خاستگاه تشيع در بحرين

امروزه بحرين يكى از مراكز مهم تشيع در دنيا به شمار مى آيد و بعد از ايران و عراق مى توان آن را به لحاظ سابقه تاريخى سومين مركز تشيع معرفى كرد. ارتباط و علاقه ساكنان اين جزيره با مذهب تشيع به حدى محكم و وثيق است كه در نزد اهالى شبه جزيره و ساحل نشينان خليج فارس، كلمه «بحرانى» مترادف با كلمه شيعى به كار مى رود و اقليت اهل سنت در اين جزيره به نام «اهل البحرين» خوانده مى شوند، نه بحرانى.
پنجشنبه، 3 ارديبهشت 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاستگاه تشيع در بحرين
خاستگاه تشيع در بحرين
خاستگاه تشيع در بحرين

نويسنده:رضا اسلامى



مقدمه

امروزه بحرين يكى از مراكز مهم تشيع در دنيا به شمار مى آيد و بعد از ايران و عراق مى توان آن را به لحاظ سابقه تاريخى سومين مركز تشيع معرفى كرد. ارتباط و علاقه ساكنان اين جزيره با مذهب تشيع به حدى محكم و وثيق است كه در نزد اهالى شبه جزيره و ساحل نشينان خليج فارس، كلمه «بحرانى» مترادف با كلمه شيعى به كار مى رود و اقليت اهل سنت در اين جزيره به نام «اهل البحرين» خوانده مى شوند، نه بحرانى.
بر طبق آمار سال 1995، از جمعيت 575 هزار و 925 نفرى بحرين، 70% شيعه و 30% از اهل سنت هستند، ولى خاندان حاكم (آل خليفه) از اهل سنت است.
بر اساس همين آمار، از جمعيت 1 ميليون و 575 هزار و 983 نفرى كويت، 30% شيعه و بقيه پيرو مذاهب اهل سنت و غالباً مالكى هستند و حاكميت در دست آل صباح از اهل سنت است.
جمعيت قطر نيز در سال 1993 حدود نيم ميليون نفر بوده كه حدود نيمى از آن شيعه هستند و اهل سنت آن عمدتاً وهابى مذهب و خاندان حاكم (آل ثانى) از اهل سنت است.[1]
شيعيان اين كشورها، به علاوه شيعيان بسيارى كه در امارات و قطيف به سر مى برند، به لحاظ تاريخى ريشه مشترك دارند، هرچند شيعيان بحرين كنونى در تشيع خود بسيار متعصب و متصلب هستند.
حوزه علميه بحرين در دوره صفويه فعال بوده است و تعداد علماى شيعه كه از بحرين براى ادامه تحصيل، راهىِ بعضى مناطق ايران يا عراق و به خصوص نجف مى شدند، از قرن يازدهم هجرى به بعد مرتباً رو به فزونى بوده است. جريان اخبارى گرى كه در همين دوره اوج گرفت، بسيارى از علماى بحرين را تحت تأثير قرار داد كه اين خود محتاج مقاله اى مستقل است. در رأس اخباريون بحرين، شيخ يوسف بحرانى در قرن دوازده است، هرچند او در اين جهت نسبت به سائر اخباريون ميانه رو بود.
رجال شيعه كه در قرون اوليه از بحرين برخاسته اند، اعم از اصحاب رسول خدا(ص) و اصحاب اميرالمؤمنين(ع)، كم نيستند، ولى متأسفانه كمتر شناخته شده اند.
قبيله اى كه در صدر اسلام در بحرين سكونت داشت و معظم سكان آن را تشكيل مى داد، قبيله ربيعه و شاخه آن، عبدالقيس است، كه در متون تاريخى مربوط به حوادث قرن اول و دوم سوابق درخشان و افتخارات بسيارى براى آنان به چشم مى خورد. پس لازم است كه سير تاريخى حوادث در اين منطقه از جهان اسلام مورد مطالعه جدى و دقيق قرار گرفته و درباره اسلام آوردن اهالى بحرين و تاريخ تشيع و رجال اين منطقه از صدر اسلام تا كنون و افكار و انديشه هاى حاكم بر عموم علما و مردم و وقايع تاريخى بسيارى كه در آنجا گذشته تحقيق بيشترى صورت گيرد، تا نقش بحرين و بحرينيان در پيشرفت اسلام و گسترش تشيع در جهان روشن گردد; خصوصاً با توجه به اين نكته كه تشيع در بحرين منشأ اصيل عربى دارد و كسى نمى تواند ادعا كند كه مثلا زاده تفكرات ايرانيان بوده است.
به طور مسلّم، قبايل اصيل عرب كه عمدتاً باديه نشين بوده اند، مبدأ تشيع در اين منطقه هستند و بعدها كه اين قبايل گسترش پيدا كردند و به تدريج شهرنشين شدند، تشيع را به مناطق مجاور انتقال داده و شيعيان امروز منطقه شرقى عربستان وارث آنان به شمار مى آيند.
اين مقاله در صدد اثبات اصالت تشيع در بحرين و قدمت آن با اتّكا به منابع و شواهد تاريخى است و اين مهم بدون تأمل در نحوه ورود اسلام به بحرين و روند تاريخى آن در قرون بعد و آشنايى با رجال بحرين ميسور نيست.

