کميته مشترک، زندان قصر، زندان اوين و منافقين(1)

شکنجه هاي هولناک و مستمر، مقاومت بسياري را در هم مي شکست و موجب گرفتار آمدن جمع کثيري در چنگال دژخيمان شاه مي شد، حجت الاسلام دعاگو اما، به رغم تحمل آخرين شيوه هاي شکنجه و بيماري و درد و رنج ناشي از شکنجه هاي وحشيانه، با ايمان و هوشمندي فراوان توانست اطلاعات ارزشمند خود را حفظ کند. اين گفتگو شرحي از اين
دوشنبه، 30 خرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کميته مشترک، زندان قصر، زندان اوين و منافقين(1)

کميته مشترک، زندان قصر، زندان اوين و منافقين(1)
کميته مشترک، زندان قصر، زندان اوين و منافقين(1)


 






 

گفتگو با حجت الاسلام و المسلمين محسن دعاگو
درآمد
 

شکنجه هاي هولناک و مستمر، مقاومت بسياري را در هم مي شکست و موجب گرفتار آمدن جمع کثيري در چنگال دژخيمان شاه مي شد، حجت الاسلام دعاگو اما، به رغم تحمل آخرين شيوه هاي شکنجه و بيماري و درد و رنج ناشي از شکنجه هاي وحشيانه، با ايمان و هوشمندي فراوان توانست اطلاعات ارزشمند خود را حفظ کند. اين گفتگو شرحي از اين پايداري هاست:

از چه زماني و چگونه وارد مبارزات سياسي شديد؟
 

پس از ورود به مشهد، مبارزات سياسي من هم شروع شد. در مشهد در کلاس آقاي طبسي شرکت مي کردم و با شهيد هاشمي نژاد نيز در مشهد آشنا شدم. همان سال در سفري تبليغي در روستاي قاسم آباد کرج منبر رفتم و با کمک اهالي محل شرايط مساعدي براي سخنراني بي پروا درباره مسائل سياسي به دست آوردم. در آنجا شعري درباره امام خميني سرودم که قسمت هايي از آن که يادم مانده، اين است: "گفته هويدا وزير آن سگ ملعون/ موجب رنج و ملالت است خميني(ره)/ کشتن او لازم است به علم سياست/..." اين شعر را که در عالم طلبگي سروده بودم، برتکه کاغذي نوشتم و در جيبم گذاشتم.
هنگام بازگشت به مشهد، اتوبوس را براي بازرسي متوقف کردند و احتمال دادم اعلاميه مي گردند، لذا شعر را بيرون آوردم و زير صندلي انداختم، اما يکي از ساواکي ها برحسب اتفاق آن را پيدا کرد و با هدايت راننده اتوبوس که به خاطر تذکري که درباره پخش موسيقي مبتذل در اتوبوس داده بودم، انگيزه کافي را داشت، شناسايي و دستگير و حدود دو ماه بازداشت شدم. در اين مقطع توانستم با ساختن يک داستان و تداوم نقل آن در بازجويي ها بدون ذره اي تغيير، رهايي يابم. در اين مقطع درسي گرفتم که مقاومت باعث خلع سلاح طرف مقابل مي شود. چند سالي را که در مشهد بودم از فعال ترين دوره هاي طلبگي ام بود و زندگي سياسي من شکل گرفت. وقتي از زندان آزاد شدم پيغامي از مقام معظم رهيري، آيت الله خامنه اي دريافت کردم و خدمت ايشان رسيدم و ارتباط ما برقرار گرديد.

