نویسنده: ادوارد سعید
مترجم: حمید عضدانلو
مترجم: حمید عضدانلو
تبعید یکی از غمانگیزترین سرنوشتهاست. تبعید، قبل از دوران مدرن مجازات وحشتناکی به شمار میرفت، زیرا نه تنها به معنی سالها سرگردانی بیهدف و دوری از زاد و بوم و مکانهای مأنوس تلقی میشد، بلکه به معنی تبدیل شدن به منفوری دائمی نیز بود: کسی که هرگز احساس در خانه بودن را نداشته، همواره نسبت به محیطش احساس غربت میکرده، نسبت به گذشته تسلیناپذیر بوده، و در مورد حال و آینده نیز دلسرد بوده است. همیشه میان ایدهی تبعید و وحشت از جذامی بودن، نجس اجتماعی و اخلاقی بودن، یک پیوستگی و این همانی برقرار بوده است. در قرن بیستم، تبعید از یک حالت سخت و گاه منحصر به فرد، مجازات افراد به خصوص مانند شاعر بزرگ یونانی اووید، که از رم به شهری دوردست در دریای سیاه تبعید شد، به مجازات ظالمانهی کل یک اجتماع و مردم تبدیل شده است. این حالت اغلب ثمرهی غیر عمدی نیروهای غیر شخصی مانند جنگ، گرسنگی و بیماری است.
در این طبقهبندی میتوان از ارامنه یاد کرد؛ مردمانی با استعداد ولی کراراً در حالت تبعید که در ابعادی وسیع در شرق مدیترانه (به ویژه آناتولی) روزگار میسپردند. اما بعد از آنکه ترکها به آنها تهاجم کردند و به کشتار دسته جمعی آنها پرداختند، به اطراف بیروت، حلب، بیتالمقدس و قاهره گریختند و از آنجا نیز در دوران جنبشهای انقلابی بعد از جنگ دوم جهانی، مجدداً بیرون رانده شدند. من برای مدتی طولانی عمیقاً جذب اجتماعات مهاجر یا تبعیدیای شده بودم که چشماندازهای دوران جوانی مرا در [فلسطین و مصر] شکل میدادند؛ نه تنها عدهی کثیری از ارامنه، بلکه یهودیان، ایتالیاییها، و یونانیان که زمانی در اطراف مدیترانه مستقر و در آنجا ریشه دوانیده بودند، از اجزای این چشماندازها به شمار میآمدند. به هر حال، در این اجتماعات نویسندگان برجستهای مانند ادموند جِیبز، جوزپه اونگارتی و کنستانتین کاوافی بالیدند که بعد از تأسیس اسرائیل در سال 1948 میلادی و بعد از جنگ کانال سوئز در 1956 آنها را از خانه و کاشانهی خود راندند. در حکومتهای جدید ملیگرای مصر و عراق و سایر کشورهای عرب، خارجیانی که نماد تجاوز امپریالیسم اروپایی بعد از جنگ به شمار میرفتند، به زور از این کشورها رانده شدند. این مسئله، به ویژه برای اجتماعات قدیمی، سرنوشتی جانکاه بود. برخی از این اجتماعات به مکانهای جدید محل اقامت خود خو گرفته بودند، و میتوان گفت که بسیاری از آنها دوباره تبعید شدند.
یکی از پیشفرضهای عوامانه، ولی کاملاً اشتباه، این است که در حالت تبعید بودن یعنی جدا بودن، منفرد بودن، و ناامیدانه از زادگاه گسستن. این پیشفرض زمانی صحت دارد که شما دست کم با راحتی تمام را بدانید که آنچه را پشت سر گذاشتهاید، تا حدودی، فکر ناکردنی و کاملاً جبرانناپذیر است. حقیقت این است که مشکل اکثر تبعیدشدگان فقط این نیست که ناگزیر شدهاند دور از زاد و بوم خود زندگی کنند، بلکه برعکس، با در نظر گرفتن دنیای امروز، تبعیدی مجبور است با بسیاری از خاطراتی زندگی کند که به او یادآور میشوند در تبعید است، به او این حقیقت را گوشزد میکنند که خانهی او چندان هم دور نیست، و این مسئله که ارتباطات و رفتوآمدهای هر روزهی زندگی کنونی او را در ارتباطی دائمی ولی اغواگرانه و غیرواقعی با مکان زادگاهش نگه میدارد. از این رو، تبعیدی در یک حالت برزخ زندگی میکند؛ نه کاملاً یکپارچه در مکان جدید و متعلق به آنجاست و نه کاملاً از بند مکان قدیم آزاد شده است. او نیمهمشغول و نیمهگسیخته؛ از یک سو دلتنگ است و حامل احساساتی جریحهدار، و از سوی دیگر تقلیدکنندهای است ماهر یا طرد شدهای در خفا. برای او کسب مهارت برای بقا ضرورت مییابد و خطر تأمین و راحتی بیش از حد تهدید تلقی میشود که باید دائماً در برابرش ازخود مراقبت کند.