ورود اسلام به بحرين

بحرين، امروزه مجمع الجزايرى است در جنوب خليج فارس، ميان شبه جزيره قطر و كشور عربستان سعودى، مشتمل بر 26 جزيره كه مجموع آنها حدود 622 كيلومتر مربع است. مشهورترين اين جزاير عبارتند از محرَّق و ستره و منامه كه پايتخت فعلى بحرين است. حدود آن از شمال به دارين و از غرب به عجير و از جنوب به قطر و از شرق به خليج فارس مى رسد،[3]
جاى شك نيست كه اهالى بحرين پس از آمدن فرستاده رسول خدا و دعوت آنها به اسلام، با ميل و رغبت مسلمان شدند. بلاذرى مى نويسد:
گفته اند ارض بحرين جزء مملكت ايران بوده است و در باديه هاى آن، مردم بسيارى از اعراب عبدالقيس و بكربن وائل و تميم مقيم بوده اند. در عهد رسول خدا(ص) منذربن ساوى از طايفه بنى عبدالله بن زيد بن عبدالله بن دارم بن مالك بن حنظله از سوى ايرانيان بر اعراب آن ديار فرمانروايى داشت.[4]
در سال ششم يا هشتم هجرى، رسول خدا(ص) علاء بن عبدالله بن عماد حضرمى هم پيمان بنى عبدالشمس را به بحرين فرستاد تا اهل آن را به اسلام يا پرداخت جزيه دعوت كند.[6]
والى رسول خدا در بحرين كه اولين حكمران اسلامى زمان رسول خدا به شمار مى آيد، علاء بن حضرمى بوده است. گويند بعدها رسول خدا علاء را معزول و ابان بن سعيد بن عاص بن اميه را بر بحرين ولايت داد.[9]
آنچه مسلّم است اين است كه در بحرين جنگى صورت نگرفت و مردم آن به ميل و اختيار اسلام آوردند، با اينكه در نعمت و رفاه كامل بودند و به گفته ابن سعد، علاء پس از استقرار در بحرين، از آنجا براى رسول خدا مال بسيارى فرستاد كه به 80 هزار درهم بالغ مى شد. پيامبر نيز بخشى از آن را به عباس عموى خود داد.[10]
مؤيد اين نكته كه مردم بحرين به اختيار اسلام آوردند، آن است كه فقهاى ما در كتب فقهى خود آورده اند كه اراضى بحرين حكم اراضى مدينه را دارد; مثلا شيخ طوسى در تهذيب در باب انفال در ذيل حديثى از امام صادق(ع) آورده است كه «و منها البحرين لم يوجف عليها بخيل و لا ركاب»[12]

بحرين در دوران خلفا

پس از وفات رسول خدا(ص) و در دوره زمامدارى ابوبكر، بعضى مناطق اسلامى با فتنه اهل ردّه مواجه شدند. ابان بن سعيد كه از محبان على(ع) بود، از آنجا كه مخالف زمامدارى ابوبكر بود و آن را مشروع نمى دانست، بحرين را ترك كرد و على رغم فشار ابوبكر و عمر، به عنوان اعتراض به انحراف جريان خلافت، به كار خويش بازنگشت و مكرر مى گفت: «لا اعمل لأحد بعد رسول الله(ص)».[13]
منذر بن ساوى اندكى پس از وفات رسول خدا از دنيا رفت و به ابوبكر خبر رسيد كه اهل بحرين مرتد شده اند. ابوبكر، علاء حضرمى را به عنوان حاكم بحرين و براى مقابله با اين جريان، بدان جا فرستاد و نامه مفصلى از سوى ابوبكر خطاب به اهل ردّه به طور عموم نوشته شد.[16]
طبرى والى بحرين را از طرف عمر، در سال 13 و 16 هـ. علاء حضرمى معرفى كرده است و به نقل او، پس از عزل علاء، جاى او را قدامة بن مظعون گرفت و سپس عمر قدامه را عزل كرد و علاء را بازگرداند[18]
بلاذرى مى گويد:
«در دوران خليفه دوم مدتى علاء عهده دار زمامدارى بحرين بود; سپس عمر او را به مدينه طلبيد و به نقل ترمذى از ابو مخنف، به جاى او عثمان بن ابى العاص ثقفى را بر بحرين و عمان گمارد. سپس عمر قدامة بن مظعون جمحى را به گردآورى خراج بحرين و ابوهريره را بر نماز و احداث (اجراى حدود و نهى از منكر) ولايت داد; آنگاه قدامه را به سبب شرابخوارى عزل كرد و حد را بر او جارى ساخت و ابوهريره را بر نماز و احداث گمارد، آنگاه او را نيز عزل كرد و بخشى از مال او را گرفت و عثمان بن عاص را بر بحرين و عمان والى ساخت».[19]
خليفة بن خياط در تاريخ خود گويد:
«واليان عمر بر بحرين به ترتيب: علاء، قدامه، عثمان بن ابى العاص، ابوهريره و عياش بن ابى ثور بودند.[20] در اين دوره، بخشهاى ديگرى از بحرين به دست مسلمانان فتح شد. اموالى كه در اين زمان از بحرين به مركز حكومت فرستاده مى شد، بسيار زياد بود و حاكى از توانگرى مردم بحرين و عمران و آبادانى آن بود».
در زمان خلافت عثمان، والى او بر بحرين برادرش مغيرة بن ابى العاص بود[22]
در زمان خلافت على(ع)، عمر بن ابى سلمه ربيبِ (پرورش يافته) رسول الله(ص) از طرف او والى بحرين و فارس گرديد.[23] پس از مدتى حضرت نامه اى به او نوشت و او را براى نبرد با شاميان به يارى طلبيد و نعمان بن عجلان را به جاى او به امارت بحرين منصوب ساخت.
صدر نامه چنين بود:
«اما بعد فانى قد ولّيت النعمان بن عجلان البحرين بلا ذمٍّ لك فاقبل غير ظنين».[25]
خليفة بن خياط گويد:
«عمّال على(ع) بر بحرين، به ترتيب عمر بن ابى سلمه و قدامة بن عجلان و نعمان بن عجلان انصارى بودند».[26]
طبرى گويد در سال 40 هـ. هنگام شهادت اميرالمومنين، والى او بر بحرين عبيدالله بن عباس بود;[28] و قاضى نورالله شوشترى نيز همين نظر را ابراز داشته و آورده است:
«رياست آنجا بر وجهى كه در تحفة الاحبّاء مذكور است، به معبدبن عباس مخصوص بود و بعضى اوقات به عمر بن ابى سلمه كه مادر او ام سلمه بود و در علم و فضل و عبادت و عقل و سعادت و طيب طينت و صفاى سيرت و تقاى سريرت از اقران ممتاز بود».[29]

