاضر، ما نه از آنچه انسانها مي پندارند و مي انديشند، شروع مي كنيم، نه از آنچه انسانها عيناً نقل كردند، راجع به آن فكر كردند، پنداشتند، و انديشيدند. ما از انسانهاي واقعي، پويا، و براساس روند زندگي واقعي شان شروع مي كنيم تا شكل گيري واكنشهاي ايدئولوژيكي و بازتابهاي روند زندگي مزبور را اثبات كنيم. همچنين موهوماتي كه در مغز نوع بشر پديد آمده است، ضرورتاً، زندگي مادي آنان را تعالي مي بخشد، كه اين امر به روش تجربي قابل اثبات است، اخلاق، دين، مابعدالطبيعه، و ساير چيزهاي مرتبط با ايدئولوژي و شكلهاي مشابه منبعث از ذهن، ديگر به نظر نمي رسد كه مستقل باشند. آنها از تاريخ و تحول برخوردار نيستند، تقريباً، طرز تفكر و دستاوردهاي فكري انسانهايي كه توليد مادي و ارتباطات مادي شان را گسترش مي دهند، همراه با زندگي واقعي شان تغيير مي يابد، ذهن، تعيين كننده زندگي نيست، بلكه اين زندگي است كه تعيين كننده ذهن است.
(ايدئولوژي آلماني، گزيده آثار، ص164)
آنجا كه هگل با فلسفه شروع مي كند، ماركس با تجربيات مردم شروع كار را پي مي گيرد. شرايط مادي زندگي، تعيين كننده ماهيت ذهن انسان و جامعه است، تا ساير چيزهاي ديگر، انديشه هايي به «مفهوم ماترياليستي تاريخ» شكل مي دهند، با تفصيلي بيشتر در پيشگفتار نقدي بر اقتصاد سياسي مورد بررسي قرار گرفته است:
در توليد اجتماعي كه انسانها بر عهده گرفته اند، آنان به ارتباطاتي مشخص كه اجتناب ناپذير و مستقل از اراده شان است، وارد مي شوند؛ اين ارتباطات وابسته به توليد با يك مرحله ی معين پيشرفت قدرتهاي مادي توليدشان مطابقت دارد. مجموع اين ارتباطات وابسته به توليد، ساختار اقتصادي جامعه را پي ريزي مي كنند - اين پي ريزي واقعي، كه براساس آن روبناهاي قانوني و سياسي پديد مي آيند با شكلهاي مشخص شعور اجتماعي تطبيق مي كنند. شيوه توليد زندگي مادي، ويژگي كلي روند اجتماعي، سياسي، و معنوي زندگي را رقم مي زند. اين ذهن انسانها نيست كه در مورد زندگي شان تصميم مي گيرد، بلكه، برعكس زندگي اجتماعي شان است كه در مورد ذهنشان تصميم مي گيرد. قدرتهاي مادي توليد در جامعه در يك مرحله مشخص از پيشرفتشان با روابط موجود توليدشان يا -آنچه جز نمودي قانوني براي يك چيز واحد نيست- با روابط مالكيتشان در محدوده اي كه آنها را از قبل به كار مشغول بوده اند، به حالت تعارض در مي آيند. اين روابط، در نتيجه ی شكلهاي تحول قدرتهاي توليد، به صورت موانعي براي خودشان تبديل مي شوند. آنگاه آغاز دوره ی انقلاب اجتماعي فرا مي رسد.