گويا پس از اين مرحله به فعاليت هاي مسلحانه هم مشغول شديد؟
 

در سال 1352 از طريق يکي از دوستان به نام آقاي حاج ابوالقاسم تيموري، با برادري به نام حاج مهدي رضازاده که در بازار تهران برنج فروشي مي کرد، آشنا شدم. اين آشنائي، سبب ورود من به فعاليت هاي مبارزاتي جديد شد. آقاي رضازاده مرد بسيار خوش لباس و خوش اخلاقي بود و با جلال الدين فارسي در دمشق ارتباط داشت. روش کار به اين صورت بود که با معرفي آقاي رضازاده افرادي از ايران به قصد زيارت راهي سوريه مي شدند و در آن جا با آقاي جلال الدين فارسي ارتباط برقرار مي کردند و از طريق ايشان به جنوب لبنان مي رفتند و پس از گذراندن دوره آموزش نظامي در آنجا، به ايران بر مي گشتند. آقاي رضازاده با راهنمايي و هماهنگي جلال الدين فارسي، از دعاهاي صحيفه سجاديه، کد رمز استخراج کرده بود و آن را در بالاي نامه هايش به ايشان مي نوشت. آدرس جلال الدين فارسي در دمشق چنين بود: «دمشق، سوق الخياطين، السيد مصطفي جحا، السيد جلال.» حامل نامه وقتي به سوريه مي رسيد، با همان آدرس، ايشان را پيدا مي کرد و از طريق وي به لبنان مي رفت. ما در تدارک نوعي مبارزه مسلحانه بر ضد نظام شاهنشاهي بوديم. مي دانستيم که سرانجام، مبارزه در مرحله اي منجر به درگيري مسلحانه خواهد شد و بايد افرادي آماده باشند تا در شرايط لازم، بر ضد نظام شاهنشاهي وارد عمل شوند. اين مسئله باعث آشنايي من با آقاي رضازاده شد.

اين تصميم شما يک اقدام جمعي بود؟
 

نه، براي وارد شدن در جريان مبارزه مسلحانه، با کسي مشورت نکردم و اين تصميم را به شخصه و بعد از بررسي و جمع بندي اتخاذ کردم. با دو نفر از دوستانم که در مسجد صاحب الامر با آنها آشنا شده بودم و قابل اعتماد بودند، در اين زمينه صحبت کردم و آنان هم براي رفتن به سوريه آماده شدند. يکي از آنها حاج غلامحسين محمدي و ديگري قرباني بود. آنها از مبارزان خوش فکري بودند که در سخنراني هايم شرکت مي کردند و ما با هم ارتباط خانوادگي برقرار کرده بوديم. با اعلام آمادگي اين دو نفر، از رضازاده براي آنها نامه گرفتم و آنان را به سوريه فرستادم تا با جلال الدين فارسي تماس بگيرند و از طريق ايشان براي آموزش هاي چريکي به جنوب لبنان اعزام شوند. يک نفر از اين آقايان موفق نشد ايشان را پيدا کند و نفر ديگر پس از طي آموزش چريکي به ايران بازگشت.
در همين ايام يکي از دوستان مشهدي ام، به نام جواد خجسته، به تهران آمد و به من گفت: «تصميم دارم افرادي را از راه زمين به لبنان بفرستم.» علت را پرسيدم. ايشان جواب داد: «براي طي دوره تعليمات چريکي و آموزش هاي نظامي.» گفتم: «اين کار بسيار خطرناک است.» آقاي خجسته اصرار زيادي براي انجام اين کار داشت و حتي از من خواست اگر افرادي را براي اعزام دارم، به او معرفي کنم. او هيچ برنامه روشني براي اين اقدام نداشت و با کسي هم در آنجا آشنا نبود. او تصميم داشت اين افراد را به خارج از کشور بفرستد تا خودشان جايي را براي آموزش چريکي پيدا کنند و تعليمات لازم را ببينند. به او پيشنهاد کردم که اگر چنين افرادي را سراغ دارد، آنها را به من معرفي کند تا به جنوب لبنان بفرستم. روش من اين بود که افراد را براي زيارت سوريه با هواپيما به اين کشور مي فرستادم. از آنجا به وسيله رابطي به لبنان مي رفتند و پس از طي تعليمات نظامي، بدون اينکه کسي از جريان آگاهي پيدا کند، به ايران برمي گشتند.
پس از استقرار در قم، آقاي هاشمي رفسنجاني و بعضي از دوستان، در ماه مبارک رمضان برنامه سخنراني در جنوب شهر تهران و جاهاي ديگري را براي من پيش بيني کردند. خانواده ام در ايام ماه مبارک رمضان از قم به مشهد رفته بودند و من قرار بود در اين مدت در تهران سخنراني کنم. يک شب تصميم گرفتم براي آوردن وسايل و کتاب هايم به قم بروم. سوار اتومبيل کرايه اي شدم. در بين راه اتومبيل هيلمني که از طرف مقابل حرکت مي کرد، با پيکاني که سرنشين آن بودم، تصادف کرد و اتومبيل ما واژگون شد. يک انگشت دست من در اثر تصادف قطع شد و انگشت ديگرم نيز از چند
ناحيه شکست و آسيب جدي ديد. در اين هنگام مردي متدين و ارتشي که با خانمش از قم به تهران مي آمد، وقتي ديد من طلبه هستم و تمام سروصورتم زخمي است، اتومبيل خود را متوقف و مرا سوار کرد و به تهران برد. در بين راه، ايشان به من دستمال کاغذي داد تا جلوي خونريزي را بگيرم. چون احتمال مي دادم که در بيمارستان شناسايي و دستگير شوم، دفترچه اي را که همراه داشتم و در آن آدرس تعدادي از افراد و شماره تلفن هاي آنان بود، از جيبم بيرون آوردم و آهسته پاره کردم و از اتومبيل به بيرون انداختم. در اين دفترچه شماره تلفن ها را برعکس مي نوشتم و اسم افراد را با يک حرف رمز در دفترچه يادداشت مي کردم تا اگر به دست ساواک افتاد، نتوانند از آن چيزي بفهمد.