تشيّع در بحرين

ظاهراً سابقه تشيع در بحرين به دوران زمامدارى اميرالمؤمنين(ع) باز مى گردد. هرچند سهم ابان بن سعيد را كه از طرف رسول خدا حكمران بحرين بود و به دوستى و ولايت اميرالمؤمنين شناخته شده بود، نبايد ناديده گرفت. در واقع بذر تشيع را او در بحرين كاشت و اسلامى كه او به اهالى بحرين عرضه داشت، به بار نشست و ثمره ولايت از آن چيده شد; ولى تشيع به صورت رسمى و شناخته شده، از دوره زمامدارى على(ع) در بحرين شكل گرفت و عامل اصلى آن واليان منصوب از ناحيه آن حضرت بودند كه توانستند تشيع را در آنجا حاكم كنند; به علاوه فرماندهانى از لشكر اميرالمؤمنين و ياران فداكارى كه از عبدالقيس و ربيعه بودند، اهالى بحرين را به سوى ولايت آن حضرت سوق دادند.
قاضى نورالله شوشترى در مجالس المؤمنين و شيخ يوسف بحرانى در كشكول خود و بعد از آن دو، سيد محسن امين در مقدمه اعيان الشيعه و محمد حسين مظفر در تاريخ شيعه به تبع آن دو، و محمد جواد مغنيه در شيعه و تشيع به نقل از آنها، جملگى بر اين عقيده اند كه منشأ تشيع در بحرين به زمان خلافت حضرت امير بازمى گردد و ناشى از واليانى است كه آن حضرت در آنجا نصب فرمودند; يعنى عمر بن ابى سلمه و معبد بن عباس يا عبيدالله بن عباس. در اثبات اين مطلب استناد به كتب مذكور كافى نيست، ولى اصل اين ادعا را شواهد تاريخى و منابع اوليه، اجمالا تأييد مى كنند.
افزون بر اين عامل، (يعنى حكمرانان منصوب از جانب رسول خدا و اميرالمؤمنين) عامل ديگر در تشيع بحرين، عبارت است از: اصحاب و فرماندهان لشكر اميرالمؤمنين كه عموماً از عبدالقيس و ربيعه و از اهالى اصيل بحرين بودند، و از جمله آنها مى توان زيد بن صوحان و صعصعة بن صوحان عبدى و حكيم بن جبله عبدى و حارث بن مره عبدى و رشيد هجرى را نام برد. آنچه در پى به عنوان مختصرى از شرح حال هر يك از رجال مذكور مى آيد، شاهدى بر مدعاى ماست كه تشيع در بحرين منشأ كاملا عربى دارد و به دوران زمامدارى على(ع) بازمى گردد.

رجال شيعه بحرين

ابان بن سعيد بن العاص

در استيعاب آمده است:
«رسول خدا(ص) ابان را بر بحرين ـ اعم از خشكيها و درياى آن ـ حاكم قرار داد و اين بعد از عزل علاءبن حضرمى از ولايت بحرين بود، و ابان در آنجا ولايت داشت تا رسول خدا(ص) از دنيا رفت».
ابن عساكر در تاريخ دمشق آورده است:
«رسول خدا ابان را در بعضى سرايا به كار گرفت، سپس او را به ولايت بحرين منصوب ساخت. او براى جهاد عازم شد و سپس به قتل رسيد... ابان راضى نشد براى هيچ كس بعد از رسول خدا كار كند و وقتى به مدينه رسيد، همين را مى گفت. ابوبكر او را سرزنش كرد و او گفت:: «لا اعمل لأحد بعد رسول الله». عمر به او گفت: تو حق ندارى بدون اجازه امام خود كارت را ترك كنى و او مى گفت: «والله ما كنت لِأعمل لأحد بعد رسول الله». عمر به ابوبكر گفت: او را به جبر وادار كن، ولى ابوبكر گفت من اجبار نمى كنم مردى را كه مى گويد «لا اعمل لاحد بعد رسول الله».
اين نقل، بر خشم شديد ابان نسبت به خلافت ابوبكر و عدم رضايت او دلالت دارد وگرنه چه مانعى بود كه بعد از رسول خدا(ص) مشغول به كار باشد.[30] مخالفت ابان با روند خلافت بعد از رسول خدا را ـ چنان كه از شرح حال او پيداست ـ مى توان اولين جرقه تشيع در بحرين به شمار آورد; خصوصاً با توجه به آنكه شخصيت و موقعيت او و حركت اعتراض آميز او در آن مقطع خاص، مى توانست موجب يك گرايش عمومى در مردم به سوى فرد ديگرى باشد كه جانشين شايسته رسول خدا به شمار مى آمد و او كسى جز على(ع) نبود.

عمر بن ابى سلمه

وى ربيب رسول خدا(ص) و نيز از اصحاب على(ع) بود. چون جنگ جمل پيش آمد، ام سلمه نزد اميرالمؤمنين آمد و گفت:
«اگر نبود كه نافرمانى از خداوند عزوجل محسوب مى شود و اينكه مى دانم از من نمى پذيرى، با تو رهسپار مى شدم، ولى اين (عمر بن ابى سلمه) فرزند من است، كه از جانم عزيزتر است و با تو همراه مى گردد، تا هر جا كه بروى. سپس عمر به جمل آمد و بر ميسره سپاه حضرت امير فرمانده شد. اميرالمؤمنين(ع) مدتى او را والى بحرين قرار داد و سرانجام وى در كنار امام، در سال 37 هـ. در صفين به شهادت رسيد».[31]

عبيدالله بن عباس

در شرح حال عبيدالله و برادرش معبد منبع تاريخى معتبرى نيافتيم كه از ولايت يكى از اين دو بر بحرين گزارش دهد، جز آنچه طبرى در مورد عبيدالله مى گويد. لذا بر اين امر نمى توان تأكيد زيادى داشت.

