نه دست آنکه پردهي افلاک بر درم | | نه پاي آنکه از کرهي خاک بگذرم |
پرها زنم چو زين قفس تنگ بر پرم | | بي آب و دانه در قفسي تنگ ماندهام |
تا سر در آرد از رسن خود به چنبرم | | زان چرخ چنبري رسن و دلو ساخته است |
روزي به صد زحير همي با شب آورم | | سيرم ز روز و شب که درين حبس پر بلا |
سرگشتهتر ز دايره بيپاي و بيسرم | | از بسکه همچو نقطهي موهوم شد دلم |
همچو سراب شد همه عالم سراسرم | | تا عالم مجاز نهادم به زير پاي |
گاهي فرشتهطبعم و گه ديوپيکرم | | تا روح و نفس هر دو به هم بازماندهاند |
گر ديو نفس يک نفسستي مسخرم | | بر کل کاينات سليمان وقتمي |
مجبور در صفت که به صورت مخيرم | | معلوم شد مرا که منم تا که زندهام |
عمري است تا به فکرت اين کار اندرم | | کاري است بس عجايب و پوشيده کار حق |
از سر پي اوفتادم از آن پي نميبرم | | بر پي شوم بسي و چو گم کردهاند پي |
نه عشوه ميفروشم و نه عشوه ميخرم | | از عشوههاي خلق به حلقم رسيد جان |
آري چو يوسفم من و ايشان برادرم | | هر بيخبر برادر خويشم لقب نهد |
چند از سپيد کاري خلق سيه گرم | | دل شد سياه و موي سپيد از غرور خلق |
ليکن ز سنگ و هنگ درين کفه چون زرم | | بي وزن ماندهام چو ندارم چه سود سنگ |
چون کفه مانده بي زر و چون ذره برترم | | مشتي کلوخ سنگ ندارند لاجرم |
بيمار اوست چند نمايد مزورم | | بر من مزوري کند از هر سخن حسود |
گر خلق يار نيست خدا هست ياورم | | ني ني چو شکر هست شکايت چرا کنم |
از گفتهي حسود شکايت چه گسترم | | چون من بساط شکر کنون گستريدهام |
يک ذره آفتاب ضمير منورم | | چون مس بود وجود عدو کيمياي اوست |
اکسير حکمت است که گوگرد احمرم | | ديوان من درين خم زنگاري فلک |
دعوي نگر که ملک سخن را سکندرم | | معني نگر که چشمهي خضر است خاطرم |
وز حد برون معاني بکر است لشکرم | | در چار بالش سخنم پادشاه نظم |
آن تيغ گوهري است زبان سخنورم | | تيغي که ذوالفقار من آمد به پيش خصم |
برهان قاطع است زبان چو خنجرم | | گر خصم منقطع شده برهان طلب کند |
صورت مکن که بر صفت آب و آذرم | | در قوت و طراوت معني نظير من |
بر خاکش افکنم خوش و چون آب بگذرم | | گر خصم بالشي کند از آب و آتشم |
جام جهاننماي بود رشح ساغرم | | خورشيد جانفزاي بود نور خاطرم |
آن خون به وقت نطق شود مشک اذفرم | | هر خون که جوش ميزند از عشق در دلم |
از حقهي سپهر فشانند گوهرم | | هر مهرهاي که من به سخن گوهري کنم |
از چارچوب عرش در آيد کبوترم | | چون من کمان گروههي فکرت کنم به چنگ |
از بس که هست بر فلک خاطر اخترم | | گويي که خاطرم فلک نجم ثابت است |
هم در شب است من ز حسابش بنشمرم | | ني ني که بي حساب فلک را گر اختر است |
کاختر بود به روز و به شب همچو اخگرم | | بياختر است روز و نيم من به روز او |
سکان هفت دايره دارند باورم | | گر باورم نداري ازين شرح نکتهاي |
هم کاسهاي کجاست که آيد برابرم | | خواني کشيدهام ز سخن قاف تا به قاف |
چون خوان عام همچو سليمان بگسترم | | نظاره را بخوان من آيند جن و انس |
يک گرده دارد از مه چندن که بنگرم | | خوان فلک که هست سيه کاسه هر شبي |
يعني که هم نميدهم و هم نميخورم | | وان گرده گاه پاره کند گه درست باز |
از غيب ميزباني صد خوان ديگرم | | من خوان هنوز بازنپيچم که در رسد |
پس صورت مجره چرا شد مصورم | | از رشک خوان من فلک ار طعمهاي نکرد |
شيرينسخن ز لذت حلواي شکرم | | روحانيان شدند برين خوان پر ابا |
برخاست جانور ز دم روح پرورم | | هر صورت جماد که برخوان من نشست |
بيشک بود فضولي کاسه کجا برم | | ميخوارهاي که کاسه بدزدد ز خوان من |
گر روح قدس آب نيارد ز کوثرم | | همچون مسيح گرده و خوان بر زمين زنم |
آب حيات و طشت زر آرد ز خاورم | | هر روز طشت دار فلک دست شوي را |
کوي فلک ز رايحه بوي مجمرم | | اول به پاي آمد و آخر به سر بشد |
استغفرالله از همه گردان مطهرم | | يارب بسي فضول بگفتم ز راه رسم |
سيرم بکن که تشنهي آن بحر اخضرم | | بي بحر رحمت تو مرا موت احمر است |
چون مهرهاي فتاده درين تنگ ششدرم | | زين هفت حقه فلکم بگذران که من |
سختم مگير زانکه من آن صيد لاغرم | | روزي که زير خاک شوم رحمتي بکن |
رسوام مکن ميانه غوغاي محشرم | | روزي که سر ز خاک برآرم بپوش عيب |
ترسم از آنکه باز نداند پيمبرم | | رويم مکن سياه که در روز رستخيز |
خاک سگان کوي توام بلکه کمترم | | گر رد کني مرا واگر درپذيريم |
گر يک نظر کني تو به روي مزعفرم | | في الحال سرخروي دو عالم شوم به حکم |
سر بر دو دست بر سر کويت مجاورم | | تا هست عمر چون سگ اصحاب کهف تو |
از خون ديده گر سر مويي شود ترم | | بر خاک درگه تو شفاعت گري کند |
و آزاد کن مرا که تو داني که مضطرم | | فرياد رس مرا که تو داني که عاجزم |
کز بندگيت خواجگي آمد ميسرم | | آزاد از گنه کن و از بندگيت نه |
يارب درم مبند که من خاک آن درم | | عطار بر در تو چو خاک است منتظر |