تا آمد از عدم به وجود اصل پيکرم

تا آمد از عدم به وجود اصل پيکرم شاعر : انوري جز غم نبود بهره ز چرخ ستمگرم تا آمد از عدم به وجود اصل پيکرم بي‌خار غم ز گلشن شادي گلي برم خون شد دلم در آرزوي آنکه يک نفس گويي به کام دل نفسي کي برآورم پيموده گشت عمر به پيمانه‌ي نفس جز نو عروس غم نشد از عمر همسرم کردم نظر به فکر در احکام نه فلک بي‌بر بود نهال اميدي که پرورم هستم يقين که در چمن باغ روزگار جز خون دل ز دست زمانه نمي‌خورم در بزمگاه محنت گيتي به جام عمر پر خون دل شود ز ره ديده...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تا آمد از عدم به وجود اصل پيکرم
تا آمد از عدم به وجود اصل پيکرم
تا آمد از عدم به وجود اصل پيکرم

شاعر : انوري

جز غم نبود بهره ز چرخ ستمگرمتا آمد از عدم به وجود اصل پيکرم
بي‌خار غم ز گلشن شادي گلي برمخون شد دلم در آرزوي آنکه يک نفس
گويي به کام دل نفسي کي برآورمپيموده گشت عمر به پيمانه‌ي نفس
جز نو عروس غم نشد از عمر همسرمکردم نظر به فکر در احکام نه فلک
بي‌بر بود نهال اميدي که پرورمهستم يقين که در چمن باغ روزگار
جز خون دل ز دست زمانه نمي‌خورمدر بزمگاه محنت گيتي به جام عمر
پر خون دل شود ز ره ديده ساغرمزيرا که تا برآرم از انديشه يک نفس
روشن شود چو اختر طبع منورماز کحل شب چو ديده‌ي ناهيد شب گمار
تا کان لعل گردد بالين و بسترمخورشيد غم ز چشمه‌ي دل سر برآورد
درويشم از نشاط و زانده توانگرمحالم مخالف آمد از آن در جهان عمر
زيرا که چون قلم به صفت سخت لاغرمدست زمانه جدول انده به من کشيد
گويي عرض گشاده شد از بند جوهرمناچيز شد وجودم از اشکال مختلف
پيوسته بي‌قرار چو سيماب و اخگرماز روشنان شب که چو سيماب و اخگرند
بر تخته نرد رنج و بلا در مششدرموز بازي سپهر سبکبار بوالعجب
در عشق او رواست که بنشيند آذرمبي‌آب شد چو چشمه‌ي خورشيد روزگار
کز خانه‌ي حوادث چون حلقه بر درمبر من در حوادث و انده از آن گشاد
علمم وبال شد که فلک نيست ياورمخواندم بسي علوم وليکن به عاقبت
چشم عقيق بارم و روي مزعفرمکوته کنم سخن چو گواه دل منند
از رنج دل به پاي نفس زود بسپرمصحراي عمر اگر چه خوش آمد به چشم عقل
وين دهر توسن است و نگردد مسخرمکين چرخ سرکشست و نباشد موافقم
شد زهر با وجود تو در کام شکرماي چرخ سفله‌پرور دلبند جان‌شکر
فاسد شدست اصل مزاجت گمان برمواقف نمي‌شوي تو بر اسرار خاطرم
در حلق و در مشام تو چون مشک اذفرمگر خشک شد دماغ نهادت عجب مدار
درياب پيش از آنکه رسد جان به غرغرماي بي‌وفا جهان دلم از درد خون گرفت
از بار غم دوتا شده بر شکل چنبرميکتا شدم به تاب هواي تو تاکنون
آهسته‌تر که چرخ جفا را نه محورماي روزگار شيفته چندين جفا مکن
راه وفا سپر که جفا نيست درخورمچون آمدم بر تو که پايم شکسته باد
بر آتش نهيب مسوزان چو عنبرمدر آب فتنه خفته چو نيلوفرم مدار
چون خاک خيره طبعم و چون باد مضمرموز ثقل رنج و خفت ضعف تنم مکن
تاري چرا شود ز تو اين چشم اخترمچون روشن است چشم جهان از وجود من
در علم هر زمان به تفکر فزون‌ترمدر عيش اگر کم آمدم از طبع ناخوشست
در باغ فکر ديده گشاده چو عبهرمزان کز براي ديدن گلهاي معرفت
هستم ذليل گر ملک هفت کشورمملک خرد چو نيست مقرر به نام من
بادي گرفت در سر يعني که من زرماز شرم آفتاب رخ خاک زرد شد
همت در آن نبندم و جز خاک نشمرماوتاد هفت کشور اگر کان زر شوند
با روشنان چرخ به همت برابرمگشتم غلام همت خويش از براي آنک
بي‌بار چون چنارم و بي‌بر چو عرعرمچرخ ار نمود بر چمن باغ روزگار
هر ساعتي بساط قناعت بگسترمدر صفه‌ي دل از پي آزادي جهان
بندد ز اختران خردبخش زيورمروح آرزو کند که چون اين چرخ لاجورد
کز باد و خاک و آتش و آبست پيکرمليکن چو زهره بر شرف چرخ چون شوم
گردون به بندگي ننهد دست بر سرمتا از حد جهان ننهم پاي خود برون
من چون خيال بسته‌ي تمثال آزرمحوران همه گشاده نقاب از جمال خويش
بر فرق خود نهاده ز افلاک منبرمدر آرزوي لفظ فلکساي من جهان
گفت اين سخن وليک نمي‌گشت باورمبا من سپهر آينه کردار چند بار
در عالم خيال چه باشد چو بنگرمگيرم کنون چو صبح گريبان آسمان
استاد غيب تخته‌ي تهديد در برمدر مکتب ادب ز وراي خرد، نهاد
فهرست نه فلک ز خرد کرد مسطرمچون خواستم که ثبت کنم بر بياض دل
چون طوبي از بهشتم و چون جان ز کشورمداند که از مکارم اخلاق در صفا
با دست کار گردش چرخ مدورمبر کارگاه پنج حواس و چهار طبع
کز عنصر لطيف وز پاکيزه گوهرماز من بدي نيامد و نايد ز من بدي
چون مشتري به نور خرد سعد اکبرمبر آسمان مکرمت از روشنان علم
چون بنگرم به عقل فلک را چو دلبرماز بهر ديدنم همه تن چشم شد فلک
بر تارک زمان ز فصاحت چو افسرمدر ديده‌ي جهان ز لطافت چو لعبتم
بر آسمان فضل چو خورشيد ازهرمدر آشيان عقل چو عنقاي مغربم
عقل است هم‌نشينم اگرچه مصورمروحست هم عنانم اگرچه مرکبم
در منزل محاوره فضلست رهبرمدر مجلس مذاکره علمست مونسم
در پرده‌ام چه دارد آخر نه دخترماز خلق روزگار نيايد چو من پسر
در پرده‌ي جهان چو حوادث مسترماز اختران فضل چو مهرم جدا کنند
در چشم کان فضل چو ياقوت احمرمداند يقين که از نظر آفتاب عقل
بر آسمان جان چو عطارد سخنورمدر دانشي که آن خردم را زيان شدست
عنقاي آشيان خرد را چو شهپرمگلهاي بوستان سخن را چو گلبنم
وز بحر طبع با صدف لل ترماز باغ فضل با لطف دسته‌ي گلم
گويي بر آسمان سخن چشمه‌ي خورمماه سخن شده است ز من روشن اي عجب
تا مضمر آنچه بود کنون گشت مظهرمزاول به پاي فکر شدم در جهان علم
زين نظم جانفزاي جهان گشت چاکرمبر من چو باز شد در بستان‌سراي جان
سرمست مي‌خرامد بر روي دفترمباده‌ي لطيف نظم مرا بين که کلک چون
سوگند خورد و گفت به زلف معنبرممعشوق دلبرم چو خط دلبرم بديد
پيدا نشد ز عارض خورشيد پيکرمکز خط روزگار چنين خط دلرباي
اسباب يک مراد نگردد ميسرمبا اين کفايت و هنرم در نهاد عمر
بگذارم اين سراي مجازي و بگذرمهم بگذرد مدار غم اي جان چو عاقبت


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط