حاشيه نگاری سفر رهبر به كردستان
نویسنده: مهدی قزلی
روز قبل از آمدن
1
2
3
اول تعجب كرد و بعد جدی گفت: ناراحت؟ من كُردم، كرد از مهمان ناراحت نمیشَه، هر كه میخواد باشَه. رهبر باشَه يا كس ديگه. چرا ناراحت باشم وقتی رهبر بياد اينجا خير و بركت میآد. من اصلا دوست دارم چند متر پارچهای كه گرفتم خانمم لباس بدوزه، خوشآمد بنويسم روش بزنم بالای خانهم، فرشم را بندازم پا روی فرشم بذاره.
نزديك غروب آفتاب بلند شديم و با هم راه افتاديم به سمت محل اسكان ما و خانه ايشان كه توی راه بود. خانم بهمن آقا توی راه به ما ملحق شد و همراه. وقتی فهميد خبرنگارم و حاشيهنويس گفت: ما كردها مردم شادی هستيم. مراسم استقبال را اگر میدادند به خودمان يك روز ويژه با همين جوانهايی كه توی خيابان میبينی درست میكرديم.
خيابان را نگاه كردم كه پر بود از مردم كه بيشترشان جوان بودند. بهمن آقا و همسرش میگفتند در سنندج موقع غروب مردم توی خيابانند و قدم میزنند. بهمن آقا البته سعی میكرد اين موضوع را ربط بدهد به بیكاری جوانها.
سر خيابانی كه قرار بود از هم جدا شويم بهمن آقا گفت: البته يك چيزی بايد گفت. اين آقا مَرده. خيلی سال پيش معاون اول رييسجمهور میخواست بياد اينجا برای افتتاح گازرسانی سنندج. شب قبلش چند تا تير هوايی معلوم نشد كی زد و سفر را لغو كردند. اما رهبر با اين اتفاقات چند روز پيش (حمله باقیمانده گروهك پژاك به چند نقطه كردستان) داره میآد.
خانم بهمن آقا هم اضافه كرد كه: همين كه از بين اين همه استان كردستان را انتخاب كردند با اينكه خيلی جاها هنوز نرفتند جای خوشحالی داره.
بهمن آقا و همسرش اصرار زيادی كردند كه شب مهمانشان باشم ولی بايد برمیگشتم به محل استقرارمان و آماده میشدم برای برنامه فردا كه احتمالا برنامه سختی بود.
ازشان جدا شدم . راه افتادم. فكر میكردم چه میخواهم بنويسم؟
از فرودگاه تا ميدان جهاد
1
بعد رفتيم بيرون كه سوار وانت معروف شويم. يك وانت جيمز بزرگ دو كابين كه پشتش را مثل زمينهای كشاورزی كوهپايه، پلهپله درست كردهاند تا لابد رفقای عكاس و فيلمبردار به تيپ و تاپ هم نزنند برای 2 تا فريم ناقابل! با خوشحالی داشتم میرفتم سوار شوم كه يك آدم كت و شلواری آرام و باوقار (كه حاج علی صدايش میزدند) جلو آمد و گفت: كجا؟ شما كی هستی؟
بعد بدون اينكه منتظر جواب من بماند ادامه داد: شما برو آنطرف بايست. و با دست جلوی در ساختمان را نشانم داد. آنقدر با ابهت، با اعتماد بهنفس و بدون استرس رفتار كرد كه اصلا نچرخيد توی دهانم بگويم كارت دارم و قرار است با اين وانت بيايم.
يكی از دوستان وساطت كرد و معرفی و بعد از بازرسی بدنی رفتم روی وانت. حاج علی ديده بود بدون دوربين و دم و دستگاه هستم، فكر كرده بود میخواهم خودم را الكی قاطی ماجرا كنم. عكاسها و فيلمبردارها كه هر كدام يكی دو دوربين را مثل بچههايشان بغل زدهبودند، سر اينكه كدامشان پله پايينتر باشد تا راحتتر عكس بگيرد چانه میزدند. بالای وانت مشتری نداشت. خودم را به زور از بينشان كشيدم بالا و رفتم پله آخر. خلوتتر بود و راحتتر. آدمهای روی وانت را شمردم، 26 يا 27 نفر بودند. آقای فتاحی كه سنی را پشت سر گذاشته هم قرار بود با وانت باشد. حاج علی به وانت نگاه كرد و بعد آقای فتاحی را ورانداز كرد. آقای فتاحی گفت: من هم بايد بروم اين بالا؟
سوال را با استفهام انكاری پرسيد! حاج علی گفت: نه شما بفرماييد توی وانت. و در كابين دوم وانت را باز كرد.
آقای فتاحی هماتاقم هم هست. او و يك آقازاده! آقازاده چمدانش را با ما فرستاده بود ولی خودش نيامدهبود. لابد روز سفر میآمد كه مثل ما يك روز علاف نباشد. خلاصه آقای فتاحی كه جای پدرم بود و آقازاده هم كه اسمش رويش هست! اتاق دوتخته بود و ما ديشب را روی تختها خوابيديم تا آقازاده روی زمين بخوابد! از خدا كه پنهان نيست، يكی دو باری هم لگدی به چمدانش زدم!
آقای فتاحی با دفترچه كوچكش رفت جلوی وانت نشست و از سرمای صبح در امان ماند تا ما عقب وانت سگلرز بزنيم آن بالا. بقيه البته باتجربهتر بودند. كلاه آورده بودند و لباسی كه سردشان نشود. كامران نجفزاده در آخرين لحظه آمد و چون نمیتوانست از ته وانت سوار شود با كمك دوستان خودش را از كنار وانت بالا كشيد و يك پله پايينتر از ما ايستاد.
2
معلوم بود كه ديگر آمدن رهبر نزديك است. وانت راه افتاد و فهميديم ماشين اصلی آمد، چون قرار بود وانت 40-50 متر جلوتر از ماشين رهبر حركت كند. دقت كردم و رهبر را كه صندلی جلوی مينیبوس نشستهبود شناختم. مثل همان دو ديداری كه از نزديك با ايشان داشتيم بود فقط ريشهايش سفيدتر شدهبود. لبخند میزد. مردم از تغيير و تحول فهميدند رهبر آمد. مينیبوس فرمان گرفت سمت مردم و رهبر برایشان دست تكان داد. مردم هنوز باور نكرده بودند.
مسير استقبال تا محل ديدار عمومی
1
زنی كه حتی دورتر از پيادهرو با بچهاش میرفت وقتی هيبت وانت ما را ديد و آن همه آدم رويش را ايستاد. بعد از ما مينیبوس را كه ديد جا خورد. محكم دست بچهاش را كشيد تا اگر او هم حواسش نبوده، ببيند رهبر را از اين نزديكی. حساسيت عجيبی پيدا كردهام به فاصلهها. فاصله آن زن و بچهاش با رهبر 6-7 متر بود! اين قسمت مسير استقبال كاملا خانوادگی بود. يكی دو خانواده باهم كنار مسير ايستاده بودند به انتظار. آقا مجيد كه تجربه بيشتری داشت و میدانست مردم حواسشان به وانت ما آدمهای نتراشيده و نخراشيدهاش جلب میشود، بلند میگفت: مينیبوس! مينیبوس! توی مينیبوسه. و با دست به مينیبوس اشاره میكرد. بچههای كوچكتر با ذوق خودشان از دشت شقايق چيده بودندو دسته گل درست كردهبودند وقتی مينیبوس رهبر نزديك میشد دستهگل را پرت میكردند سمت ماشين و اگر دسته گل میخورد به شيشه جلوی مينیبوس گلبرگهای قرمز پخش میشد در هوا. دختر نوجوانی كار با مزهای كرد. دسته گل را نشان رهبر داد و كمی مانده كه مينیبوس برسد به او دسته گل را جلوی چرخ ماشين گذاشت.
