نویسنده: الهه رشمه
مورد استفاده:
این ضرب المثل را افرادی به كار میبرند كه میخواهند بگویند من در شهر و دیار خود آدم مهم و سرشناسی هستم.سرم را سرسری متراش ای استاد سلمانی *** كه هركس در دیار خود سری دارد و سامانی
در زمان پادشاهی ابراهیم ادهم این مرد عارف و خداپرست یك روز با خود فكر كرد كه اگر بخواهد پادشاه عادی باشد و با عدل و انصاف بر مردم حكومت كند، ممكن است از عبادت و بندگی خدا عقب بماند. به همین دلیل بدون اینكه حرفی به اطرافیانش بزند یك روز از قصر خارج شد و راه كوه و بیابان را در پیش گرفت.
ابراهیم لباس سادهای پوشید و به هر شهری كه وارد می شد چند روزی كار میكرد و با مزدش مقداری آب و نان میخرید و دوباره راهی كوه و بیابان میشد تا تنها در دل كوه به پرستش و عبادت خداوند بپردازد.
از طرفی مادر ابراهیم ادهم وقتی كه خبردار شد پسرش یكباره تاج و تخت پادشاهی را رها كرده و هیچ كس از محل اقامت او خبر ندارد، تصمیم گرفت خودش به دنبال پسرش برود. او برای این كار كاروانی را به راه انداخت و هرچه طلا و جواهر در خزانهی پادشاهی بود بار شترها كرد و با كنیزكان و غلامان بسیاری به راه افتاد. آنها شهر به شهر به دنبال ابراهیم میرفتند و در هر شهر جارچیان جار میزدند ما به دنبال ابراهیم ادهم هستیم هركس خبر یا نشانی از او به ما بدهد مژدگانی، این كاروان و بار شترانش كه طلا و جواهرات است را برای خود كرده است.
ابراهیم ادهم چون مدتها بود در كوه و دشت و بیابان به سر میبرد، موهای سر و صورتش بسیار بلند و ژولیده شده بود و با این سر و صورت حتی كسی به او كار هم نمیداد. چون او پول نداشت هیچ سلمانی قبول نمیكرد، موهای به این بلندی را كوتاه كند بدون اینكه هیچ دستمزدی بگیرد.
یك روز ابراهیم ادهم از دكّه سلمانی میگذشت دید مرد سلمانی مشتری كمی دارد. جلو رفت و از او خواست موهای او را هم كوتاه كند تا بعداً پولش را بدهد. استاد سلمانی گفت: نسیه نمیتوانم كار كنم. این موهای ژولیدهی تو وقت زیادی از من میگیرد. شاگرد سلمانی كه شاهد این قضایا بود از اُستاد اجازه خواست تا او این كار را انجام دهد. ولی استاد سلمانی شروع كرد به دادوبیداد كردن كه نمیتوانم مفت و مجانی سر هر فقیر و بیچارهای را اصلاح كنم. برو به مشتریها برس. شاگرد گفت: باشد اول كار مشتریها را انجام میدهم بعد اجازه دهید موهای این مرد فقیر و بیچاره را هم اصلاح كنم. استاد سلمانی فریاد زد: برو به اصلاح این مرد فقیر برس، از فردا هم نمیخواهم بیایی سركار. ابراهیم ادهم كه اوضاع را اینگونه دید، راهش را گرفت تا برود كه شاگرد سلمانی دستش را گرفت و گفت: صبر كنید. من خودم هم علاقهای به كار كردن در دكّان این مرد خودخواه و از خدا بیخبر ندارم. بیا برویم من خودم موهای تو را كوتاه میكنم از فردا هم خدا بزرگ و روزی رسان است.
شاگرد سلمانی ابراهیم را روی تخته سنگی در گذر اصلی شهر نشاند و شروع كرد به اصلاح سر و صورت او. موهای ابراهیم آنقدر بلند بود كه اصلاح او ساعتی وقت برد.
آخر كار سلمانی بود كه صدای جارچیان مادر ابراهیم ادهم بلند شد كه فریاد میزدند: ما از طرف مادر پادشاه عادلمان ابراهیم ادهم وارد این شهر شدهایم هر كس از او خبری بگوید مژدگانی او ثروت عظیمی از طلا و جواهرات خواهد بود.
ابراهیم ادهم به شاگرد سلمانی گفت: ای جوان پاك دل، برو به این جارچیان بگو كه ابراهیم ادهم را میشناسی. آن وقت مرا به آنها معرفی كن و مژدگانی كه ثروت زیادی هم هست را بگیر. نوش جانت این پاداش قلب پاك و مهربان توست.
شاگرد سلمانی كه باورش نمیشد این مرد ژولیده كه حتی پول پرداخت سلمانیاش را ندارد ابراهیم ادهم باشد گفت: تو مطمئنی؟ ابراهیم گفت: تو به جارچیان خبر بده آنها همه مرا میشناسند. او به طرف جارچیان رفت و خبرش را گفت: سپس مادر ابراهیم ادهم كه فرزندش را از دور دید به طرف پسرش دوید و او را در آغوش گرفت.
این خبر به سرعت پیچید و همهی مردم جمع شدند. مادر ابراهیم ادهم در جمع همهی مردم شهر مژدگانی خبر خوش شاگرد سلمانی را به او داد او با این عمل انسانی ثروت فراوانی را صاحب شد. استاد سلمانی كه این صحنهها را میدید حرص میخورد ولی كاری از دستش برنمیآمد و دیگر پشیمانی سودی نداشت.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، تهران، انتشارات سما، چاپ اول