(گزيده ی آثار، ص389)
ماركس در اينجا جامعه را به سه بخش تقسيم مي كند. بخش نخست، «قدرتهاي توليدي»، كه ماشين آلات مواد خام و افراد ماهر را براي تداوم حيات مورد استفاده قرار مي دهند. قدرتهاي توليدي، موجب پيدايش «روابط توليد»، كه عبارتند از روابط ميان مردم و يا مردم و اشيا، مي شوند. اين روابط، «ساختار اقتصادي جامعه» را به وجود مي آورند، و خود، بنوبت، باعث پيدايش «روبنا» يا نهادهاي سياسي و قانوني يك جامعه و طرز نگرشهايي كه اعضاي جامعه مزبور از طريق همين نهادها درباره ي خودشان و روابطشان پيدا مي كنند، مي شوند. بنابراين براي درك نهادها، قوانين، هنر و اخلاق يك جامعه و تحولاتي كه يك جامعه از سر مي گذراند، بناچار بايد ماهيت قدرتهاي توليدي و روابط توليدش درك شود. (25)
از ديدگاه ماركس، بررسي تاريخ مشخص مي كند كه جامعه از ميان شماري از «شيوه هاي توليد» متمايز عبور كرده است: شكلها يا مراحل سازمان اقتصادي را، شكل ويژه اي از روابط توليد مشخص نموده است. اين مراحل يا شكلها عبارتند از شيوه اشتراكي ابتدايي، شيوه ی باستاني، فئوداليسم، و سرمايه داري. (26) در جامعه هاي اشتراكي ابتدایی، مالکیت اشتراکی است تا خصوصي. كار ممكن است به صورت اشتراكي يا توسط افراد وابسته به خانواده ها انجام پذيرد، و تقسيم بندي مشخصي بين كار ماهرانه ی شهري و كار كشاورزي و امور مربوط به افراد متخصص و غيرمتخصص وجود ندارد. ماركس مدعي است كه اين شكل از سازمان اجتماعي، در تاريخ اوليه ی قاره ی اروپا معمول و متداول بود (سرمايه، ج3، صص333-334). با آنكه چنين شكلي از سازمان اجتماعي امكان دارد به مدت نامحدودي طول بكشد، ماركس معتقد است كه مهاجرت و جنگ ممكن است موجبات فروپاشي كمونيسم ابتدايي را در قاره اروپا فراهم آورده باشند. كمونيسم ابتدايي كه مربوط به مرحله ی اول است، نخستين بار در يونان و رم پديد آمد و برخي از قسمتهاي خاورميانه در مرحله ی شيوه باستاني به سر مي برد. در مرحله ی شيوه باستاني، كار بين شهر و روستا تقسيم شده است، اما روستا بر شهر تسلط دارد. مشاغل شهري از جمله صنعت و تجارت از احترام و اعتبار برخوردار نيستند و حقوق شهروندي كامل پرداختن به چنين پيشه هايي را جايز نمي شمارد. كشورگشايي، برخورداري از زمين و بردگان جديد را تضمين مي كند، اما قسمت اعظم غنايم به رهبران اجتماعي و نظامي جامعه تعلق مي گيرد. اتكاي روزافزون بر كار برده به پيدايش يك «توده پرولتاريايي» محروم شهري منجر شد، توده اي كه چيزي جز «عمله ها» يا فرزندانشان در اختيار دولت نمي گذاشتند (ايدئولوژي آلماني، گزيده آثار، ص162). اگرچه پرولتاريا قادر به «از دست دادن زنجيرهايشان» در يونان و رم نبودند، آنان را بي دفاع در برابر يورشهاي بربرها ترك كردند.
ماركس مدعي است كه سقوط رم، باعث پيدايش نهاد فئودالي رعيت داري (27) شد. با آنكه بردگان و رعيتها «ضمايم جدايي ناپذير زمين» به شمار مي آيند، رعيتها را نمي شد فروخت. اما اگر نتوانند ماليات و اجاره بها را بپردازند و غذاي خودشان را تأمين كنند، مي توان آنان را به زور وادار به ترك زمين كرد. ماركس به ما توضيح مي دهد كه رعيتهايي در طي دوران «مرحله فئودالي» از زمينهاي مزروعي فرار كردند، در شهرها گرد آمدند. به محض اينكه مقررات مربوط به داد و ستد شكل گرفت، بازرگاني شهري رشد و رونق پيدا كرد. با آنكه كارگران فصلي گاه به گاه سربه شورش بر مي داشتند، در برابر قدرت سازمان يافته ی «كلان شهرها» بي تأثير بودند («انتقاد از فلسفه حق اثر هگل»؛ ايدئولوژي آلماني؛ «نامه اي به آنكف»، گزيده ی آثار، صص30، 162-163، 193؛ مانيفست كمونيستي، صص34-35).