با توجه به اين همه مراقبت، پس چه شد که دستگير شديد؟
 

پس از پايان ماه مبارک رمضان، خانم من به قم بازگشت. در آن زمان باخبر شدم که حاج مهدي رضازاده دستگير شده و در زندان کميته مشترک ضدخرابکاري مورد شکنجه قرار گرفته است، به کف پاهايش شلاق زده، از سقف آويزانش کرده، پاها و دست هايش را پرس کرده و بدنش را سوزانده بودند. ساواکي ها راهي براي پيدا کردن من نداشتند، چون آقاي رضازاده هيچ وقت به منزل من نيامده بود و آدرسي از من نداشت، به همين دليل از ايشان پرسيده بودند: «از چه طريقي با فلاني آشنا شدي؟» و ايشان گفته بود، از طريق حاج ابوالقاسم تيموري. پس از آن ساواکي ها، حاج ابوالقاسم تيموري را نيز دستگير کردند که اين خبر به من هم رسيد. ساواک اطلاع پيدا مي کند که من در قم ساکن هستم. پس از اين جريان ساواک براي پيدا کردن من در قم تلاش زيادي کرد.آنها تا زمان يافتن منزل من مدتي طولاني را صرف کردند.
پيدا بود که براساس اظهارات حاج ابوالقاسم تيموري، آدرس و مشخصات روشني به دست ساواک نيفتاده بود. تصور من اين است که آنان از طريق اداره ثبت اسناد قم توانستند آدرس خانه ام را پيدا کنند، چون خانه را به نام خودم خريده بودم. پس از دستگيري حاج مهدي رضازاده، مدتي در قم و تهران متواري بودم و مخفيانه در منزل بعضي از دوستانم در قم زندگي مي کردم. پس از آن به تهران رفتم و همراه خانم و بچه ها مدتي را در منزل دختردايي مادرم، سپري کردم. در دوران متواري بودن از قم، شبي در منزلم مستقر بودم که فردي روحاني به نام قاسمي، که گاهي در مسجد همت منبر مي رفت، به منزل ما آمد. او از نيروهاي مبارز نبود، اما به خانه مبارزان رفت و آمد داشت. آن شب ايشان مهمان ما شد و با هم از هر دري صحبت کرديم. مشغول صحبت بوديم که در منزل ما را زدند. آنها از خانمم پرسيدند: «آقاي اخلاقي منزل هستند؟» همسرم جواب داد: «اشتباه است.» گفتند: «آقاي فيض آبادي هستند؟» همسرم جواب داد: «اشتباه است.» گفتند: «آقاي خالصي هستند؟» همسرم جواب داد: «اشتباه است» گفتند: «آقاي دعاگو خانه هستند؟» باز پاسخ شنيدند: «اشتباه است.» گفتند: «هر کوفتي که هست، در را باز کن.» همسرم آمد و جريان را گفت و من فهميدم ساواک به سراغم آمده است. به قاسمي گفتم: «از پشت بام ما به پشت بام منزل آقاي اوسطي برو و در بزن و به طريقي از خانه او فرار کن.» قاسمي به اين ترتيب فرار کرد.
منزل من دو در داشت که به دو مسير منتهي مي شد. نيروهاي ساواک پشت هر دو در مستقر شده بودند. پس از اينکه مهمان را از مهلکه خارج کردم، نوبت به خودم رسيد. ساواکي ها پست در سروصدا راه انداخته بودند و به در لگد مي زدند تا آن را بشکنند. به سرعت لباس عوض کردم تا از در ديگر منزل که سروصدايي از پشت آن شنيده نمي شد، خار ج شوم. ما نمي دانستيم ساواک آن در را نيز کنترل مي کند و تمام محل شناسايي شده است. بعدها فهميدم ساواک از سر خيابان تا آخر کوچه، در جاهاي مختلف براي دستگيري من نيرو گذاشته بود. آنها احتمال درگيري مسلحانه در داخل منزل را مي دادند، چون موضوع فرستادن افرادي به لبنان براي طي دوره تعليمات چريکي در ميان بود، بنابراين با تجهيزات کامل و نيروي فراوان براي دستگيري من اقدام کردند. هنگامي که مي خواستم از در بزرگ منزل يعني در دوم خارج شوم، يک ساواکي قد بلند سيه چرده، مچ دستم را گرفت و مرا به داخل منزل برگرداند. آنها اسلحه را جلوي سر خانم من گرفتند و از ايشان پرسيدند: «اسلحه هايش کجاست؟ وسايلش کجاست؟ بگو.» همسرم جواب داد: «من هيچ چيز نمي دانم. اين جا هيچ چيز نيست.» آنها گفتند: «با گلوله مغزت را متلاشي مي کنيم.» همسرم جواب داد: «هر کاري مي خواهيد بکنيد.» ايشان در آن هنگام حسين را در بغل داشت و او را شير مي داد. سپس آنها به خانم من گفتند: «ببين شوهرت چقدر اسباب بدبختي و بيچارگي تو را فراهم مي کند.» ايشان جواب داد: «شما اسباب بدبختي و بيچارگي مردم را فراهم مي کنيد که با اسلحه به در خانه مردم مي آييد.» آنها گفتند: «شوهرت آدم خيلي خطرناکي است. » گفت: «نه خطرناک نيست. من که با ايشان زندگي کردم، بهتر مي دانم. شوهرم آدم بسيار خوبي است.» از روحيه خانم من خيلي تعجب کردند. ايشان نه ترسيد و نه گريست، بلکه خيلي شجاعانه پاسخ آنها را داد، سپس ساواکي ها رو به من کردند و گفتند: «اسلحه ات کجاست؟» جواب دادم: «اسلحه ندارم.» پرسيدند: «اعلاميه ها را کجا گذاشتي؟» گفتم: «ندارم» پرسيدند: «کتابخانه ات کجاست؟» گفتم: «بالاست».
آنها کتاب هايم را جست و جو کردند. هر کتابي که عنواني از نهضت در آن بود و يا مربوط به امام خميني بود، نظر آنها را جلب مي کرد. مقدار زيادي از جزوه هاي دست نويس دروس حوزوي را که در کتابخانه داشتم که با خود بردند. آنها رو به خانم من کردند و گفتند: «خداوند شوهرت را که اسباب اذيت تو و بچه هايت را فراهم کرده است، نمي بخشد،» خانم من جواب داد: «خدا شما را نمي بخشد که اسباب اذيت و آزار شوهرم و من و بچه هايم را فراهم کرديد. آيا خداوند شما را که شوهرم را با خود مي بريد و من را در خانه تنها مي گذاريد، مي بخشد؟» ساواکي ها هم تهديد کردند که ما چنين و چنان مي کنيم و شوهرت هم معلوم نيست که ديگر به خانه بازگردد. در مقابل خانواده ام آنها تنها دستم را با فشار گرفتند و از خانه بيرون آوردند، اما در مسير، اهانت و بي احترامي بيشتري به من شد و چند سيلي و مشت به من زدند. مرا به اداره ساواک قم بردند و شب را در اتاقي که گوئي ديوارهاي آن را با دوده سياه کرده بودند و در فضايي تاريک و سوت و کور گذراندم.

آن اسامي که اشاره کرديد همه نام هاي مستعار خودتان بودند؟
 

بله، من در اين دوراني که متواري بودم، در تهران به نام اخلاقي منبر مي رفتم و در بندرعباس و يزد به نام فيض آبادي و در تويسرکان به نام خالقي و اينها نمي فهميدند. من يک سال و خرده اي فراري بودم، اما منبري هم مي رفتم. منبري معمولي هم نبودم و پاي منبرم جمعيت زيادي جمع مي شد. سخنراني هاي من در شميران به قدري طرفدار داشت که از يک مجلس جمعيت بلند مي شد و به مجلس بعدي مي آمد. در اسناد ساواک - که البته يک قسمت هايي از آن چاپ نشده و من آنها را دارم - واقعا از ناتواني و سرگرداني ساواک حکايت مي کند. نصيري از تهران به ساواک شميران مي نويسد که اين آقا، محسن دعاگو فرزند محمدعلي است. آن يکي مي گفت اين حسين اخلاقي فرزند يعقوب است. ساواک تهران اصرار مي کرد که ايشان از مشهد متواري شده و اعلاميه پخش کرده است. ساواک شميران مي گفت براي ما احراز نشده است و... آنها دنبال محسن دعاگو، فرزند محمدعلي بودند و از من مدرکي نداشتند.
يک بار در قم دستگيرم کردند و به ساوا ک بردند. شب را در آنجا بودم و فردا مرا با اتوبوس به تهران بردند. در ساواک، ماشين نبود که مرا سوار کنند و به تهران ببرند. امکاناتشان به رغم ادعاهايشان بسيار کم بود. از آنجا که ساواک منفور مردم بود، مردم به ساواکي ها اطلاعات نمي دادند و آنها نمي توانستند بفهمند که بنده محسن دعاگو هستم که از مشهد فرار کرده ام. الآن امکان ندارد فردي داخل ايران باشد با نام مستعار منبر برود و شناخته نشود. او را در کوتاه ترين زمان شناسايي مي کنند، چون خود مردم اطلاعات را به سيستم مي دهند، ولي مردم به آنها اطلاعات نمي دادند.

کميته مشترک، زندان قصر، زندان اوين و منافقين(1)

رفتار ماموران ساواک با شما و واکنش مردم در اتوبوس چگونه بود؟
 

ظاهرا ساوا ک قم ماموريت داشت که مؤدبانه با من برخورد کند و رفتار تحريک آميزي نداشته باشد. مرا با همان لباس روحانيت و دستبندي که به دستم زده بودند، همراه يک مامور با اتوبوس بين شهري به تهران بردند. در اتوبوس مردمي که از قم به تهران مي رفتند، نگاه هاي معني دار و خشم آلودي به مامور مي کردند. وقتي به شمس العماره تهران رسيديم، مرا به کميته مشترک که در نزديکي آن واقع شده بود، بردند.

تجربه دستگيري قبلي، اين بار هم به کارتان آمد؟
 

بله، از همان لحظه اي که دستگيرم کردند سعي کردم در ذهنم داستاني را براي دوران مبارزاتي ام بسازم. وقتي به ساواک رسيدم، تمام جزئيات داستاني که تصميم داشتم به آنها بگويم، آماده بود. داستان مفصل و طولاني اي ساختم که جز اسم و فاميل خودم تمام اجزاي آن ساختگي بود. قصد داشتم از اول تا آخر، همين داستان را براي آنها نقل کنم. اگر شما يادداشت هاي ساواک را درباره من بخوانيد، تمام اين داستان را در آن مي بينيد.

در اينجا هم مثل شب قبل برخوردها محترمانه بود؟
 

پس از ورود به کميته مشترک، لباس روحانيت را از تنم درآوردند و نام، فاميل و چند سؤال ديگر را با مشت و لگد از من پرسيدند. بعد از آن مرا به اتاق شکنجه بردند. بازجوهاي من اميري و شهرياري بودند و رئيس گروه بازجويي مردي به نام سعيدي بود. سعيدي مرد چاق و چله اي بود. هر سه نفر آنها آدم هاي بي تريبت و رذلي بودند. خيلي وقيحانه فحش مي دادند و اهانت مي کردند. آنها به امام خيلي توهين مي کردند و بد و بيراه مي گفتند.
ساختمان کميته مشترک در پنج طبقه و به صورت دايره اي ساخته شده بود در طبقه همکف حوضي دايره اي شکل و در سمت راست آن بهداري کميته مشترک قرار داشت. يک طبقه اين ساختمان به کارهاي اداري اختصاص داشت و در ساير طبقات، سالن هايي با چند بند انفرادي (سلول) و يک بند عمومي ساخته بودند. محل استقرار بازجوها طبقه سوم بود. در سلول عمومي تعداد زيادي زنداني کمونيست و چند نفر مذهبي بودند. من مدتي در سلول جمعي(عمومي) با سيد هادي هاشمي- داماد آيت الله منتظري - به سر بردم. ساواکي ها بدون مقدمه کار شکنجه را شروع کردند. اول به کف پاهايم شلاق زدند و پس از آن از آپولو استفاده کردند. آپولو دستگاهي بود که وقتي روي آن مي نشستيم، پاها مقداري از زمين بلند بود. بعد هر دو پا را با تسمه مي بستند و کف پا را شلاق مي زدند. چشم هايم را بسته بودند و جايي را نمي ديدم، فقط احساس مي کردم که پاهايم را مي بندند دست هايم را روي وسيله اي گذاشتند و پرس کردند و سپس کلاهخودي را روي سرم گذاشتند. کلاهخود را به اين دليل روي سر مي گذاشتند که اگر انسان داد زد، پرده گوشش پاره شود، چون فضاي کلاهخود کاملاً بسته بود و فرياد زدن باعث انعکاس صدا و ايجاد مشکل در سر مي شد و آنها همزمان مي توانستند سر و دست ها و پاها را شکنجه کنند. اين بدترين نوع شکنجه بود، چون وقتي کسي را با طناب مي بندند و شلاق مي زنند، در اين حالت هيچ حرکتي امکان پذير نيست. آنها در عين حال که شلاق مي زدند. سيگارهاي خود را هم روي شکم من خاموش مي کردند. اثر بعضي از سوختگي ها هنوز کاملا نمايان است. پوست ساق هر دو پايم به شدت آسيب ديده و شبيه به پوست سوخته است و زود زخم مي شود. پس از آن شکنجه را به روش هاي ديگري ادامه دادند. آنها مرا شلاق زدند، آويزان کردند و با مشت محکم به شکمم مي کوبيدند يا در حالت آويزان به اطراف پرتم مي کردند که فشار زيادي بر دست هايم وارد مي شد و يا با يک دست و يک پا آويزانم مي کردند.
ساواکي ها براي آويزان کردن از سقف شيوه هاي مختلفي داشتند. براي مثال، گاه به هر دو دست دستبند مي زدند و زنداني را از دست از سقف آويزان مي کردند. يا پاها را به هم مي بستند و پس از آن زنداني را از سقف آويزان مي کردند، به طوري که سر به طرف زمين قرار مي گرفت. گاهي يک دست و يک پا را به سقف مي بستند، مثلا دست چپ و پاي چپ را مي بستند و زنداني را آويزان مي کردند. ساواکي ها مرا روي اجاق گاز نشاندند و باسن و پاهايم را سوزاندند. سيگار را روي نقاط حساس بدن خاموش مي کردند و يا به آنها لگد مي زدند. از اتاق شکنجه که مرا بيرون مي آوردند، با دمپايي پلاستيکي که در دستشان بود، محکم به دو طرف صورت و پيشانيم مي کوبيدند، به طوري که صورتم به حدي متورم شد که وقتي بيست روز بعد مي خواستند از چهره ام عکس بگيرند، صورتم هنوز قابل شناسايي نبود و آنها نتوانستند عکسم را بگيرند. در مراحل آخر زندان کميته مشترک که وضعيت صورتم کمي بهتر شده و قابل شناسايي بود، عکس گرفتند.
در کميته مشترک، شکنجه گري به نام حسيني بود که بسيار سيه چرده، بداخلاق و درشت هيکل بود. پيش تر شنيده بودم که او مي گويد آن چنان محکم در گوش تو مي زنم که برق از چشم هايت بپرد؛ اما اين را تجربه نکرده بودم. با سيلي هايي که حسيني به صورت من مي زد، به واقع برق از چشمانم مي پريد. بعد از مراحل شکنجه، مرا به اتاق بازجويي بردند. بازجوها از من پرسيدند: «چند نفر را به لبنان فرستادي؟ اسامي آنها چه بود؟» جواب دادم که من کسي را به لبنان نفرستاده ام و کاملا اين مسئله را انکار کردم. البته جواب سئوالات آنها را از قبل آماده کرده بودم. از آنجا که احتمال مي دادم مرا با رضازاده رو به رو کنند، خودم را آماد ه کرده بودم.
ساواکي ها حدود يک هفته در سه نوبت صبح، بعد از ظهر و شب، به طور مستمر مرا شکنجه کردند، ولي از اين کار چيزي عايدشان نشد. روزي رضازاده را نزد من آوردند و روي صندلي نشاندند و از او پرسيدند: «اين آقا را مي شناسي؟» رضازاده گفت: «بله. ايشان آقاي دعاگوهستند.» ساواکي ها بعد از آن رو به من کردند و گفتند: ايشان را مي شناسي؟» گفتم: «نه، من اين آقا را نمي شناسم.» در اين موقع رضازاده شروع به صحبت کرد. او گفت: «من خيلي مقاومت کردم، در حال مرگ بودم، دست ها و پاهايم از کار افتاده، آقا من همه چيز را گفتم. يعني هر چه بين من و شما بوده، همه را تعريف کرده ام.» ساواکي ها چون از راه شکنجه نتوانسته بودند از من حرف بکشند، ناچار شدند رضازاده را با من رو به رو کنند تا با اظهارات او، مرا وادار به اعتراض کنند. در جواب اظهارات رضازاده گفتم: «من اصلا تو را نمي شناسم؟ تو از کجا مرا مي شناسي؟ من کجا با تو آشنا شدم؟» او گفت: «فلان جا يکديگر را نديدم؟» من گفتم: «نه، تو دروغ مي گويي.» زير بار نرفتم و رو به ساواکي ها کردم و گفتم: «حالا که اين آقا نخواسته حقيقت را بگويد، شما من را متهم کرده ايد».

اين حرف را از شما پذيرفتند؟
 

نه، ساواکي ها مي دانستند که رضازاده راست مي گويد. او اعتراف کرده بود، اما من انکار مي کردم. آنها براي اعتراف گرفتن از من، بار ديگر شکنجه را شروع کردند، مفصل کتکم زدند و بعد مرا گوشه اي انداختند و آب روي سر و صورتم ريختند. در اين حالت من خودم را به بي هوشي مي زدم، چون واقعا خيلي سخت جان هستم و به اين آساني بي هوش نمي شوم. پاهايم در اثر اين شکنجه ها، آسيب جدي ديد. آثار شلاق ها کاملا بر پوست ساق ها و کف پاهايم مشخص است و به هيچ وجه ترميم نمي شود.
در آن زمان براي اين که شکنجه گران از من دست بکشند و ديگر کتکتم نزنند، خودم را به بي هوشي مي زدم. آنها به پاهاي من که از آن خون مي آمد و متورم شده بود، لگد مي زدند. در زماني که پاها متورم باشند و به آن ضربه بزنند، دردش فوق العاده زياد است. حسيني متخصص در امر شکنجه بود و کار خود را با شلاق زدن به زير انگشت شست پا شروع مي کرد و پيش مي رفت و به اين ترتيب تمام پا را شلاق مي زد و پا کاملا متورم مي شد و بالا مي آمد. هر ضربه شلاق او به اندازه بيست ضربه درد داشت. در زماني که خود را به بي هوشي مي زدم و آنها به پاهايم، با جفت پا، لگد مي زدند، تحمل و حالت بي هوشي را در خود حفظ مي کردم و پس از ساعتي علائم ظاهري به هوش آمدن را از خود نشان مي دادم. در اين زمان آنها بار ديگر سراغم مي آمدند.
در مجموع چهار ماه در کميته مشترک زنداني بودم که قسمت عمده آن را در سلول انفرادي و بقيه را در سلول جمعي سپري کردم. در اين مدت هرگز شکنجه ام قطع نشد. هر روز بايد در ساعات مشخصي بازجويي مي شدم و پس از آن شکنجه ام مي کردند. پاهايم هميشه زخم بود. ساواکي ها مرتباً پاهايم را پانسمان مي کردند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.