حكيم بن جبله عبدى

عبدى منسوب به عبدالقيس است و عبدالقيس شاخه اى از ربيعه بودند كه تشيع اختيار كردند. شيخ طوسى در رجال خود او را در زمره اصحاب على(ع) برشمرده است و شيخ صدوق در مجالس، او را از اصحاب رسول خدا و مردى صالح و مورد اطاعت قومش دانسته است. وى قبل از واقعه جمل و رسيدن اميرالمؤمنين، با طلحه و زبير جنگيد تا به شهادت رسيد. مسعودى در مروج الذهب در بيان واقعه جمل آورده است كه اصحاب جمل وى را به شهادت رساندند و او از عبدالقيس و زهّاد قوم ربيعه بود.
در استيعاب آمده كه:
«حكيم بن جبله بر عثمان به خاطر بعضى عمالش از جمله عبدالله بن عامر خرده مى گرفت، و چون طلحه و زبير به همراه عايشه به سوى بصره روان شدند، عثمان بن حنيف او را به همراه هفتصد تن از عبدالقيس و بكر بن وائل، به مقابله با آنها فرستاد و وى در زابوقه در نزديكى بصره با آنان درگير شد، و به شهادت رسيد. ابن اثير مى نويسد كه: على(ع) چون به ذى قار رسيد و خبر خروج عبدالقيس و ربيعه را شنيد، گفت:
يا لهف ما نفسى على ربيعة ***ربيعة السامعة المطيعة
قد سبقتنى فيهم الوقيعة ***دعا حكيم دعوة سميعة
خلّوا بها المنزلة الرفيعة»[32]
شيخ مفيد در كتاب الجمل مى نويسد:
«سار على(ع) من ذى قار الى البصرة خرجت اليه ربيعة كلها الا مالك بن مسمع منها و جاءته عبدالقيس باجمعها سوى رجل واحد تخلف عنها و جاءته بنوبكر ]و [رأسهم شقيق بن ثور السدوسى و رأس عبدالقيس عمرو بن جرموز العبدى».[33]
در جاى ديگر اضافه مى كند كه:
«حضرت از ياران خود مردى طلبيد كه قرآن به دست گيرد و اهل جمل را به حق دعوت كند تا آن گاه كه كشته شود وى ضامن بهشت او شد و سه بار آن را تكرار كرد. كسى برنخواست جز نوجوانى از عبدالقيس به نام مسلّم و سرانجام مقابل ديدگان مادرش به شهادت رسيد.[35]
آنچه تا اينجا آورديم، شواهد برجسته اى است كه نشان مى دهد قسمت اعظم ساكنان بحرين به دوستى اميرالمؤمنين(ع) و نصرت او شناخته شده بودند، و از همه روشن تر شعر منسوب به اميرالمؤمنين در ستايش ربيعه است كه وجهه عمومى آنان را اطاعت و فرمانبردارى از امام حق دانسته است.

زيد بن صوحان ربعى عبدى

وى در طبقه اول از اصحاب رسول خدا، از ربيعة بن نزار بن مَعَد بن عدنان و كنيه اش ابوعايشه است. زيد برادر صعصعه و سيحان است. ربعى منسوب به ربيعه و عبدى منسوب به عبدالقيس است. قوم ربيعه و عبدالقيس از مخلص ترين شيعيان على(ع) بودند. زيد در واقعه جمل در سال 36 هـ به شهادت رسيد.[36] در مروج الذهب آمده است كه:
«على(ع) بعد از شنيدن خبر شهادت عبدالقيس و غير آنها از ربيعه، قبل از ورود به بصره، بسيار محزون شد و فراوان مى گفت:
يا لهف ما نفسى على ربيعة***ربيعة السامعة المطيعة
در ميان شهداى اين قتال، كه قبل از جمل رخ داد، زنى از عبدالقيس را ديدند كه به دنبال دو فرزند خود و شوهر و دو برادرش بود. صوحان بن ابى زيد بن صوحان، چهار فرزند داشت: صعصعه، زيد، سيحان و عبدالله; كه زيد و سيحان در واقعه جمل به شهادت رسيدند. مسعودى مى نويسد كه معاويه به عقيل بن ابى طالب گفت: «مَيِّز لى اصحابَ علىٍّ وَ إبْدأ بآل صوحان فانهم مخاريق الكلام».[37]

صعصعة بن صوحان عبدى

در زمان رسول خدا اسلام آورد، ولى آن حضرت را نديد. خطيب و شجاع و بسيار حاضر جواب بود. در مواضع متعدد با معاويه به مقابله برخاست و نقل شده كه وقتى عثمان بر منبر بود، مقابل او ايستاد و گفت: «يا اميرالمؤمنين مِلْتَ فَمالَتْ اُمّتك، اِعتَدِلْ يا اميرالمؤمنين تَعْتَدِلْ اُمَّتك». در صفين در لشكر اميرالمؤمنين بود و بعد از ضربت خوردن امام، در منزل خدمت آن حضرت رسيد كه تفصيل آن در منابع تاريخى آمده است. او از جمله كسانى بود كه عثمان آنها را از كوفه به شام تبعيد كرد.[38]
نكته قابل توجه در ترجمه آل صوحان عبارت اعيان الشيعه است كه ظاهراً برگرفته از كلام مورخان معروف است. او در حق آل صوحان و قوم ربيعه به طور عموم گويد: «فقد كانت متهالكة فى ولائه»، يعنى در راه اميرالمؤمنين دست از جان شسته و فدايى بودند. و اين شاهد ديگرى است بر آنكه تاريخ تشيع در بحرين به زمان حضرت على(ع) برمى گردد.

حارث بن مُرَّه عبدى

منسوب به عبدالقيس است. در سال 37 هـ. به گفته مسعودى به دست خوارج به شهادت رسيد (و به گفته ابن اثير و ياقوت در سال 42 هـ.). نصر بن مزاحم در كتاب صفين آورده است كه على(ع) در روز صفين حارث را بر ميسره سپاه گماشت و ابن اثير در حوادث سال 39 هـ. مى گويد كه به امر على(ع) حارث به مرز سِند رفت و غنايم بسيارى آورد و در سال 42 هـ. در ارض قيقان به شهادت رسيد. ولى به نقل مسعودى در سال 37 هـ در جريان واقعه نهروان على(ع) او را به عنوان نماينده خود، براى مذاكره با خوارج و بازگرداندن آنها فرستاد، ولى او را به شهادت رساندند.[39]

رُشَيد هجرى

شيخ در رجالش او را از اصحاب على(ع) و حسن(ع) و حسين(ع) و على بن الحسين(ع) شمرده است.[40]
صاحب روضات الجنات تصريح دارد كه رشيد هجرى منسوب به «هجر» مركز بحرين است.[42]
ما به همين اندازه از شرح حال رجال بحرين در صدر اسلام اكتفا مى كنيم و نقل آن را براى اثبات ريشه هاى تشيع در اين منطقه گريزناپذير مى دانيم.

دوران بنى اميه

شيخ يوسف بحرانى در كشكول خود مى نويسد:
زيدبن صوحان عبدى و صعصعة بن صوحان از طرف امام حسن(ع) والى بحرين بودند و بنى اميه از ترس اهالى آنجا نتوانستند آنان را عزل كنند و زيد بن صوحان تا زمان عبدالملك بن مروان، حاكم بحرين بود. هنگامى كه عبدالملك با لشكر خود به سوى كوفه روان شد و شيعيان را تحت تعقيب قرار داده و به شهادت مى رساند، ابراهيم بن مالك اشتر و صعصعة بن صوحان و عمرو بن عامر همدانى و جماعتى از شيعيان به جزيره بحرين گريختند. عبدالملك لشكر گرانى از اهل باديه فراهم آورد و به بحرين حمله آورد. زيد بن صوحان در مقابل او لشكرى آراست و خود در كرزكان مستقر شد و فرماندهانش ابراهيم بن مالك اشتر و سهلان بن على و صعصعة بن صوحان در مناطق ديگر. جنگ شديدى در گرفت و اهالى بحرين با شجاعت و شهامت و توان بسيارى كه داشتند، لشكر عبدالملك را از پاى در مى آوردند، كه سرانجام وى از راه تزوير وارد شده، بعضى از اهالى آنجا را با مال فريفتند و از طريق آنان، نيكان لشكر بحرين را به قتل رساندند. پس ابراهيم بن مالك و سهلان و صعصعة بن صوحان عبدى و برادرش زيد و ياوران نزديك آنها از اهالى بحرين، همه به شهادت رسيدند و عبدالملك بر اهالى بحرين چيره شد و خواست آنان را از تشيع بيرون آورد، ولى مردم از اينكه چرا يارى صعصعه و اصحابش نكردند، پشيمان بودند. عبدالملك كه پشيمانى و توبه آنان را ديد، هراسان گشت و از خواسته خود دست كشيد و گفت: از شما خراج نمى گيرم و در مقابل بايد سلاح را زمين بگذاريد. سپس براى تضعيف آنان عين السجور را كه از بزرگترين چشمه هاى آنجا بود، مسدود كرد...
آنچه كه اهالى بحرين نسل به نسل از گذشتگان خود نقل كرده اند و نيز اينكه قبور افراد مذكور، به ويژه قبر صعصعه و برادرش در بحرين است، مؤيد حكايت فوق است. اما موقعيت كنونى عين السجور در منطقه دَرّاز، جانب غربى بحرين، نزديك ساحل است و بعداً اهالى بحرين با زحمت فراوان دهانه آن را گشودند.[43]
چكيده مطالب فوق را محمد حسين مظفر به نقل از كشكول بحرانى[45] ولى مستند شيخ يوسف بحرانى در نقل اين مقطع تاريخى، كتابى ناشناخته است. مؤلف انوارالبدرين گويد:
كتابى درباره مقتل اميرالمؤمنين از سيد عبدالجبار بحرانى به دستم رسيد; اما تاريخ وفات وى معلوم نيست. شرح حال او در امل الآمل نيز آمده است. مؤلف در اوائل آن كتاب، «خطبة البيان» را كه منسوب به على(ع) است، و نيز حكايتى را كه يوسف بحرانى ذكر كرده، نقل نموده است و به نظر مى رسد كه مطالب ايشان در كشكول از كتاب مذكور گرفته شده است.
سپس گويد:
حكايت مذكور از اساس مردود است; زيرا زيد بن صوحان به اتفاق سيره نويسان، در واقعه جمل به شهادت رسيد و قاتل او عمرو بن بشرى ازدى از شجاعان بصره بود، و اميرالمؤمنين بر بالين زيد ]حضور يافته و [فرموده: «رحمك الله يا زيد فلقد كنت خفيف المؤنة كثير المعونه» و برادرش صعصعه به دست معاويه به شهادت رسيد و تا زمان امام حسين(ع) باقى نماند، چه رسد به زمان عبدالملك، و اما ابراهيم بن مالك اشتر در قتال با عبدالملك بن مروان و مصعب بن زيد در عراق به شهادت رسيد و قبر او در نزديكى سامرا معروف است.[47]
صاحب انوارالبدرين اضافه مى كند كه بسيارى از علويان در زمان بنى اميه و بنى عباس به بحرين پناه مى بردند; چون دور از دسترس بود و مردم آنجا از مواليان اميرالمؤمنين بودند. از اين رو، سادات صحيح النسب بسيارى اعم از علما و غير آنها در بحرين يافت مى شوند.[48]
اما بعد از جريان صلح امام حسن(ع) و استقرار معاويه و بسط قدرت او در بلاد اسلامى در سال 45 هـ. معاويه برادرخوانده خود زيادبن اميه را به اميرى بصره و عمان و سجستان و بحرين برگزيد.[50]
در اين دوره، شورشهايى بر ضد دستگاه اموى صورت مى گرفت كه عمدتاً از سوى خوارج بود. از جمله شورش نجدة بن عامر حرورى كه در زمان ابن زبير در يمامه خروج كرد. تاريخ بحرين در مقطع زمانى استيلاى خوارج نيازمند بحث و تحقيقى مستقل است;[53]
حركت خوارج در بحرين در مقطعى كه رهبرى آن در دست ابوفديك بود، با مشاركت و هميارى اهالى بحرين رو به رو مى گردد; زيرا ابوفديك يكى از بنى عبدالقيس بود و اين زمينه مناسبى براى تمايل به خارجى گرى در اهالى بحرين فراهم آورد، ولى اين گرايش بيشتر از جنبه مخالفت و معارضه با بنى اميه قابل ملاحظه است. بعد از كشته شدن ابوفديك در سال 73 هـ. بحرين به طور رسمى از سلطه خوارج خارج شد; ولى گاه و بيگاه شورشهايى صورت مى پذيرفت و دستگاه اموى را در معرض مخاطره قرار مى داد.[54]