از نمونههای بارز روشنفکر در تبعید، سلیم، یک مسلمان هندیالاصل شرق افریقا و شخصیت اصلی نپول در رمان خم رودخانه (1) است. او ساحل را به قصد سفری به سوی کرانههای افریقا ترک میگوید و پس از گذشتن از خطرات بیشمار در مکانی شبیه زئیر موبوتو اقامت میگزیند. احساس شگفتانگیز نپول، به عنوان یک رماننویس، او را قادر میسازد که تصویر زندگی سلیم را در خم رودخانه، به عنوان سرزمینی که تقریباً متعلق به هیچ کس نیست ترسیم کند؛ جایی که مشاورین روشنفکر اروپایی (که جانشینان مبلغین آرمانگرای دوران استعمار بودند)، سربازان مزدور، سودجویان و سایر آوارگان جهان سوم وارد میشدند، و سلیم مجبور به زندگی با ویژگی آنها بود. سلیم، در ورطهی عمیقی از پریشانی و آشفتگی، به تدریج املاک و هویت خود را از دست میدهد. در پایان رمان - و این نکتهی ایدئولوژیک نپول جای بحث دارد - به خاطر مضحک و دمدمی مزاج بودن هوسهای رهبر، مرد بزرگ، (2) که نپول او را به عنوان نماد رژیمهای بعد از استعمار متجلی میکند، حتی بومیها در سرزمین خود تبعیدی هستند.
نظم بخشیدن مجدد و گستردهی مناطق، بعد از جنگ دوم جهانی، جمعیت عظیمی از مردم را جابهجا کرد. مثلاً میتوان از مسلمانان هندی که بعد از تفکیک و جدایی در سال 1947 به پاکستان مهاجرت کردند، و یا فلسطینیانی که در زمان تأسیس اسرائیل و برای جا دادن تازهواردان اروپایی و یهودیان آسیایی متفرق و پراکنده شدند، یاد کرد. این تغییر و تحولات، در جای خود، اشکال و ترکیبات ناهمگون و دورگهی سیاسی را به وجود آورد. در زندگی سیاسی اسرائیل، نه تنها سیاست پراکندگی یهودیان وجود دارد، بلکه سیاست رقابتجویانه و درهمتنیدهی فلسطینیان در تبعید نیز به چشم میخورد. در کشورهای تازه تأسیس پاکستان و اسرائیل، مهاجرین تازه وارد به عنوان بخشی از مردمی تلقی میشدند که مورد معامله قرار گرفته بودند؛ اما از نظر سیاسی آنها را اقلیتی به حساب میآوردند که در گذشته مورد ستم قرار گرفته بودند و اکنون، به عنوان اعضای اکثریت جامعه، قادر به زندگی در شرایط جدید هستند. اما، بدون قصد ورود در مسائل فرقهگرایی، باید گفت که ایدئولوژی تفکیک و جداییگرای شرایط جدید، آنها را مجدداً برافروخته و اغلب ملتهب و عصبانی میکرد. آنچه در اینجا بیشتر مورد نظر من است، تبعیدیهای ناهمساز و بیمسکناند، مانند فلسطینیان یا مهاجرین جدید مسلمان در قارهی اروپا، یا اهالی جزایر کارائیب و افریقاییان سیاه در انگلستان که حضورشان همگونی و تجانس فرضی جامعهای را مخدوش و بغرنج میکند که آنها در آن زندگی میکنند. بنابراین، روشنفکری که خود را جزئی از شرایطی کلی میداند که بر تبعید و جابهجایی اجتماع ملی تأثیر گذاشته، منشأ یک فرهنگپذیری و تطبیق نبوده، بلکه برعکس منبعی برای تبخیر و ناپایداری به شمار میآید.
این امر به هیچوجه به آن معنا نیست که تبعید مولد سازگاریهای اعجابانگیز با محیط نیست. ایالات متحدهی امروز در شرایطی غیر عادی، دارای دو تن از برجستهترین صاحبمنصبان سابق در کابینهی ریاست جمهوری است؛ کیسینجر و برژینسکی که روشنفکران در تبعید بودند (و یا، بسته به دیدگاه مشاهده کنند، هنوز هم هستند): کیسنجر از آلمان نازی، و برژینسکی از لهستان کمونیست. علاوه بر این، کیسینجر فردی یهودی است که بر اساس «قانون بازگشت» اسرائیل، در حالتی منحصر به فرد، شرایط لازم برای مهاجرت به اسرائیل را نیز داراست. اما هم کیسینجر و هم برژینسکی، دست کم در ظاهر، تمام استعدادهای خود را در اختیار کشوری قرار دادهاند که آنها را به شهروندی خود پذیرفته، و در عوض، جدا از تأثیرگذاریهای جهانی، پاداشهای مقامی، مادی و ملیای را نیز دریافت داشتهاند که روشنفکران تبعیدی، حاشیهای و گمنام جهان سومی که در اروپا و امریکا زندگی میکنند، سالیان نوری از آنها فاصله دارند. امروز، پس از چندین دهه خدمت کردن در حکومت، این دو روشنفکر برجسته مشاورین کمپانیها و حکومتها هستند.
اگر تماشاخانهی اروپایی جنگ دوم جهانی را به خاطر بیاوریم، شاید از نظر اجتماعی و آن طور که تصور میشود، برژینسکی و کیسینجر استثنا نباشند. در نظر تبعیدیهای دیگری مانند توماس مان، این جنگ پیکاری برای سرنوشت و روح مغرب زمین تلقی میشد. در این «جنگ نیکو»، امریکا نقش ناجی را بازی کرده و همچنین برای یک نسل کامل از محققین، هنرمندان و دانشمندانی که از فاشیسم غرب به سوی مادر شهر قدرت مطلقهی (3) جدید آن گریخته بودند پناهگاه فراهم آورد. در حوزههای تحقیق مانند علوم انسانی و علوم اجتماعی، گروه بزرگی از محققین برجسته به امریکا آمدند. برخی از آنان، مانند زبان شناسان بزرگ لاتین و محققین ادبیات تطبیقی، لئو اشپیتزر و اریک آورباخ، با استعدادهای خود و دانشی که از دنیای قدیم کسب کرده بودند دانشگاههای امریکا را غنا بخشیدند. دیگرانی که در میانشان میتوان از دانشمندانی مانند ادوارد تلر و ورنر فون براون یاد کرد، به عنوان امریکاییانی که خود را وقف برنده شدن در مسابقهی نظامی و فضایی در برابر اتحاد جماهیر شوروی کرده بودند، به فهرست جنگ سرد وارد شدند. همچنین، همانطور که اخیراً آشکار شده، پس از جنگ، نگرانی روشنفکران سرشناس امریکایی در علوم اجتماعی این بود که نازیهای شناخته شده را به عنوان بخشی از مبارزهی بزرگ نظامی و به اعتبار ضد کمونیست بودنشان برای کار در امریکا به استخدام در آورند.
همراه با هنر نسبتاً مرموز پیرایش سیاسی، فن نگرفتن موضع روشن و ادامهی حیاتی دلپذیر، و اینکه چگونه یک روشنفکر میتواند خود را با یک قدرت مسلط تازه و یا در حال ظهور وفق دهد، موضوعی است که من در دو بحث آینده به آن خواهم پرداخت. در اینجا قصد من پرداختن به عکس قضیه است؛ روشنفکری که به دلیل تبعید نمیتواند، یا صریحتر بگویم، نمیخواهد، خود را با شرایطش تطبیق دهد و ترجیح میدهد که به جای تطبیق دادن خود، خارج از جریان اصلی، به صورتی ناهمساز، ناهمدست، و مقاوم باقی بماند. اما قبل از ورود به این بحث اشاره به چند نکتهی اساسی ضروری است.
اول اینکه، برای مقصود من، تبعید در عین اینکه یک حالت «واقعی» است یک حالت «استعارهای» نیز هست. منظور این است که برداشت من از روشنفکر در تبعید از تاریخ اجتماعی و سیاسی جا به جایی و مهاجرتی مایه گرفته است که بحث اخیر خود را با آن آغاز کردم؛ اما فقط محدود به آن نیست. به عبارتی، حتی روشنفکرانی که برای مدتی طولانی عضو یک جامعه هستند، میتوانند به محرمها (4) یا نامحرمها (5) تقسیم شوند: از یک طرف کسانی هستند که به جامعه، به همان صورتی که هست تعلق دارند، کسانی که بدون احساس ناموزونی یا اختلاف عقیده در آن شکوفا میشوند، کسانی که میتوان آنها را هوراکشان یا آریگویان نامید؛ و از طرف دیگر مخالفان یا نه گویان قرار دارند، افرادی که با جامعهی خود در تضادند و از این رو، تا آنجا که به رجحانها، قدرتها و امتیازات ویژه مربوط میشود، نامحرمان و تبعیدیهای آن جامعه به شمار میآیند. شرایط تعیین کننده برای روشنفکر نامحرم همان شرایط تبعید است، یعنی شرایط عدم سازگاری کامل، احساس غریبگی دائمی نسبت به دنیای به اصطلاح مأنوسی که توسط ساکنین بومی ساخته شده، و تمایل به دوری گرزیدن و حتی تنفر از دام سازش و خوشی ملی. در این مفهوم متافیزیکی، روشنفکر در حالت بیقراری، تحرک، اغتشاش دائمی، و بر هم زدن آرامش دیگران است. شما نمیتوانید به شرایط نسبتاً پایدار گذشتهای باز گردید که در آن احساس غربت نمیکردید؛ و دریغا که هرگز نمیتوانید خود را با خانه و شرایط جدید وفق دهید.
دوم اینکه، روشنفکر تبعیدی تمایل دارد از ناخشنودی خود خشنود باشد؛ و من خود نیز از چنین برداشتی، حتی زمانی که به آن میاندیشم، شگفتزده میشوم. به این معنی که هالهای از ناخرسندی و افسردگی، نوعی ناسازگاری بخیلانه که باعث اختلاف در عمل گوارش او شده است، نه تنها میتواند به شیوهی تفکر، بلکه به مسکن و مأوای جدید او، اگرچه زودگذر، تبدیل شود: شاید روشنفکر به عنوان یک یاوهگوی زشت و بد زبان. (6) یکی از نمونههای تاریخی مورد نظر من چهرهی قدرتمند قرن هجدهم، جاناتان سویفت است، که پس از کنار رفتن اعضای حزب محافظهکار انگلیس در 1714 نفوذ و اعتبار خود را از دست داد و هرگز نتوانست خود را از چنین افول اعتباری رها کند، و باقیماندهی عمر خود را در ایرلند و در حالت تبعید به سر برد. اگر چه سویفت در ایرلند متلاطم بود، اما با این حال به عنوان یک شخصیت نسبتاً افسانهای تند و برآشفته، یا به گفتهی خودش آزرده و خشمگین (نوشته شده بر سنگ مزارش)، مدافع ایرلند در برابر ظلم و ستم انگلیسیان بود؛ مردی که نوشتههای برجستهی ایرلندیش، سفرهای گالیور، و نامههایی به مردم ایرلند، جدا از سودمند بودنشان، نشانگر شکوفا شدن اندیشهای در چنان شرایط پر تشویشی است.
