کميته مشترک، زندان قصر، زندان اوين و منافقين(2)
گفتگو با حجت الاسلام و المسلمين محسن دعاگو
چرا پس از اين همه تحمل شکنجه اعتراف نکرديد؟ ظاهراً با قدري اعتراف، آتش خشم بازجوها کمتر مي شده است.
شکنجه هاي دايمي سبب گرديد که مدتي نتوانم با پاهايم راه بروم، کف دست هايم نيز آن قدر آسيب ديده بودند که نمي توانستم از آنها کمک بگيرم و به ناچار براي حرکت کردن، بازوها را روي زمين قرار مي دادم و به کمک باسن و پاشنه پا حرکت مي کردم.
صبح روز شهادت حضرت زهرا(عليها السلام)، بازجوي کميته مشترک - شهرياري - به من گفت: «من امروز ماموريت دارم تا شب با تو کار کنم.» بازجويي از صبح شروع شد. پس از شلاق زدن و آويزان کردن و شکنجه کردن با آپولو، مرا به طبقه پائين، يعني همان قسمتي که حوض دايره اي شکل در آن قرار دارد، منتقل کردند. شهرياري در حالي که شلاق در دستش بود، به من دستور داد تا دور حوض بدوم. پاهايم به شدت متورم و زخمي بودند و از آنها، خون و چرک مي آمد. با وضعيتي که داشتم قادر به دويدن نبودم. هر بار پس از طي دو قدم، بر زمين مي افتادم و شهرياري به من شلاق مي زد و با فرياد مي گفت: «بدو». به اين ترتيب دو ساعت سپري شد. در اين مدت گاه چند نفر مي آمدند و دست ها و پاهايم را مي گرفتند و سرم را در آب کثيف حوض
فرو مي کردند و آن قدر زير آب نگه مي داشتند که تقريبا حالت خفگي به من دست مي داد. آنها با مشاهده دست و پازدنم، سر مرا از آب بيرون مي آوردند و مرا به داخل حوض مي انداختند. بعد از ظهر آن روز، باز شکنجه صبح را تکرار کردند. اين کار باعث شد زخم هايي که در اثر آتش سيگار روي شکم من ايجاد شده بودند، آب بکشند و عفونت کنند. شدت زخم به حدي بود که وقتي مرا براي پانسمان به بهداري بردند و پوست زخم ها را کندند، از شدت درد بي هوش شدم. در حين شکنجه به من مي گفتند: «شيخ دعاگو بشتاب به سوي لبنان.» بعد از من مي پرسيدند: «20 نفري را که به لبنان فرستادي چه کساني بودند؟ تا اسامي و آدرس اين افراد را به ما ندهي، تو را رها نمي کنيم.» من در جواب آنها مي گفتم: «به شما دروغ گفته اند. من هيچ کس را به لبنان نفرستاده ام».
در آن زمان نمي دانستم که علاوه بر آقاي رضازاده، از آقاي خجسته هم اطلاعاتي را به دست آورده اند. کشف يک شبکه مسلح که براي براندازي رژيم شاهنشاهي اقدام کرده بودند، براي سازمان امنيت، مسئله مهمي بود. آنها مي خواستند اسامي، انگيزه ها و امکانات کساني را که از طريق اين شبکه به خارج از کشور رفته بودند، شناسايي کنند. بعضي از روزها پس از شکنجه، آن قدر از پاهايم خون مي آمد که امکان نداشت مرا مستقيماً به سلول ببرند و بارها مجبور شدند، مرا از اتاق شکنجه براي پانسمان به بهداري زندان بفرستند، چون از شدت جراحات قادر به حرکت نبودم.
يک بار پس از شکنجه مرا روي برانکارد گذاشتند تا به سلول برگردانند، اما وقتي به نزديک سلول رسيديم، خونريزي به حدي شديد شده بود که ناچار شدند مرا به بهداري برگردانند تا خون را بند بياورند. پزشک بهداري سعي مي کرد که برخورد خاص پزشکان را با مريض داشته باشد. او رفتارش با زندانيان عادي بود و اظهار دلسوزي مي کرد و با ديدن جراحات پاي من مي گفت: «عجب! پاي تو دومرتبه خونريزي کرده؟ بايد دوباره پانسمان شود.» پزشک ساواک مانند بازجو عمل نمي کرد، اما گاهي پرسش هايش کمک به بازجو بود. مثلا مي گفت: «براي چه تو را گرفتند؟ از چه کسي تقليد مي کني؟» من جواب مي دادم: «از آيت الله خميني.» پزشک مي پرسيد: «چرا از ايشان تقليد مي کني؟» مي گفتم: «براي اين که ايشان از بقيه علما اعلم هستند و ما وظيفه داريم از اعلم تقليد کنيم.» و قدري دلايل عقلي و شرعي ضرورت تقليد از اعلم را برايش توضيح مي دادم. پزشکان بهداري کميته مشترک، رسماً در خدمت ساواک بودند، به همين دليل مسايل داخل زندان، آنان را متاثر نمي کرد.
