رویای نیمه کارۀ کودکی
چکیده
بچه که بودم بادبادکها را دوست داشتم. دلم میخواست یک دنیا بادبادک رنگارنگ داشته باشم تا همه را از بالا پشت بام بفرستم به آسمان، کنار ابرها. بالاتر از همۀ بادبادکهای بچههای محل! اما هنوز هم رویای کودکی من نیمهکاره مانده است. چون دیگر بزرگ شدهام و رویاهایم رنگ دیگری گرفتهاند...
تعدادکلمات: 440 / تخمین زمان مطالعه: 2 دقیقه
بچه که بودم بادبادکها را دوست داشتم. دلم میخواست یک دنیا بادبادک رنگارنگ داشته باشم تا همه را از بالا پشت بام بفرستم به آسمان، کنار ابرها. بالاتر از همۀ بادبادکهای بچههای محل! اما هنوز هم رویای کودکی من نیمهکاره مانده است. چون دیگر بزرگ شدهام و رویاهایم رنگ دیگری گرفتهاند...
تعدادکلمات: 440 / تخمین زمان مطالعه: 2 دقیقه
فاطمه نفری
بچه که بودم بادبادکها را دوست داشتم. دلم میخواست یک دنیا بادبادک رنگارنگ داشته باشم تا همه را از بالا پشت بام بفرستم به آسمان، کنار ابرها. بالاتر از همۀ بادبادکهای بچههای محل!
پدر مشغول بود، یا در اداره یا پشت کامپیوتر با چشمهایی سرخ وخسته. وقت و حوصلهاش را نداشت بنشیند با روزنامه و تکه پارچههای مادر برایم بادبادک درست کند. تازه فقط من نبودم، خواهر و برادر کوچکترم هم بودند. اینطوری بود که من همیشه در راه مدرسه چشمم به ویترین مغازهها بود و توی مدرسه پشت نیمکتهای چوبی، نقشه میکشیدم که با پول توجیبی این هفته کدام یک از بادبادکها را بخرم، قرمز با دنبالۀ مشکی یا آبی با دنبالۀ صورتی؟
جمعه شیرینترین لحظهام زمانی بود که بابا بعد از کلی انتظار پول توجیبی را میگرفت به سمتم. آنوقت با سرعت جت خودم را میرساندم به مغازه و بادبادک را میخریدم، حتی به قیمت اینکه یک هفته نتوانم آبنبات چوبی بخرم و به سق بکشم، یا اگر لبهای سرخ و زبان رنگی بچهها را دیدم و هوس آلاسکا کردم به خودم امید بدهم" اشکال ندارد هفتۀ دیگر بادبادک نمیخرم و میتوانم ده تا آلاسکا بخورم" اما علاقۀ بادبادک قویتر از همۀ این هوسها بود، هرچند میدانستم خیلی دوام نمیآورد، چون بادبادک خیلی زود پاره میشد. یا به آنتن خانهها گیر میکرد یا به چراغ برق. و کی جرات داشت از بابا دوباره پول بخواهد؟ دوباره انتظار شروع میشد تا جمعۀ بعد و جمعهها آنقدر زود گذشتند که حالا بزرگ شدهام. آنقدری که بتوانم هزارتا بادبادک را با هم بخرم و غصۀ پاره شدن را نداشته باشم!
اما هنوز هم رویای کودکی من نیمهکاره مانده است. چون دیگر بزرگ شدهام و رویاهایم رنگ دیگری گرفتهاند. یکبار رفتم، کلی بادبادک خریدم و هوا کردم. آسمان آبی بود و بادبادک من، تنها اوج گرفت و هیچ رقیبی نداشت. آخر بچههای حالا علاقهای به بادبادک هوا کردن و بازی الک دولک ندارند و بازیهای کامپیوتری هیجان بیشتری برایشان دارد!
بادبادکم رفت بالا و توی همۀ خانهها سرک کشید؛ اما نه مثل بچگیها ذوق کردم و نه طاقت حرف های دیگران را آوردم که: «خرس گنده خجالت نمیکشد؟ زده به سرش!»
برای همین بادبادکم را سپردم به دست باد و بقیۀ بادبادکها را دادم به اولین بچهای که توی کوچه دیدم. گفتم من دیگر بزرگ شدهام، دیگر جای من پشت میز و کامپیوتر است؛ اما تو تا میتوانی از کودکیات لذت ببر. دیدهای توی بعضی از کتاب ها و فیلمها میگویند: «گاهی زود دیر میشود؟» تو هم مثل بچگیهای من به همۀ این حرف ها پوزخند نزن. راستی راستی تا چشمهایت را باز کنی برای بعضی چیزها دیر شده است و آن وقت تو ماندهای و یک رویای نیمهکاره!