تا حدی میتوان گفت که نپول جوان، مقاله نویس، سفرنامهنویس، کسی که همیشه در حال تغییر مکان بود و هر چند یک بار در انگلستان مقیم میشد، از سرزمین آباء و اجدادی خود در جزایر دریای کارائیب دیدن میکرد، آثار ویرانهی استعمار و پس از آن را وارسی میکرد، و سرسختانه توهمات و بیدادگریهای دولتهای مستقل و معتقدان راستین و جدید آنها را مورد داوری قرار میداد، یک چهرهی روشنفکر مدرن در تبعید بود.
شدیدتر و آشکارتر از تبعید نپول، تئودور ویزنگروند آدورنو است. آدورنو طرد شدهای بینهایت جذاب، و برای من، وجدان آگاه روشنفکر برتر نیمهی قرن بیستم است؛ کسی که تمام زندگیش را در جنگ و اجتناب از خطرهای فاشیسم، کمونیسم و مصرفگرایی انبوه مغرب زمین سپری کرد. برخلاف نپول که در میان خانههای گذشتهی خود در «جهان سوم» سرگردان بود، آدورنو یک اروپایی کامل و ترکیبی از بالاترین فرهنگها بود و به صورت حیرتانگیزی در فلسفه، موزیک (شاگرد و ستایشگر برگ و شوئنبرگ)، جامعهشناسی، ادبیات، تاریخ و تجزیه و تحلیل فرهنگ تبحر داشت. آدورنو که در خانوادهای نیمه یهود رشد کرده بود، در نیمهی دههی 1930، کمی بعد از اینکه نازیها قدرت را به دست گرفتند، سرزمین اجدادی خود آلمان را ترک کرد: ابتدا برای ادامهی تحصیل در رشتهی فلسفه به آکسفورد رفت، که کتاب بسیار دشوار خود درباره هوسرل را در آنجا نوشت. به نظر میرسد که آدورنو، با نوعی دلتنگی اشپنگلری و دیالکتیک متافیزیکی به بهترین شیوهی هگلی آن، به خاطر احاطهشدن توسط فلاسفهی اثباتگرا و زبانی پیش پا افتاده، در انگلستان احساس ناخرسندی میکرد. او برای مدتی به آلمان بازگشت، اما به عنوان یکی از اعضای تشکیلات اجتماعی دانشگاه فرانکفورت، با اکراه و برای امنیتی که در ایالات متحده وجود داشت به آنجا کوچ کرد. او اول برای مدتی (از 1938 تا 1941) در نیویورک و سپس در جنوب کالیفرنیا زندگی کرد.
اگر چه آدورنو در سال 1949 برای ادامهی کار قبلی خود، یعنی استادی دانشگاه، به فرانکفورت بازگشت، ولی سالهای زندگی او در امریکا مهر یک تبعیدی را برای ابد بر او زد. وی از موسیقی جاز و فرهنگ تودهای تنفر داشت؛ به هیچ وجه به تزیینات و ظواهر توجه نمیکرد؛ و از این رو، چون با سنت فلسفی مارکسیست هگلی رشد کرده بود، هر چیزی دربارهی تأثیر جهانی فیلمها، صنعت، عادات روزمره، معرفت مبتنی بر واقعیت، و عملگرایی امریکایی او را خشمگین میکرد. آدورنو، قبل از ورود به ایالات متحده، از این زمینه که یک تبعیدی متافیزیکی باشد برخوردار بود: او از قبل به ذوق و سلیقهی بورژوازی در اروپا با دیدی عمیقاً انتقادی مینگریست، و معیارهایش در این خصوص که مثلاً موسیقی چگونه باید باشد، پیشتر از طریق آثار فوقالعاده دشوار شوئنبرگ تعیین شده بود؛ آثاری که به تصدیق آدورنو سرنوشت شهرتشان این بود که ناشنیده باقی بمانند و شنیدنشان نیز ناممکن باشد. آدورنو توأم با تناقضات، کنایهها، و انتقادات بیرحمانهاش روشنفکری بود اصیل که از همهی نظامها، با هر نوع گرایشی، به یک اندازه تنفر داشت. زندگی در حالت جمعی برای او بزرگترین دروغ بود؛ یک بار گفت: کل همیشه نادرست است. و این باور را ادامه داد، و حتی ذهنیت و آگاهی فردی را در برابر آن چیزی که نمیتواند در کل یک جامعهی شکلدار دستهبندی شود، تشویق و ترویج کرد.
اما همین تبعید او در امریکا بود که به خلق شاهکار بزرگ آدورنو، یعنی اخلاق حداقل (7) انجامید، این اثر گلچینی از 153 قطعه با عنوان فرعی «بازتابهایی از زندگی آسیب دیده» (8) بود که در سال 1935 منتشر شد. در داستانها و شکل غیرعادی و رمزگونهی این کتاب، که نه شرح حالی شخصی، نه مقالاتی متفکرانه و نه حتی تفصیلی سیستماتیک از جهانبینی نویسنده است، ما مجدداً به یاد ویژگیهای زندگی بازارف میافتیم، به همان صورتی که در رمان تورگنیف، پدران و پسران و در توصیف زندگی روسها در اواسط 1860 بیان شده است. تورگنیف زمینهای داستانی برای معرفی بازارف به عنوان نمونهی روشنفکر پوچگرای مدرن به دست نمیدهد؛ بازارف برای مدتی کوتاه ظاهر و سپس ناپدید میگردد. ما او را برای مدتی کوتاه همراه با پدر و مادر پیرش میبینیم، اما این مسئله کاملاً روشن است که او عمداً خود را از آنها جدا میکند. ما از این ماجرا نتیجه میگیریم که روشنفکر، با داشتن هنر زندگی با هنجارهایی متفاوت، داستانی برای گفتن ندارد بلکه تأثیر او فقط نوعی بیثباتی است؛ او پدید آورندهی ارتعاشهایی ناگهانی است؛ وی مردم را تکان میدهد، اما نه میتوان به کمک سوابقش او را تشریح کرد و نه از طریق دوستانش.
