نويسنده: گروه نويسندگان
مترجم: پريچهر حکمت



 

شمال پسر بزرگ و نيرومند و با جرأتي بود. همه براي اندام زيبا و قوتش به او احترام مي گذاشتند. يک روز به دوستانش گفت: « دوستان عزيز، من مي خواهم به سفر بروم و چندين ماه پيش شما نخواهم بود؛ شايد به دور دنيا بگردم. »
شمال اين را گفت و پوشش ضخيمي بر دوش خود انداخت و از يک جاده ي باريک ناشناخته به راه افتاد. مدت درازي در اين جاده راه پيمود. سرانجام به سرزمين بيگانه اي که با سرزمين يخ بسته ي خود او تفاوت بسيار داشت رسيد. در اينجا تکه هاي سفيد و نرم برف ديگر نمي باريد؛ نسيم پيوسته مي وزيد و سر راه او گل هاي رنگارنگ مزارع سرشان را تکان مي دادند. شمال در کنار جويباري که آب آن زمزمه کنان از روي سنگ ريزه هاي درخشان مي گذشت ايستاد.
هنگامي که نگاهش را به آب صاف دوخته بود ناگهان چشمش به دختر جواني افتاد که براي پر کردن کوزه ي آب خود به کنار جويبار آمده بود. شمال به او نگاه کرد، دختري ديد زيبا که چهره اش مثل خورشيد مي درخشيد. به تندي از روي جويبار کوچک پريد و در کنار دختر جوان ايستاد و به او گفت: « اي دختر زيبا، تو که هستي و خانه ي تو کجاست؟ »
دختر گفت: « من دختر جنوب هستم و در اين دهکده در ميان اين تپه ها زندگي مي کنم ». و با دست هزار و يک تپه اي را که در آن نزديکي بود به او نشان داد.
شمال گفت: « بگذار کوزه ي تو را برايت بياورم. » و سپس کوزه را از دست دختر گرفت و با شادي در جلوي او به راه افتاد.
وقتي که هر دو به دهکده رسيدند، همه ي مردم از خانه هاي خود بيرون آمدند که اين مرد بيگانه را ببينند. بعضي از آنها که خيلي به شمال نزديک شده بودند نسيم سردي را که در آن ها نفوذ مي کرد احساس کردند. اين نسيم، نفس سرد و گزنده ي شمال بود که آنها را از سرما مي لرزانيد.
شمال کوزه ي آب را جلوي در خانه ي دختر بر زمين گذاشت و بااحترام و مهرباني به او گفت: « اي نور خورشيد، من به زودي به ديدن پدرت خواهم آمد. »
اين را گفت و مراجعت کرد. دختر جوان کوزه را برداشت و آهسته داخل خانه شد؛ او به اين مرد زيبا و قوي که به او اين همه مهرباني کرده بود فکر مي کرد.
چند روز بعد شمال به خانه ي دختر رفت. جنوب، پدر دختر، به در خانه آمد و با خشونت و خشکي گفت: « چه مي خواهي و براي چه به اينجا آمده اي؟ »
شمال جواب داد: « دخترت را به همسري به من بده، او زيباست و من دوستش مي دارم ».
جنوب سرش را تکان داد و با خشونت به مرد بيگانه گفت: « نه، دخترم را به تو نمي دهم. از وقتي که تو به اينجا آمده اي هوا سرد شده و اگر در اينجا بماني همه ي ما يخ مي بنديم و مي ميريم! »
شمال به التماس گفت: « تو را به خدا او را به من بده! من او را به سرزمين خودم خواهم برد و تو هرگز مرا دوباره نخواهي ديد. »
سپس دستش را به سوي دختر جوان دراز کرد و از او با مهرباني پرسيد: « اي نور خورشيد، آيا با من خواهي آمد؟ »
دختر جوان لب خندي زد و دست هاي لطيف و نرم خود را در دست هاي خشن و سخت شمال گذاشت و گفت: « با تو خواهم آمد. »
جنوب سرانجام با عروسي آن ها موافقت کرد و شمال و زن زيبايش با يک ديگر به سوي سرزمين هاي شمالي عزيمت کردند. وقتي به آنجا رسيدند، « نور خورشيد » ديد که مردم همه در خانه هاي يخي زندگي مي کنند.
روز بعد وقتي دختر درخشان جنوب از خواب برخاست تمام خانه ها شروع به آب شدن کردند، و هوا بيش از پيش معتدل شد. سرانجام ساکنان دهکده همه با هم پيش شمالِ تازه داماد آمدند و به او گفتند: « تحمل اين وضع براي ما دشوار است. بايد زنت را به سرزمين خودش روانه کني. »
شمال جواب داد: « کمي صبر کنيد. فقط چند روزحوصله کنيد؛ کم کم کارها درست خواهد شد. »
مردم دهکده قول او را پذيرفتند. آنها براي شوهر جوان غمگين بودند و تصميم گرفتند منتظر بمانند و ببينند آيا سرما باز خواهد گشت يا نه.
افسوس، روز به روز گرمي هوا زيادتر مي شد. مردم دهکده صبر و شکيبايي خود را از دست دادند و پريشان و ناراحت پيش شمال آمدند.
و اين بار با لحني خيلي محکم تر و جدي تر به او گفتند: « فوراً زنت را روانه کن. خانه هاي ما آب مي شود؛ اگر او باز هم در اينجا بماند ديگر اثري از خانه هاي ما نخواهد ماند. »
شمال با درد و اندوه گفت: « تمنا مي کنم بگذاريد او پيش من بماند. »
مردم با فريادهاي خشمگين جواب دادند: « نه، نه، او مال جنوب است. طبيعت او براي سرزمين سرد شمال ساخته نشده است. بايد برود. » آن وقت شمال به تلخي گريست و زن محبوب خود را به نزد پدرش جنوب باز آورد و با اندوه و غم فراوان او را ترک کرد.
از همان زمان است که شمال تنها و غمگين در سرزمين يخ بسته اش زندگي مي کند و گاهي از فرط اندوه و کينه چنان به خشم مي آيد که انسان نفس سخت و سرد او را تا نواحي جنوب احساس مي کند.
منبع مقاله :
جمعي از نويسندگان، (1390)، داستان هاي ملل، پريچهر حکمت، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ ششم