به نظر ماركس، در پايان قرون وسطا، سه شرط لازم براي توسعه ی سرمايه داري صنعتي وجود داشت. اول، وجود شمار كثيري از كارگراني كه به دو دليل «آزاد» بودند، زيرا كه «آنان نه خودشان را به صورت جزء لاينفك وسايل توليد درآورده بودند، مانند مورد بردگان، غلامان، و غيره، نه اصلاً وسايل توليد متعلق به آنان بود، مانند مورد خرده مالكان» (سرمايه، ج1، ص714). به محض اينكه كار بازرگاني ميان شهر و روستا رونق پيدا كرد، رعيتها اغلب توانستند با پول حكم معافيت خود را از قيد تكاليف گوناگون اربابي به دست آورند. اين امر به ايجاد جامعه اي مستقل يا نيمه مستقل از خرده مالكان منجر شد. اما در قرن هفدهم، رعيتها را از زمينهاي كشاورزي اخراج كردند. در مورد انگلستان و اسكاتلند، كه ماركس بتفصيل در فصلهاي 27 تا 29 جلد يكم سرمايه به بررسي آن پرداخته است. اخراج دهقانان از زمينهاي مزروعي، به علت نياز به توليد پشم بيشتر براي «كارخانه ها» ي دوباره تأسيس شده فلاندرز (28) بود. پيدايش نهضت اصلاح دين نيز روند سلب مالكيت را تسريع كرد، از جمله زمينهاي مصادره شده متعلق به كليسا كه بخش اعظم آن را «به نورچشميهاي» آزمند درباري واگذار كرده بودند، يا با يك قيمت اسمي به شهروندان و كشتگران بورس باز فروخته بودند كه، دسته جمعي مستأجران موروثي را اخراج كرده بودند (همان، ص 721). در 1750، كشاورزان مستقل تقريباً ناپديد شده بودند. بسياري از آنان كه با زور از زمينها طرد شده بودند، براي تداوم حيات هيچ راهي جز گدايي و دريوزگي يا ارتكاب عمليات جنايتكارانه نداشتند. دولتها در سراسر قاره اروپا با اعمال قوانين ظالمانه واكنش نشان مي دادند. اين طبقه نوخاسته چاره اي جز كار كردن به خاطر دريافت مزد نداشت. دوم، مقدار قابل ملاحظه اي سرمايه تجاري (سرمايه خصوصي) موجود بود. اين سرمايه از راه توسعه بازارهاي داخلي و خارجي اندوخته شده بود. سوم، صنعت شهري با گذشت زمان نظام صنفي را كنار گذاشت. اين تحول با تقسيم بندي توليد در ميان شهرهاي مشخص شروع شد. نتيجه ی چنين تخصصي شدني «توليد كردن» بود، كه در سراسر بخش اعظم قاره ی اروپا در قرن هفدهم برقرار شده بود (همان، فصل14). در اين نظام نيروي كار هم از راه تمركزـ شمار زيادي از كارگران در يك مكان متمركز شده بودند- و هم از راه يك افزايش در تقسيم كار نتيجه بخش تر شده بود. هر يك از كارگران با تخصصي متفاوت به يك كار مشخص اشتغال داشت. تشريك مساعي شمار كثيري از كارگران باعث كاهش هزينه ها هم در سرمايه گذاري براي محل كار، كارآموزي و ابزار، و هم از بين بردن اختلافات در كارايي در ميان كارگران شد. همچنين تقسيم جديد كار به كارگر امكان داد كه تا حدي مهارت خود را كه قبلاً برايش ناممكن بود، كامل كند:
عادت به انجام دادن فقط يك كار، [كارگر] را به ابزاري كه هرگز نقصي پيدا نمي كند مبدل مي سازد، در حالي كه ارتباط با كل مكانيسم، وي را به كار كردن مطابق با قواعد قطعات يك ماشين وا مي دارد.