در واقع تورگنیف به هیچ وجه چیزی در این باره نمیگوید: او اجازه میدهد این اتفاقات جلوی چشم ما رخ دهند. به این ترتیب که گویی روشنفکر نه فقط موجودی است جدا از پدر و مادر و فرزندان، بلکه شیوهی زندگی و رویهی درگیر شدنش با آن ضرورتاً رمزی و کنایهای است و واقعیت آن فقط میتواند به عنوان یک رشته نقشهای گسسته بیان شود. اگر چه بعد از آوشویتس، (9) هیروشیما، شروع جنگ سرد و پیروزی امریکا، نقش صادقانهی روشنفکر بسیار پیچیده و بغرنجتر از آن چیزی شد که صد سال پیش از آن تورگنیف برای بازارف قائل شده بود، به نظر میرسد که شاهکار آدورنو، اخلاق حداقل، نیز از همان منطق پیروی میکند.
هستهی اصلی تصور روشنفکر در ذهن آدورنو، به توان یک تبعیدی ابدی، با گریزی که با مهارتی یکسان، هم به روشنفکر دوران کهن و هم به روشنفکر دوران جدید میزند، شیوهی نگارشی است دارای سبک که در حد افراط مرور شده است. نوشتهی او قبل از هر چیز قطعه قطعه، نامنظم و منقطع است؛ دارای هیچ نوع طرح اصلی یا نظم از قبل تعیین شدهای نیست که بشود آن را دنبال کرد. این شیوهی نگارش بیانگر آگاهی روشنفکر به عنوان فردی است که در هیچ کجا نمیتواند آرامش بیابد. دائماً در برابر چاپلوسیهای پیروزی از خود مراقبت میکند، که در نزد آدورنوی متمایل به گمراهی، به معنای تلاش آگاهانهای است در این جهت که به سادگی و بیدرنگ درک نشود؛ و این امکان نیز وجود ندارد که به خلوتی کامل عقبنشینی کرد. زیرا، به قول آدورنو که بعدها عنوان کرد، آرزوی روشنفکر این نیست که تأثیری بر جهان بگذارد، بلکه میخواهد روزی و در جایی، فردی یافت شود که آنچه را او نوشته همانگونه بخواند که وی نوشته است.
یکی از قطعات اخلاق حداقل، قطعهی شمارهی 18، معنی تبعید را به روشنی تمام بیان میدارد. آدورنو میگوید: «اینک مسکن به معنی شایستهی کلمه ناممکن است. اقامتگاههای سنتی که ما در آنها بزرگ شدیم به صورتی غیر قابل تحمل رشد کردهاند: در آنها هر نشان ویژهای از راحتی از طریق دانشی فریبنده، و هر ردپایی از پناهگاه به واسطهی پیمان پوسیدهای از دلبستگیهای خانوادگی خریده شدهاند». تا اینجا مربوط بود به زندگی قبل از جنگ مردمی که پیش از نازیسم رشد کردند. سوسیالیسم و مصرفگرایی امریکا نیز چنگی به دل نمیزند. در آنجا: «مردم، اگر نه در محلههایی کثیف، بلکه در خانههایی مستقل زندگی میکنند که ممکن است فردا آلونکهای برگی، خانههای سیار، اتومبیل، اردوگاه، یا هوای آزاد باشد». از این رو، آدورنو اظهار میکند، «خانه در گذشتهی ماست [یعنی دیگر خانهای وجود ندارد]... به نظر میرسد بهترین شیوهی رفتار، برای رویارویی با همهی اینها، کنارهگیری و قبول نکردن تعهد است....این به بخشی از خلق و خوی فرد تبدیل میشود که در خانهی خود احساس آرامش نکند.»
با این حال، به محض اینکه آدورنو به نتیجهای ظاهری دست مییابد. آن را واژگون میکند: «اما تز (10) این پارادوکس (11) یعنی نادیده گرفتن ناخوشایند چیزهای که ضرورتاً علیه مردم گرایش دارند،به نابودی میکشاند؛ و آنتیتزش، (12) به محض فاش شدن، به نوعی ایدئولوژی در دست کسانی تبدیل میشود که با وجدانی ویرانگر حفظ چیزهایی را که دارند آرزو میکنند. زندگی نادرست نمیتواند به درستی دوام یابد».(13)
به بیان دیگر، حتی برای یک تبعیدی که سعی در کناره گرفتن دارد، هیچ راه گریزی متصور نیست؛ زیرا حالت نه این و نه آن خود میتواند به موضعی عمیقاً ایدئولوژیک تبدیل شود؛ یعنی همان جایگاهی که گذشت زمان بر نادرستی آن سرپوش نهاده و آدمی میتواند به سادگی به آن معتاد شود. با این حال، آدورنو بحث خود را پیش میبرد: «جستجو و کاوش شکاکانه همیشه سودمند است،» خصوصاً آنجا که مربوط به نوشتار روشنفکر باشد. در نزد انسانی که دیگر سرزمینی ندارد، نوشتن حکم مکانی را برای گذران زندگی پیدا میکند؛ با این حال - و این نکتهی نهایی آدورنو است - هیچ اهمالی در سختگیری از خودشناسی یا تجزیه و تحلیل خویشتن نمیتواند وجود داشته باشد:
این نیاز که فرد خود را در مقابل ترحم نسبت به خویشتن محکم و استوار میکند، دلالتی ضمنی بر ضرورت تکنیکی مقابله باهر نوع اهمال در اندیشهی روشنفکری، با حداکثر هوشیاری، دارد و برای از میان برداشتن هر آن چیزی است که چون پوستهی سختی شروع به پوشاندن، اثر [یا نوشتار]، یاهمرنگ شدن با جماعت ناشی از بیدردی، او میکند، که شاید در گذشته به مثابه شایعات در جهت ایجاد فضایی صمیمی و مساعد برای رشد به کار برده شده باشد، اما اکنون در پشت سر ما خسته کننده و کهنه است. در نهایت، نویسنده اجازه ندارد در نوشتهی خود زندگی کند. (14)
این نشان ملامت، دلتنگی و تسلیم ناپذیری است. آدورنو، روشنفکر در تبعید، سرشار از سخنان طعنهآمیز در مورد این ایده است که کار خود فرد میتواند ارضا کننده و شیوهی جایگزینی برای زندگی باشد؛ شیوهای که ممکن است تا حدودی از اضطراب و درد «فقدان سرپناه» در حاشیه بکاهد. آنچه آدورنو به راستی در موردش سخنی به زبان نمیآورد، همانا فواید تبعید است؛ آن نظم و ترتیبات متفاوت زندگی و زاویههای دید و بصیرت غیر عادی که گاهی در تبعید فراهم میاید و چه بسا بدون کاستن از آخرین اضطراب یا احساس تلخ تنهایی، حیات بخش حرفهی روشنفکر است. بنابراین، هر چند که به درستی نمیتوان گفت شرایط تبعید تعیین کنندهی روشنفکر به عنوان شخصی حاشیهای است که در خارج از آسایشهای پیامد برخورداری از امتیاز، قدرت، و احساس در خانهی خود بودن قرار دارد، تأکید بر این مسئله نیز اهمیت دارد که چنین شرایطی برخی پاداشها و، حتی، امتیازهایی را با خود به همراه میآورد. از این رو، هر چند شما برندهی جایزهای نمیشوید و به شما، به خاطر تجلیل از افتخارات جوامعی که عادتاً مزاحمین بر آشفته را که در مسیر جمعیت حرکت نمیکنند محروم نگاه میدارند خوش آمدی نمیگویند، ولی در عین حال نتایج مثبتی را از تبعید و در حاشیه بودن کسب میکنید.
البته، یکی از این نتایج، برخورداری از لذت حیرتزده شدن است؛ لذت اینکه شخص هرگز چیزی را بدون اندیشیدن نپذیرد؛ و لذت چارهاندیشی در شرایط متزلزل و بیثباتی که بیشتر مردم را گیج و هراسان میکند. روشنفکر همواره در پیرامون دانش و آزادی پرسه میزند. در عین حال این دو حوزه معنای انتزاعی بودن را نمیدهند؛ همان گونه که مثلا در جملهی پیش پا افتادهای گفته میشود: «شما باید خوب تحصیل کنید تا بتوانید از زندگی مطلوبی بهرهمند شوید»، بلکه تجربیاتی است که با بردباری و مشقت کسب شدهاند. روشنفکر مانند کشتی شکستهای است که میآموزد چگونه در بعضی حالات با خاک و نه در خاک زندگی کند؛ نه مانند رابینسون کروزئه که هدفش مستعمره کردن جزیرهی کوچکش است، بلکه مانند مارکو پولو که به اعبتار حس تشخیص حیرتآورش هرگز درمانده نمیشود؛ کسی که همیشه رهنورد و مهمانی گذراست، نه طفیلی، کشورگشا، یا مهاجم.
به این دلیل که تبعیدی مسائل را هم بر حسب آنچه در پشت سر گذاشته و هم بر حسب آنچه اکنون واقعی و ملموس است نظاره میکند، دارای روشن بینی مضاعفی است که هرگز موضوعات را در انزوا نمیبیند. ما بین هر صحنه یا موقعیتی در کشور جدید، ضرورتاً با همتای آن در کشور قدیم پیوند برقرار میشود. از دیدگاه روشنفکری، معنی این حرف آن است که یک ایده یا تجربه همیشه در مقابل ایده یا تجربهی دیگری قرار گرفته، و از این رو گاهی هر دو را به صورتی نو و غیر قابل پیشبینی بروز میدهد: فرد از چنین مقایسهای به ایدهای بهتر و شاید جهانشمولتر در بارهی اندیشیدن، مثلاً در بارهی مسئلهی حقوق بشر در شرایطی نسبت به شرایط دیگر مجهز میشود. من احساس میکنم که، از دیدگاه روشنفکری، مناظرههای عمیق و آشوبطلبانه، با هدف خدشهدار کردن بنیادگرایی اسلام در غرب، زشت و نفرت انگیز است؛ چرا که آن را با بنیادگرایی یهودی و مسیحی مقایسه نمیکنند. بر اساس تجربهی شخصی من درخاورمیانه، این هر دو جریان اخیر، به گونهای هم تراز سزاوار سرزنشاند. آنچه معمولاً در دیدگاهی دوسونگر یا تبعیدی به عنوان یک موضوع سادهی قضاوت علیه دشمن مورد قبول دریافت میشود، روشنفکر غربی را ناگزیر میکند افق دید خود را گسترش دهد و به عنوان یک گیتیباور (یا نه) موضعی را اتخاذ کند که تمام گرایشان دین سالارانه را در نظر بگیرد، و فقط با آنهایی مخالفت نکند که رسماً مطرح شدهاند.
