نويسنده: دكتر سيد يحيي يثربي




 

بنماي رخ كه باغ و گلستانم آرزوست *** بگشاي لب كه قند فراوانم آرزوست!
اي آفتاب حسن! برون آ، دمي ز ابر *** كان چهره مشعشع تابانم آرزوست!
بشنيدم از هواي تو آواز طبل باز *** باز آمدم كه ساعد سلطانم آرزوست!
يعقوب وار وا اسفاها همي زنم *** ديدار خوب يوسف كنعانم آرزوست!
والله كه شهر بي تو مرا حبس مي شود *** آوارگي و كوه و بيابانم آرزوست!
زين همرهان سست عناصر دلم گرفت *** شير خدا و رستم دستانم آرزوست!
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او *** آن نور روي موسي عمرانم آرزوست!
زين خلق پر شكايت گريان شدم ملول *** آن هاي هوي و نعره مستانم آرزوست!
دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر *** كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست!
گفتند: « يافت مي نشود، جسته ايم ما » *** گفت:« آن كه يافت مي نشود آنم آرزوست »
پنهان ز ديده ها و همه ديده ها از اوست *** آن آشكار صنعت پنهانم آرزوست!
(مولوي، ديوان)

ما عرفان را اين طور تعريف مي كنيم كه عرفان عبارت است از : تلاش انسان براي عبور از ظاهر به باطن و از مجاز به حقيقت و از صورت به معنا و از فيزيك به متافيزيك. اكنون مي خواهيم هدف عرفان را توضيح دهيم. بالاخره هدف انسان از پرداختن به عرفان چيست؟ به شكل خلاصه مي توان گفت: هدف عرفان هدف انسان است. عرفان تلاش انسان است؛ بنابراين بايد از انسان پرسيد كه با كدام انگيزه و با كدام هدف اين تلاش را انجام مي دهي؟ در پاسخ اين پرسش يك جواب كلي داريم و مختصر كه مي توان آن را بسيار طولاني توضيح داد. اما جواب كلي و مختصر اين پرسش آن است كه انسان با هدف رسيدن به كمال و تعالي دست به تلاش عرفاني مي زند. هر انساني كه بخواهد همين نباشد كه هست، بلكه بيش از اين باشد كه هست و در اين جهت تلاش كند، اين تلاش تلاش عرفاني است.
واژه عرفان با معرفت هم ريشه است. عرفان بر معرفت استوار است و شخصيت انسان و وجود انسان هم بر محور معرفت مي چرخد و براساس معرفت استوار است:
« اي برادر تو همه انديشه اي »
انسانيت انسان با معرفت اوست. از روزي كه انسان به تعريف فني موجودات پرداخته است خود را با انديشه تعريف كرده است. انسان جانداري است كه مي انديشد، يا به تعبير رسمي عربيش انسان حيوان ناطق است.
اين انديشه و معرفت مراتب متفاوت دارد: از صفر تا بي نهايت. در عرفان انسان بر آن مي كوشد كه در فاصله اين صفر و بي نهايت، به حركت درآيد. حالا تا كجا برسد اين براي تك تك انسان ها از آغاز قابل تشخيص و تعيين نيست:

هست با هر ذره درگاهي دگر *** هست ز هر ذره به او راهي دگر
سير هركس تا كمال او بود *** قرب هركس حسب حال او بود

هركسي تا مرحله اي از اين فاصله را مي تواند بپيمايد، اما همه كساني كه وارد اين راه مي شوند و مي خواهند اين فاصله را طي كنند چون آخرين منزلي كه مي توانند تا به آن جا بروند مشخص نيست، همان منزل نهايي و بي نهايت را هدف مي گيرند. انسان با هدف گرفتن آن بي نهايت به توسعه وجودي خود مي پردازد. عيناً مانند يك دانه اي كه به عنوان يك بذر كاشته شده و قرار است يك درخت تنومند بشود، انسان خودش را به عنوان يك بذر در نظر مي گيرد و به تربيت خودش مي پردازد و بر آن مي كوشد كه رشد كند تا تعالي پيدا كند، قد بكشد؛ زيرا از نظر عرفان، انسان ذرّه اي است كه مي تواند آفتاب باشد! و كمالات نامتناهي را از باطن خود به دست آورد.