استمرار حيات شيعه در بحرين

پس از دوره حاكميت خوارج، دو مقطع زمانى ديگر در تاريخ بحرين قابل ملاحظه است: يكى مقطع استيلاى صاحب زنج (255 ـ 270 هـ.) كه علوى بودن او لااقل به ادعاى خود وى و معارضه او با بنى عباس و جايگاه قبيله اى او، كه يكى از عبدالقيس بود، به عنوان سه عامل مهم در گرد آمدن مردم بحرين به دور او قابل ملاحظه است.[55] مقطع زمانى ديگر، دوره استيلاى قرامطه (286 ـ 470 هـ.) است. توصيفى كه ناصر خسرو از وضعيت حاكم بر بحرين دارد، به سال 442 هـ. و به اواخر دولت قرمطيان باز مى گردد. او كه خود از داعيان اسماعيلى بود، پس از انجام مناسك حج در همان سال راهى بحرين مى شود و در سفرنامه خود در اين باب مى نويسد:
«به يمامه آمديم... و اميران آنجا از قديم باز (ديرباز) علويان بوده اند و كسى آن ناحيت از دست آنها نگرفته بود. از آنكه آنجا خود سلطان و ملكى قاهر نزديك نبود و آن علويان نيز شوكتى داشتند كه از آنجا سيصد چهارصد سوار بر نشستى و زيدى مذهب بودند و در اقامت گويند: «محمد و على خيرالبشر و حىّ على خيرالعمل» و گفتند مردم آن شهر شريفيه باشند... و از يمامه به لحسا[56] چهل فرسنگ مى داشتند و نزديكتر شهرى از مسلمانى كه آن را سلطانى است به لحسا (أحساء) بصره است و از لحسا تا بصره 150 فرسنگ است و هرگز به بصره سلطانى نبوده كه قصد لحسا كند ]و آنگاه پس از توقف لحسا مى نويسد: [و گفتند: سلطانِ آن مردى شريف بود و او مردم را از مسلمانى باز داشته بود و گفته نماز و روزه از شما برگرفتم و دعوت كرده بود مردم را كه مرجع شما جز با من نيست و نام او ابوسعيد بوده است و چون از اهل آن شهر پرسند كه چه مذهب دارى؟ گويد كه ما بوسعيدى ايم نماز نكنند و روزه ندارند و ليكن بر محمد مصطفى(ص) و پيغامبرى او مقرند. ابوسعيد ايشان را گفته است كه من باز پيش شما آيم، يعنى بعد از وفات; و گور او به شهر لحسا اندر است و مشهرى نيكو جهت او ساخته اند و وصيت كرده است فرزندان خود را كه مدام شش تن از فرزندان من اين پادشاهى نگاهدارند و محافظت كنند رعيت را به عدل و داد، و مخالفت يكديگر نكنند تا من باز آيم... ».
پس وضعيت اقتصادى و اجتماعى آنجا را به گونه اى ترسيم مى كند كه نشان دهنده قوت دولت قرامطه و رفاه و تنعم مردم و عدالت و مساوات و دستگيرى از مستمندان بين آنها بوده است، سپس مى گويد:
«و در شهر لحسا مسجد آدينه نبود و خطبه و نماز نمى كردند... و اگر كسى نماز كند، او را باز ندارند و ليكن خود نكنند... و هرگز شراب نخورند... و يكى از آن سلطانان در ايام خلفاى بغداد با لشكر به مكه شده است و شهر مكه ستده و خلقى مردم را در طواف در گرد خانه كعبه بكشته و حجرالاسود را از ركن بيرون كرده و به لحسا برده... و در شهر لحسا گوشت همه حيوانات فروشند، چون گربه و سگ و خر و گاو و گوسپند و غيره. و هر چه فروشند، سر و پوست آن حيوان نزديك گوشتش نهاده باشد تا خريدار داند كه چه مى خرد و آنجا سگ را فربه كنند، همچون گوسپند معلوف تا از فربهى چنان شود كه رفتن نتواند. بعد از آن بكشند و مى خورند. و چون از لحسا به جانب مشرق روند، هفت فرسنگى درياست; و اگر در دريا بروند، بحرين باشد و آن جزيره اى است پانزده فرسنگ طول آن و شهرى بزرگ است و نخلستان بسيار دارد و مرواريد از آن دريا برآورند و هر چه غواصان برآوردندى، يك نيمه سلاطين لحسا را بودى و اگر از لحسا سوى جنوب بروند، به عمان رسند... و چون از لحسا سوى شمال بروند، به هفت فرسنگى ناحيتى است كه آن را قطيف مى گويند».[57]

