استاد سينماي سورئاليسم
نويسنده: امير شريفي خضارتي
مروري بر زندگي و آثار «لوئيس بونوئل» كارگردان بزرگ سينماي اسپانيا
«لوئيس بونوئل» (Luis Bunuel) در 2 فوريه سال 1900 در شهر «كالاندا» واقع در كشور اسپانيا به دنيا آمد. خانواده او مشخصات خاص خانوادههاي بورژوازي روستايي زمان خود را داشت. مادر وي زني بسيار مذهبي و پدرش يك كاتوليك آزادمنش و در عين حال سختگير و پايبند به اصول بود. «لوئيس» كه فرزند بزرگ خانواده بود، تحت شرايط دشواري به بلوغ رسيد. او تحصيلات ابتدايي خود را در مدرسه مذهبي «ژزوئيتها» در «ساراكوس» به پايان رساند. وي پس از پايان تحصيلات متوسطه به دانشگاه مادريد وارد شد و در رشته مهندسي و بعد، فلسفه و ادبيات تحصيل كرده و موفق به اخذ مدرك ليسانس در سال 1924 شد.
سالهاي آخر تحصيلات براي برنوئل، سالهاي تشويش و ناراحتيهاي دروني بود و همين امر منجر به ظهور استعدادهاي ذاتي او در زمينه هنر تئاتر شد. او در اين ايام با «فدريكو گارسيا لوركا» و «سالوادور دالي» آشنا شد و به همين جهت، جريان فكرياش به سوي سورئاليسم معطوف شد. بونوئل در همين ايام دست به قلم برد و مطالبي بر كاغذ رقم زد و البته به نقاشي هم پرداخت و به اين ترتيب، كمكم نبوغش ظاهر شد. او در اين زمان احساس كرد كه اسپانيا برايش تنگ و كوچك است و به همين دليل به فرانسه رفت و به جستجوي متفكرانه خود ادامه داد و سرانجام در همان تفكر سورئاليستي، دست به بيان تصويري زد. به نظر ميرسيد كه تئاتر براي بيان دنياي درون برنوئل كه تحت تأثير شديد جريانات سورئاليستي قرار داشت، كافي نبود. سينماي صامت آن زمان به شدت توجه او را به خود جلب كرده بود و همين امر او را به سمت سينما سوق داد. برنوئل ابتدا در دو فيلم «موپرا» (1926) و «سقوط خانه اوشر» (1927) دستيار «ژان اپستين» - كارگردان مشهور سينماي صامت فرانسه – شد و سرانجام در سال 1928 اولين فيلمش را به نام «سگ اندلسي» كارگرداني كرد و به واسطه همين فيلم كه با همكاري «سالوادور دالي» در فرانسه ساخته شد، به جرگه سورئاليستها راه يافت. ويژگي «سگ اندلسي» كه يك شاهكار سينمايي است، در اين است كه به عنوان نخستين اثر متشكل و كامل سينماي سورئاليستي عرضه شد.
طبعاً در اين فيلم بديههسازي، تخيل آزاد، مسائل وراء واقعيت، تغيير و تبديل اجسام و اشكال به يكديگر، به ويژه صحنههاي خشونتبار و بسيار ساديستي و وحشتبار فراوان ديده ميشود و تركيب هذيانآلود صحنهها و از همگسيختگي و بيمنطقي ظاهري آن، چنان است كه هرگز نميتوان خلاصهاي از داستان فيلم را بيان كرد. اين فيلم همچون يك تابلو از آثار «سالوادور دالي» كه مملو از تصاوير عجيب و حيرتانگيز ميباشد. «سگ اندلسي» يك اعلاميه رسمي سينماي سورئاليست است. دومين فيلم لوئيس بونوئل «عصر طلايي» نام داشت كه در 1930 ساخته شد.
بونوئل سناريوي اين فيلم را كه همچون «سگ اندلسي» سورئاليستي بود، با همكاري «سالوادور دالي» نوشت. هذيان و از همگسيختگي اين اثر نيز همچون «سگ اندلسي» با ابعادي گسترده به چشم ميخورد. «عصر طلايي»، شاهكاري از خشونت، غنا و صداقت مطلق هنري است. اين فيلم بر اصالت بونوئل صحه گذاشت و يكي از بزرگترين رسواييهاي سورئاليسم را باعث شد. ماجرا از اين قرار بود كه راستگراهاي افراطي به سينماي محل نمايش اين فيلم حمله كردند و مقامات هم در پاسخ به عمل آنها، نمايش فيلم را ممنوع نمودند.
«لوئيس بونوئل» پس از ساخت «عصر طلايي» در فرانسه، مجدداً به اسپانيا بازگشت و يك فيلم مستند درباره مردم عقب افتاده ناحيهاي از اين كشور ساخت كه «هوردها» (1932) نام داشت. او در آغاز جنگ داخلي اسپانيا در سال 1936، به پاريس فرستاده شد تا با استفاده از فيلمهاي خبري فيلمبردار روس «رومنكارمن» و ديگران، فيلمي مستند درباره جنگ تهيه كند. اين اثر كه يك مستند سياسي است «اسپانيا1937» نام گرفت.
برنوئل پس از پايان جنگهاي داخلي اسپانيا به آمريكا رفت. او به عنوان مشاور رسمي در زمينه ساخت فيلمهاي جنگي در هاليوود به كار پرداخت، اما دولت آمريكا طرحهاي او را تحريم كرد. از سوي ديگر، جمهوري اسپانيا به دست نيروهاي «ژنرال فرانكو» سقوط كرد و او از اينجا مانده و از آنجا رانده شد. وي سپس در موزه هنرهاي مدرن نيويورك به كار آماده كردن فيلمهاي تبليغاتي براي پخش در آمريكاي لاتين پرداخت تا اين كه «سالوادور دالي» دمدميمزاج كه پيش از فيلمبرداري «عصر طلايي» با بونوئل به هم زده بود، او را به بيديني و كمونيست شدن متهم كرد و در نتيجه، بونوئل وادار به استعفا شد. پس از چهار سال دست زدن به هر كاري در ايالت متحده، شانس به بونوئل روي آورد و از او دعوت شد تا فيلمي را در مكزيك كارگرداني كند. به اين ترتيب بونوئل در سال 1945 به مكزيك رفت و دوره تازهاي از زندگي خود را در اين كشور آغاز كرد و در طول سالها اقامت در مكزيك، اعتبار تازهاي به سينماي اين كشور بخشيد.
بونوئل پس از ساخت «كازنيوي بزرگ» (1947) و «خوشگذران بزرگ» (1949)، فيلم «فراموششدگان» را در 1950 كارگرداني كرد كه مشهورترين فيلم او در مكزيك محسوب ميشود. اين فيلم به ترسيم زندگي اطفال حومه «مكزيكوسيتي» ميپرداخت؛ كودكاني كه به علل مختلف اجتماعي و بدون گناه و تقصير با راههاي خلاف كشيده ميشدند. موفقيت جهاني اين فيلم كه بسياري از مكزيكيها آن را به دليل لكهدار كردن نام مكزيك به باد انتقاد گرفتند، شهرت بونوئل را احياء كرد. سالهاي پس از اين فيلم، پربارترين دوره فعاليت بونوئل به شمار ميرود.
بونوئل پس از ساخت «فراموششدگان» آثار ديگري را كارگرداني كرد كه عبارتند از: «سوزانا» (1950)، «كين تين تلخ» (1951)، «دختري بدون عشق» (1952)، «صعود به آسمان» (1952)، «مرد خشن» (1952)، «ماجراهاي رابينسون كروزوئه» (1952)، «اِل» (1952)، «بلنديهاي بادگير» (1952)، «رويا با قطار سفر ميكند» (1953)، «رودخانه و مرگ» (1954) و «تلاش براي جنايت» (1955).
در بين فيلمهاي فوق، «اِل» يكي از فيلمهاي موفق و برجسته بونوئل محسوب ميشود. اين فيلم داستان مردي متشخص و با موقعيت اجتماعي برجسته است كه اطرافيانش به همين دليل به او احترام ميگذارند، ولي مرد داراي صفت زشت حسادت است و همين امر، زندگي خانوادگي وي را به شدت تلخ ميكند و حيات همسرش را تباه ميسازد.
بونوئل در سال 1958 فيلم «نازارين» را ساخت كه تصوير فريبندهاي از دينپرستي دُنكيشوتي است عليه واقعيت بيرحم. اين فيلم اولين اقتباس از رمانهاي «گالدوس» - نويسنده اسپانيايي- است كه به بونوئل در جواني با آثار آشنا شده بود.
بونوئل پس از «تب درال پائو بالا ميرود» (1959) و «دختر جوان» (1960)، فيلم «ويريديانا» را در سال 1961 ساخت. اين فيلم كه در مكزيك ساخته شده بود، توسط دولت اسپانيا به جشنواره بينالمللي «كن» فرانسه فرستاده شد و برنده جايزه بزرگ «نخل طلا» گشت؛ ولي از سوي روزنامههاي مربوط به واتيكان بهشدت مورد انتقاد قرار گرفت. سخن بونوئل در اين فيلم آن است كه تقواي ابلهانه موجب مشكلات بسياري در جامعه ميشود.
بونوئل در سال 1962 «فرشته مخرب» را ساخت كه بازگشتي به دوران سورئاليسم سينماي او است و در سال 1964 فيلم «خاطرات يك مستخدمه» را كارگرداني كرد كه به تشريح زماني از تاريخ فرانسه ميپرداخت كه دستههاي فاشيستي ضديهود، شروع به تجاوزات آشكار كرده بودند. لوئيس بونوئل پس از ساخت «سيمون صحرا» (1965)، در سال 1966 «زيباي روز» را كارگرداني كرد. او در اين فيلم كه فضايي تلخ و سياه دارد به تشريح بيماريهاي جنسي و رواني انسانها پرداخت.
در سال 1968 بونوئل «راه شيري» (كهكشان) را كارگرداني كرد و دو سال بعد، «تريستانا» (1970) را ساخت كه موشكافي بسيار عميق و دقيقي از زندگي زني بيمار بود و اين بيماري از بيريشه بودن او و خانوادهاش سرچشمه گرفته و به نوعي عقده رواني تبديل شده بود كه نهايتاً به جنايت منتهي شد.
بونوئل در سال 1972 «جذابيت پنهان بورژوازي» را ساخت و در 1974 «شبح آزادي» را كارگرداني كرد. در اين دو فيلم كه نماينده اوج هنر بونوئل هستند، فقط ظاهري از روايت وجود دارد و طرح داستاني بيمعنا و حتي غيرممكن است. البته اين سخن به معناي بيمعنا بودن اين دو فيلم نيست. در واقع، شالودهشكني پيچيده قراردادهاي روايت در اين دو فيلم، تلويحاً به معناي نقدي بر تظاهرات اجتماعي و ايدئولوژيك است.
بونوئل «ميل مبهم هوس» را در سا ل1977 كارگرداني كرد و پس از آن تصميم به ساخت فيلم «صدسال تنهايي» گرفت و شروع به كار بر روي آن كرد كه به دليل مرگش ناتمام ماند.
«لوئيس بونوئل» در فيلمهايش بيشتر به جامعه و مذهب توجه داشت و بيعدالتيهاي اجتماعي را به شدت مورد نقد قرار داد و تعصبات مذهبي افراطي و نادرست را مانعي براي دسترسي به آزاديها دانست. غالباً بونوئل را بزرگترين كارگردان سينماي اسپانيا معرفي ميكنند، امّا او بخش زياد زندگي خود را در تبعيد گذراند و تقريباً غالب فيلمهايش را در مكزيك يا فرانسه ساخت. خود او گفته است: «اگر در خلال جنگ داخلي از اسپانيا فرار نميكردم، احتمالاً همگان مرا فقط به عنوان فيلمسازي اسپانيايي كه پيش از شكوفا شدن جان سپرده است و در همان آغاز فعاليت درخشانش توسط ارتش فرانكو كشته شده است، به ياد ميآوردند.»
بونوئل معتقد بود كه جزو اساسي تمام آثار هنري «راز» است، اما در سينماي امروز معمولاً رازي وجود ندارد. او ميگويد: «كارگردانان و نويسندگان نهايت دقت را به خرج ميدهند تا از آنچه ممكن است ما را مشوش سازد اجتناب كنند. آنها دريچه شگرفي را كه به روي دنياي رهاييبخش شعر گشوده ميشود، بسته نگاه ميدارند و قصههايي را ترجيح ميدهند كه گويي زندگي عادي ما را ادامه ميدهند.»
غالباً سالهاي فعاليت بونوئل در مكزيك را دورهاي مياني و طليعه بلوغ نهايي او دانستهاند كه پس از بازگشت به اروپا براي ساختن «ويريديانا» رخ داد؛ اما ميان اين دو دوره شباهتهاي فراواني وجود دارد و در واقع، بونوئل در تمام آثارش دلمشغوليهاي يكساني را دنبال كرده است. او گفته است: «آموزشهاي ژزوئيتي و سورئاليسم، او را براي زندگي آماده ساختند.»
لوئيس بونوئل سرانجام در 29 جولاي سال 1983 در كشور مكزيك در سن 83 سالگي درگذشت.
منبع: روزنامه اطلاعات
/خ
«لوئيس بونوئل» (Luis Bunuel) در 2 فوريه سال 1900 در شهر «كالاندا» واقع در كشور اسپانيا به دنيا آمد. خانواده او مشخصات خاص خانوادههاي بورژوازي روستايي زمان خود را داشت. مادر وي زني بسيار مذهبي و پدرش يك كاتوليك آزادمنش و در عين حال سختگير و پايبند به اصول بود. «لوئيس» كه فرزند بزرگ خانواده بود، تحت شرايط دشواري به بلوغ رسيد. او تحصيلات ابتدايي خود را در مدرسه مذهبي «ژزوئيتها» در «ساراكوس» به پايان رساند. وي پس از پايان تحصيلات متوسطه به دانشگاه مادريد وارد شد و در رشته مهندسي و بعد، فلسفه و ادبيات تحصيل كرده و موفق به اخذ مدرك ليسانس در سال 1924 شد.
سالهاي آخر تحصيلات براي برنوئل، سالهاي تشويش و ناراحتيهاي دروني بود و همين امر منجر به ظهور استعدادهاي ذاتي او در زمينه هنر تئاتر شد. او در اين ايام با «فدريكو گارسيا لوركا» و «سالوادور دالي» آشنا شد و به همين جهت، جريان فكرياش به سوي سورئاليسم معطوف شد. بونوئل در همين ايام دست به قلم برد و مطالبي بر كاغذ رقم زد و البته به نقاشي هم پرداخت و به اين ترتيب، كمكم نبوغش ظاهر شد. او در اين زمان احساس كرد كه اسپانيا برايش تنگ و كوچك است و به همين دليل به فرانسه رفت و به جستجوي متفكرانه خود ادامه داد و سرانجام در همان تفكر سورئاليستي، دست به بيان تصويري زد. به نظر ميرسيد كه تئاتر براي بيان دنياي درون برنوئل كه تحت تأثير شديد جريانات سورئاليستي قرار داشت، كافي نبود. سينماي صامت آن زمان به شدت توجه او را به خود جلب كرده بود و همين امر او را به سمت سينما سوق داد. برنوئل ابتدا در دو فيلم «موپرا» (1926) و «سقوط خانه اوشر» (1927) دستيار «ژان اپستين» - كارگردان مشهور سينماي صامت فرانسه – شد و سرانجام در سال 1928 اولين فيلمش را به نام «سگ اندلسي» كارگرداني كرد و به واسطه همين فيلم كه با همكاري «سالوادور دالي» در فرانسه ساخته شد، به جرگه سورئاليستها راه يافت. ويژگي «سگ اندلسي» كه يك شاهكار سينمايي است، در اين است كه به عنوان نخستين اثر متشكل و كامل سينماي سورئاليستي عرضه شد.
طبعاً در اين فيلم بديههسازي، تخيل آزاد، مسائل وراء واقعيت، تغيير و تبديل اجسام و اشكال به يكديگر، به ويژه صحنههاي خشونتبار و بسيار ساديستي و وحشتبار فراوان ديده ميشود و تركيب هذيانآلود صحنهها و از همگسيختگي و بيمنطقي ظاهري آن، چنان است كه هرگز نميتوان خلاصهاي از داستان فيلم را بيان كرد. اين فيلم همچون يك تابلو از آثار «سالوادور دالي» كه مملو از تصاوير عجيب و حيرتانگيز ميباشد. «سگ اندلسي» يك اعلاميه رسمي سينماي سورئاليست است. دومين فيلم لوئيس بونوئل «عصر طلايي» نام داشت كه در 1930 ساخته شد.
بونوئل سناريوي اين فيلم را كه همچون «سگ اندلسي» سورئاليستي بود، با همكاري «سالوادور دالي» نوشت. هذيان و از همگسيختگي اين اثر نيز همچون «سگ اندلسي» با ابعادي گسترده به چشم ميخورد. «عصر طلايي»، شاهكاري از خشونت، غنا و صداقت مطلق هنري است. اين فيلم بر اصالت بونوئل صحه گذاشت و يكي از بزرگترين رسواييهاي سورئاليسم را باعث شد. ماجرا از اين قرار بود كه راستگراهاي افراطي به سينماي محل نمايش اين فيلم حمله كردند و مقامات هم در پاسخ به عمل آنها، نمايش فيلم را ممنوع نمودند.
«لوئيس بونوئل» پس از ساخت «عصر طلايي» در فرانسه، مجدداً به اسپانيا بازگشت و يك فيلم مستند درباره مردم عقب افتاده ناحيهاي از اين كشور ساخت كه «هوردها» (1932) نام داشت. او در آغاز جنگ داخلي اسپانيا در سال 1936، به پاريس فرستاده شد تا با استفاده از فيلمهاي خبري فيلمبردار روس «رومنكارمن» و ديگران، فيلمي مستند درباره جنگ تهيه كند. اين اثر كه يك مستند سياسي است «اسپانيا1937» نام گرفت.
برنوئل پس از پايان جنگهاي داخلي اسپانيا به آمريكا رفت. او به عنوان مشاور رسمي در زمينه ساخت فيلمهاي جنگي در هاليوود به كار پرداخت، اما دولت آمريكا طرحهاي او را تحريم كرد. از سوي ديگر، جمهوري اسپانيا به دست نيروهاي «ژنرال فرانكو» سقوط كرد و او از اينجا مانده و از آنجا رانده شد. وي سپس در موزه هنرهاي مدرن نيويورك به كار آماده كردن فيلمهاي تبليغاتي براي پخش در آمريكاي لاتين پرداخت تا اين كه «سالوادور دالي» دمدميمزاج كه پيش از فيلمبرداري «عصر طلايي» با بونوئل به هم زده بود، او را به بيديني و كمونيست شدن متهم كرد و در نتيجه، بونوئل وادار به استعفا شد. پس از چهار سال دست زدن به هر كاري در ايالت متحده، شانس به بونوئل روي آورد و از او دعوت شد تا فيلمي را در مكزيك كارگرداني كند. به اين ترتيب بونوئل در سال 1945 به مكزيك رفت و دوره تازهاي از زندگي خود را در اين كشور آغاز كرد و در طول سالها اقامت در مكزيك، اعتبار تازهاي به سينماي اين كشور بخشيد.
بونوئل پس از ساخت «كازنيوي بزرگ» (1947) و «خوشگذران بزرگ» (1949)، فيلم «فراموششدگان» را در 1950 كارگرداني كرد كه مشهورترين فيلم او در مكزيك محسوب ميشود. اين فيلم به ترسيم زندگي اطفال حومه «مكزيكوسيتي» ميپرداخت؛ كودكاني كه به علل مختلف اجتماعي و بدون گناه و تقصير با راههاي خلاف كشيده ميشدند. موفقيت جهاني اين فيلم كه بسياري از مكزيكيها آن را به دليل لكهدار كردن نام مكزيك به باد انتقاد گرفتند، شهرت بونوئل را احياء كرد. سالهاي پس از اين فيلم، پربارترين دوره فعاليت بونوئل به شمار ميرود.
بونوئل پس از ساخت «فراموششدگان» آثار ديگري را كارگرداني كرد كه عبارتند از: «سوزانا» (1950)، «كين تين تلخ» (1951)، «دختري بدون عشق» (1952)، «صعود به آسمان» (1952)، «مرد خشن» (1952)، «ماجراهاي رابينسون كروزوئه» (1952)، «اِل» (1952)، «بلنديهاي بادگير» (1952)، «رويا با قطار سفر ميكند» (1953)، «رودخانه و مرگ» (1954) و «تلاش براي جنايت» (1955).
در بين فيلمهاي فوق، «اِل» يكي از فيلمهاي موفق و برجسته بونوئل محسوب ميشود. اين فيلم داستان مردي متشخص و با موقعيت اجتماعي برجسته است كه اطرافيانش به همين دليل به او احترام ميگذارند، ولي مرد داراي صفت زشت حسادت است و همين امر، زندگي خانوادگي وي را به شدت تلخ ميكند و حيات همسرش را تباه ميسازد.
بونوئل در سال 1958 فيلم «نازارين» را ساخت كه تصوير فريبندهاي از دينپرستي دُنكيشوتي است عليه واقعيت بيرحم. اين فيلم اولين اقتباس از رمانهاي «گالدوس» - نويسنده اسپانيايي- است كه به بونوئل در جواني با آثار آشنا شده بود.
بونوئل پس از «تب درال پائو بالا ميرود» (1959) و «دختر جوان» (1960)، فيلم «ويريديانا» را در سال 1961 ساخت. اين فيلم كه در مكزيك ساخته شده بود، توسط دولت اسپانيا به جشنواره بينالمللي «كن» فرانسه فرستاده شد و برنده جايزه بزرگ «نخل طلا» گشت؛ ولي از سوي روزنامههاي مربوط به واتيكان بهشدت مورد انتقاد قرار گرفت. سخن بونوئل در اين فيلم آن است كه تقواي ابلهانه موجب مشكلات بسياري در جامعه ميشود.
بونوئل در سال 1962 «فرشته مخرب» را ساخت كه بازگشتي به دوران سورئاليسم سينماي او است و در سال 1964 فيلم «خاطرات يك مستخدمه» را كارگرداني كرد كه به تشريح زماني از تاريخ فرانسه ميپرداخت كه دستههاي فاشيستي ضديهود، شروع به تجاوزات آشكار كرده بودند. لوئيس بونوئل پس از ساخت «سيمون صحرا» (1965)، در سال 1966 «زيباي روز» را كارگرداني كرد. او در اين فيلم كه فضايي تلخ و سياه دارد به تشريح بيماريهاي جنسي و رواني انسانها پرداخت.
در سال 1968 بونوئل «راه شيري» (كهكشان) را كارگرداني كرد و دو سال بعد، «تريستانا» (1970) را ساخت كه موشكافي بسيار عميق و دقيقي از زندگي زني بيمار بود و اين بيماري از بيريشه بودن او و خانوادهاش سرچشمه گرفته و به نوعي عقده رواني تبديل شده بود كه نهايتاً به جنايت منتهي شد.
بونوئل در سال 1972 «جذابيت پنهان بورژوازي» را ساخت و در 1974 «شبح آزادي» را كارگرداني كرد. در اين دو فيلم كه نماينده اوج هنر بونوئل هستند، فقط ظاهري از روايت وجود دارد و طرح داستاني بيمعنا و حتي غيرممكن است. البته اين سخن به معناي بيمعنا بودن اين دو فيلم نيست. در واقع، شالودهشكني پيچيده قراردادهاي روايت در اين دو فيلم، تلويحاً به معناي نقدي بر تظاهرات اجتماعي و ايدئولوژيك است.
بونوئل «ميل مبهم هوس» را در سا ل1977 كارگرداني كرد و پس از آن تصميم به ساخت فيلم «صدسال تنهايي» گرفت و شروع به كار بر روي آن كرد كه به دليل مرگش ناتمام ماند.
«لوئيس بونوئل» در فيلمهايش بيشتر به جامعه و مذهب توجه داشت و بيعدالتيهاي اجتماعي را به شدت مورد نقد قرار داد و تعصبات مذهبي افراطي و نادرست را مانعي براي دسترسي به آزاديها دانست. غالباً بونوئل را بزرگترين كارگردان سينماي اسپانيا معرفي ميكنند، امّا او بخش زياد زندگي خود را در تبعيد گذراند و تقريباً غالب فيلمهايش را در مكزيك يا فرانسه ساخت. خود او گفته است: «اگر در خلال جنگ داخلي از اسپانيا فرار نميكردم، احتمالاً همگان مرا فقط به عنوان فيلمسازي اسپانيايي كه پيش از شكوفا شدن جان سپرده است و در همان آغاز فعاليت درخشانش توسط ارتش فرانكو كشته شده است، به ياد ميآوردند.»
بونوئل معتقد بود كه جزو اساسي تمام آثار هنري «راز» است، اما در سينماي امروز معمولاً رازي وجود ندارد. او ميگويد: «كارگردانان و نويسندگان نهايت دقت را به خرج ميدهند تا از آنچه ممكن است ما را مشوش سازد اجتناب كنند. آنها دريچه شگرفي را كه به روي دنياي رهاييبخش شعر گشوده ميشود، بسته نگاه ميدارند و قصههايي را ترجيح ميدهند كه گويي زندگي عادي ما را ادامه ميدهند.»
غالباً سالهاي فعاليت بونوئل در مكزيك را دورهاي مياني و طليعه بلوغ نهايي او دانستهاند كه پس از بازگشت به اروپا براي ساختن «ويريديانا» رخ داد؛ اما ميان اين دو دوره شباهتهاي فراواني وجود دارد و در واقع، بونوئل در تمام آثارش دلمشغوليهاي يكساني را دنبال كرده است. او گفته است: «آموزشهاي ژزوئيتي و سورئاليسم، او را براي زندگي آماده ساختند.»
لوئيس بونوئل سرانجام در 29 جولاي سال 1983 در كشور مكزيك در سن 83 سالگي درگذشت.
منبع: روزنامه اطلاعات
/خ