نويسنده: دكتر سيد يحيي يثربي




 

نه هركه چهره برافروخت دلبري داند! *** نه هر كه آينه سازد سكندري داند!
نه هركه طرف كله كج نهاد و تند نشست *** كلاهداري و آيين سروري داند!
هزار نكته باريك تر ز مو اين جاست *** نه هركه سر بتراشد قلندري داند!
(حافظ)

طريقت تكليف عام نيست؛ طريقت راهي است كه عده اي آن را كاملاً جدي در پيش مي گيرند و يا مي توانند در پيش بگيرند. اگرچه سرّ سوداي يار در سر همه بندگان و بلكه همه موجودات جهان هست؛ اما در اين راه، قد برافراشتن و شكار كمند معشوق گشتن و با ناز معشوق، نياز شايسته به كار بستن كار هركس نيست. سهم درخور هركس براساس لطف و عنايت خداوند، به صورت عام در چارچوب شريعت تعيين شده است، اما اگر كساني باشند كه بيشتر بخواهند، بايد شايستگي و اهليت اين افزون خواهي را داشته باشند.
كساني كه به سير و سلوك علاقه مندند از آغاز بايد بدانند كه هركسي مرد اين راه نيست. اين راه راهيست دشوار و سراپا درد و رنج. هفت خواني است كه در هر مرحله آن صدها رخش رستم را پي بريده اند:

نه هر ستاره سهيل است، اگرچه در يمن است! *** نه هر يگانه اويس است، اگرچه از قرن است!
سر شكافته بايست و شور شيرينش *** نه هركه تيشه اي آرد به دست، كوه كن است!
شميم يوسفي اش بايد ارنه عاشق را *** نه چشم روشني آرد، هر آنچه پيرهن است!
هزارها هنر از عاشقان به عرصه رسد *** كه كمترين همه جان خويش باختن است!
(منزوي)

البته كساني هستند كه اين راه را به آساني پشت سر مي گذارند. كار اينان به رياضت و سير و سلوك نيازمند نيست. اينان را جذبه معشوق به مقصد مي رساند، زيرا محبوب حق اند. اين مجذوبان و محبوبان وقتي به خود مي آيند و چشم باز مي كنند، خود را در حرم يار مي يابند و رو در روي دلدار! اما خود اين محبوبيت نيز در گرو يك استعداد و شايستگي ازلي آن عزيزان است. درست است كه برخلاف معمول در مواردي صيد از پي صياد مي دود و معشوق به سوي عاشق مي آيد، اما اين « تدلّي » يعني آن كه معشوق از عرش كبريايي ناز، بر كلبه هستي سراپا نياز عاشق فرود آيد، براي هر كسي فراهم نمي آيد.

خوشا مستي كه هشيار از حرم خيزد از آن غافل *** كه بود اندر ميان راهي و اندر راه منزل ها
(جامي)

عزيزان! ما با اين درس بحث خود را درباره اهليت و شايستگي سلوك، آغاز مي كنيم:
اهليت، عوامل، زمينه ها و نشانه هاي گوناگوني دارد. در متون عرفاني اين ها را به طور پراكنده و يا در كنار هم، اما بدون توجه به جايگاه طبيعي آن ها مورد بحث قرار داده اند. ما در اين درس ها مي كوشيم تا آن ها را با توجه به جايگاهشان مورد اشاره قرار دهيم. اكنون يكي از بنيادي ترين عوامل را در اين باره مطرح مي كنيم و سپس عوامل ديگر را به ترتيب جايگاه و درجات آن ها ذكر مي نماييم:

الف- سابقه و سرّ قدر

« آه، آه از تفاوت راه!
يك آهن است، از يك گاه
يكي نعل ستور آمد، و ديگر آينه شاه!»
(خواجه عبدالله انصاري)
خواجه عبدالله انصاري مي گويد:«همه از آخر مي ترسند و عبدالله از اول». يكي از اساسي ترين عامل و در حقيقت عامل تعيين كننده و اصلي، استعداد « عين ثابت » هر انساني است كه تا پايان كار، سرنوشت او را رقم مي زند. پيش از مرتبه ظهور كائنات در جهان خارج، همه موجودات جهان در علم ازلي خداوند به صورت اعيان و ماهيات تحقق داشتند.
اين اعيان و ماهيات از فيض « اقدس » و جلوه نخست حضرت حق بر اساس جلوه اسما و صفات الهي پديد آمدند. اين اعيان و ماهيات بنا بر عقيده همه عرفا تغييرپذير نيستند. هريك از اين ها براي خود استعداد و امكانات ويژه اي دارند. آن گاه كه با فيض مقدس و جلوه دوم در جهان خارج پديد مي آيند، وجود همه موجودات مانند وجود من، شما، آن گنجشك، آن خار يا آن گل، هرچه دارند و داشته باشند، در چارچوب همان استعداد و امكانات ازلي خودشان خواهد بود.
بنابراين فيض مقدس و جلوه هاي بعدي معشوق براساس استعدادها و امكانات ازلي عاشق خواهد بود كه با فيض اقدس و جلوه نخستين به دست آورده بود. ابن عربي در اين باره بياني دارد بدين مضمون كه: به هيچ كس از بيرون خودش چيزي نمي دهند؛ هركه هر ميوه اي بچيند، تلخ يا شيرين از درخت و ريشه خودش چيده است و تكليف «‌آخر » در « اول »‌ تعيين شده است. مولوي مي گويد: ما سرانجام در برابر تقدير ازل تسليم خواهيم شد. او در تعبيري اهل دنيا را « آخوربين» مي نامد و زاهدان را « آخربين». اما عارفان را نه در بند آخور مي داند و نه علاقه مند به آخر! ايشان نظر بر اول دارند. هركه از اول خبر داشت به آخر نظر نكرد ( فيه ما فيه ). زيرا تكليف « آخر » در « اول » تعيين شده است.