كدام قطره كه صد بحر در ركاب ندارد *** كدام ذره كه طوفان آفتاب ندارد
كدام غنچه كه جوش بهار نيست به جيبش *** كدام نقطه كه جمعيت كتاب ندارد
به جاي خود همه آيينه حقيقت خويشند *** به موج غير، كسي نسبت حساب ندارد
(بيدل، چهار عنصر)

يادآور مي شوم كه محور اصلي رشد هم آگاهي و معرفت انسان است. انسان در عرفان نمي خواهد بر گوشت و پوست خود بيفزايد، بلكه از آن ها مي كاهد. نمي خواهد بر جاه و مال خود بيفزايد، بلكه از آن ها دل بر مي كند. انسان مي خواهد بر آگاهي خود بيفزايد و اين آگاهي ستون هستي انسان است. رشد آگاهي به رفتار و اخلاق انسان رشد مي دهد. به شخصيت انسان رشد مي دهد. مولوي ميان جان و آگاهي ارتباط برقرار مي كند با اين بيان كه:

جان نباشد جز خبر در آزمون *** هركه را افزون خبر، جانش فزون
جان ما از جان حيوان بيشتر *** از چه؟ زان رو كه فزون دارد خبر
پس فزون از جان ما جان ملك *** كو منزه شد ز حس مشترك
وز ملك جان خداوندان دل *** باشد افزونتر، تحير را بحل
زان سبب آدم بود مسجودشان *** جان او افزونتر است از بودشان
ور نه بهتر را سجود دون تري *** امر كردن هيچ نبود درخوري
كي پسندد عقل و لطف كردگار *** كه گلي سجده كند در پيش خار
جان كه افزون شد گذشت از انتها *** شد مطيعش جان جمله چيزها
مرغ و ماهي و پري و آدمي *** زان كه او بيش است و ايشان در كمي
(مولوي، مثنوي)

مولانا اين آگاهي را اساس مي داند و افزايش آگاهي نشان افزايش جان است و آگاهي اساس قدرت هم هست؛ يعني اگر آگاهي بالا برود در رديف همين آگاهي وجود انسان بالا مي رود، جان و حيات انسان بالا مي رود و ترقي مي كند و قدرت انسان به بالا مي رود و ترقي مي كند. بنابراين از نظر عرفان آگاهي اساس زندگي است. هركه آگاهي ندارد مرده است و هركسي به نسبت آگاهي خود زنده است. در فاصله ميان صفر و بينهايت، درجه آگاهي اش هرقدر باشد درجه زندگي اش نيز همان قدر است.درجه آگاهي اش هر قدر باشد ميزان قدرتش نيز همان قدر است. از اين جاست كه وقتي وحي به عنوان يك آگاهي برتر و اعجاز به عنوان يك قدرت برتر و خلق عظيم، رفتار بالاتر از رفتارهاي عادي و بسيار بالاتر از رفتارهاي عادي، اين ها به هم گره مي خورند. اين گره را آگاهي مي زند. آگاهي منشأ كمال وجود مي شود و منشأ قدرت مي شود و منشأ رفتار درست و نيكوكاري و اخلاق پسنديده مي گردد.
بنابراين هدف عرفان چيزي جز توسعه و تكامل وجودي انسان نيست. در اين توسعه و تكامل آگاهي پايه و اساس كار و ملاك و معيار كار است. بنابراين عرفان تلاش انسان است براي بالا بردن آگاهي خودش، و هدفي جز آگاهي ندارد.
عطار در منطق الطيرش در آن جا كه هدهد به عنوان راهنما به پرسش هاي گوناگون پرندگان ديگر كه نماد سالكان هستند جواب مي دهد يكي از آنها از هدهد مي پرسد: خوب ما آن قله را هدف گرفته ايم. ما مي خواهيم به پيشگاه سيمرغ برسيم. اگر توانستيم برسيم و اگر كساني از ما اين توفيق را يافتند كه به پيشگاه سيمرغ رسيدند و اين فاصله را پشت سر گذاشتند، آن جا كه رسيدند چه بخواهند؟ عطار پاسخ مي دهد كه آگاهي. از معشوق حقيقي از مقصد و مقصود اصلي خودشان هم اگر چيزي بخواهند از او بخواهند كه به اين ها آگاهي بدهد و بر آگاهي شان بيفزايد. اين جا توجه مي كنيد كه اين دعا چقدر دعاي بزرگي است كه خداوند به رسول خدا ياد مي دهد:« قُلْ رَبِّ زِدْني عِلْماً »(1)؛ بگو پروردگارا بر آگاهي من بيفزاي. چون آگاهي مادر همه بزرگواري ها و اساس همه خوبي هاست و محور همه فضيلت هاست. عرفان نامش با آگاهي گره خورده است. عرفان از معرفت است و كارش هم با آگاهي گره خورده است و هدفش نيز با آگاهي گره خورده است.
در يك كلام، اساسِ سلوكِ عرفاني انسان است. در كائنات هيچ جايگاهي بلندتر از جايگاه انسان نيست. همه تلاش ها در عالم سلوك، درنهايت اين هدف را در نظر دارند كه به « انسان » برسند. بنا به اقرار و تأكيد عارفان بزرگ در نهايت سلوك نيز انسان به چيزي جز باطن خود دست نمي يابد. سي مرغ جان برده از رنج سلوك، وقتي كه به نهايت مي رسند و شايستگي حضور مي يابند جز با « سيمرغ» رو به رو نمي شوند كه در حقيقت همان « سي مرغ » است!
سالك در آخرين مراحل تجلي ذات و در بالاترين درجه رفع حجاب باز هم خود را مي بيند. نقش حضرت حق در اين مرحله نقش آينه است و بس.
آري! انسان مي تواند از صفر تا بي نهايت پيش رود و از نياز كامل به ناز تمام عيار برسد:

گفتي: شكار گيرم، رفتي شكار گشتي! *** گفتي: قرار يابم، خود بي قرار گشتي!
خضرت چرا نخوانم، كاب حيات خوردي؟ *** پيشت چرا نميرم، چون يار يار گشتي؟
گردت چرا نگردم، چون خانه خدايي؟ *** پايت چرا نبوسم، چون پايدار گشتي؟
جامت چرا ننوشم، چون ساقي وجودي؟ *** نقلت چرا نچينم، چون قندبار گشتي؟
فاروق چون نباشي، چون از فراق رستي؟ *** صديق چون نباشي، چون يار غار گشتي؟
اكنون تو شهرياري، كو را غلام گشتي *** اكنون شگرف و زفتي، كز غم نزار گشتي!
هم گلشنش بديدي، صد گونه گل بچيدي *** هم سنبلش بسودي، هم لاله زار گشتي!
اي چشمش، الله الله، خود خفته مي زدي ره *** اكنون نعوذ بالله، چون پرخمار گشتي!
آنگه فقير بودي، بس حرف ها ربودي *** پس واي بر فقيران، چون ذوالفقار گشتي!
هين بيخ مرگ بر كن، زيرا كه نفخ صوري *** گردن بزن خزان را، چون نوبهار گشتي!
از رستخيز ايمن، چون رستخيز نقدي *** هم از حساب رستي، چون بي شمار گشتي!
از نان شدي تو فارغ، چون ماهيان دريا *** وز آب فارغي هم، چون سوسمار گشتي!
اي جان چون فرشته، از نور حق سرشته *** هم ز اختيار رسته، نك اختيار گشتي!
از كام نفس حسي، روزي دو سه بريدي *** هم دوست كامي اكنون، هم كاميار گشتي!
غم را شكار بودي، بي كردگار بودي *** چون گردكار گشتي، با كردگار گشتي!
گر خون خلق ريزي، ور با فلك ستيزي *** عذرت عذار خواهد، چون گلعذار گشتي!
نازت رسد ازيرا، زيبا و نازنيني *** كبرت رسد همي زان، چون از كبار گشتي!
باش از در معاني، در حلقه خموشان *** در گوش ها اگرچه، چون گوشوار گشتي!
(مولوي، ديوان)

پي‌نوشت‌:

1- طه، آيه 114.

منبع مقاله :
يثربي، سيديحيي، (1392)، عرفان عملي، قم، مؤسسه بوستان كتاب، چاپ سوم