بحرين پس از قرامطه

اطلاعات بسيارى از وضعيت بحرين پس از سقوط قرامطه در دست نيست و مى توان منشأ آن را اين مطلب دانست كه حوادث خاصى در اين ايام توجه مورخين را به خود جلب نكرده است. ولى مى توان شواهدى بر استمرار حيات تشيع در اين منطقه به دست آورد، از جمله مطالبى كه عبدالجليل قزوينى رازى در كتاب النقض از زبان خود و بار ديگر از زبان خصم مى آورد. تأليف اين كتاب به سال 560 هـ. باز مى گردد. او در بيان حكومتهاى شيعه و مناطق استقرار آنها آورده است:
«در آن ديار و بلاد كه قلم و تيغ در دست شيعه است، چون: مكه، مدينه، حلب، حران، بحرين و بلاد مازندران، پندارم كه عدل و انصاف ظاهر است و به خون و مال مسلمانان نه فتوى كرده اند و نه به غارت برده اند».[58]
و در موضعى ديگر، سخن خصم خويش را عيناً بازگو مى كند:
«در بطحا، هجر، لحسا، بحرين، دارين، حلب و حران، همه اميران شيعى است، دبيران همه باطنى و رافضى».[59]
اين نص تاريخى، در ضمن بيان كننده آن است كه حدود قديمى بحرين در اين تاريخ تجزيه شده بود و هجر و احسا از آن جدا شده و استقلال يافته اند و ظاهراً بحرين، تنها، جزيره اى را كه گاه «أوال» خوانده مى شد، شامل بود.
در اوايل قرن هشتم، گزارش كوتاهى از ابن بطوطه در سفرنامه اش موجود است كه تا حدى وضعيت اجتماعى و اقتصادى شيعيان بحرين و اطراف آن و عقايد آنها را بازگو مى كند. او در قسمتى از سفرنامه خود آورده است:
«از جزيره كيش به بحرين رفتم. بحرين شهرى است بزرگ كه باغها و درختان و نهرهاى زياد دارد... از بحرين به قطيف رفتيم. قطيف شهرى است بزرگ و نيكو و داراى نخلهاى فراوان. طوايفى از اعراب در آن سكونت دارند كه جزء شيعيان و غلات هستند. و در اين باره تقيه ندارند، بلكه تظاهر هم مى كنند، چنانكه مؤذن در اذان خود بعد از شهادتين «اشهد ان علياً ولى الله» و بعد از «حىّ على الصلوة و حىّ على الفلاح، گويد: «حىّ على خير العمل» و بعد از تكبير آخر اضافه مى كند: «محمد و على خير البشر من خالفهما فقد كفر». از بحرين به شهر هجر كه اكنون حساء ناميده مى شود، حركت كرديم; ضرب المثل معروف كه مى گويند: «كجالب التمر الى هجر» درباره اين شهر است، چه خرماى آن در هيچ جاى ديگر نيست، چنان كه علوفه دواب هم از خرما است. مردم هجر، عرب و بيشتر از قبيله عبدالقيس بن افصى اند».[60]
اين گزارش مربوط به ديدار ابن بطوطه از بحرين حدود سال 732 هـ. است، ولى پيش از اين، وى از بصره نيز ديدارى داشته كه در بيان آن نيز شاهدى بر بحث موجود است و ما در اينجا كلام او را با رعايت اختصار در قسمت آغازين آن، مى آوريم:
«در بصره مسجدى براى على(ع) بود، داراى مناره اى، و مردم معتقد بودند مناره مزبور فقط هنگام ذكر نام على به حركت در مى آيد. من به بام رفتم و دستگيره اى را كه در يكى از ركنهاى او بود گرفتم و گفتم تو را به سرّ ابوبكر خليفه رسول الله حركت كن و چون آن را حركت دادم، همه مناره حركت كرد».
سپس اضافه مى كند:
«چون مردم بصره، مذهب سنى و جماعت دارند، اين عمل من در آن شهر خطرى نمى توانست داشت، ليكن اگر كسى چنين كارى در نجف يا كربلا يا حلّه يا بحرين و قم و كاشان و ساوه و آوه و طوس انجام دهد، جان خود را در معرض هلاك انداخته است زيرا اهالى شهرهاى مزبور شيعه مذهب و از غلات مى باشند».[61]

پی نوشتها:

[1]. بحرين و كويت و قطر (از انتشارات دفتر مطالعات سياسى و بين المللى وزارت امور خارجه، تهران: 1376).
[2]. امين، حسن، دائرة المعارف الشيعه، ج 2، ص 200 (ذيل كلمه بحرين) (چاپ جديد، بيروت: 1995، دارالتعارف).
[3]. ياقوت حموى، معجم البلدان، ج 1، ص 411; قزوينى، آثار البلاد و اخبار العباد، ج 1، ص 96، (چاپ دانشگاه تهران: 1371); ابوالفداء، تقويم البلدان، ترجمه عبدالمحمد آيتى، ص 136 (انتشارات بنياد فرهنگ ايران: 1349); ابو اسحاق اصطخرى، مسالك و ممالك، ص 15، 16، 28، 30، 35 و 123.
[4]. بلاذرى، احمد بن يحيى بن جابر، فتوح البلدان، ترجمه محمد توكل، ص 115، و نيز ابن سعد، طبقات، ج 4، ص 189 (دوره 9 جلدى، دارالبيروت: 1985) و نيز معجم البلدان، ج 1، ص 411.
[5]. ترجمه فتوح البلدان، ص 115، و نيز تاريخ طبرى، ج 2، ص 645 (دوره 11 جلدى، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم).
[6]. فقيل يا رسول الله هولاء وفد عبدالقيس قال: «مرحباً بهم نعم القوم عبدالقيس ... اللهم اغفر لعبد القيس اَتونى و لا يسألونى مالا هم خير اهل المشرق». طبقات، ج 1، ص 314، و ج 5، ص 557.
[7]. ترجمه فتوح البلدان، ص 118، و تاريخ خليفة بن الخياط، ص 61 (تحقيق سهيل زكار، دارالفكر، بيروت: 1993).
[8]. طبقات، ج 4، ص 360.
[9]. ترجمه فتوح البلدان، ص 118. در مقدمه اعيان الشيعه (ج 1، ص 197) آمده است كه: رسول خدا علاء را عزل كرد و ابان بن عاص و سعيد بن اميه جانشين او شدند، كه ظاهراً در ذكر نام اين دو تن اشتباهى رخ داده است.
[10]. طبقات، ج 4، ص 15.
[11]. شيخ طوسى، تهذيب الأحكام، ج 4، ص 176 (به تصحيح على اكبر غفارى).
[12]. لمعه دمشقيه، ج 2، ص 84 (اواخر كتاب خمس).
[13]. طبقات، ج 4، ص 361.
[14]. تاريخ طبرى، ج 3، ص 249.
[15]. تاريخ يعقوبى، ترجمه محمد ابراهيم آيتى، ج 2، ص 19 (شركت انتشارات علمى و فرهنگى) و تاريخ خليفة بن الخياط، ص 82.
[16]. طبقات، ج 4، ص 362.
[17]. تاريخ طبرى، ج 3، ص 479 و ج 4، ص 39، 79.
[18]. همان، ج 4، ص 112 و 241; ولى در تاريخ خليفة بن الخياط آمده است كه دو سال مانده به پايان خلافت عمر، والى او بر بحرين، عثمان بن ابى العاص بود و او برادرش حكم بن ابى العاص را به بحرين فرستاد.
[19]. ترجمه فتوح البلدان، ص 119.
[20]. تاريخ خليفة بن الخياط، ص 119.
[21]. ياقوت حموى، معجم البلدان، ج 1، ص 411.
[22]. ترجمه تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 64.
[23]. همان، ص 112 و نيز تاريخ خليفة بن الخياط، ص 151.
[24]. ترجمه تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 112; ولى متن نامه اى كه يعقوبى نقل مى كند با آنچه در نامه شماره 42 نهج البلاغه آمده است، تفاوتهايى دارد.
[25]. ترجمه تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 113.
[26]. تاريخ خليفة بن الخياط، ص 151.
[27]. تاريخ طبرى، ج 5، ص 155.
[28]. اعيان الشيعه، ج 1، ص 88.
[29]. مجالس المؤمنين، ص 75 (چاپ اسماعيليه: 1375) ولى در انوار البدرين، ص 27، به نقل از كتاب مذكور، عبدالله بن عباس نقل شده است.
[30]. اعيان الشيعه، ج 2، ص 99.
[31]. همان، ج 8، ص 380; عيناً منقول از تاريخ طبرى، ج 4، ص 452.
[32]. همان، ج 6 ، ص 213 و نيز شيخ مفيد، الجمل، ص 283 (تحقيق سيد على مير شريفى).
[33]. الجمل، ص 294.
[34]. همان، ص 339.
[35]. مسعودى، مروج الذهب، ج 3، ص 116 (دوره 7 جلدى، بيروت: 1970).
[36]. طبقات خليفة بن الخياط، ص 242.
[37]. اعيان الشيعه، ج 7، ص 101 و نيز مروج الذهب، ج 3، ص 115.
[38]. همان، ج 7، ص 387 و نيز تاريخ طبرى، ج 4، ص 320.
[39]. اعيان الشيعه، ج 4، ص 374.
[40]. همان، ج 7، ص 7.
[41]. سيد محمد باقر اصفهانى، روضات الجنات، در ترجمه احمد بن الشيخ محمد مقشاعى مقابى بحرانى، كه در انوارالبدرين (ص 19) عيناً نقل شده و تلقى به قبول شده است.
[42]. هاشم محمد الشخص، اعلام هجر من الماضين و المعاصرين، ص 338 (مؤسسه ابلاغ بيروت: 1990).
[43]. شيخ يوسف بحرانى، كشكول، ج 1، ص 99 (مؤسسة الوفاء، قم: 1406).
[44]. مظفر، محمد حسين، تاريخ الشيعه، ص 256 (بيروت: 1987).
[45]. مغنيه، محمد جواد، الشيعة و التشيع، ص 216 (چاپ بيروت).
[46]. بلادى بحرانى، شيخ على، (م 1340 هـ) انوارالبدرين فى تراجم علماء القطيف و الاحساء و البحرين، ص 111 (منشورات كتابخانه آيت الله مرعشى، قم: 1407).
[47]. همان جا.
[48]. همان جا.
[49]. تاريخ طبرى، ج 5، ص 217.
[50]. ترجمه تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 166.
[51]. در مورد حركت خوارج در بحرين ر.ك: بلاذرى، انساب الاشراف، ج 3، ص 117 به بعد و نيز ج 7، ص 143 به بعد، ج 8، ص 47 به بعد و ج 9، ص 7 به بعد و ص 251 و بعد از آن (دوره 13 جلدى، دارالفكر، بيروت: 1996) و نيز تاريخ طبرى، ج 5، ص 613; ترجمه تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 222، و نيز ابن اثير، الكامل، ج 3، ص 65 به بعد (دوره 9 جلدى، دار احياء التراث، بيروت: 1992) و ما بيشتر بر تحقيق خوب عبدالرحمن عبدالكريم النجم در كتاب البحرين فى صدر الاسلام اعتماد كرده ايم، با اين حال منابع اوليه را از نظر دور نداشته ايم.
[52]. عبدالرحمن عبدالكريم النجم، البحرين فى صدر الاسلام، ص 127 (بغداد: 1973).
[53]. همان جا.
[54]. همان جا.
[55]. در اين مورد ر.ك: الكامل، ج 3، ص 612; ترجمه تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 381; تاريخ طبرى، ج 8، ص 59; ترجمه تاريخ ابن خلدون، ج 3، ص 462; روضة الصفا، ج 1، ص 489.
[56]. «لحسا»، «اَحساء» و «حَساء» نامهاى مختلفى است براى منطقه اى از بحرين قديم.
[57]. سفرنامه ناصرخسرو، به تصحيح م. غنى زاده، ص 122 (كتابخانه منوچهرى: 1372).
[58]. قزوينى رازى، عبدالجليل، النقض، ص 435 (انتشارات انجمن آثار ملى).
[59]. همان، ص 471.
[60]. سفرنامه ابن بطوطه، ج 1، ص 195، ترجمه محمد على موحد (بنگاه ترجمه و نشر كتاب: تهران).
[61]. همان، ص 197.

منبع:دانشگاه اديان و مذاهب




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط