کميته مشترک، زندان قصر، زندان اوين و منافقين(1)
گفتگو با حجت الاسلام و المسلمين محسن دعاگو
درآمد
از چه زماني و چگونه وارد مبارزات سياسي شديد؟
هنگام بازگشت به مشهد، اتوبوس را براي بازرسي متوقف کردند و احتمال دادم اعلاميه مي گردند، لذا شعر را بيرون آوردم و زير صندلي انداختم، اما يکي از ساواکي ها برحسب اتفاق آن را پيدا کرد و با هدايت راننده اتوبوس که به خاطر تذکري که درباره پخش موسيقي مبتذل در اتوبوس داده بودم، انگيزه کافي را داشت، شناسايي و دستگير و حدود دو ماه بازداشت شدم. در اين مقطع توانستم با ساختن يک داستان و تداوم نقل آن در بازجويي ها بدون ذره اي تغيير، رهايي يابم. در اين مقطع درسي گرفتم که مقاومت باعث خلع سلاح طرف مقابل مي شود. چند سالي را که در مشهد بودم از فعال ترين دوره هاي طلبگي ام بود و زندگي سياسي من شکل گرفت. وقتي از زندان آزاد شدم پيغامي از مقام معظم رهيري، آيت الله خامنه اي دريافت کردم و خدمت ايشان رسيدم و ارتباط ما برقرار گرديد.
گويا پس از اين مرحله به فعاليت هاي مسلحانه هم مشغول شديد؟
اين تصميم شما يک اقدام جمعي بود؟
در همين ايام يکي از دوستان مشهدي ام، به نام جواد خجسته، به تهران آمد و به من گفت: «تصميم دارم افرادي را از راه زمين به لبنان بفرستم.» علت را پرسيدم. ايشان جواب داد: «براي طي دوره تعليمات چريکي و آموزش هاي نظامي.» گفتم: «اين کار بسيار خطرناک است.» آقاي خجسته اصرار زيادي براي انجام اين کار داشت و حتي از من خواست اگر افرادي را براي اعزام دارم، به او معرفي کنم. او هيچ برنامه روشني براي اين اقدام نداشت و با کسي هم در آنجا آشنا نبود. او تصميم داشت اين افراد را به خارج از کشور بفرستد تا خودشان جايي را براي آموزش چريکي پيدا کنند و تعليمات لازم را ببينند. به او پيشنهاد کردم که اگر چنين افرادي را سراغ دارد، آنها را به من معرفي کند تا به جنوب لبنان بفرستم. روش من اين بود که افراد را براي زيارت سوريه با هواپيما به اين کشور مي فرستادم. از آنجا به وسيله رابطي به لبنان مي رفتند و پس از طي تعليمات نظامي، بدون اينکه کسي از جريان آگاهي پيدا کند، به ايران برمي گشتند.
پس از استقرار در قم، آقاي هاشمي رفسنجاني و بعضي از دوستان، در ماه مبارک رمضان برنامه سخنراني در جنوب شهر تهران و جاهاي ديگري را براي من پيش بيني کردند. خانواده ام در ايام ماه مبارک رمضان از قم به مشهد رفته بودند و من قرار بود در اين مدت در تهران سخنراني کنم. يک شب تصميم گرفتم براي آوردن وسايل و کتاب هايم به قم بروم. سوار اتومبيل کرايه اي شدم. در بين راه اتومبيل هيلمني که از طرف مقابل حرکت مي کرد، با پيکاني که سرنشين آن بودم، تصادف کرد و اتومبيل ما واژگون شد. يک انگشت دست من در اثر تصادف قطع شد و انگشت ديگرم نيز از چند
ناحيه شکست و آسيب جدي ديد. در اين هنگام مردي متدين و ارتشي که با خانمش از قم به تهران مي آمد، وقتي ديد من طلبه هستم و تمام سروصورتم زخمي است، اتومبيل خود را متوقف و مرا سوار کرد و به تهران برد. در بين راه، ايشان به من دستمال کاغذي داد تا جلوي خونريزي را بگيرم. چون احتمال مي دادم که در بيمارستان شناسايي و دستگير شوم، دفترچه اي را که همراه داشتم و در آن آدرس تعدادي از افراد و شماره تلفن هاي آنان بود، از جيبم بيرون آوردم و آهسته پاره کردم و از اتومبيل به بيرون انداختم. در اين دفترچه شماره تلفن ها را برعکس مي نوشتم و اسم افراد را با يک حرف رمز در دفترچه يادداشت مي کردم تا اگر به دست ساواک افتاد، نتوانند از آن چيزي بفهمد.
با توجه به اين همه مراقبت، پس چه شد که دستگير شديد؟
پيدا بود که براساس اظهارات حاج ابوالقاسم تيموري، آدرس و مشخصات روشني به دست ساواک نيفتاده بود. تصور من اين است که آنان از طريق اداره ثبت اسناد قم توانستند آدرس خانه ام را پيدا کنند، چون خانه را به نام خودم خريده بودم. پس از دستگيري حاج مهدي رضازاده، مدتي در قم و تهران متواري بودم و مخفيانه در منزل بعضي از دوستانم در قم زندگي مي کردم. پس از آن به تهران رفتم و همراه خانم و بچه ها مدتي را در منزل دختردايي مادرم، سپري کردم. در دوران متواري بودن از قم، شبي در منزلم مستقر بودم که فردي روحاني به نام قاسمي، که گاهي در مسجد همت منبر مي رفت، به منزل ما آمد. او از نيروهاي مبارز نبود، اما به خانه مبارزان رفت و آمد داشت. آن شب ايشان مهمان ما شد و با هم از هر دري صحبت کرديم. مشغول صحبت بوديم که در منزل ما را زدند. آنها از خانمم پرسيدند: «آقاي اخلاقي منزل هستند؟» همسرم جواب داد: «اشتباه است.» گفتند: «آقاي فيض آبادي هستند؟» همسرم جواب داد: «اشتباه است.» گفتند: «آقاي خالصي هستند؟» همسرم جواب داد: «اشتباه است» گفتند: «آقاي دعاگو خانه هستند؟» باز پاسخ شنيدند: «اشتباه است.» گفتند: «هر کوفتي که هست، در را باز کن.» همسرم آمد و جريان را گفت و من فهميدم ساواک به سراغم آمده است. به قاسمي گفتم: «از پشت بام ما به پشت بام منزل آقاي اوسطي برو و در بزن و به طريقي از خانه او فرار کن.» قاسمي به اين ترتيب فرار کرد.
منزل من دو در داشت که به دو مسير منتهي مي شد. نيروهاي ساواک پشت هر دو در مستقر شده بودند. پس از اينکه مهمان را از مهلکه خارج کردم، نوبت به خودم رسيد. ساواکي ها پست در سروصدا راه انداخته بودند و به در لگد مي زدند تا آن را بشکنند. به سرعت لباس عوض کردم تا از در ديگر منزل که سروصدايي از پشت آن شنيده نمي شد، خار ج شوم. ما نمي دانستيم ساواک آن در را نيز کنترل مي کند و تمام محل شناسايي شده است. بعدها فهميدم ساواک از سر خيابان تا آخر کوچه، در جاهاي مختلف براي دستگيري من نيرو گذاشته بود. آنها احتمال درگيري مسلحانه در داخل منزل را مي دادند، چون موضوع فرستادن افرادي به لبنان براي طي دوره تعليمات چريکي در ميان بود، بنابراين با تجهيزات کامل و نيروي فراوان براي دستگيري من اقدام کردند. هنگامي که مي خواستم از در بزرگ منزل يعني در دوم خارج شوم، يک ساواکي قد بلند سيه چرده، مچ دستم را گرفت و مرا به داخل منزل برگرداند. آنها اسلحه را جلوي سر خانم من گرفتند و از ايشان پرسيدند: «اسلحه هايش کجاست؟ وسايلش کجاست؟ بگو.» همسرم جواب داد: «من هيچ چيز نمي دانم. اين جا هيچ چيز نيست.» آنها گفتند: «با گلوله مغزت را متلاشي مي کنيم.» همسرم جواب داد: «هر کاري مي خواهيد بکنيد.» ايشان در آن هنگام حسين را در بغل داشت و او را شير مي داد. سپس آنها به خانم من گفتند: «ببين شوهرت چقدر اسباب بدبختي و بيچارگي تو را فراهم مي کند.» ايشان جواب داد: «شما اسباب بدبختي و بيچارگي مردم را فراهم مي کنيد که با اسلحه به در خانه مردم مي آييد.» آنها گفتند: «شوهرت آدم خيلي خطرناکي است. » گفت: «نه خطرناک نيست. من که با ايشان زندگي کردم، بهتر مي دانم. شوهرم آدم بسيار خوبي است.» از روحيه خانم من خيلي تعجب کردند. ايشان نه ترسيد و نه گريست، بلکه خيلي شجاعانه پاسخ آنها را داد، سپس ساواکي ها رو به من کردند و گفتند: «اسلحه ات کجاست؟» جواب دادم: «اسلحه ندارم.» پرسيدند: «اعلاميه ها را کجا گذاشتي؟» گفتم: «ندارم» پرسيدند: «کتابخانه ات کجاست؟» گفتم: «بالاست».
آنها کتاب هايم را جست و جو کردند. هر کتابي که عنواني از نهضت در آن بود و يا مربوط به امام خميني بود، نظر آنها را جلب مي کرد. مقدار زيادي از جزوه هاي دست نويس دروس حوزوي را که در کتابخانه داشتم که با خود بردند. آنها رو به خانم من کردند و گفتند: «خداوند شوهرت را که اسباب اذيت تو و بچه هايت را فراهم کرده است، نمي بخشد،» خانم من جواب داد: «خدا شما را نمي بخشد که اسباب اذيت و آزار شوهرم و من و بچه هايم را فراهم کرديد. آيا خداوند شما را که شوهرم را با خود مي بريد و من را در خانه تنها مي گذاريد، مي بخشد؟» ساواکي ها هم تهديد کردند که ما چنين و چنان مي کنيم و شوهرت هم معلوم نيست که ديگر به خانه بازگردد. در مقابل خانواده ام آنها تنها دستم را با فشار گرفتند و از خانه بيرون آوردند، اما در مسير، اهانت و بي احترامي بيشتري به من شد و چند سيلي و مشت به من زدند. مرا به اداره ساواک قم بردند و شب را در اتاقي که گوئي ديوارهاي آن را با دوده سياه کرده بودند و در فضايي تاريک و سوت و کور گذراندم.
آن اسامي که اشاره کرديد همه نام هاي مستعار خودتان بودند؟
يک بار در قم دستگيرم کردند و به ساوا ک بردند. شب را در آنجا بودم و فردا مرا با اتوبوس به تهران بردند. در ساواک، ماشين نبود که مرا سوار کنند و به تهران ببرند. امکاناتشان به رغم ادعاهايشان بسيار کم بود. از آنجا که ساواک منفور مردم بود، مردم به ساواکي ها اطلاعات نمي دادند و آنها نمي توانستند بفهمند که بنده محسن دعاگو هستم که از مشهد فرار کرده ام. الآن امکان ندارد فردي داخل ايران باشد با نام مستعار منبر برود و شناخته نشود. او را در کوتاه ترين زمان شناسايي مي کنند، چون خود مردم اطلاعات را به سيستم مي دهند، ولي مردم به آنها اطلاعات نمي دادند.
رفتار ماموران ساواک با شما و واکنش مردم در اتوبوس چگونه بود؟
تجربه دستگيري قبلي، اين بار هم به کارتان آمد؟
در اينجا هم مثل شب قبل برخوردها محترمانه بود؟
ساختمان کميته مشترک در پنج طبقه و به صورت دايره اي ساخته شده بود در طبقه همکف حوضي دايره اي شکل و در سمت راست آن بهداري کميته مشترک قرار داشت. يک طبقه اين ساختمان به کارهاي اداري اختصاص داشت و در ساير طبقات، سالن هايي با چند بند انفرادي (سلول) و يک بند عمومي ساخته بودند. محل استقرار بازجوها طبقه سوم بود. در سلول عمومي تعداد زيادي زنداني کمونيست و چند نفر مذهبي بودند. من مدتي در سلول جمعي(عمومي) با سيد هادي هاشمي- داماد آيت الله منتظري - به سر بردم. ساواکي ها بدون مقدمه کار شکنجه را شروع کردند. اول به کف پاهايم شلاق زدند و پس از آن از آپولو استفاده کردند. آپولو دستگاهي بود که وقتي روي آن مي نشستيم، پاها مقداري از زمين بلند بود. بعد هر دو پا را با تسمه مي بستند و کف پا را شلاق مي زدند. چشم هايم را بسته بودند و جايي را نمي ديدم، فقط احساس مي کردم که پاهايم را مي بندند دست هايم را روي وسيله اي گذاشتند و پرس کردند و سپس کلاهخودي را روي سرم گذاشتند. کلاهخود را به اين دليل روي سر مي گذاشتند که اگر انسان داد زد، پرده گوشش پاره شود، چون فضاي کلاهخود کاملاً بسته بود و فرياد زدن باعث انعکاس صدا و ايجاد مشکل در سر مي شد و آنها همزمان مي توانستند سر و دست ها و پاها را شکنجه کنند. اين بدترين نوع شکنجه بود، چون وقتي کسي را با طناب مي بندند و شلاق مي زنند، در اين حالت هيچ حرکتي امکان پذير نيست. آنها در عين حال که شلاق مي زدند. سيگارهاي خود را هم روي شکم من خاموش مي کردند. اثر بعضي از سوختگي ها هنوز کاملا نمايان است. پوست ساق هر دو پايم به شدت آسيب ديده و شبيه به پوست سوخته است و زود زخم مي شود. پس از آن شکنجه را به روش هاي ديگري ادامه دادند. آنها مرا شلاق زدند، آويزان کردند و با مشت محکم به شکمم مي کوبيدند يا در حالت آويزان به اطراف پرتم مي کردند که فشار زيادي بر دست هايم وارد مي شد و يا با يک دست و يک پا آويزانم مي کردند.
ساواکي ها براي آويزان کردن از سقف شيوه هاي مختلفي داشتند. براي مثال، گاه به هر دو دست دستبند مي زدند و زنداني را از دست از سقف آويزان مي کردند. يا پاها را به هم مي بستند و پس از آن زنداني را از سقف آويزان مي کردند، به طوري که سر به طرف زمين قرار مي گرفت. گاهي يک دست و يک پا را به سقف مي بستند، مثلا دست چپ و پاي چپ را مي بستند و زنداني را آويزان مي کردند. ساواکي ها مرا روي اجاق گاز نشاندند و باسن و پاهايم را سوزاندند. سيگار را روي نقاط حساس بدن خاموش مي کردند و يا به آنها لگد مي زدند. از اتاق شکنجه که مرا بيرون مي آوردند، با دمپايي پلاستيکي که در دستشان بود، محکم به دو طرف صورت و پيشانيم مي کوبيدند، به طوري که صورتم به حدي متورم شد که وقتي بيست روز بعد مي خواستند از چهره ام عکس بگيرند، صورتم هنوز قابل شناسايي نبود و آنها نتوانستند عکسم را بگيرند. در مراحل آخر زندان کميته مشترک که وضعيت صورتم کمي بهتر شده و قابل شناسايي بود، عکس گرفتند.
در کميته مشترک، شکنجه گري به نام حسيني بود که بسيار سيه چرده، بداخلاق و درشت هيکل بود. پيش تر شنيده بودم که او مي گويد آن چنان محکم در گوش تو مي زنم که برق از چشم هايت بپرد؛ اما اين را تجربه نکرده بودم. با سيلي هايي که حسيني به صورت من مي زد، به واقع برق از چشمانم مي پريد. بعد از مراحل شکنجه، مرا به اتاق بازجويي بردند. بازجوها از من پرسيدند: «چند نفر را به لبنان فرستادي؟ اسامي آنها چه بود؟» جواب دادم که من کسي را به لبنان نفرستاده ام و کاملا اين مسئله را انکار کردم. البته جواب سئوالات آنها را از قبل آماده کرده بودم. از آنجا که احتمال مي دادم مرا با رضازاده رو به رو کنند، خودم را آماد ه کرده بودم.
ساواکي ها حدود يک هفته در سه نوبت صبح، بعد از ظهر و شب، به طور مستمر مرا شکنجه کردند، ولي از اين کار چيزي عايدشان نشد. روزي رضازاده را نزد من آوردند و روي صندلي نشاندند و از او پرسيدند: «اين آقا را مي شناسي؟» رضازاده گفت: «بله. ايشان آقاي دعاگوهستند.» ساواکي ها بعد از آن رو به من کردند و گفتند: ايشان را مي شناسي؟» گفتم: «نه، من اين آقا را نمي شناسم.» در اين موقع رضازاده شروع به صحبت کرد. او گفت: «من خيلي مقاومت کردم، در حال مرگ بودم، دست ها و پاهايم از کار افتاده، آقا من همه چيز را گفتم. يعني هر چه بين من و شما بوده، همه را تعريف کرده ام.» ساواکي ها چون از راه شکنجه نتوانسته بودند از من حرف بکشند، ناچار شدند رضازاده را با من رو به رو کنند تا با اظهارات او، مرا وادار به اعتراض کنند. در جواب اظهارات رضازاده گفتم: «من اصلا تو را نمي شناسم؟ تو از کجا مرا مي شناسي؟ من کجا با تو آشنا شدم؟» او گفت: «فلان جا يکديگر را نديدم؟» من گفتم: «نه، تو دروغ مي گويي.» زير بار نرفتم و رو به ساواکي ها کردم و گفتم: «حالا که اين آقا نخواسته حقيقت را بگويد، شما من را متهم کرده ايد».
اين حرف را از شما پذيرفتند؟
در آن زمان براي اين که شکنجه گران از من دست بکشند و ديگر کتکتم نزنند، خودم را به بي هوشي مي زدم. آنها به پاهاي من که از آن خون مي آمد و متورم شده بود، لگد مي زدند. در زماني که پاها متورم باشند و به آن ضربه بزنند، دردش فوق العاده زياد است. حسيني متخصص در امر شکنجه بود و کار خود را با شلاق زدن به زير انگشت شست پا شروع مي کرد و پيش مي رفت و به اين ترتيب تمام پا را شلاق مي زد و پا کاملا متورم مي شد و بالا مي آمد. هر ضربه شلاق او به اندازه بيست ضربه درد داشت. در زماني که خود را به بي هوشي مي زدم و آنها به پاهايم، با جفت پا، لگد مي زدند، تحمل و حالت بي هوشي را در خود حفظ مي کردم و پس از ساعتي علائم ظاهري به هوش آمدن را از خود نشان مي دادم. در اين زمان آنها بار ديگر سراغم مي آمدند.
در مجموع چهار ماه در کميته مشترک زنداني بودم که قسمت عمده آن را در سلول انفرادي و بقيه را در سلول جمعي سپري کردم. در اين مدت هرگز شکنجه ام قطع نشد. هر روز بايد در ساعات مشخصي بازجويي مي شدم و پس از آن شکنجه ام مي کردند. پاهايم هميشه زخم بود. ساواکي ها مرتباً پاهايم را پانسمان مي کردند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39