مزیت دیگری که دیدگاه تبعیدی برای یک روشنفکر در بر دارد، این است که شما مایل نیستید چیزها را همان گونه که واقعاً هستند ببینید، بلکه به فرایندی توجه دارید که آنها را به آن صورت در آورده است. شرایط و موقعیتها را نه به صورتی اجتناب ناپذیر بلکه مشروط در نظر میگیرید؛ آنها را ثمرهی یک رشته گزینههای تاریخی میدانید که مردان و زنان خلق کردهاند؛ به آنها به عنوان واقعیتهای اجتماعی، و نه به عنوان حقایق طبیعی یا خداداده، و از این رو، غیر قابل تغییر، دائمی و بازناگشتنی، مینگرید که انسانها آنها را ساختهاند.
الگوی بسیار جالب برای این نوع موضع روشنفکری را فیلسوف ایتالیایی قرن هجدهم، جامباتیستا ویکو، که مدتهای مدید قهرمان من به شمار میآمد، به دست میدهد. جزئی از کشف عظیم ویکو از تنهایی او به عنوان یک استاد گمنام شهر ناپل مایه میگرفت؛ وی به سختی قادر به امرار معاش بود و با کلیسا و محیط پیرامونش نیز مخالفت میورزید. این کشف عبارت است از اینکه بهترین راه برای پی بردن به واقعیت اجتماعی درک آن همچون فرایندی است که از لحظهی آغاز پدید آمده و انسان همیشه میتواند آن را در شرایطی متعارف و معمولی تعیین کند. این نکته را که وی در کتاب پر اهمیت خود با عنوان علم جدید (15) به آن اشاره میکند، به معنی مشاهدهی اشیا به گونهای است که از آغازی روشن و معلوم شروع به رشد و نمو کردهاند؛ همان گونه که انسانی بالغ ازکودکی نابالغ رشد کرده و بالیده است.
ویکو معتقد است که تنها دیدگاه برای درک مسائل دنیوی همین است؛ دیدگاهی که او بارها و بارها در بارهی آن تأکید میورزد که، با قوانین و فرایندهای خود، نه تقدیر الهی بلکه تاریخی است. این امر نمایانگر تأیید و توجه، و نه احترام و کرنش، نسبت به جامعهی بشری است. نگاه شما به بزرگترین قدرتها بر حسب نقطهی شروع و جایی است که آنها ممکن است به سویش حرکت کنند. شخصیتهای برجسته یا نهادهای مجلل و باشکوه شما را به هراس نمیاندازد. بومیان صرفاً شکوه و عظمت را میبینند (و از این رو آن را کرنش میکنند)، و غالباً در برابر آن ناگزیر به سکوت و چاپلوسی بهتآوری میشوند، و لزوماً از پی بردن به منشأ آن که همانا انسان باشد، غافل میمانند. روشنفکر در تبعید ضرورتاً طعنهزن، شکاک، و حتی بازیگوش، اما نه کلبی مسلک، است.
در پایان، و همانگونه که مورد تأیید هر تبعیدی واقعی است، به محض اینکه خانهی خود را ترک کنید، درهر کجا که مستقر شوید، دیگر نمیتوانید به آسانی زندگی را از سر بگیرید و به شهروند دیگری در مکان جدید تبدیل شوید. یا اگر چنین کنید، تلاشتان تصنعی است و به ندرت ارزش چنین تلاشی را دارد. میتوانید وقت زیادی را صرف افسوس خوردن در بارهی چیزهایی کنید که از دست دادهاید؛ به اطرافیان خود حسادت کنید، به کسانی که همشیه درخانهی خود و در کنار آنهاییاند که دوستشان دارند، در جایی زندگی میکنند که در آن به دنیا آمده و بالیدهاند، هرگز نه فقط از دست دادن آنچه را زمانی به آنها متعلق بوده تجربه نکردهاند، بلکه بالاتر ازهمه، خاطرات رنجآوری از زندگی گذشتهی خود،که دیگر نتوانند به آن برگردند، آنها را شکنجه نمیدهد. از سوی دیگر، به قول ریلکه، میتوانید در شرایط محیطی خود به یک مبتدی و نوآموز تبدیل شوید، و این خود برای شما شیوهی زندگی نامتعارفی را فراهم میآورد و بالاتر از همه ناگزیر به حرفهای متفاوت و اغلب بسیار غیر عادی روی خواهید آورد.