(همان، ص339)
ماشين آلات، كه نخستين پيدايش آن به مقياس وسيع در انگلستان در خلال قرن هجدهم مشاهده شد، دگرگونيهاي چشمگيري را هم در سازمان و هم در ماهيت صنعت پديد آورد. ماشين آلات، لزوم برخوردار بودن از قدرت بدني بسيار زياد را براي پرداختن به برخي از حرفه هاي مختلف كاهش داد. اين امر منجر به افزايش تقاضا براي استخدام نيروي كار ارزان زنان و كودكان شد. بنابراين، خانواده ها، همين كه قيمت كار متناسب با اين تغيير كاهش يافت، از رفاه بيشتري برخوردار نشدند. ماشين آلات همچنين به «سرمايه داران» (صاحبان سرمايه خصوصي) امكان داد ساعات كار روزانه را افزايش دهند و در همان مدت از زمان، كالاي بيشتري توليد كنند (همان، فصل 15). رشد كار و كسب سرمايه داري، رقباي كوچکتر و ضعيفتر را به ترك فعاليتهاي تجاري مجبور كرد. برخي از كارگران اخراجي در كارخانه هاي پررونق دوباره استخدام مي شدند، اما معمولاً با دريافت دستمزدي كمتر از محل كار سابقشان. از اين رو آنان، مانند تمام كارگران ديگر، مجبور مي شدند چنين شرايطي را، به خاطر مواجه بودن با تهديد جايگزيني از سوي «سپاه اقتصادي ذخيره» بيكاران، بپذيرند (همان، فصل 25 بخشهاي 4، 5). ماركس نتيجه مي گيرد كه در جامعه ی سرمايه داري، كارگران در يك حالت بيگانگي به سر مي برند. آنان از فعاليت توليدي شان بيگانه اند، قدرت تصميم گيري در مورد اينكه چه كاري را انجام دهند يا آن را چگونه انجام دهند از آنان سلب مي شود؛ از حاصل آن فعاليت بيگانه اند، هيچ نظارتي بر آنچه ساخته شده است يا از آنچه براي آن اتفاق مي افتد، ندارند؛ از ساير انسانها بيگانه اند، به لحاظ رقابتي كه جاي تشريك مساعي را گرفته است؛ و از طبيعت بيگانه اند، به علت اينكه قادر نيستند در آنچه به صورت سرمايه خصوصي درآمده است، سهيم شوند («دست نويسهاي اقتصادي و فلسفي»، گزيده آثار، صص77-87).
ماركس معتقد است كه سرمايه داري «در حالي كه از تمام مسامات بدنش از فرق سر تا نوك پا چرك و خون مي چكد» قدم به دنيا مي گذارد، و به معناي دقيق كلمه، به دست خويش بذر نابودي خود را مي كارد. چرخه ی مداوم رونق و ركود و سلب كردن صفات انساني از كارگران به عنوان كالا، زمينه هاي نياز به آزادي را در كارگران پديد مي آورد. بزودي آنان در مي يابند كه بايد انسان باشند، و به شرايطي كه به جامعه سرمايه داري ياري مي رساند، خاتمه خواهند داد. سرمايه داران با خشونت از اريكه قدرت بركنار خواهند شد، و پس يك دوران گذار كه در آن كارگران طبقه ی حاكمند، شكل جديد جامعه پديد خواهد آمد. در اي جامعه ی جديد، كه ماركس آن را «كمونيسم» مي نامد، مردم طبق برنامه هايي كه براي نفع و مصلحت همگان طرح شده است به كار و فعاليت خواهند پرداخت (مانيفست كمونيستي، در جاهاي مختلف آن؛ نقد برنامه ی گوت، گزيده ی آثار، صص564-570).
حتي قبل از مرگ ماركس، تفسيرهاي مختلف از نظريه اش، او را به اين اظهار نظر واداشت كه بگويد من دست كم مطمئنم كه ماركسيست نيستم. شماري از ماركسيستهاي اوليه، طبق اقرار خود، ضد روشنفكر بودند، با اين استدلال كه ماركس در مقابله با مشكلات راه حلهاي عملي ارائه كرده است. شماري ديگر از آنان گمان مي بردند كه آثار و نوشته هاي ماركس فاقد يك اساس محكم فلسفي است، و از ساير متفكران براي تقويت نظرياتش بهره گرفته است. مثلاً، كارل كاوتسكي (29) به داروين، ادوارد برنستاين (30)، و ماكس آدلر (31) به كانت، پلخانف (32) و لنين به فوئرباخ، هنري دمن (33) به فرويد، جرج لوكاچ (34)، كارل مانهين (35) هربرت ماركوس (36) و ژان پل سارتر به هگل، و آنتونيو گرامشي و جيواني جنتيله به نو- هگلي هاي ايتاليايي اشاره كرده اند. حاصل اين تفسيرها عبارت بود از رشد ناگهاني گونه هاي مختلف ماركسيسم. اين امر، رهبران و متفكران سياسي از جمله رزا لوكزامبورگ، (37) لنين، تروتسكي (38)، استالين، مائوتسه دونگ (39)، خروشچف (40) وارنستوچگوارا (41) را به ايجاد و تحميل يك برداشت خاص جزمي از ماركسيسم كه «ماركسيسم ارتدوكس» (42) ناميده شد، رهنمون گشت. زيربناي بسياري از دولتهاي اروپاي شرقي در خلاق قرن بيستم، بر اساس طرز نگرش استالين از ماركسيسم ارتدوكس تشكيل يافته بود. ماركسيسم ارتدوكس از سوي «ماركسيستهاي غربي»، كه نسل اولشان عبارت بودند از لوكاچ كارل كورچ (43)، فورگاراسي (44) و جوزف رواي (45) زير سؤال برده شد و مورد اعتراض قرار گرفت. آثار و نوشته هاي افراد اين نسل، اعضاي مكتب فرانكفورت، از جمله تئودور آدرنو، را در ارتباط با نظريه انتقادي تحت تأثير قرار داد. (46) آثار اعضاي مکتب فرانكفورت، و برخي از آثار ماركسيست فرانسوي لوئيس آلتوسر (47) بنوبت، بر بسياري از تحولات انديشه فرامدرن را سبقت داشته است. در همين اواخر، سقوط اتحاد شوروي، پيدايش جنبشهاي سياسي و اجتماعي سازمان يافته در حول و حوش جنسيت، نژاد و مليت گرايي و گسترش نهضت طرفداران محيط زيست، به يك بازنگري درازدامن از ماركسيسم منجر شده است. (48)
همچنين شمار زيادي از تاريخ نويسان و وقايع نگاران نظريه ماركس را پذيرفته، آن را تعديل كرده، و مورد انتقاد قرار داده اند. مباحثاتشان موضوعات مختلفي را در برگرفته است، از جمله نقش اخلاق در ماترياليسم تاريخي، اين عقيده كه اعمال و رفتار انسانها به وجود ابزارسازان و توليد كنندگانشان وابسته است، آيا ماركس نظريه اش را درباره ي تاريخ بر مبناي يك برداشت دقيقاً صائب از گذشته وضع كرده است، آيا انقلابها از راه برخورد طبقاتي به بهترين وجه اشاعه يافته اند، نقش قاره آسيا و جهان رو به توسعه در فعاليتهاي انقلابي، و آيا قدرتهاي توليدي تعيين كننده اصلي شخصيت جامعه اند. (49)
اين موضوع آخري، از سوي تاريخ نگاران و فيلسوفان انگليسي امريكايي مورد توجه بسيار قرار گرفته است. قويترين اثر درباره ي همين موضوع عبارت است از كتاب نظريه كارل ماركس درباره ي تاريخ: يك دفاعيه (50) (1987)، نوشته جي. اي. كوهن. كوهن استدلال مي كند كه قدرتهاي توليد بتنهايي ارتباطات توليد و روبناي يك جامعه را تعيين مي كنند. از ديدگاه كوهن ماهيت اين تعيين غامض، داراي نقش است: وجود يك ساختار خاص اقتصادي به وسيله مطلوب بودنش، در زمان، به خاطر پيشرفت قدرتهاي توليد تعريف شده است. (51) در آثار و تأليفات ماركس در چند مورد وي مدعي است كه قدرتهاي توليدي بتنهايي ماهيت جامعه را تعيين مي كنند. اما منتقدان از جمله ريچارد ميلر (52)، يان الستر (53) ملوین ردر(53)، و جي. رومر (54) خاطرنشان كرده اند كه چند مقاله وجود دارد كه در آنها ماركس در شكل گيري جامعه، هم نقش روابط توليد و هم نقش روبنا را مؤثر مي داند. (55) بنابر جذابيت اين موضوع و ديگر مباحثات مرتبط با نظريات ماركس، چنين بر مي آيد كه احتمالاً حضور وي در قرن بيست و يكم نيز تداوم خواهد يافت.
آثار مهم
Collected Works, 16 vols, London: Lawrence & Wishart, 1975-81.Capital: a Critique of Political Economy, trans. S. Moore and E. Aveling, , F. Engels, 3 vols, New York: International Publishers, 1967.
withF.Engels) The Communist Manifesto, trans. S. Moore, ed. E. Hobsbaw London: Verso, 1998.
Selected Writings, ed. D. McLellan, Oxford: Oxford University Press, 1977. A wide selection of Marx's writing can also be found online at: http: //csf. colorado. edu/psn/marx/
پي نوشت ها :
1. For a more general account of Marx's thought, see Marx (MP).
2. Trier.
3. Bruno Bauer.
4. Ludwig Feuerbach.
5. Democritus.
6. Epicurus.
7. Rheinische Zetiung.
8. Deutsch -Französische Jahrbücher.
9. Die Heilige Familie.
10. The Holy Family.
11. Selected Writings.
12. The Communist Correspondence.
13. Die deutsche Ideologie.
14. La misère de la Philosophie.
15. Das Kommunistische Manifest.
16. New York Tribune.
17. Zur Kritik der Politischen Ökonomic.
18. Das Kapital.
19. Der Französische Bügerkrieg.
20. Das achtzehnte Brumairedes Louis Bonaparte.
21. Kritik des Gothaer Programmas.
22. Phenomenology of Spirit.
23. In earlier works such as 'On the Jewish Question’, Marx did argue that religion was an obstacle 1 lo freedom. See Selected Writings, pp. 39-62.
24. Towards a Critique of Hegel's Philosophy of Kight: Introduction.
25. For a discussion on the role of consciousness in Marx’s theory of historical materialisn\ see C. I W. Mills, 'Determination and Consciousness in Marx', Canadian Journal of Philosophy. 1989, f- 19(3): 421-45; D. A. Duquette, 'The Role of Consciousness in Marx's Theory of History’, i Auslegung, 1981, 8(2): 239-59; and G. H. R. Parkinson, ‘Hegel, Marx and the Cunning of I Reason'. Philosophy, 1989, 64(3): 287-302.
26. There are also two modes not in the main sequence: simple commodity production, where independent producers own the means of production; and the Asiatic mode, where communal village producers are exploited by tax-rent.
27. serfdom.
28. Flanders.
29. Karl Kautsky.
30. Eduard Bernstein.
31. Max Adler.
32. Plekhanov.
33. Henri de Man.
34. George Lukács.
35. Karl Mannheim.
36. Herbert Marcuse.
37. Rosa Luxemburg.
38. Trostsky.
39. Mao Zedong.
40. Khrushchev.
41. Ernesto Che Guevara.
42. Orthodox Marxism.
43. Karl Korsch.
44. Forgarasi.
45. Josef Revai.
46. For a more detailed account, see L. Kolakowski, Main Currents of Marxism, 3 vols, trans. P. S. I Falla. Oxford: Oxford University Press, 1978.
47. Louis Althusser.
48. See, for example, A. E. Buchanan, Marx and Justice: the Radical Critique of Liberalism, I Totowa, NJ: Rowrnan & Littlefield, 1982; Z. R. Eisenstein (ed.) Capitalist Patriarchy and the I Case Jor Socialist Feminism, New York: Monthly Review Press, 1979; J. Habermas, I Legitimation Crisis, trans. T. McCarthy. Boston, MA: Beacon Press, 1975; A. Kuhn and A. | Wolpe (eds) Feminism and Materialism: Women and Modes of Production, London, I Routledge, 1978; J. Le Grand and S. Estrin (eds) Market Socialism, Oxford: Oxford University Press, 1989; and M. Reich. Racial Inequality: a Political Economic Analysis, Princeton. NJ: Princeton University Press, 1981.
49. See, for example. S. Lukes. Marxism and Morality, Oxford: Oxford University Press, 1985; H. Aronovitch, Marxian Morality’, Canadian Journal of Philosophy, 1980, 10(3): 351-76; R. Young, White Mythologies: Writing History and the West, London: Routledge, 1990; M. Ferro, Colonization, London: Routledge, 1996; B. Mazlish, ‘Marx’s Historical Understanding of the Proletariat and Class in Nineteenth Century England’, History of European Ideas, 1990, 12(6): 731-47; R. F. Hamilton, The Bourgeois Epoch: Marx and Engels on Britain, France and Germany, Chapel Hill, NC: University of North Carolina Press, 1991; J. Amariglio and B. Norton, ‘Marxist Historians and the Question of Class in the French Revolution’, History and Theory, 1991,30(1): 37-55; F. Furet, Marx and the French Revolution, ed. C. Lucien, trans. D. Kan, Chicago, IL: University of Chicago Press, 1988; and L. Krieger, ‘Marx and Engels as Historians’, Journal of the History of Ideas, 1953,14(3): 381-403.
50. Karl Maux's Theory of History: a Defence.
51. G. A. Cohen, Karl Marx's Theory of History: a Defence, Princeton, NJ: Princeton University Press, 1978, chaps 6 and 8. For a similar view, see W. H. Shaw, Marx’s Theory of History, Palo Alto, CA: Stanford University Press.
52. Richard Miller.
53. Jon Elster.
54. Melvein Ruder.
55. J. Roemer.
56. M. Rader, Marx’s Interpretation of History, New York: Oxford University Press, 1979: R. Miller, Analyzing Marx: Morality, Power and History. Princeton. NJ: Princeton University Press, 1984; J. Elster, Making Sense of Marx, Cambridge: Cambridge University Press, 1985; and J. Roemer (ed.) (1986) Analytical Marxism. Cambridge: Cambridge University Press. See also P. Wetherly (ed.) Marx's Theory of History, Avebury: Brookfield, 1992; D. A. Duquette, ‘A Critique of the Technological Interpretation of Historical Materialism’, Philosophy of the Social Sciences, 22(2): 157-86; P. Warren, ‘Explaining Historical Development: a Marxian Critique of Cohen’s Hillilri Materialism’, Clio, 1991,20: 253-70; and C. W. Mills, 'is it Immaterial t there’s a "Material" in "Historical Materialism"?’ Inquiry, 32: 323-42.
هيوز- وارينگتون، مارني؛ (1386)، پنجاه متفکر کليدي در زمينه ي تاريخ، ترجمه: محمدرضا بديعي، تهران: اميرکبير، چاپ دوم
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}