آخر اين اقرار خواهي كرد، هين *** هم ز روز اول آخر را ببين
مي تواني ديد آخر را، مكن *** چشم آخربينت را كور و كهن
هركه آخر بين تر او مسعود وار *** نبودش هر دم به ره رفتن عِثار
(مولوي، مثنوي)

اين مسئله، نگران كننده ترين مسئله اهل سلوك است. زيرا براساس اين مسئله، هيچ كس نمي داند كه ماهيت و عين ثابت او، در عالم اعيان ثابته داراي چه امكانات و استعدادهايي بوده است. در نتيجه او تا كجاها پيش خواهد رفت و چه چيزها را به دست خواهد آورد؟ معلوم نيست! و اين نگراني بزرگي است.

ساقيا! جام ميم ده كه نگارنده غيب *** نيست معلوم كه در پرده اسرار چه كرد
آن كه پر نقش زد اين دايره مينايي *** كس ندانست كه در گردش پرگار چه كرد
(حافظ)

چون راز اين پرده جز در مراحل نهايي سير و سلوك، آن هم براي خواص معلوم نمي گردد، بي خبري سالك از امكانات و استعداد خود، او را نگران آينده و سرنوشت سلوكش مي سازد.
اين كه خوشبختي و بدبختي در ازل تقسيم شده و براي هركسي راهي ديگر معين گشته است، جداً نگران كننده و دردآور است. عين القضات همداني مي گويد:
اي دوست مي ترسم و جاي ترس است! مي ترسم از « سرّ قدر»: يكي را به رفتن راه خوشبختي ناچار كرده اند و ديگري از پيمودن راه بدبختي ناگزير است! دانايان و بينايان چون در اين نكته فكر كنند، سراپا درد و حسرت مي گردند و كاري هم از دست كسي برنمي آيد.(1)

نبودي تو، كه فعلت آفريدند *** تو را از بهر كاري برگزيدند
مقدر گشته پيش از جان و از تن *** براي هر يكي كاري معين
يكي هفتصد هزاران ساله طاعت *** بجا آورد و كردش طوق لعنت!
دگر از معصيت نور و صفا ديد *** چو توبه كرد نور اصطفا ديد!
(شبستري)

مولوي اين موضوع را در ضمن يك داستان چنين بيان مي كند:
غلامي از امير خود اجازه گرفت تا به مسجد رود و نمازش را بخواند. او در مسجد درنگ كرد. امير چند بار صدايش كرد اما وي بيرون نيامد. امير با خشم فرياد زد: چرا نمي آيي؟ او پاسخ داد: نمي گذارد بيايم. امير گفت: كي نمي گذارد؟ غلام چنين پاسخ داد:

گفت آن كه بسته استت از برون *** بسته است او هم مرا از اندرون
آن كه نگذارد تو را كآئي درون *** مي نبگذارد مرا كآيم برون
ماهيان را بحر نگذارد برون *** خاكيان را بحر نگذارد درون
اصل ماهي زآب و حيوان از گل است *** حيله و تدبير، اين جا باطل است
(مولوي، مثنوي)

اي عزيز! در اين جا نكته اي است كه در متون عرفاني به آن اشاره نشده است و آن اين كه، اين مسئله؛ يعني سرنوشت ازلي در عرفان، با مسئله جبر در علم كلام فرق دارد. جبر و اختيار به حوزه شريعت مربوطند، در صورتي كه سرّ قدر و مسئله استعداد اعيان ثابته در قلمرو طريقت مطرح اند. در شريعت، خطاب عام است و گزينشي در كار نيست. اما در طريقت گزينش اصل است؛ هم در آغاز و هم در انجام كار. در شريعت، دنيا مزرعه آخرت است؛ يعني هر آنچه در اين دنيا بكاري در آخرت مي دروي. اما در طريقت آن سابقه پيشين اساس دنيا و آخرت است؛ يعني دنيا و آخرت هر موجودي براساس استعداد ازلي او سامان مي يابد. از اين جاست كه همه اهل سلوك به جاي نگراني از آخر كار، از اول كار و از « نصيبه » ازلي و « سابقه پيشين » خود نگرانند.

جام مي و خون دل هريك به كسي دادند *** در دايره قسمت اوضاع چنين باشد
در كار گلاب و گل، حكم ازلي اين بود *** كاين شاهد بازاري و آن پرده نشين باشد
آن نيست كه حافظ را رندي بشد از خاطر *** كاين سابقه پيشين تا روز پسين باشد
(حافظ)

آري! اين استعداد ازلي چنان كه گفتيم هم در آغاز سلوك اثرگذار است و هم در نتيجه سلوك. در آغاز كار توفيق عشق و سلوك را، نصيب هركسي نكرده اند! و در انجام كار نيز هر سالكي را با موهبت وصال نمي نوازند.

توفيق عشق روي تو، گنجي ست، تا كه يافت؟ *** باز اتفاق وصل تو، گويي ست، تا كه برد؟
(سعدي)

در پايان بحث سرّ قدر و سابقه ازل، يادآوري اين نكته را لازم مي دانم كه: اگرچه همه سالكان به تعبير حافظ، اين راه را به خود نمي پويند؛ بلكه همگان را مانند طوطي در پس آينه نگه داشته اند و بر زبانشان جز تلقين استاد ازل چيزي نيست. به هر حال اين سالك خار باشد يا گل، در دست چمن آرايي است كه پرورشش مي دهد. تا اين جا همان سرّ قدر است كه دردآور و نگران كننده مي باشد. اما هرگاه كه سالك به آن چمن آرا بينديشد، غرق اميد و شادماني خواهد شد. راه گل و خار هر دو سرانجام به پيشگاه اين چمن آراي ازل پايان مي پذيرد. هدف و قبله گاه همگان اوست و مي دانيم كه رحمت او برغضبش برتري دارد. پس رحمت او دست همگان را خواهد گرفت و سرانجام همه بندگان سعادت و كاميابي خواهد بود.
بنابراين، اگرچه ياد سرّ قدر غم انگيز و حزن آور است، اما نسيم لطف و رحمت معشوق و سبقت و فراخي عنايت او، اميدآفرين و شادي بخش است؛ پس نبايد از سابقه رحمت و عنايت حق نااميد شد.

مزرع سبز فلك ديدم و داس مه نو *** يادم از كشته خويش آمد و هنگام درو
گفتم اي بخت بخسبيدي و خورشيد دميد *** گفت با اين همه از سابقه نوميد مشو!
(حافظ)

آري! لطف و عنايت حق، شريعت و طريقت را يك جا پوشش مي دهد و در دنيا و آخرت، نگهبان حريم حرمت بندگان است.
اي عزيز قدم در راه بايد نهاد و به فيض و رحمت عام او، اميد بايد بست:

بيار باده كه دوشم سروش عالم غيب *** نويد داد كه عام است فيض رحمت او
(حافظ)

سخن آخر آن كه: اساس طريقت عشق و دلدادگي است و هركه عاشق باشد و دل به دلداري بدهد، هدفي جز ديدار آن معشوق دلدار نخواهد داشت و در انديشه غم و شادي و كم و افزون، نخواهد بود.

بده آن باده جاني كه چنانيم همه *** كه مي از جام و سر از پاي ندانيم همه
همه سرسبزتر از سوسن و از شاخ گليم *** روح مطلق شده و تابش جانيم همه
همه در بند هوايند و هوا بنده ماست *** كه برون رفته از اين دور زمانيم همه
هركه جان دارد، از گلشن جان بوي برد *** هركه آن دارد، دريافت كه آنيم همه
دل ما چون دل مرغ است ز انديشه برون *** كه سبك دل شده زان رطل گرانيم همه
در پس پرده ظلمات بشر ننشينيم *** زانك چون نور سحر پرده درانيم همه
(مولوي)

درنهايت براي اين كه دست كم براي عده اي راحت طلب، بهانه يأس و بي كاري فراهم نيايد، بايد گفت كه اگرچه « سرّ قدر » دردآور و نگران كننده است، اما فراگيري رحمت خداوند و گستره لطف و عنايت معشوق جايي براي يأس و نااميدي باقي نمي گذارد.
يأس و نااميدي از صفات و حالات زيان آور است. آن چه سالك را روح مي بخشد اميد و اطمينان، به رحمت گسترده معشوق ازل است. در اين درس، نكته هاي ديگري را در خصوص موضوع شايستگي مطرح مي كنيم. مسلم است كه در جهان خاكي، جاذبه هاي زيادي هستند كه مي توانند بر گوش ما خاكيان لالايي غفلت بخوانند و ما را به خواب سنگيني فرو برند. اين خواب سنگين، يك جريان غيرعادي نيست.
پيامبر گرامي اسلام (صلي الله عليه و آله) حالت عادي زندگي در جهان خاكي را خواب مي نامد و مي فرمايد:« مردم همه در خوابند، هرگاه كه بميرند بيدار خواهند شد. (2)
مولاي متقيان علي (عليه السلام) نيز در اشاره به اين مضمون مي فرمايند:« مردم كودكاني هستند كه در آغوش دنيا بزرگ مي شوند ». بنابراين بسيار طبيعي است كه انسان به دنيا دل ببندد و لذت هاي دنيا را جدي بگيرد، تا جايي كه به چيزي جز دنيا و زندگي دنيايي فكر نكند.
روشن است كه در چنين شرايطي، در پيش گرفتن طريقت رندي و آزادگي، به تعبير حافظ، گنجي است كه راه دست يافتن به آن بر همه كس آشكار نيست. خيال روي يار در سر داشتن و زبور عشق خواندن و در همه جا جلوه معشوق را ديدن، نيازمند شايستگي ويژه اي است، اما چنان كه گفتيم هرجا كه درد هست، درمان نيز هست؛ هرجا اسارت و گرفتاري هست، راه رهايي نيز وجود دارد. ما نبايد اين مشكلات را ببينيم، اما از توجه به راه چاره و درمان غفلت كنيم.
اين درست است كه تكيه بر جاي بزرگان نتوان زد به گزاف! اما اين هم درست است كه « عاشق كه شد كه يار به حالش نظر نكرد؟ » بنابراين اگرچه رهايي از قيد و بند دنيا و گسستن از دلبستگي هاي مادي، دشوار است؛ اما هزاران مشكل را با يك عشوه معشوق مي توان پشت سر گذاشت. بايد اميدوار بود، نااميدي نه درخور درگاه معشوق است و نه شايسته مقام انسان!
به هر حال، اين شايستگي در مراحل مختلف سلوك، به نسبت هر جايگاه و مقامي از ضروريات است. چنان كه در آغاز كار بدون شايستگي و اهليت به راه سلوك نمي توان رفت، در پذيرش فيض معشوق نيز همين شايستگي، شرط اصلي است. مقامات عرفاني با تكرار تقليدي و ادعاي زباني فاصله زيادي دارند. ادعاي عشق و سلوك و تكرار مطالب سالكان حقيقي، از هركسي برمي آيد و به تعبير صائب « دست بر سر زدن از هر مگسي مي آيد !» اما دست يافتن به آن مقامات و كمالات در گرو شايستگي هاي سالك است.
در اين جا به يك نكته مهم به اختصار اشاره مي كنيم و آن همان است كه مولوي مي گويد:

آب، كم جو، تشنگي آور به دست *** تا بجوشد آبت از بالا و پست
(مثنوي)

آن چه وظيفه سالك است تلاش در جهت كسب اين شايستگي هاست. اگر سالك چنان كه بايد و شايد احساس درد بكند و شوق كمال داشته باشد، عنايت معشوق نياز او را بي پاسخ نخواهد گذاشت. اين پاسخ ها با بهانه هاي مختلف، جلوه مي نمايند و دست عاشق را مي گيرند. آن جا كه عاشق سراپا نياز باشد، پاسخ نيازش را ممكن است از جاهايي به دست آورد كه هرگز به خاطرش نيامده بود، زيرا دست عنايت حق، از همه جا به سوي او دراز است.
از نكته هايي كه مي توان براي كساني كه هنوز پا در اين راه نگذاشته اند، مطرح كرد، توجه دادن آنان به نشانه هاي اين شايستگي است. منظور از نشانه هاي شايستگي آن است كه حالات و اوصاف ويژه اي در انسان ها زمينه ساز سلوك اند. يعني كساني كه اين اوصاف و حالات را داشته باشند، مي توانند در سير و سلوك كامياب گردند. آنان كه هنوز سلوك را آغاز نكرده اند، بايد نخست به داشتن اين حالات و اوصاف توجه داشته و قدر آن ها را دانسته و از آن ها بهره گيرند؛ زيرا اين ها زمينه را براي سير و سلوك فراهم مي آورند.
در دوران هاي گذشته، آيين فتوت و جوانمردي را، از زمينه هاي سير و سلوك مي دانستند. يعني كساني زمينه و آمادگي سير و سلوك داشتند، كه مدتي در قلمرو جوانمردي گام زده باشند. به همين دليل ما نيز به مواردي از نشانه ها و لوازم آمادگي و شايستگي سلوك اشاره مي كنيم:

الف- درد و دغدغه

« مرا به خردي مي گفتند: چرا دلتنگي؟ مگر جامه ات مي بايد، يا سيم؟ گفتمي: اي كاشكي، اين جامه نيز كه دارم، بستندي! مرا چه جاي خوردن و خفتن؟! تا آن خدا كه مرا هم چنين آفريد، با من سخن نگويد، بي هيچ واسطه اي ... مرا چه خفتن و خوردن؟! نه بخورم و نه بخسبم؛ تا بدانم كه چگونه آمده ام؟ و كجا مي روم؟ و عواقب من چيست؟! » ( شمس تبريزي )
اين همان درد و دغدغه اي است كه مولوي آن را به نظم درآورده است:

روزها فكر من اين است و همه شب سخنم *** كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم؟
از كجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟ *** به كجا مي روم آخر ننمايي وطنم؟
تا به تحقيق مرا منزل و ره ننمايي *** يك دم آرام نگيرم، نفسي دم نزنم!
(ديوان شمس تبريزي)

اين درد و دغدغه، همان چيزي است كه آن را در عالم سلوك، اساس امتياز و برتري انسان بر فرشتگان مي دانند. اين درد و دغدغه، نشاني از امكان توسعه وجودي انسان و توان وي بر اين توسعه مي باشد. بايد توجه داشت كه در ميان پديده هاي جهان، تنها انسان است كه مي تواند دايره تنگ هويت خود را تا بي نهايت گسترش دهد. موجودات ديگر حتي فرشتگان، در چارچوب هويت خود گرفتارند و راه رهايي ندارند. اما انسان اگرچه در ظاهر جزء كوچكي از اين جهان بزرگ است، اما مي تواند در عمل بيش از همه جهان وسعت يابد و گسترش پيدا كند. از جمادي خيز بردارد و مقام فرشتگي را هم پشت سر بگذارد. در اصطلاح عرفا انسان را « كون جامع » مي نامند، كون جامع، يعني همين كه يك چيز بتواند همه جهان گردد.
گفتني است كه از نظر عرفا، وجود انسان و باطن او، تنها روزنه رهايي و پرواز از طبيعت به ماوراي طبيعت مي باشد. فيزيك و متافيزيك در گستره نامتناهي وجود انسان به يكديگر ارتباط مي يابند. در وجود انسان، ماده به معنا، جسم به روح و يك موجود معين، به كل جهان تبديل مي گردد. به تعبير ديگر وجود انسان نردباني است كه ماده بي جان را، تا آستان جانان بالا مي برد. انسان قبله همه موجودات جهان است و تنها قبله انسان نيز جمال حضرت حق است و بس! خداوند در تعبير قرآني، اين مقام را با سجده فرشتگان به انسان، نشان داده و در زبان عرفاني نيز، اين نكته با تعبيرات گوناگون بيان شده است.
اي عزيز! حاصل سخن آن است كه تو مقصد و مقصود جهان و يگانه روزنه رهايي كائنات هستي! پس چرا از خود و جايگاه خود و توان و امكانات خود غافل مي ماني؟ با اين همه امكانات، اگر درد و دغدغه رشد و حركت نداشته باشي، جاي دريغ خواهد بود! براي انسان سكون و جمود ننگ است! انسان بايد با درد و دغدغه همراه باشد، لحظه اي فريب نخورد و ثانيه اي غفلت نكند. او به هر جا كه برسد باز بايد گامي به جلو بردارد، زيرا او هميشه مي تواند از جايي كه هست بالاتر رود.

ب- صفا و يكرنگي


به قمارخانه رفتم، همه پاكباز ديدم *** چو به صومعه رسيدم، همه زاهد ريايي
(عراقي)


صفا و يكرنگي از نظر مشايخ عرفان، بزرگ ترين نشانه آمادگي يك شخص، براي سلوك است، چنان كه ريا و نيرنگ در هر شرايطي نشان روشن پاي بند بودن انسان به زندگي مادي است. انسان اگر خود را چنان كه هست، بنمايد، نشان آن است كه قيد و بند خودي و خودخواهي در پيرامون وجود او چندان محكم نيستند. چنين كساني اگر تربيت شوند به آساني از اين قيد و بندها رها مي گردند. اما آن كه در تمام رفتار و گفتار خود حساب شده عمل مي كند و خود را چنان مي نمايد كه مورد پسند ديگران قرار گيرد، چنان در قيد و بند حيات حيواني و هويت خاكي اسير است كه به اين سادگي از تاري كه به دور خود تنيده امكان رهايي نخواهد داشت.
اگر در زبان عرفا از رندان، باده نوشان، قماربازان و همانند آنان تجليل مي شود، اما زهد و عبادت نكوهش مي گردد، هرگز به اين معنا نيست كه آن كارها؛ يعني رندي و باده نوشي خوب اند و اين كارها ناپسند. بلكه منظور آن است كه افرادي كه رند و بدنام اند، در مواردي از صفا و صداقتي برخوردارند كه برخي از عالمان و عابدان رياكار، بويي از آن صفا و صداقت نبرده اند. هدف عرفان در نهايت چيزي جز فاني شدن از خودي و خودخواهي نيست. به همين دليل از همان آغاز، كساني شايستگي اين راه را دارند كه با خودي و خودخواهي، بيش از ديگران فاصله داشته باشند. براي اين كه خودي و خودخواهي بزرگ ترين مانع سير و سلوك است:

آن نفسي كه با خودي، خود تو شكار پشه اي *** وان نفسي كه بي خودي، پيل شكار آيدت
آن نفسي كه با خودي، بسته ابر غصه اي *** وان نفسي كه بي خودي، مه به كنار آيدت
آن نفسي كه با خودي، يار كناره مي كند *** وان نفسي كه بي خودي، باده يار آيدت
(مولوي، ديوان)

با توجه به آنچه گفتيم، كساني كه در درون خود درد و دغدغه اي دارند و در رفتار و گفتار خود صفا و صداقتي دارند، آن را بشارت و اشارتي بدانند از شايستگي براي سير و سلوك. و اگر احساس مي كنند كه از جهت صفا و يكرنگي، ضعفي دارند؛ يا به گونه اي گرفتار خودخواهي اند؛ و يا احساس درد و دغدغه رشد و تكامل روحي ندارند، در تقويت اين صفات بكوشند. در اين باره از كساني كه داراي آن اوصافند، كمك بگيرند و از معاشرت و همدمي با اهل دل بيشتر بهره بگيرند. تا مي توانند از گرفتاران جاه و مال فاصله گرفته و با زنده دلان بنشينند:

سيل چون آمد به دريا بحر گشت *** دانه چون آمد به مزرع گشت كشت
چون تعلق يافت نان با بوالعشر *** نان مرده زنده گشت و با خبر
موم و هيزم چون فداي نار شد *** ذات ظلماني او انوار شد
سنگ سرمه چونكه شد در ديدگان *** سنگ بينايي شد آن جا ديده بان
اي خنك آن مرده كز خود رسته شد *** در وجود زنده پيوسته شد
واي آن زنده كه با مرده نشست *** مرده گشت و زندگي از وي بجست
(مولوي،مثنوي)

ناگفته نماند كه ميل انسان به مردان خدا خود نشان شايستگي است؛ زيرا اين جنسيت و هماهنگي دروني است كه افراد را با هم دوست و همنشين مي گرداند:

هركس به جنس خويش درآميخت اي نگار *** هركس به لايق گهر خود گرفت يار
چون جنس همدگر بگرفتند جنس جنس *** هر جنس جنس گوهر خود كرد اختيار
با غير جنس اگر بنشيند بود نفاق *** مانند آب و روغن و مانند قير و قار
تا چون به جنس خويش رود از خلاف جنس *** زين سوي تشنه تر شده باشد بدان كنار
هركه از تو مي گريزد با ديگري خوش است *** وانك از تو مي رمد به كسي دارد او قرار
وانكو ترش نشست به پيش تو همچو ابر *** خندان دل است پيش دگر كس چو نوبهار
چون شاخ يك درخت شدي زان دگر بُبر *** جوياي وصل اين شده اي دست از آن بدار
(مولوي، ديوان)

در بهاران كي شود سرسبز، سنگ *** خاك شو، تا گل برويد رنگ رنگ
سال ها تو سنگ بودي، دل خراش *** آزمون را، يك زماني خاك باش!
(مولوي، مثنوي)

سخن از نشانه هاي شايستگي است. نشانه هايي كه داشتن آن ها مي تواند انسان را از استعداد و آمادگي هاي خود، براي سلوك آگاه سازد. سر قدر بيشتر از آن جهت دردآور است كه جز عده معدودي، آن هم در آخرين مراحل سلوك، از آن باخبر نمي گردند. اما در اين جا مي خواهم بگويم كه همه سالكان به هر مقامي كه برسند يقين مي كنند كه اين درجه از كمال در حوزه استعداد « عين ثابت » او و « سرّ قدر » مقرر بوده است، يعني سرّ قدر را از نتيجه و آثار آن مي توان شناخت. بنابراين در مرحله آغازين سلوك و حتي پيش از تصميم به انجام آن، هركسي مي تواند به وسيله نشانه هاي ويژه اي كه در شخصيت و زندگي روزمره خود دارد، به سابقه و استعداد از پيش تعيين شده خود، پي ببرد و اين يك جريان عادي و منطقي است. شايد يك متهم، از چند و چون پرونده اش، آگاهي دقيق نداشته باشد، اما وقتي كه نتيجه داوري را به او اعلام كنند، از روي نتيجه داوري، مي تواند به چند و چون پرونده اش پي ببرد.
در اين جا، فخرالدين عراقي، نكته جالبي دارد. او مي گويد: هر صفتي كه عاشق به آن متصف باشد، در اصل، صفت معشوق است كه در عاشق جلوه گر شده است. بنابراين، طلب و جست و جو و درد و دغدغه عاشق، نشان محبت و طلب و جست و جوي معشوق است، نسبت به او.(3)

دلبران بر بيدلان فتنه به جان *** جمله معشوقان شكار عاشقان
هركه عاشق ديديش معشوق دان *** كو به نسبت هست هم اين و هم آن
تشنگان گر آب جويند از جهان *** آب هم جويد به عالم تشنگان
(مولوي، مثنوي)

آري در قرآن كريم هم، نخست، عشق و محبت خداوند به بندگان آمده است، سپس عشق بندگان به او:« يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ »(4) بنابراين، آگاه باش كه جنبش دل و درونت به بوي معشوق، نشان لطف و عنايت معشوق است نسبت به تو:

هيچ عاشق خود نباشد وصل جو *** كه نه معشوقش بود جوياي او
ليك عشق عاشقان تن زه كند *** عشق معشوقان خوش و فربه كند
چون در اين دل برق مهر دوست جست *** اندر آن دل دوستي ميدانكه هست
در دل تو مهر حق چون شد دو تو *** هست حق را بيگماني مهر تو
هيچ بانگ كف زدن آيد به در *** از يكي دست تو بيدست دگر
تشنه مي نالد كه كو آب گوار *** آب هم نالد كه كو آن آبخوار
(مولوي، مثنوي)

به همين دليل به ذكر برخي از نشانه هاي شايستگي انسان براي سير و سلوك پرداختيم كه يكي از آن ها درد و دغدغه و ديگري صفا و يكرنگي بود. كسي كه در درون خود، درد و دغدغه اي احساس كند و در روح و زندگي خود، صفا و صميميتي در يابد، بايد آگاه باشد كه اين ها نشانه شايستگي وي براي آغاز سير و سلوك اند.
اي عزيز! اگر در زندگي ات لحظه هايي پيش مي آيد كه در اندوه ناشناخته اي فرو مي روي، گويي كه چيزي گم كرده اي! اگر در زندگي ات لحظه هايي داري كه در آن ها خود را زلال و رها مي يابي، انگار كه سراپا آينه اي، روشن نوراني! قدر اين لحظه ها را بدان كه هم اين ها پيام هاي معشوقند و نشان شايستگي تو مي باشند. به عبارت ديگر اين شايستگي توست كه تو را با اين گونه ايما و اشاره هاي معشوق و جهان درون آشنا مي سازد. قدر اين لحظه ها را بدان و از اين پيام ها بهره برداري كن. اين پيام ها را مي توان « نسيم » رحمت ناميد، چنان كه: در حديث آمده است كه در لحظات زندگي شما نسيم هاي رحمت و عنايت معشوق بر شما مي وزند. زنهار كه از اين نسيم ها بهره گيريد و نسبت به آن ها بي اعتنا نباشيد:

گفت پيغمبر كه نفحت هاي حق *** اندر اين ايام مي آرد سبق
گوش هُش داريد اين اوقات را *** در رباييد اين چنين نفحات را
نفح ها آمد شما را ديد و رفت *** هركه را مي خواست جان بخشيد و رفت
نفحه ديگر رسيد آگاه باش *** تا از اين هم در نماني خواجه تاش
(مولوي، مثنوي)

مولوي اين نسيم ها را به مهماناني تشبيه مي كند كه از عالم غيب وارد خانه دل من و شما مي شوند. او تأكيد مي كند كه به آنان بي اعتنا نباشيم و آنان را به سادگي از دست ندهيم. اگرچه اين مهمان هاي غيبي در ظاهر به صورت غم و اندوه باشند:

هر زمان فكري چون مهمان عزيز *** آيد اندر سينه چون جان عزيز
فكر در سينه درآيد نو به نو *** خند خندان پيش او تو باز رو
ابر گرچه هست ظاهر رو ترش *** گلشن آرنده است ابر و شوره كش
بو كه آن گوهر به دست او بود *** جهد كن تا از تو راضي او شود
آن ضمير رو ترش را پاس دار *** آن ترش را چون شكر شيرين شمار
فكرت غم را مثال ابر دان *** با ترش تو رو ترش كم كن بدان
(مثنوي،مولوي)

از اين درد و دغدغه و صفا و يكرنگي كه بگذريم، نوبت به نشانه هاي ديگري مي رسد كه كمي به آن ها نيز مي پردازيم:

تسليم و فروتني

يكي از ضروريات عالم سلوك، تسليم است. چيزي كه در عالم سلوك به كار نمي آيد، كبر و غرور است. عالم درويشي؛ عالم خاكساري و بي ادعايي است:

در كوي عشق شوكت شاهي نمي خرند *** اقرار بندگي كن و اظهار چاكري
(حافظ)

نظامي نيز در اين باره، از زبان شيرين به خسرو چنين مي سرايد:

هنوزت در سر از شاهي، غرور است *** دريغا كاين غرور از عشق دور است
تو از عشق من و من بي نيازي *** ترا شاهي رسد، يا عشق بازي
درين گرمي كه باد سرد بايد *** دل آسانست، با دل درد بايد
نياز آرد كسي كو عشق باز است *** كه عشق از بي نيازان، بي نياز است
نسازد عاشقي، با سرفرازي *** كه بازي برنتابد، عشق بازي!
(نظامي، خسرو و شيرين)

در عالم سلوك، آن چه عاشق را مدام پيش مي راند، نياز است. به تعبير حافظ، كيمياي مراد سالكان، خاك كوي نياز است. آن كه عزم درويشي دارد بايد در دل و درون خود با نوعي نياز آشنا باشد. جلوه نياز دروني انسان در برون و ظاهر وي، حالتي از خاكساري و فروتني را ايجاد مي كند كه آن را چنان كه بايد توصيف نتوان كرد.
بزرگ ترين و باشكوه ترين نام سالكان واصل و كامياب، « عبد » و بنده است. اين عبوديت و اين مقام باشكوه بندگي، آسان به دست نمي آيد. نشان شايستگي افراد براي تلاش در جهت دست يافتن به مقام بندگي، آن است كه در زندگي عادي و روزمره شان خاكي و فروتن باشند، نه مغرور و خودخواه.
پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) براي آن كه سرمشق پيروانش باشد، تا زنده بود همانند بردگان مي نشست و همانند آنان غذا مي خورد و در همه لحظات زندگي اش از كوچك ترين رفتاري كه بوي غرور و خودخواهي بدهد پرهيز مي كرد.
او در جايي كه آخرين سنگر دشمنان ( مكه ) را فتح مي كرد، چنان فروتن و افتاده بود كه شكوه آن افتادگي و فروتني به سادگي براي ديگران قابل درك نيست. فاتحان وقتي كه پايتخت دشمن را فتح مي كنند، با هيبت و هيمنه ويژه اي وارد شهر مي گردند! با دبدبه و كبكبه اي خيره كننده و با تهديد و ارعاب بي حد و مرز. نخستين جايي كه نشانه مي روند، خانه و زندگي دشمن شكست خورده خويش و مركز قدرت و حاكميت اوست.
اما محمد (صلي الله عليه و آله) در كنار مكه، چادر ارزان قيمتي مي زند و چشمي به خانه اين و آن ندارد. وي با امكانات بسيار محدود، به زندگي برده وار خود ادامه مي دهد. با كاسه ي خميرآلودي كه آب كافي براي شستن آن ندارد، به سر خود آب مي ريزد و به پرستش خدا آماده مي گردد.
برخلاف فاتحان كه به پايتخت دشمن شكست خورده شان، با گردني برافراشته و چهره اي شادمان، غرق در غرور و تجمل وارد مي شوند، محمد (صلي الله عليه و آله) وقتي كه به مكه وارد مي شد همانند افراد عادي سوار بر شتر بود. او با خشوع تمام و فروتني كامل، ذكر خدا را بر لب داشت و راست نمي ايستاد. آن قدر خم مي شد كه ريش او به جل شترش ماليده مي شد!
اي عزيز! پيش از هرگونه اقدام به سلوك، بر آن كوش تا زندگي محمد (صلي الله عليه و آله) را سرمشق خود قرار دهي و از آن معلم بزرگ، درس فروتني و تسليم بياموزي. خاكساري و تسليم، در وجود هركسي كه باشد نشانه بزرگي است از اين كه او مي تواند در آينده، در مسير بندگي گام بردارد. اگر صادقانه و با نيت پاك، زندگي آن پيامبر عزيز را از نظر بگذرانيم، خواه و ناخواه، به روح و جانمان صفا و تسليم مي آموزد. در عالم سلوك بايد هرگونه چاره انديشي و خودخواهي را كنار نهاده، با صداقت كامل تسليم گشت.

حيلت رها كن عاشقا، ديوانه شو، ديوانه شو *** واندر دل آتش درآ، پروانه شو، پروانه شو
هم خويش را بيگانه كن، هم خانه را ويران كن *** وانگه بيا، با عاشقان هم خانه شو، هم خانه شو
رو، سينه را چون سينه ها هفت آب شو از كينه ها *** وانگه شراب عشق را پيمانه شو، پيمانه شو
بايد كه جمله جان شوي تا لايق جانان شوي *** گر سوي مستان مي روي، مستانه شو، مستانه شو
(مولوي، ديوان)

اين بحث را با يادآوري دو نكته به پايان مي بريم:
نكته اول اين كه: چونان كه بارها گفته ايم، سر رشته در اين راه در دست معشوق است به همين جهت بي لطف و عنايت او كاري از پيش نمي رود. براي جلب و جذب لطف و عنايت معشوق نيز، چنان كه آزموده اند، تسليم و خاكساري نقش بزرگي دارد.

قفل زفت است و گشاينده خدا *** دست در تسليم زن و اندر رضا
چون فراموشت شود تدبير خويش *** يابي آن بخت جوان از پير خويش
چون فراموش خودي، يادت كنند *** بنده گشتي آن گه آزادت كنند
گر تو خواهي حرّي و دل زندگي *** بندگي كن، بندگي كن، بندگي
(مولوي، مثنوي)

پس بنابراين تسليم و رضا در درون انسان، ولو در حدّ جلوه هاي ضعيف و ناپايدار آن، بايد به عنوان پيام معشوق، يا مهمان غيبي و يا نسيم رحمت حق، مورد توجه و بهره برداري قرار گيرد.
نكته دوم اين كه، دوستم از استادش كه خدايش مورد عنايت خاص قرار دهد، نقل مي كند كه مي گفت:« كساني كه در مقامات بسيار ابتدايي سلوك اند، با اين كه در عالم سلوك به جايي نرسيده و مقامي ندارند، باز هم از افراد صاحب نام و برجسته در قلمرو علوم ظاهري برتر و بالاتراند.»
آري، با توجه به ارتباط نشانه هاي شايستگي، به « عين ثابت » هر انساني، اصحاب درد و دغدغه و دارندگان حالت صفا و تسليم را كه شايستگي گام برداشتن در طريقت و سلوك را دارند، بايد از نظر ذات و طينت و نهادشان، هزاران درجه بالاتر از كساني دانست كه گرچه فضايلي دارند، اما از اين شايستگي بي بهره اند! چنان كه گذشت، عشق و طلب انسان ها، نشان طلب و محبت حق است نسبت به آنان، و چه فخري بالاتر از اين كه تو را معشوق بطلبد و بخواهد:

به ولاي تو! كه گر بنده خويشم خواني *** از سر خواجگي كون و مكان برخيزم
(حافظ)

آري آن كه نظرش، خاك را كيميا مي كند، اگر گوشه چشمي به انسان داشته باشد، او را از همه چيز و همه كس بي نياز خواهد كرد. آنان كه احساس مي كنند موردنظر معشوقند حق دارند كه به دنيا و آخرت سر فرو نياورند:

ما به سليمان خوشيم، ديو و پري گو مباش! *** حسن تو از حد گذشت، شيوه گري گو مباش!
عشق كدام آتش است، كو همه را دلكش است؟ چاكري او خوش است، ملك و سري گو مباش!
بر كن از كار تو، دست به يك بار تو *** خشك لبم دار تو، هيچ تري گو مباش
جان من از جان عشق، شد همگي كان عشق *** همره مردان عشق، ماده نري گو مباش
سايه تو پيش و پس، جان مرا دسترس *** سايه آن نخل بس، باروري گو مباش
(مولوي، ديوان)

پي‌نوشت‌ها:

1.نامه ها، ص 249.
2.كافي،ج2، ص 240.
3.لمعات، لمعه 24.
4.مائده، آيه 54.

منبع مقاله :
يثربي، سيديحيي، (1392)، عرفان عملي، قم، مؤسسه بوستان كتاب، چاپ سوم