نجات سوسنگرد، رهين همت شهید مدنی(ره)
*«شهيد مدني و تعامل با سپاه و پاسداران انقلاب اسلامي» در گفتگو با غفار رستمي
حاج آقا مدني به نظر من يكي از انسان هاي ويژه در تمام دنيا بودند. ايشان با آن نگاه زيباي خودشان همه را جذب ميكردند. بچه ها ميگفتند حاج آقا! شما به اين مسئولين بگوئيد به ما اجازه بدهند به جبهه برويم. يادم هست در آن روزها خانمي دست فرزندش را گرفته و آورده بود و ميگفت: حاج آقا! ميگويند جا نيست و بماند براي اعزام بعد. اگر پسرم را به جبهه نفرستم، از بين ميرود. شما واسطه شويد بين فرزند من و مسئولين تا او را اعزام كنند.
آيت الله شهيد مدني از انسان هاي نادر روزگار بود. با هر كس صحبت ميكرد، در همان ديدار اول مجذوبش ميكرد.نميدانم در وجودش چه داشت. هر كس فقط يك مرتبه با ايشان مينشست و صحبت ميكرد، فدائي ايشان ميشد.
سوز و گداز و حالت ويژهاي داشت و بچه ها خيلي به حاج آقا علاقه داشتند. بعد از شهادت آيت الله قاضي طباطبائي، نقش بسيار مؤثري در استان ما داشت و محور وحدت بود. به نظر من اگر امام راحل غير از ايشان كس ديگري به آذربايجان شرقي ميفرستادند، واقعاً مشکلات عديدهاي پيش ميآمد. ايشان با آن مديريت و تدبير و معنويت خودش همه را سروسامان ميداد و وحدت را در تبريز آن زمان كه به شدت بحران بود، با آن سليقه ويژه خودش و مديريتي كه داشت، همه را سازمان ميداد و به وحدت دعوت ميكرد.
اين طور بگويم كه در همان ديدار اول، ايشان مرا ديوانه خودش كرد، طوري كه از مسئولين خواستم مرا به بيت ايشان بفرستند تا از ايشان محافظت كنيم و پيشمرگ ايشان باشيم. بالاخره هم موفق شدم و به بيت ايشان رفتم.
من خودم ديدم كه ايشان لباس سپاه را به تن كرده بودند و آرم سپاه روي سينه شان بود. نگاه ويژهاي به اين لباس داشتند. خدا كند كه ما شرمنده ايشان نباشيم. خيلي اين لباس را مقدس ميشمردند.
در آن اعزامي كه به سوسنگرد داشتيم، دائماً با ايشان در تماس بوديم. به جائي رسيديم به اسم حميديه، بين سوسنگرد و اهواز ما با قطار رفتيم و انديمشك پياده شديم، چون گفتند آنجا به كل سقوط كرده و نميشود رفت. ما گفتيم دوستان و هم لباس هاي ما در سوسنگرد هستند.
ما خيلي اصرار كرديم و اجازه ندادند. شهيد آيت الله مدني را در جريان امر قرار داديم و گفتيم حاج آقا! اجازه نميدهند. ايشان فرمودند: نگران نباشيد. من با امام صحبت ميكنم و اجازه را ميگيرم. ما تا حميديه رفتيم و آنجا ما را نگه داشتند و گفتند مسئولين منطقه اجازه نميدهند.
فرداي آن روز ديديم شهيد دكتر چمران آمد و گفت: امام فرموده اند امشب بايد محاصره سوسنگرد شكسته شود. در جلسه بوديم. من به عنوان معاون گروهان اعزامي از سپاه تبريز و جانباز سرافرازحاج ناصر بيرقي هم فرمانده ما بود كه الان هر دو پايش از زانو قطع است.
بعد از 50 روز يا 2 ماه نيرو از آذربايجان آمد كه ما را تعويض كنند. مأموريت ما تمام شد و ما ميخواستيم به تبريز برگرديم. شهيد مدني وقتي فهميده بودند كه ما ميخواهيم برگرديم، آمده بودند به قم و استقبال رزمندگاني كه قبلاً بدرقه شان كرده بودند. ما يك اتوبوس بيشتر نبوديم. قم كه رسيديم، واقعاً صحنه عجيبي بود. الحمدا لله عمليات ما عمليات پيروزمندانهاي بود كه خيلي جالب بود كه ما در آن عمليات فقط يك شهيد داديم به نام شهيد حسين مير سلطاني، بچه تهران و بسيار انسان با معنويتي بود و عشق عجيبي به شهادت داشت.
رسيديم و شهيد آيت الله مدني تك تك ما را در آغوش گرفتند و بوسيدند. صحنه عجيبي بود. ايشان گفتند ناهار را ميزبان هستم. محلهاي قديمي بود و ما را به يك خانه گلي بردند و ايشان فرمودند براي رزمنده ها آبگوشت بپزيد. ما نشستيم و سفره پهن شد و همه منتظر كه غذا خوردن را شروع كنند. شهيد آيتالله مدني آمدند در آستانه در ايستادند و گفتند: رزمندگان اسلام! پاسداران امام! شما بخوريد، من ميخواهم تماشا كنم. اشاره به علاقه امام به شهيد آيت الله مدني كردم. يكي از بچه ها گفت: حاج آقا! ميشود در تهران امام را زيارت كنند. شنيدم كه آيت الله مدني گفتند: ما نوكر امام هستيم، هر كسي كه نيستيم! بالاخره ايشان گفتند ديدار با امام جور شد.
ما به ديدار حضرت امام رفتيم. شهيدآيت الله مدني آن قدر به امام علاقه داشتند كه از نزديكان ايشان شنيدم وقتي تلفني با امام صحبت ميكردند، تمام قد بلند ميشدند و ميايستادند. به يكديگر علاقه بسيار زيادي داشتند. وقتي هم كنار امام مينشستند، به قدري حالت خاضعانه داشتند كه انسان تعجب ميكرد.
ايشان نقش بسيار مؤثري در وحدت استان ما داشتند و نظرات بسيار جالب و خوبي در قضاياي بني صدر بيان و واقعاً ما را روشن كردند. شهيد آيت الله مدني بسيار انسان والائي بود. چند روز پيش در هيئت شهداي گمنام، يكي از علما صحبت ميكرد و ميگفت شهيد محراب آيت الله مدني در دوران جواني، روزهاي جمعه از نجف به كربلا ميآمدند. در جائي توقف ميكنند تا استراحت كنند. در آن گرماي شديد عراق، ماري صحرائي به طرف آنها ميآيد و تمام همراهان شهيد فرار ميكنند شهيد ميگويند: فرار نكنيد سپس خطاب به مار ميگويند به اذن خدا! بمير و مار در جا بي حركت ميماند .
در آن مدتي كه خدمت ايشان بوديم، مشاهده كرديم كه علاقه ويژهاي به ضعفا داشتند. گاهي به من ميگفتند: در داستاني مؤمني فوت كرده. وقت داري برويم فاتحهاي برايش بخوانيم؟ بعداً كه شهدا را ميآوردند، حتي اگر منزل او در كوچه پسكوچه هاي دور هم بود، ميگفتند حتماً مرا ببريد تا در مراسم شهيد حضور پيدا كنم.
وقتي اطلاع پيدا ميكردند خانواده هائي در مضيقه هستند و دختران و پسران دم بخت دارند، اكيداً توصيه ميكردند برويد و كمك كنيد. بعضي از حرف ها را گفتن زود است. هنوز جامعه آن آمادگي را ندارد كه بعضي حرف ها را پذيرا باشد. شما كجا كسي را سراغ داريد كه نصف شب بلند شود و برود ببينيد اوضاع بيمارستان ها چگونه است؟ ناشناخته برود ببيند اوضاع خانواده ها چگونه است؟ ايشان نماز شب را بر خود واجب كرده بود. آن قدر به محافظان خودش علاقه داشت كه ظهرها ميگفت آنهائي را كه روي پشت بام نگهباني ميدهند بگو بيايند سر سفره بنشينند. ميگفتم: حاج آقا! خطرناك است. بايد مراقب بود. ما فدائي شما هستيم. ميگفت: مشكلي پيش نميآيد، بگو بيايند. خيلي وقت ها ميآمد و با محافظانش غذا ميخورد. تا وقتي همه نميآمدند، شروع نميكرد.
هيچ وقت غير از ماشين آهوئي كه براي اين طرف و آن طرف رفتن در اختيار داشتيم و بيش از ما دو نفر كسي را اجازه نميداد همراهش برود و يك موتور كه راه را باز ميكرد. اسكورت و اين برنامه ها را نداشت.
يادم هست وقتي خبر شهادت شهيد رجائي و باهبر به گوش ايشان رسيد، بلافاصله از منزل آمدند بيرون. من هم يك يوزي دستم بود و پشت سرشان آمدم بيرون همه مردم پشت سر ايشان راه افتادند. حاج آقا خيلي شبيه امام بود و من خودم شنيدم كه بعضي ميگفتند امام آمده اند تبريز و دارند در خيابان راه ميروند. جماعت همه آمدند بيرون و راه پيمائي عظيمي در تبريز راه افتاد. حاج آقا همه را جهت دادند و آگاه كردند و سخنراني بسيار شيريني كرد و منافقان و بني صدر و ضد انقلاب را به اين حركت رسوا كرد. متأسفانه طولي نكشيد كه ايشان به همسنگران خود پيوستند.
ايشان در مسير که به مسجد ميرفتيم يا به جاي ديگري، هميشه ميگفت خدا! بقيهاش را نميشنيديم كه چه ميگويد، ولي اين«خدا» را ميشنيديم يادم هست يك روز از نماز جمعه برميگشتيم و من و يك پاسدار ديگر كنارشان بوديم. يك ماشين راهنمائي پليس در كنار ماشين ما حركت ميكرد. آقا رو كردند به آن پاسدار و گفت صمد! اين ماشين براي تو آمده! از دوست و رفقاي تو هستند. بسيار بي تشريفات و ساده زيست و يك رجال معنوي بود. علم ايشان بي نظير بود. آن موقع جوان بوديم و اين چيزها را خيلي درك نميكرديم. بعداً كه سنمان بيشتر شد، فهميديم كه حاج آقا عجب انسان برجسته و والائي بود. اينها زميني نبودند، منتهي دست ما افتاده بودند كه قدرشان را ندانستيم.
حاج آقا به امر به معروف و نهي از منكر بسيار حساس بود و اهتمام داشت. اگر خانمي را ميديد كه حجابش را درست رعايت نميكند، به راننده ميگفت نگه دار و تذكر ميدادند. ردخور نداشت. امر به معروف و نهي از منكر براي حاج آقا مثل نماز واجب بود كه واجب هم هست. در عين حال كه بسيار رئوف و مهربان بود، در مقابل منكرات گذشت نداشت.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 57
/ج
*درآمد
اولين آشنائي شما با شهيد مدني چگونه بود؟
حاج آقا مدني به نظر من يكي از انسان هاي ويژه در تمام دنيا بودند. ايشان با آن نگاه زيباي خودشان همه را جذب ميكردند. بچه ها ميگفتند حاج آقا! شما به اين مسئولين بگوئيد به ما اجازه بدهند به جبهه برويم. يادم هست در آن روزها خانمي دست فرزندش را گرفته و آورده بود و ميگفت: حاج آقا! ميگويند جا نيست و بماند براي اعزام بعد. اگر پسرم را به جبهه نفرستم، از بين ميرود. شما واسطه شويد بين فرزند من و مسئولين تا او را اعزام كنند.
آيت الله شهيد مدني از انسان هاي نادر روزگار بود. با هر كس صحبت ميكرد، در همان ديدار اول مجذوبش ميكرد.نميدانم در وجودش چه داشت. هر كس فقط يك مرتبه با ايشان مينشست و صحبت ميكرد، فدائي ايشان ميشد.
سوز و گداز و حالت ويژهاي داشت و بچه ها خيلي به حاج آقا علاقه داشتند. بعد از شهادت آيت الله قاضي طباطبائي، نقش بسيار مؤثري در استان ما داشت و محور وحدت بود. به نظر من اگر امام راحل غير از ايشان كس ديگري به آذربايجان شرقي ميفرستادند، واقعاً مشکلات عديدهاي پيش ميآمد. ايشان با آن مديريت و تدبير و معنويت خودش همه را سروسامان ميداد و وحدت را در تبريز آن زمان كه به شدت بحران بود، با آن سليقه ويژه خودش و مديريتي كه داشت، همه را سازمان ميداد و به وحدت دعوت ميكرد.
اين طور بگويم كه در همان ديدار اول، ايشان مرا ديوانه خودش كرد، طوري كه از مسئولين خواستم مرا به بيت ايشان بفرستند تا از ايشان محافظت كنيم و پيشمرگ ايشان باشيم. بالاخره هم موفق شدم و به بيت ايشان رفتم.
نگاه ايشان به سپاه چگونه بود؟
من خودم ديدم كه ايشان لباس سپاه را به تن كرده بودند و آرم سپاه روي سينه شان بود. نگاه ويژهاي به اين لباس داشتند. خدا كند كه ما شرمنده ايشان نباشيم. خيلي اين لباس را مقدس ميشمردند.
در آن اعزامي كه به سوسنگرد داشتيم، دائماً با ايشان در تماس بوديم. به جائي رسيديم به اسم حميديه، بين سوسنگرد و اهواز ما با قطار رفتيم و انديمشك پياده شديم، چون گفتند آنجا به كل سقوط كرده و نميشود رفت. ما گفتيم دوستان و هم لباس هاي ما در سوسنگرد هستند.
ما خيلي اصرار كرديم و اجازه ندادند. شهيد آيت الله مدني را در جريان امر قرار داديم و گفتيم حاج آقا! اجازه نميدهند. ايشان فرمودند: نگران نباشيد. من با امام صحبت ميكنم و اجازه را ميگيرم. ما تا حميديه رفتيم و آنجا ما را نگه داشتند و گفتند مسئولين منطقه اجازه نميدهند.
فرداي آن روز ديديم شهيد دكتر چمران آمد و گفت: امام فرموده اند امشب بايد محاصره سوسنگرد شكسته شود. در جلسه بوديم. من به عنوان معاون گروهان اعزامي از سپاه تبريز و جانباز سرافرازحاج ناصر بيرقي هم فرمانده ما بود كه الان هر دو پايش از زانو قطع است.
آن زمان هنوز تيپ وجود نداشت.
بعد از 50 روز يا 2 ماه نيرو از آذربايجان آمد كه ما را تعويض كنند. مأموريت ما تمام شد و ما ميخواستيم به تبريز برگرديم. شهيد مدني وقتي فهميده بودند كه ما ميخواهيم برگرديم، آمده بودند به قم و استقبال رزمندگاني كه قبلاً بدرقه شان كرده بودند. ما يك اتوبوس بيشتر نبوديم. قم كه رسيديم، واقعاً صحنه عجيبي بود. الحمدا لله عمليات ما عمليات پيروزمندانهاي بود كه خيلي جالب بود كه ما در آن عمليات فقط يك شهيد داديم به نام شهيد حسين مير سلطاني، بچه تهران و بسيار انسان با معنويتي بود و عشق عجيبي به شهادت داشت.
رسيديم و شهيد آيت الله مدني تك تك ما را در آغوش گرفتند و بوسيدند. صحنه عجيبي بود. ايشان گفتند ناهار را ميزبان هستم. محلهاي قديمي بود و ما را به يك خانه گلي بردند و ايشان فرمودند براي رزمنده ها آبگوشت بپزيد. ما نشستيم و سفره پهن شد و همه منتظر كه غذا خوردن را شروع كنند. شهيد آيتالله مدني آمدند در آستانه در ايستادند و گفتند: رزمندگان اسلام! پاسداران امام! شما بخوريد، من ميخواهم تماشا كنم. اشاره به علاقه امام به شهيد آيت الله مدني كردم. يكي از بچه ها گفت: حاج آقا! ميشود در تهران امام را زيارت كنند. شنيدم كه آيت الله مدني گفتند: ما نوكر امام هستيم، هر كسي كه نيستيم! بالاخره ايشان گفتند ديدار با امام جور شد.
ما به ديدار حضرت امام رفتيم. شهيدآيت الله مدني آن قدر به امام علاقه داشتند كه از نزديكان ايشان شنيدم وقتي تلفني با امام صحبت ميكردند، تمام قد بلند ميشدند و ميايستادند. به يكديگر علاقه بسيار زيادي داشتند. وقتي هم كنار امام مينشستند، به قدري حالت خاضعانه داشتند كه انسان تعجب ميكرد.
مواضع شهيد مدني نسبت به عملكرد بني صدر چه بود؟
ايشان نقش بسيار مؤثري در وحدت استان ما داشتند و نظرات بسيار جالب و خوبي در قضاياي بني صدر بيان و واقعاً ما را روشن كردند. شهيد آيت الله مدني بسيار انسان والائي بود. چند روز پيش در هيئت شهداي گمنام، يكي از علما صحبت ميكرد و ميگفت شهيد محراب آيت الله مدني در دوران جواني، روزهاي جمعه از نجف به كربلا ميآمدند. در جائي توقف ميكنند تا استراحت كنند. در آن گرماي شديد عراق، ماري صحرائي به طرف آنها ميآيد و تمام همراهان شهيد فرار ميكنند شهيد ميگويند: فرار نكنيد سپس خطاب به مار ميگويند به اذن خدا! بمير و مار در جا بي حركت ميماند .
چه كسي اين را نقل قول كرده؟
در آن مدتي كه خدمت ايشان بوديم، مشاهده كرديم كه علاقه ويژهاي به ضعفا داشتند. گاهي به من ميگفتند: در داستاني مؤمني فوت كرده. وقت داري برويم فاتحهاي برايش بخوانيم؟ بعداً كه شهدا را ميآوردند، حتي اگر منزل او در كوچه پسكوچه هاي دور هم بود، ميگفتند حتماً مرا ببريد تا در مراسم شهيد حضور پيدا كنم.
وقتي اطلاع پيدا ميكردند خانواده هائي در مضيقه هستند و دختران و پسران دم بخت دارند، اكيداً توصيه ميكردند برويد و كمك كنيد. بعضي از حرف ها را گفتن زود است. هنوز جامعه آن آمادگي را ندارد كه بعضي حرف ها را پذيرا باشد. شما كجا كسي را سراغ داريد كه نصف شب بلند شود و برود ببينيد اوضاع بيمارستان ها چگونه است؟ ناشناخته برود ببيند اوضاع خانواده ها چگونه است؟ ايشان نماز شب را بر خود واجب كرده بود. آن قدر به محافظان خودش علاقه داشت كه ظهرها ميگفت آنهائي را كه روي پشت بام نگهباني ميدهند بگو بيايند سر سفره بنشينند. ميگفتم: حاج آقا! خطرناك است. بايد مراقب بود. ما فدائي شما هستيم. ميگفت: مشكلي پيش نميآيد، بگو بيايند. خيلي وقت ها ميآمد و با محافظانش غذا ميخورد. تا وقتي همه نميآمدند، شروع نميكرد.
هيچ وقت غير از ماشين آهوئي كه براي اين طرف و آن طرف رفتن در اختيار داشتيم و بيش از ما دو نفر كسي را اجازه نميداد همراهش برود و يك موتور كه راه را باز ميكرد. اسكورت و اين برنامه ها را نداشت.
يادم هست وقتي خبر شهادت شهيد رجائي و باهبر به گوش ايشان رسيد، بلافاصله از منزل آمدند بيرون. من هم يك يوزي دستم بود و پشت سرشان آمدم بيرون همه مردم پشت سر ايشان راه افتادند. حاج آقا خيلي شبيه امام بود و من خودم شنيدم كه بعضي ميگفتند امام آمده اند تبريز و دارند در خيابان راه ميروند. جماعت همه آمدند بيرون و راه پيمائي عظيمي در تبريز راه افتاد. حاج آقا همه را جهت دادند و آگاه كردند و سخنراني بسيار شيريني كرد و منافقان و بني صدر و ضد انقلاب را به اين حركت رسوا كرد. متأسفانه طولي نكشيد كه ايشان به همسنگران خود پيوستند.
از ارتباط مردمي با شهيد آيت الله مدني چه خاطرهاي داريد؟
ايشان در مسير که به مسجد ميرفتيم يا به جاي ديگري، هميشه ميگفت خدا! بقيهاش را نميشنيديم كه چه ميگويد، ولي اين«خدا» را ميشنيديم يادم هست يك روز از نماز جمعه برميگشتيم و من و يك پاسدار ديگر كنارشان بوديم. يك ماشين راهنمائي پليس در كنار ماشين ما حركت ميكرد. آقا رو كردند به آن پاسدار و گفت صمد! اين ماشين براي تو آمده! از دوست و رفقاي تو هستند. بسيار بي تشريفات و ساده زيست و يك رجال معنوي بود. علم ايشان بي نظير بود. آن موقع جوان بوديم و اين چيزها را خيلي درك نميكرديم. بعداً كه سنمان بيشتر شد، فهميديم كه حاج آقا عجب انسان برجسته و والائي بود. اينها زميني نبودند، منتهي دست ما افتاده بودند كه قدرشان را ندانستيم.
حاج آقا به امر به معروف و نهي از منكر بسيار حساس بود و اهتمام داشت. اگر خانمي را ميديد كه حجابش را درست رعايت نميكند، به راننده ميگفت نگه دار و تذكر ميدادند. ردخور نداشت. امر به معروف و نهي از منكر براي حاج آقا مثل نماز واجب بود كه واجب هم هست. در عين حال كه بسيار رئوف و مهربان بود، در مقابل منكرات گذشت نداشت.
در مورد شهادت چيزي به شما نگفتند؟
از شهادت ايشان چه خاطرهاي داريد؟
شهادت ايشان چه تأثيري گذاشت؟
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 57
/ج