برای روشنفکر، جا به جا شدن تبعیدی یعنی رها شدن از حرفهی معمول، حرفهای که در آن «خوب کار کردن» و پیروی ازهنجارهای پسندیدهی زمان مهمترین مرحلهی زندگی به شمار میآید. تبعید یعنی اینکه همیشه در حاشیه خواهید بود، و اینکه آنچه را به عنوان یک روشنفکر انجام میدهید، باید بدعت باشد، زیرا نمیتوانید در جادهای حرکت کنید که تجویز شده است. اگر بتوانید چنین سرنوشتی را تجربه کنید - نه به عنوان یک حرمان و چیزی که برایش ندبه میکنید، بلکه به عنوان نوعی آزادی، فرایند انکشافی که در آن کارها را بر اساس الگوی خود انجام میدهید، همان گونه که خواستهای گوناگون توجه شما را به خود معطوف میدارد، و همان گونه که خود را برای رسیدن به یک هدف ویژه آماده میکنید- آنگاه به لذتی بیمانند و منحصر به فرد نایل شدهاید. چنین لذتی را در هجرت س. ل. ر. جیمز، مقالهنویس و مورخ ترینیدادی (16) میبینید که در سالهای بین دو جنگ جهانی،به عنوان یک بازیگر کریکت (17) به انگلستان آمد؛ کسی که زندگینامهی روشنفکرانهاش با عنوان فراسوی یک مرز، (18) شرحی است از زندگی او در میدان کریکت، و در بارهی این بازی در دوران استعمار. کار دیگر او کتاب انقلابیون سیاه، (19) تاریخ تکان دهندهی جنبش بردگان سیاه هاییتی، در اواخر قرن هجدهم، به رهبری توسن لوورتور است؛ او خطیب و سازمان دهندهی تشکیلات سیاسی در امریکا نیز بود، و علاوه بر کارهای گوناگون در بارهی اتحاد کشورهای افریقا و تعداد زیادی مقاله در بارهی فرهنگ و ادبیات مردمی، نوشتهای نیز در بارهی هرمان ملویل، تحت عنوان دریانوردان، مرتدها، و مطرودان (20) به رشتهی تحریر در آورده است. طی طریقی غیر عادی و مغشوش، و کاملاً برخلاف هر چیزی که ما امروزه آن را یک حرفهی قابل اطمینان مینامیم، ولی در عین حال در بردارندهی چه شادیها و کشف باطنهای پایانناپذیری که نیست.
شاید بسیاری از ما قادر به تکرار سرنوشتی تبعیدی مانند آدورنو و جیمز نباشیم، امااهمیت آنها برای روشنفکر معاصر بسیار به جا و مناسب است. تبعید، الگویی است برای روشنفکری که از طریق پاداشهای تطبیق با محیط، هوراکشیدن و سکنی گزیدن، وسوسه و حتی احاطه و غوطهور شده است. حتی اگر انسان یک مهاجر یا ترک وطن کرده نباشد، باز این امکان وجود دارد که مانند او بیندیشد، علی رغم موانع موجود فکر و تحقیق و همیشه از آمریتهای انباشته به سوی حاشیه حرکت کند. در این حاشیه چیزهایی را میبینید که معمولاً در اذهانی مفقود شدهاند که هرگز به فراسوی سنت مرسوم و آسایش سفر نکردهاند.
شرایط حاشیه، که ممکن است فاقد مسئولیت و باسمهای به نظر آید، شما را ازقید همیشگی احتیاط در پیشبرد کارها، بیم از بر هم زدن وضع موجود، و دلواپسی در مورد ناراحت کردن همکارن خود رها و آزاد میکند.البته هیچ کس از وابستگی و ضعف ناشی از احساسات آزاد نیست. آنچه را هم که اکنون در سر دارم روشنفکر به اصطلاح سبکبالِ آزاد نیست، کسی که شایستگی مهارتهایش در جهت اجاره یا فروش خود به هر کسی باشد که پیش آید. آنچه را که من میگویم این است که، در نزد روشنفکر، در حاشیه بودن و مقهور نشدن به گونهی یک تبعیدی واقعی، یعنی ابراز واکنشی غیر عادی نسبت به یک مسافر و رهنورد نه یک فرمانروای مقتدر، یعنی واکنشی موقتی و پر مخاطره تا همیشگی و عادی، واکنشی در برابر نوآوری و تجربه تاحفظ آمرانهی وضع موجود. روشنفکر تبعیدی پاسخگوی منطق سنت مرسوم نیست، بلکه پاسخگوی جسارت مبادرت ورزیدن به کاری است دلیرانه، ارائه دهندهی دگرگونی و حرکت است، نه وقفه و سکون.
پینوشتها:
1. A Bend in the River.
2. Big Man.
3. inperium.
4. insiders.
5. outsiders.
6. Thersites سرباز زشت و بد زبانی بود که به دست آشیل قهرمان داستان ایلیاد هومر، در جنگ تروا کشته شد. - م.
7. Minima Moralia.
8. Reflections from Damaged Life
9. Auschwitz نام آلمانی Oswiecim ، شهری در جنوب لهستان و محل یکی از اردوگاههای کشتار جمعی آلمانها در طول جنگ دوم جهانی. - م.
10. thesis.
11. paradox.
12. antithesis.
13. Teodor Adorno. Minina Moralia: Reflections from Damaged Life, trans. E. F. N. Jephcott (London: New Left Books, 1951), pp. 38-39.
14. lbid, p. 87.
15. The New Science.
16. ترینیداد: Trinidad، جزیرهای است به وسعت حدود 1864 مایل مربع در اقیانوس اطلس و در نزدیکی ونزوئلا. - م.
17. کریکت: Cricket، بازی ملی و محبوبی در انگلستان است که در خارج از سالن و به کمک چوبهای مانند چوب چوگان و یک توپ کوچک بازی میشود. - م.
18. Beyond a Boundary.
19. The Black Jacobins.
20. Mariners, Renegades, and Castaways.
منبع مقاله : ادوارد، سعید؛ (1394)، نقش روشنفکر، ترجمهی حمید عضدانلو، تهران: نشر نی، چاپ ششم