مأموریت مردان ابا صالح (علیه السّلام )
نويسنده:ماهنامه دیدار آشنا
منبع:صديقه مهاجر
منبع:صديقه مهاجر
به منزل سرهنگ رسیدیم . از ماشین پیاده شدیم و راننده پس از ادای احترام نظامی پشت فرمان نشست و به سرعت از ما دور شد. سرهنگ کسی نبود که فریاد صدها مظلوم بی پناهی چون من را در گلو خفه نکند ؛آن هم وقتی که مرا خائن می دانست .
یا به هنگام کشتن آدمی دستش بلرزد یا رنگ ببازد . پس باید ماجرایی پشت پرده باشد. در حالی که به دنبال او از پله ها بالا می رفتم ،به اتفاق ِ صبح فکر می کردم . سرهنگ آمده بود در مغازه ومثل هر روز شیر می خواست . به ظرف نگاه کردم . اما نیم لیوان شیر بیشتر نمانده بود . می دانستم هیچ عذری ر ا نمی پذیرد و تصمیم شدیدی درباره ی من خواهد گرفت . لاجرم ته مانده ی شیر را درلیوان ریختم و مقداری آب داغ به آن افزودم تا لیوان پر شود . وقتی که راننده لیوان شیر را از من گرفت و به سرهنگ داد او هنوز جرعه ای از آن ننوشیده بود که فریاد زد . خائن !خائن! و درحالی که اسلحه را به طرف من نشانه رفته بود از ماشین پیاده شد .
وارد اتاق شدیم . او از من خواست بنشینم . رنگ به رخسار سرهنگ نمانده بود . سربازی که نقش گماشته ی شخصی افسران عالی رتبه را داشت خواست پزشک بهداری مرکز فرماندهی را تلفنی برای معاینه او احضار کند ، اما سرهنگ اجازه نداد وآمرانه از او خواست تا ما را تنها بگذارد . بااینکه سرهنگ کم کم حالت طبیعی به خود می گرفت ، ولی از هراسی که دراعماق وجودش رخنه کرده بود کاسته نمی شد . این را می توانستم از نگاه های بی قرار و وحشت زده اش به راحتی بخوانم .تصمیم گرفتم سکوت را بشکنم تا به راز تغییر حال ناگهانی او پی ببرم ! این عمل من در مواقع عادی یک گناه نا بخشودنی بود و کیفر سختی داشت ، چون کسی جرأت نمی کرد از یک افسر روسی سؤالی بکند ، چه برسد به سرهنگی مقتدر و سالخورده که رفتار خشونت آمیز و هراس انگیز او همه را به وحشت انداخته بود !
از اوپرسیدم : برای چه از من خواستید همراهی تان کنم ؟
نگاه بی رمق خود را به من دوخت و پس از مکثی گفت : وقتی لوله ی اسلحه را روی شقیقه ات گذاشتم تو بی اختیار فریاد کشیدی و از کسی کمک خواستی ، می خواهم بدانم او کیست و چه نسبتی با تو دارد ؟ گفتم : من به امام زمان پناه بردم و از او استمداد کردم .
گفت : نه ! اسمی که صدا کردی این نبود . تو از کس دیگری کمک طلبیدی ! چرا از گفتن حقیقت طفره می روی ؟
گفتم : نه ! او اسامی مختلفی دارد . اباصالح المهدی ، ولی عصر ، امام زمان و...
سرهنگی با کنجکاوی پرسید : او را از کی می شناسی ؟ از چه زمانی با او آشنا شدی ؟
درحالی که می خندیدم ، گفتم : من از وقتی که خودم را شناختم . کیست که او را نشناسد ! سرهنگ که از تعجب دهانش باز مانده بود گفت :
من که از حرفهای تو سر در نمی آورم ، بالاخره به من می گویی که او کیست یا نه ؟
گفتم : ما مسلمانیم وشیعه و به دوازده امام معصوم اعتقاد داریم که جانشینان برحق پیامبر ما هستند . آخرین آنان همان امام بزرگواری است که من از او استمداد کردم.
بی درنگ پرسید : مگر او درهمین نزدیکی هاست ؟ باید به من بگویی محل اقامت او کجاست ! گفتم :او در همه جاحضور دارد والان هم تمام حرف های من و شما را می شنود . رنگ از رویش پرید . اطراف را نگاه کرد و هنگامی که مطمئن شد غیر از من و او کس دیگری در آنجا نیست با تعجب پرسید :
من که کسی را در اینجا نمی بینم !
گفتم : ولی من حضور معنوی او را در اینجا با تمام وجودم احساس می کنم . تردیدی ندارم که شما دارید چیزی را از من پنهان می کنید ! این طور نیست ؟ حالا نوبت شماست که بگویید :صاحب این اسم را از کی می شناسید و از چه زمانی با او آشنا
شده اید ؟
سرهنگ سالخورده گفت : من تا به حال او را ندیده ام ، ولی ضرب شست او را چشیده ام . او دارای نیروی فوق العاده مرموزی است و قدرت آن را دارد که اساس تمام معادله ها را به هم بریزد . من سال هاست که با تمام وجود او را باور کرده ام و شکی ندارم که او در همه جا حضور دارد . بی آنکه ردپایی از خود به جای بگذارد . با آنکه او را ندیده ام و هیچ شناختی از او ندارم ولی قادر نیستم ونمی توانم انکارش کنم و آخر چیزی را که به چشم دیده ام و از نزدیک لمس کرده ام چگونه انکار کنم ؟
چیزی به پایان عمر من نمانده است و نمی خواهم رازی را که در سینه دارم با خود به گور ببرم .ولی نمی دانم آیا می توانم به تو اعتما د کنم یا نه ؟ باید به من قول بدهی که تا زنده ام خاطره ای را که برایت تعریف میکنم برای کسی بازگو نکنی ، چون برای سازمان اطلاعاتی روسیه یک خبر فوق سری است .نمی دانم چرا امروز می خواهم این را به تو بگویم ، اما هنوز سؤال دیگری مانده است : تو که یک آدم مذهبی هستی ، چرا امروز مرتکب خلاف شدی ؟ مگر با افزودن آب به شیر چه مبلغی عاید تو می شود که این کار را کردی ؟ گفتم : اشتباه می کنید! افزودن آب به شیر به خاطر کسب درآمد نبود ، بلکه از تو بیمناک بودم که تمام شدن شیر را به حساب بی اعتنایی من بگذاری و عذرم را نپذیری و مرا از هستی ساقط کنی !
سرهنگ برخاست و پس از فشردن دست من به خاطر رفتار خشونت آمیز خود معذرت خواهی کرد .من هم ضمن تشکر از او ، قول دادم تا زمانی که درقید حیات باشد راز او را در سینه نگه دارم .
سرهنگ که دیگر مانند یک دوست صمیمی با من سخن می گفت ، تعریف کرد : در سال1927 میلادی ،یعنی سه سال پس از مرگ ولادیمیر ایلیچ اولیانوف معروف به لنین بنیانگذار و رهبر حزب کمونیسم من با درجه ی سرگردی در نیروی دریایی شوروی خدمت می کردم . روزی از روزها استالین نقشه ی فوق العاده سری حمله به مناطق شمالی ایران را با فر ماندهان عالی رتبه ی ارتش درمیان گذاشت و به آنان مأموریت داد ظرف 24 ساعت جدول زمان بندی شده ی حمله را تدوین کنند . این جدول پس از تهیه به صورت کاملاً سری به دیگر فرماندهان نظامی در رده های مختلف ابلاغ شد .
در این حمله من معاون عملیاتی اسکادران نیروی دریایی بودم و به مقصد یکی ازبنادر شمالی ایران حرکت کردم . قرار بود در یک کیلومتری آن جا لنگر بیندازیم ومنتظر دستور بمانم .
هنگامی که به پنج کیلومتری سواحل ایران رسیدیم دیده بان کشتی جنگی ما اطلاع داد که چیزی بر روی آب به سرعت درحرکت است و فاصله خود را هر لحظه با ما کمتر می کند! با دوربین به نقطه ای که او نشان داده بود خیره شدم ،چیزی دایره شکل و مدور که شباهتی به قایق های معمولی نداشت با سرعت سرسام آوری به طرف ما در حرکت بود و چند دقیقه نگذشته بود که به فاصله ی پنجاه متری ما رسید . دستور دادم به تدریج از سرعت کشتی بکاهند . سه نفر بیشتر در داخل آن نبودند و تنها چیزی که در وهله اول نظر مرا به خود جلب کرد پرچم سبز رنگی بود با میله ای نه چندان بلند که چیزی روی آن نوشته شده بود ! یکی از آن سه نفر که جوان نیرومند و بلند بالایی بود ایستاد و باصدایی بلند ورسا کلمه ای را بر زبان راند و متعاقب آن نه تنها تمامی موتورهای کشتی ، بلکه سیستم های ارتباطی و مخابراتی ما از کار افتاد ! وکشتی مجهز جنگی ما به پاره آهنی تبدیل شد که به روی آب شناور بود .
من که کاملاً غافلگیر شده بودم از مترجمی که همراه من بود خواستم تا بپرسد از کجا آمده اند و چرا مانع رفتن ما شده اند ؟
مترجم بعد از گفت وگو با او به من گفت :می پرسد مگر اینجا مرز آبی ایران نیست .شما اینجا چکار می کنید ؟ من پاسخ دادم من معذورم و طبق دستور مأموریتی دارم که باید انجام بدهم .
آن جوان با لحنی عتاب آلود به مترجم من گفت : به این آقا بگو اگر او مأموریت دارد تا به خاک ایران تجاوز کند ما هم از طرف اباصالح المهدی مأموریت داریم در برابر او بایستیم و از تجاوز ارتش روسیه به ایران جلوگیری کنیم .
ایران یک کشور شیعی است و تحت حمایت ما قرار دارد . در زمان لنین هم ارتش روسیه دو بار قصد تصر ف ایران را داشت که ما به او اجازه ندادیم .
ما برای لحظاتی به شما اجازه ی تماس را با ستاد فرماندهی تان می دهیم تا آنچه را به چشم دیده اید گزارش کنید . شاید استالین هنوز خاطره ی آن دوتجاوز بی ثمر را به یاد داشته باشد . من هم بلافاصله وضعیت را گزارش کردم و حدود نیم ساعت بعد به دستور استالین ، فرمان توقف عملیات داده شد و من امروز وقتی دیدم شما اسم « اباصالح المهدی » را بر زبان آوردی این خاطره در ذهنم تداعی شد و دیگر نتوانستم شلیک کنم .
یا به هنگام کشتن آدمی دستش بلرزد یا رنگ ببازد . پس باید ماجرایی پشت پرده باشد. در حالی که به دنبال او از پله ها بالا می رفتم ،به اتفاق ِ صبح فکر می کردم . سرهنگ آمده بود در مغازه ومثل هر روز شیر می خواست . به ظرف نگاه کردم . اما نیم لیوان شیر بیشتر نمانده بود . می دانستم هیچ عذری ر ا نمی پذیرد و تصمیم شدیدی درباره ی من خواهد گرفت . لاجرم ته مانده ی شیر را درلیوان ریختم و مقداری آب داغ به آن افزودم تا لیوان پر شود . وقتی که راننده لیوان شیر را از من گرفت و به سرهنگ داد او هنوز جرعه ای از آن ننوشیده بود که فریاد زد . خائن !خائن! و درحالی که اسلحه را به طرف من نشانه رفته بود از ماشین پیاده شد .
وارد اتاق شدیم . او از من خواست بنشینم . رنگ به رخسار سرهنگ نمانده بود . سربازی که نقش گماشته ی شخصی افسران عالی رتبه را داشت خواست پزشک بهداری مرکز فرماندهی را تلفنی برای معاینه او احضار کند ، اما سرهنگ اجازه نداد وآمرانه از او خواست تا ما را تنها بگذارد . بااینکه سرهنگ کم کم حالت طبیعی به خود می گرفت ، ولی از هراسی که دراعماق وجودش رخنه کرده بود کاسته نمی شد . این را می توانستم از نگاه های بی قرار و وحشت زده اش به راحتی بخوانم .تصمیم گرفتم سکوت را بشکنم تا به راز تغییر حال ناگهانی او پی ببرم ! این عمل من در مواقع عادی یک گناه نا بخشودنی بود و کیفر سختی داشت ، چون کسی جرأت نمی کرد از یک افسر روسی سؤالی بکند ، چه برسد به سرهنگی مقتدر و سالخورده که رفتار خشونت آمیز و هراس انگیز او همه را به وحشت انداخته بود !
از اوپرسیدم : برای چه از من خواستید همراهی تان کنم ؟
نگاه بی رمق خود را به من دوخت و پس از مکثی گفت : وقتی لوله ی اسلحه را روی شقیقه ات گذاشتم تو بی اختیار فریاد کشیدی و از کسی کمک خواستی ، می خواهم بدانم او کیست و چه نسبتی با تو دارد ؟ گفتم : من به امام زمان پناه بردم و از او استمداد کردم .
گفت : نه ! اسمی که صدا کردی این نبود . تو از کس دیگری کمک طلبیدی ! چرا از گفتن حقیقت طفره می روی ؟
گفتم : نه ! او اسامی مختلفی دارد . اباصالح المهدی ، ولی عصر ، امام زمان و...
سرهنگی با کنجکاوی پرسید : او را از کی می شناسی ؟ از چه زمانی با او آشنا شدی ؟
درحالی که می خندیدم ، گفتم : من از وقتی که خودم را شناختم . کیست که او را نشناسد ! سرهنگ که از تعجب دهانش باز مانده بود گفت :
من که از حرفهای تو سر در نمی آورم ، بالاخره به من می گویی که او کیست یا نه ؟
گفتم : ما مسلمانیم وشیعه و به دوازده امام معصوم اعتقاد داریم که جانشینان برحق پیامبر ما هستند . آخرین آنان همان امام بزرگواری است که من از او استمداد کردم.
بی درنگ پرسید : مگر او درهمین نزدیکی هاست ؟ باید به من بگویی محل اقامت او کجاست ! گفتم :او در همه جاحضور دارد والان هم تمام حرف های من و شما را می شنود . رنگ از رویش پرید . اطراف را نگاه کرد و هنگامی که مطمئن شد غیر از من و او کس دیگری در آنجا نیست با تعجب پرسید :
من که کسی را در اینجا نمی بینم !
گفتم : ولی من حضور معنوی او را در اینجا با تمام وجودم احساس می کنم . تردیدی ندارم که شما دارید چیزی را از من پنهان می کنید ! این طور نیست ؟ حالا نوبت شماست که بگویید :صاحب این اسم را از کی می شناسید و از چه زمانی با او آشنا
شده اید ؟
سرهنگ سالخورده گفت : من تا به حال او را ندیده ام ، ولی ضرب شست او را چشیده ام . او دارای نیروی فوق العاده مرموزی است و قدرت آن را دارد که اساس تمام معادله ها را به هم بریزد . من سال هاست که با تمام وجود او را باور کرده ام و شکی ندارم که او در همه جا حضور دارد . بی آنکه ردپایی از خود به جای بگذارد . با آنکه او را ندیده ام و هیچ شناختی از او ندارم ولی قادر نیستم ونمی توانم انکارش کنم و آخر چیزی را که به چشم دیده ام و از نزدیک لمس کرده ام چگونه انکار کنم ؟
چیزی به پایان عمر من نمانده است و نمی خواهم رازی را که در سینه دارم با خود به گور ببرم .ولی نمی دانم آیا می توانم به تو اعتما د کنم یا نه ؟ باید به من قول بدهی که تا زنده ام خاطره ای را که برایت تعریف میکنم برای کسی بازگو نکنی ، چون برای سازمان اطلاعاتی روسیه یک خبر فوق سری است .نمی دانم چرا امروز می خواهم این را به تو بگویم ، اما هنوز سؤال دیگری مانده است : تو که یک آدم مذهبی هستی ، چرا امروز مرتکب خلاف شدی ؟ مگر با افزودن آب به شیر چه مبلغی عاید تو می شود که این کار را کردی ؟ گفتم : اشتباه می کنید! افزودن آب به شیر به خاطر کسب درآمد نبود ، بلکه از تو بیمناک بودم که تمام شدن شیر را به حساب بی اعتنایی من بگذاری و عذرم را نپذیری و مرا از هستی ساقط کنی !
سرهنگ برخاست و پس از فشردن دست من به خاطر رفتار خشونت آمیز خود معذرت خواهی کرد .من هم ضمن تشکر از او ، قول دادم تا زمانی که درقید حیات باشد راز او را در سینه نگه دارم .
سرهنگ که دیگر مانند یک دوست صمیمی با من سخن می گفت ، تعریف کرد : در سال1927 میلادی ،یعنی سه سال پس از مرگ ولادیمیر ایلیچ اولیانوف معروف به لنین بنیانگذار و رهبر حزب کمونیسم من با درجه ی سرگردی در نیروی دریایی شوروی خدمت می کردم . روزی از روزها استالین نقشه ی فوق العاده سری حمله به مناطق شمالی ایران را با فر ماندهان عالی رتبه ی ارتش درمیان گذاشت و به آنان مأموریت داد ظرف 24 ساعت جدول زمان بندی شده ی حمله را تدوین کنند . این جدول پس از تهیه به صورت کاملاً سری به دیگر فرماندهان نظامی در رده های مختلف ابلاغ شد .
در این حمله من معاون عملیاتی اسکادران نیروی دریایی بودم و به مقصد یکی ازبنادر شمالی ایران حرکت کردم . قرار بود در یک کیلومتری آن جا لنگر بیندازیم ومنتظر دستور بمانم .
هنگامی که به پنج کیلومتری سواحل ایران رسیدیم دیده بان کشتی جنگی ما اطلاع داد که چیزی بر روی آب به سرعت درحرکت است و فاصله خود را هر لحظه با ما کمتر می کند! با دوربین به نقطه ای که او نشان داده بود خیره شدم ،چیزی دایره شکل و مدور که شباهتی به قایق های معمولی نداشت با سرعت سرسام آوری به طرف ما در حرکت بود و چند دقیقه نگذشته بود که به فاصله ی پنجاه متری ما رسید . دستور دادم به تدریج از سرعت کشتی بکاهند . سه نفر بیشتر در داخل آن نبودند و تنها چیزی که در وهله اول نظر مرا به خود جلب کرد پرچم سبز رنگی بود با میله ای نه چندان بلند که چیزی روی آن نوشته شده بود ! یکی از آن سه نفر که جوان نیرومند و بلند بالایی بود ایستاد و باصدایی بلند ورسا کلمه ای را بر زبان راند و متعاقب آن نه تنها تمامی موتورهای کشتی ، بلکه سیستم های ارتباطی و مخابراتی ما از کار افتاد ! وکشتی مجهز جنگی ما به پاره آهنی تبدیل شد که به روی آب شناور بود .
من که کاملاً غافلگیر شده بودم از مترجمی که همراه من بود خواستم تا بپرسد از کجا آمده اند و چرا مانع رفتن ما شده اند ؟
مترجم بعد از گفت وگو با او به من گفت :می پرسد مگر اینجا مرز آبی ایران نیست .شما اینجا چکار می کنید ؟ من پاسخ دادم من معذورم و طبق دستور مأموریتی دارم که باید انجام بدهم .
آن جوان با لحنی عتاب آلود به مترجم من گفت : به این آقا بگو اگر او مأموریت دارد تا به خاک ایران تجاوز کند ما هم از طرف اباصالح المهدی مأموریت داریم در برابر او بایستیم و از تجاوز ارتش روسیه به ایران جلوگیری کنیم .
ایران یک کشور شیعی است و تحت حمایت ما قرار دارد . در زمان لنین هم ارتش روسیه دو بار قصد تصر ف ایران را داشت که ما به او اجازه ندادیم .
ما برای لحظاتی به شما اجازه ی تماس را با ستاد فرماندهی تان می دهیم تا آنچه را به چشم دیده اید گزارش کنید . شاید استالین هنوز خاطره ی آن دوتجاوز بی ثمر را به یاد داشته باشد . من هم بلافاصله وضعیت را گزارش کردم و حدود نیم ساعت بعد به دستور استالین ، فرمان توقف عملیات داده شد و من امروز وقتی دیدم شما اسم « اباصالح المهدی » را بر زبان آوردی این خاطره در ذهنم تداعی شد و دیگر نتوانستم شلیک کنم .