ماشينی كه عقب مينیبوس حركت میكرد، نامههای مردم را جمع میكرد. آقا بهمن پيشبينی كرده بود كه مردم نامههای زيادی خواهند داشت، چون مشكلات زيادی دارند. مينیبوس رهبر با اينكه میتوانست از وسط خيابان يا منتهیاليه چپ برود ولی میآمد راست تا مردم و رهبر همديگر را خوب ببينند.
مردم متعجب بودند و میشد اين را از چشمهای گشادشان فهميد. مردی دويد دست كشيد به شيشه مينیبوس، جايی كه رهبر نشستهبود و همانجا جلوی رهبر دست خودش را بوسيد. يك دفعه آقا مجيد بلند گفت: دست انداز!
يك لحظه صدای چرق چرق دوربينهای عكاسها كه با هم به همزيستی مسالمت آميز رسيده بودند قطع شد و همه چسبيدند به دوربينها و ميلههای وانت. وانت رفت بالا و تالاپ آمد پايين و خوب معلوم است نشيمنگاه آن كسی كه بالاترين جای وانت نشستهباشد... اصلا چرا من بالای وانت نشستم؟ فاصلهام تا زمين 3 متر میشد!
مردی بچه كوچكش را گرفت سمت مينیبوس و بهدو میآمد. از جايم روی وانت بلند شدم و داد زدم: اين مرد چه كار میكند! صدای دادم را توی آن بیداد فقط خودم شنيدم. ياد فاطمه افتادم كه حالا دقيقا 7 ماه و دو روزش بود اگر شب به موقع خوابيدهباشد الان بايد تازه از خواب بيدار شدهباشد. دلم برايش تنگ شد، همانجا بالای وانت، توی ارتفاع 3 متری. توی فكر فاطمه بودم كه مرد بچهاش را (كه میتوانست فاطمهاش باشد) بغل گرفت و از دويدن باز ايستاد. آن طرف خيابان دو سه تا پسر بچه ايستادهبودند. سوتی میزدند و مينیبوس را نشان میدادند و میگفتند: آمد، رهبر آمد!
2
از كنار دانشگاه كردستان جمعيت ديگر حسابی زياد شد. دانشجوها كنار خيابان تجمع كردهبودند و با صدای بلند شعار میدادند. پسرها ريختند وسط خيابان و همراه مينیبوس دويدند. دخترها ولی به بغض كردن و شعار دادن بعدتر به گريه كردن اكتفا كردند. سربازها زير دست و پای دانشجوها و مردم میماندند و لابد خستگی از صبح زود سرپا ايستادنشان در میشد زير دست و پای مردم. داربست ديگر حريف مردم نمیشد. راننده مينیبوس سعی میكرد سرعتش را طوری تنظيم كند كه هم مردم رهبر را ببينند هم ازدحام نشود. رهبر هم حواسش بود به مردم خوب دست تكان بدهد، مخصوصا به آنهايی كه بيشتر از خودشان هيجان نشان میدادند. وانت از كنار چند دختربچه كه لباس مدرسه شبيه به هم داشتند ردشد و آنها متوجه كامران نجفزاده شدند. به هم نشانش دادند و داد زدند. كامران با انگشت مينیبوس را نشانشان داد. دخترها رهبر را كه ديدند، جيغ كشيدند. يكیشان داد زد: به خدا خودشه... آقای خامنهای!
يكی از عكاسها پشت مينیبوس را نشان داد و گفت: آنجا را ببينيد.
جمعيت مينیبوس كه رد میشد از روی داربستها میآمدند وسط خيابان و موج میزدند روی هم؛ موج كردی. خيابان مثل سيلی شدهبود كه پشت مينیبوس خروش میكرد جلو میآمد چنان كه گويی مينی بوس را جمعيت هل میدهد. مفهوم سيل جمعيت را اينجا فهميدم، بالای وانت جيمز. توی ارتفاع 3 متری. هيجانزده شدم از هيجان مردم و چشمهايم پر از اشك شد و قطرهای سُريد روی گونهام. (همان چيزی كه به كامران نجفزاده گفتم روی جایگاه عكاسها و فيلمبردارها و او توی برنامه 20:30 پخش كرد. و من شكار او شدم بیآنكه بفهمم.)
3
وانت كه ديگر دليلی نداشت آرام برود، توی خيابان سربالايی با سرعت میرفت و میتكاندمان تا برسيم به برنامه قبل از اينكه شروع شود. به شاخههای درختهای خيابانهای سنندج كه به عمرشان كله آدمی را به اين نزديكی نديدهبودند جا خالی میدادم. برگشتم حال بقيه را ببينم. طبق معمول دوربينهایشان را بغل كردهبودند. باز برگشتم سمت مسير. سر آقا مجيد جلويم بود. يكدفعه سرش را كشيد كنار من تا به خودم بيايم شاخه پر برگی خورد توی سرم و يك چيزی در سرم شروع كرد به ويراژ دادن. تا چند ثانيه همهجا سياه و تيره و تار بود. فقط ميله وانت را چسبيده بودم كه نيفتم. نور كه به چشمم برگشت، دستی به سرم كشيدم. دستم خونی بود. ترسيدم اگر خون زياد باشد نگذارند بروم توی جایگاه كه البته زياد نبود. در راه رهبر اگر كسی آن روز خون داده باشد من هستم، درست در همان راهی كه رهبر با ماشين آمد آن هم به اندازه يكی دو قطره!
وانت رسيد به بنبست و ما مثل قرقی پياده شديم و دويديم. مامورها جلویمان را گرفتند. حاج علی كه رسيد به تاييد او وارد شديم. يك لحظه متوجه شدم در 2 متری رهبر هستيم كه دارد با مسوولان استان دست میدهد. فرمانده سپاه ولیامر (كه قبلا توی ميدان جهاد ديدهبودمش) به من اشاره كرد و گفت: اين اينجا چه كار میكند.
خوب بقيه هركدام يك چيزی دستشان بود؛ دوربين، سه پايه، ميكروفن،... من ولی فقط يك قلم داشتم و كاغذی مچاله شده. فكر كردم چه جوابی بدهم كه صدايی آرام گقت: اين آقای قزلی است كه قرار است حاشيههای سفر را بنويسد.
آقازاده بود، هماتاق شفيقی كه ديشب نيامدهبود و صبح خودش را رساندهبود. فرمانده با بيسيم اشاره كرد بروم و من همراه بقيه رفتم. توی دلم از يكی دو لگدی كه به چمدانش زدهبودم پشيمان شدم، چون اگر اونبود لااقل يكی دو روزی بايد آب خنك میخوردم! رفتيم و از زير سكويی كه برای سخنرانی رهبر درست كردهبودند، رد شديم و بالای جایگاه عكاسها و فيلمبردارها مستقر شديم. ميدان آزادی پر شدهبود جای سوزن انداختن نبود. خيابانهای منتهی به ميدان هم پر بود. مردم در فشارهای خودشان موج میخوردند و بدون اينكه كسی بيفتد، اينطرف و آنطرف میشدند. بچههای ستاد استقبال نگران حضور مردم بودند، شايد به خاطر تبليغات گسترده رسانههای بیگانه و ماهوارهای. حالا من هم نگران استقبال شدم آن بالا. توی ارتفاع 3 متری جایگاه عكاسها از زمين. ميدان بيش از حد شلوغ بود. هر لحظه ممكن بود كسی زير دست و پا بماند. سَرم و نشيمنگاهم و زانوهايم درد میكرد. مردم هنوز موج میزدند و آرام نمی گرفتند. ديگر وقتش بود. وقت آمدن رهبر روی سن جایگاه.
ميدان بزرگ آزادی
1
شلوغ پلوغ بودن دست و بال عكاسها و بیوسيله بودن من، همه محافظها را تحريك میكرد كه گير بدهند. به زور محافظ پايين میآمدم كه آقای شعبانی از پايين اشاره كرد بروم بالا. محافظ اشاره آقای شعبانی را ديد و رهايم كرد.از آن بالا پشت جایگاه اصلی معلوم بود. رهبر هنوز داشت با مسوولين استان دست میداد. پشت سر را نگاه كردم. مردم از سر و كول هم بالا میرفتند. بيشتر جمعيت جوان و ميانسال بودند. اصلا اگر جوان نبودند دوام نمیآوردند توی فشار جمعيت. عدهای جوان زير و اطراف يكی از كمانهای ميدان ايستاده بودند. دو سر كمان توی زمين بود و بالاترين نقطهاش 4-3 متر ارتفاع داشت. جوانكی خودش را انداخت توی شيب كمان و با زحمت آرام آرام رفت بالا. وقتی جوانك خودش را میسُراند بالا، بقيه تشويقش میكردند و وقتی رسيد به بالاترين نقطه كمان سيمانی برايش كف زدند و هورا كشيدند. نفر دوم و سوم هم رفتند بالا. يكیشان با زحمت پرچمی از كسی توی جمعيت گرفت و بلند شد ايستاد. از زاويهای كه ما بوديم، جوان پرچم به دست بين دو عكس بزرگ امام و رهبر قرار میگرفت كه نصب كرده بودند روی ساختمان بزرگ آنطرف ميدان آزادی. جوان شد سوژه عكاسها و فيلمبردارها.
يك نفر بالای جایگاه اصلی داشت با مردم شعار تمرين میكرد:« خامنهای رِهبَرَه- اولاد پيغمبَرَه»مردم هم جوابش را میدادند. البته معلوم بود جماعت مدت زيادیست ايستادهاند و حوصلهشان سر رفته. از طرفی تغييرو تحولات معلومشان كردهبود كه رهبر دارد میآيد. بهشان نمیآمد اگر شش روز ديگر هم تمرين شعار دادن كنند، بتوانند در موقع اصلی اجرا كنند.
جمعيت اطراف جایگاه اصلی به جنب و جوش افتاد. عكاسها به هم تنه میزدند تا جایشان را تثبيت كنند و لحظه ورود را از دست ندهند. چند لحظه بعد رهبر از پشت پرده بيرون آمد و صدای مردم بلند شد. تنها صدايی كه میآمد غريزیترين صدای هيجان آدمی بود، جيغ و سوت و كف.يك دفعه حجم صدا از روی كله جمعيت بلند شد، مثل آتش انفجار و بعد حجم صدا منتشر شد به اطراف و رفت بالا، باز هم مثل آتش انفجار. انگار كه واقعا انفجاری رخ داده باشد. عدهای میخواستند شعار بدهند ولی تكانهای شديدی كه توی جمعيت افتاده بود و بینظمی كه از روی هيجان ايجاد شدهبود نمیگذاشت. رهبر ايستاده بود و برای مردم دست تكان میداد. عكاسها به فيلمبرداری كه روی جایگاه اصلی و پشت سر رهبر بود و از زاويه ديد او تصويربرداری میكرد، بد و بیراه میگفتند كه كادرهایشان را خراب كردهاست. بالاخره اولين شعاری كه جمعيت توانستند بدهند طنينانداز شد توی ميدان:«ای رهبر آزاده/ آمادهايم آماده» شعار به سرعت به همه سرايت كرد. از آن بالا كه ما بوديم صحنه قشنگی بود. مردم دستشان را مشت كردهبودند و بالا گرفتهبودند و میگفتند:«ای رهبر آزاده/ آمادهايم آماده» حالا ديگر به جای آن همه سر و كله جورواجور، يك ميدان مشت يك شكل میديدم از آن بالا.
2
«تقاضای ملاقات حضوری داريم. صنعتگران مجتمع طالقانی»
«ای رهبر عزيز كرمانشاه منتظر قدوم شماست.»
«جانم فدای رهبر» و ...
رهبر حرفهايش را شروع كرد. بعد از تشكر از مردم گفت:« كردستان سرزمين فداكاریهای بزرگ است.» هركدام از اين حرفها همراه بود با سوت و كف و جيغ مردم. البته خود مردم بعد از اين سوت و كفها حس میكردند خيلی متناسب با فضا عكسالعمل نشان ندادهاند و بعدش صلوات میفرستادند يا تكبير میگفتند.
دست راست جایگاه اصلی كه رهبر از آنجا صحبت میكرد، چند رديف كانكس گذاشتهبودند كه راه پشت جایگاه سد بشود. چند جوان دوستشان را كه يك پايش شكسته بود كمك كردند و فرستادند بالا. جوان با خوشحالی رفت و نشست. پشت سر او چند نفر ديگر خودشان را كشاندند بالا تا از ازدحام جمعيت فرار كنند. آقازاده به من گفت: الان آنجا يك شر درست میشود. چند پاسدار كه لباس فرم تنشان بود سريع رفتند بالا و مردم را راهنمايی كردند از كمی آنطرفتر بروند پايين. جوانی كه پايش شكسته بود، به پايش اشاره كرد و پاسدار از او گذشت. جوان به رفقايش لبخند فاتحانهای زد و دوستانش هم تشويقش كردند. پاسدارها مردم را كه فرستادند پايين برگشتند سروقت جوان پاشكسته. اول عصايش را پايين دادند و بعد خودش را آرام دادند دست رفقايش. رفقا به جوان پا شكسته میخنديدند و دمغ بود.
رهبر از كردستان حرف میزد و مردمش. اينطرف جوانها و مردم همه جور ژستی میگرفتند تا عكاسها بهشان التفاتی كنند. عكاسها هم البته نشانهگيریشان میكردند و چرق چرق عكسی میانداختند.
سر و صدايی از پايين سكوی عكاسها بلند شد. جوانی خودش را از داربست بالا كشيدهبود و با داد و بیداد حرف میزد. صدايش در صدای جمعيت و صدای رهبر كه از بلندگوهای ميدان پخش میشد، گم بود. ولی اطرافيانش برگشتهبودند و نگاهش میكردند. پاسدار جوانی خودش را رساند به او كه ديگر صورتش سرخ شدهبود از فرياد زدن و رگهای گردنش بيرون زدهبود. پاسدار دستش را گذاشت روی دهان جوان كرد. جوان كُرد كه دستهايش را گرفتهبود به داربست (و اگر ول میكرد میافتاد) سرش را تكان میداد تا بتواند حرفهايش را ادامه بدهد. پاسدار جديت بيشتری كرد و بالاخره جلوی دهان جوان كرد را گرفت. جمعيتی كه نگاهشان میكردند دوباره برگشتند سمت رهبر. من اما حواسم هنوز به آنها بود. پاسدار سرش را نزديك كرد به گوش جوان كرد و چيزی گفت. بعد دستش را از روی دهان او برداشت. جوان كرد با هيجان چيزهايی به پاسدار گفت. گپ و گفت پاسدار با جوان يك دقيقهای طول كشيد. بعد جوان گردن پاسدار را گرفت و جلو كشيد. يك لحظه ترس برم داشت. جوان كرد پاسدار را بوسيد، 6-5 بار و از دو طرف. نفسی كشيدم. جوان از داربست پايين رفت. پاسدار برای چند نفری از پاسدارها و محافظين كه نگران اين صحنه بودند آرام دستی تكان داد كه يعنی چيزی نبود، حل شد. خيلی دوست داشتم بدانم جوان كرد چه چيزی را فرياد میزد كه با گپ يك دقيقهای با يك پاسدار به خوبی و خوشی حل شد و با لبخند آن پايين ايستاد. به نظرم گوششنوا بخشی از دردهای مردم كردستان را دواست. خيلی از مشكلات آدمها با درددل حل میشود.
3
عكاسها كم حوصله شدهبودند. هر عكسی كه می خواستند گرفته بودند و حالا میگشتند دنبال سوژه. يك نفر از مجسمه آزادی وسط ميدان كه 7-6 متر ارتفاع داشت رفتهبود بالا. چند عكس از او گرفتند. يك نفر هم خودش را چپانده بود توی شاخههای يك درخت و عكس رهبر را دست گرفتهبود. عكاسها ازش عكس گرفتند. بعد بهش اشاره میكردند چطور قرار بگيرد كه عكس بهتری بگيرند. پسر هم خودش را لابهلای شاخههای انبوه درخت به سختی جابهجا میكرد. يكی از عكاسها با اشاره كارهای سختی درخواست میكرد، بعد ادای عكس گرفتن را درمیآورد و عكس نمیگرفت. آرام میگفت: تا تو باشی خودت را سوژه نكنی.
يكی ديگر از عكاسها مثل يك بازیگر پانتوميم برای نوجوانی ادا درمیآورد. نوجوان منظورش را نمیفهميد. عكاس كلافه شد و داد زد: بابا جان عكس را سروته گرفتی دستت.
نوجوان عكس رهبری كه دستش بود را نگاه كرد تازه معنی ادا و اطوارهای عكاس را فهميد. اطرافيان نوجوان دلشان را گرفتهبودند و راست و دروغ ريسه میرفتند. نوجوان پوستر را برگرداند و عكاس عكس گرفت و هردو به هم لبخند زدند.
حاج علی آمد و به عكاسها گفت كاسه كوزهشان را جمع كنند. آنها ديگر آنجا كاری نداشتند. از من پرسيد: تو مگه نمیآيی؟
گفتم: كار من با اينها فرق میكند، میمانم.
عكاسها و تصويربردارها رفتند و غير از من يكی دو نفر ماندند آن بالا. ديگر میشد نشست و پايی دراز كرد. پاسدارها و مامورها مشغول جمع كردن نامههای مردمی بودند كه از دادن آن به دست خود رهبر نااميد شدهبودند. نامهها را جمع میكردند توی كيسههای آبی بزرگی كه زير سكوی ما بود.
رهبر اواسط صحبتها به مساله شيعه و سنی اشاره كردند و از آنجا مردم ديگر سراپا گوش شدند. اواخر صحبتها هم به اين موضوع پرداختند اما با لحنی جديد. ايشان دامن زدن به اختلاف شيعه و سنی را از طرف هركس كه باشد، چه شيعه چه سنی، حرام شرعی و قانونی دانستند. مردم هم اكثرشان سنی بودند تا حالا چنين حرفهای بدون تبعيضی را از كسی در اين رده نشنيدهبودند، تكبير بلند و هماهنگی فرستادند. رهبر هر چه به آخر صحبتهايش نزديك میشد، مردم بهتر گوش میدادند. نزديك ظهر ديگر رهبر شروع كردند به دعا كردن و مردم از جایشان بلند شدند. دعاها كه تمام شد دوباره ولولهای توی جمعيت افتاد؛ سوت و جيغ و كف زدن. چند ثانيه كه گذشت، همه منظم شدند، دستهایشان را بالا گرفته بودند كه:«ای رهبر آزاده/ آمادهايم آماده»
ورزشگاه آزادی
1
ديروز اين مسير را پياده آمدهبودم با احمد آقا. ميدان را كه حالا داشت از مردم خالی میشد رد كرديم و مينیبوسی را ديديم منتظر. سوار شديم و گفتيم راه بيفتد. گفت:آقای حيدری را چه كار كنيم؟
يك نفر جواب داد: حيدری رفته.
راه افتاديم و چند دقيقه بعد موبايل راننده زنگ زد. آقای حيدری بود منتظر در ميدان. راننده گوشیاش را گرفت سمت كسی كه گفتهبود حيدری رفته تا جوابش را بدهد.
2
ما میرفتيم داخل كه مردی حدود 60 ساله به من كه هيچ وسيلهای نداشتم نگاه كرد و به محافظ گفت: بعضی از اينها به اسم خبرنگار میروند داخل.
خواستم هرجور شده بداند من هم كارت خبرنگاری دارم تا بدگمانی توی ذهنش نماند. با زحمت كارتم را از جيب پشتم درآوردم و نشانش دادم و گفتم: من خبرنگارم. محافظ حرف مرا تكرار كرد و ادامه داد كه اينها كارت دارند. فشار جمعيت هلم میداد جلو ولی هنوز مرد مسن را میديدم. گفت: من هم كارت دارم. من 26 سال است كه كارت دارم. بعد يكی از اين كارتهای دعوت كوچكی كه همه حاضران جلسه داشتند نشان محافظ داد. محافظ خندهاش گرفت و مرد مسن را بُر داد بين ما تا داخل شود. جايی برای عكاسها و فيلمبردارها مشخص شدهبود كه من هم همانجا رفتم. عكاسها همه ايستادند و دوربينهایشان را تنظيم كردند. مردمی كه پشت سرشان بودند اعتراض كردند تا عكاسها بنشينند ولی عكاسها كار خودشان را میكردند.
توی سالن شلوغ بود خيلی. زنها ازدحام بيشتری داشتند. ازدحامشان با داد و فرياد و جيغ و ويغ همراه بود. توی همين شلوغی دختر شهيدی به اسم فكر كنم سميه بيدی آمد و دكلمهای خواند. مجری بعد از او شعارها را تمرين میكرد و مردم كه بيش از هر چيزی برایشان تثبيت جای نشستن اهميت داشت، توجه چندانی به او نمیكردند. بعد از كمی تمرين شعار مجری، پسر شهيد مرادی به اسم توفيق كه گويا قرآن را به نظم كردی درآورده، شعر خواند و رفت نشست. دختركی با لباس محلی هم دكلمهای بیربط خواند و بعد خواست از سالن بيرون برود كه فهميد نمیتواند. مجبور شد زير سكويی كه برای دوربين تلويزيون درست كرده بودند بنشيند. تغيير تحولی در سمت جایگاه سالن شد و مردم فكر كردند رهبر آمد. بلند شدند و اوضاع شلوغ شد. ازدحام جمعيت جلوی سالن زياد و عقب سالن خلوت شد. مردمی كه جلوی در منتظر ورود بودند از فرصت استفاده كردند و ريختند داخل. شك نداشتم كه رهبر با توجه به وضعيت سالن صحبت زيادی نخواهد كرد.
3
بعد از امانالهی هم گروه سرود پسرانه شاهد برنامه اجرا كردند.بالاخره نوبت رهبر شد و ايشان بعد از سلام و تشكر گفتند: شهدای اين خطه مظلومانهتر شهيد شدند و خانوادههایشان صبر بيشتری كردند.
وقتی رهبر صحبت میكرد صدای جيغ و داد هنوز از ورودی زنانه میآمد. هجوم برای ورود آنقدر زياد بود كه كنترل از دست مسوولانش در رفتهبود. رهبر كه ديد وضع سالن خوب نيست و مردم در عذاباند صحبتهايش را كوتاه كرد. عكاسها كه از شلوغپلوغی حال میكردند، يواشكی میسُريدند اينطرف و آنطرف و عكس میگرفتند. هرچند هروقت میخواستند زيادی جلو بروند يا زاويه عوض كنند، از محافظ ها كارت زرد می گرفتند. رهبر كه بلند شد، مردم با سر و صدا هجوم آوردند جلو. رهبر كه رفت مردم آرام گرفتند. سمت زنها البته دختر كه گلی توی دستش بود دويد و از دست محافظين خانم فرار كرد نزديك جایگاه شد. محافظ مردی جلويش ايستاد و دستهايش را باز كرد. از دور انگار داشتند گرگم و گله میبرم... بازی میكردند. دو محافظ خانم آمدند و دختر را گرفتند. دختر كه اميدش داشت نااميد میشد به گريه افتاد. كمی با محافظها كلكل كرد و وقتی يقيين كرد با آنها كار به جايی نمیبرد، جستی زد و از دستشان گريخت پشت پرده. زنها دويدند دنبال دختر و ديگر نديدمشان.
منبع: http://farsi.khamenei.ir
/س