نویسنده: الهه رشمه
مورد استفاده:
در مورد افرادی به كار میرود كه با زبان تلخ خود باعث ناراحتی دیگران میشود.پیرمردی در روستایی زندگی میكرد كه هر روز صبح زود به بیابان میرفت و با كندن خار و فروشش در شهر درآمد بخور و نمیری به دست میآورد. درآمد پیرمرد به حدی كم بود كه به سختی مخارج زندگی خود و زن و بچهاش را تأمین میكرد.
یك روز كه پیرمرد تا ظهر خارها را از زمین درآورد، مقداری نشست تا خستگیاش دربرود و بعد خارها را جمع كند و به شهر برود. همینطور كه نشسته بود و از كوزهاش آب میخورد. دید شیری به او نزدیك میشود. پیرمرد آنقدر ترسید كه حتی نتوانست از جایش تكان بخورد. شیر نزدیكتر آمد و به پیرمرد گفت: كمی آب به من میدهی. پیرمرد كه از شدت ترس زبانش بند آمده بود ظرف آب را جلوی شیر گذاشت، شیر تمام آب را خورد و بعد رو به مرد گفت: برای تشكر از لطفی كه به من كردی میخواهم امروز كمكت كنم. از جا بلند شو تا باز هم خار جمع كنیم.
مرد ابتدا از شیر میترسید و با ترس و لرز یواش یواش شروع به كار كرد. اما كمی كه گذشت و حسن نیت شیر را دید كم كم شروع به صحبت كرد و با كمك دوست جدیدش آن روز آنها به اندازه یك هفته خار جمع آوری كردند. پیرمرد قبل از خداحافظی از شیر خواست تا روزهای بعد هم به كمك او بیاید. آن شب پیرمرد از اینكه یك شبه توانسته بود دستمزد یك هفته را به دست آورد بسیار خوشحال بود و مقداری از پولهایش را گوشت و نان تازه خرید و به خانهاش برد.
از فردای آن روز مرد با جدیت بیشتری به كمك شیر كار میكرد و روز به روز درآمدش بیشتر و بیشتر میشد. بعد از مدتی مرد توانست پولی پس انداز كند و برای حمل خارها الاغی بخرد، بعد خانهای ساخت. كم كم كارگرانی گرفت كه حمل و نقل خارها را به آنها بسپرد و كنیزكانی استخدام كرد تا در كار خانه به همسرش كمك كنند و خودش جزء تجار و ثروتمندان شهر شد. ولی دوستی و محبتش را با دوست عزیزش شیر كم نكرد.
مدتها بعد پیرمرد كه تازه از یك تجارت پرسود برگشته بود یك میهمانی ترتیب داد و دوستش شیر را هم برای نهار دعوت كرد. بعد از آوردن غذا شیر مثل همهی مهمانها شروع به غذاخوردن كرد كه ناگهان مرد تاجر یك دفعه گفت: تو با این شكل غذا خوردنت حال من را بهم میزنی. كمی بهتر غذا بخور و اینقدر آب دهانت را در كاسه نریز.
شیر كه بعد از سالها توقع چنین صحبتی را در این جمع نداشت اخمهایش را درهم كرد و رو به پیرمرد گفت: اگر میخواهی حرمت رفاقت و نان و نمكی كه با هم خوردهایم سرجای خود بماند بلند شو و به دنبال من بیا. پیرمرد كه تا آن موقع شیر را اینقدر خشمگین ندیده بود حسابی ترسید و پشت سر او به راه افتاد. وقتی آنها از شهر خارج شدند، شیر گوشهای نشست و سنگ نسبتاً بزرگی را به پیرمرد نشان داد و گفت: با این سنگ بر سر من بكوب. پیرمرد كه خیلی ترسیده بود گفت: این چه حرفی است؟ شیر غرشی كرد و گفت: به تو میگویم این سنگ را بر سر من بكوب. پیرمرد كه چارهای نداشت به دستور شیر عمل كرد. پیرمرد سنگ را بر سر شیر كوبید و شیر غرق در خون شد. مرد آنقدر ترسیده بود كه پا به فرار گذاشت و با سرعت هرچه تمامتر از آنجا دور شد.
مدتها گذشت و هرچند وقت یكبار مرد به یاد مهربانیهای شیر میافتاد و دلش برای او تنگ میشد ولی فكر میكرد كه در اثر برخورد آن سنگ بزرگ به سر شیر او حتماً مرده. تا اینكه سالها بعد مرد تاجر با گروهی از بازرگانان شهر از وسط بیابان میگذشتند. ناگهان صدای غرش شیری بلند شد و صدا همه را در جای خود میخكوب كرد. وقتی كاروانیان شیر را دیدند نوكران به سختی توانستند شترها و بقیه حیوانات را كه بار بر دوششان بود كنترل كنند. مرد كه از همه شجاعتر بود جلو رفت و دید كه این شیر همان دوست قدیمی اوست. پیرمرد كمی جلو آمد و سلام كرد. شیر هم او را شناخت و با هم احوالپرسی كردند. مرد تاجر رو به شیر گفت: این كاروان با بار شترانش كه میبینی همه نتیجه زحمات من و تو هستند و به خاطر كمكهای تو است كه امروز زندگی من در رفاه و آسایش است. من از تو به خاطر همهی كمكهایت تشكر میكنم. اما شیر فقط لبخند میزد.
بعد از گفتن این حرفها مرد بازرگان به یاد ضربهای كه به سر شیر زده بود افتاد و گفت: خدا را شكر زخمت خوب جوش خورده. شیر گفت: بله و سرش را پایین آورد تا بازرگان بهتر جای باریكی كه از زخم مانده بود را ببیند. بعد شیر سرش را بالا گرفت و به بازرگان گفت: جای شمشیر خوب شد ولی جای طعنه و كنایهای كه تو به من زدی هنوز در قلبم است.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، تهران، انتشارات سما، چاپ اول