من در سلول، وضعيتي استثنايي داشتم. همه مي دانستند که براي شکنجه جيره روزانه دارم، فقط در روزهاي تعطيلي که هيچ بازجويي سر کار نبود، شکنجه نمي شدم. روز پس از ورود به کميته مشترک، قرار بازداشتم را آوردند تا امضا کنم. با اين کار مي خواستند به من نشان بدهند که بعد از امضا، وضعيت بدتري خواهم داشت و شکنجه ام را بيشتر و شديدتر خواهند کرد.
آيا در بازجويي ها مانند دفعه قبل داستانسرايي کرديد؟
گفتند: «هدف تو از اين کار چه بود ؟» گفتم: «سرنگوني رژيم.»پرسيدند: «بعد از سرنگوني، قرار است چه نوع حکومتي سر کار بيايد؟» گفتم: «حکومت اسلامي.» گفتند: «حکومت اسلامي را چه کسي مي خواهد اداره کند؟» در پاسخ گفتم:«حضرت آيت الله خميني.» آنها با شگفتي تمام از اين برخورد، دستور دادند همين مطالب را بر روي کاغذ بنويسم.
بازجوها از اين نوع اعتراف من خيلي راضي و خوشحال شدند. روي کاغذي که به من دادند، با صراحت، انگيزه تشکيل گروه مسلحانه و مبارزه با نظام شاهنشاهي را ساقط کردن نظام شاهنشاهي و تشکيل حکومت اسلامي به رهبري آيت الله خميني را نوشتم و ماجرايي را به منزله پوشش فعاليت هايم تعريف کردم که هيچ واقعيت خارجي نداشت.
اگر آن داستان را به خاطر داريد، بيان کنيد؟
قبل از اين ماجرا، آقاي رضازاده به من گفته بود که امکاناتي وجود دارد و مي شود افراد را به لبنان فرستاد. به ذهنم رسيد که به اين جوان پيشنهاد رفتن به لبنان را بدهم. روزي همين جوان در مدرسه مروي به سراغم آمد. ما با هم حدود يک ساعت درباره مسايل مختلف، از جمله حکومت و امام صحبت کرديم. من کمي درباره سخنراني هايم توضيح دادم و به سئوالات مذهبي ايشان پاسخ گفتم. در پايان صحبت هايمان به او گفتم که اگر آمادگي رفتن به لبنان و طي دوره آموزش نظامي را دارد، من راهش را بلدم. ايشان خيلي از پيشنهاد من استقبال کرد و گفت: «اگر مرا اعزام کني، بسيار متشکر مي شوم. خيلي دوست داشتم به زيارت حضرت زينب(س) در کشور سوريه بروم. قبول اين پيشنهاد وسيله اي است تا توفيق زيارتي هم پيدا کنم».
با او قرار گذاشتم که ظرف چند روز آينده بار ديگر به مدرسه مروي بيايد تا يکديگر را ملاقات کنيم. پس از گذشت چند روز، اين جوان به مدرسه مروي آمد؛ اما من هنوز امکاني را پيدا نکرده بودم، بنابراين قرار ديگري براي ديدارمان گذاشتيم. به او گفتم: «آدرس خانه و شماره تلفنم را مي دهم، شما آنجا تشريف بياوريد.» جوان گفت: «آقاي اخلاقي! بهتر است که ما خانه يکديگر را بلد نباشيم و شماره تلفن يکديگر را ندانيم.» من از او نام و نام خانوادگي اش را پرسيدم. او جواب داد: «علي جان تاب.» از او سئوال کردم: «کجا کار مي کنيد؟» جواب گفت: «در يکي از شرکت هايي که ماشين آلات مي سازد.» به او گفتم: «کدام شرکت، آدرستان چيست؟» او جواب داد: «لازم نيست ما آدرس يکديگر را بدانيم. از نظر امنيتي اين طور بهتر است.» من ديدم او حرف عاقلانه اي مي زند، بنابراين اصرار بيشتري نکردم.
يک روز طبق قرار، علي جان تاب به مدرسه مروي آمد. من نامه اي را که از آقاي رضازاده براي او گرفته بودم، به او دادم. قرار شد20 روز بعد، ساعت 3/5 بعدازظهر، در سه راه امين حضور يکديگر را ملاقات کنيم.20 روز بعد در سه راه امين حضور هر چه منتظر شدم، از ايشان خبري نشد و من ديگر او را نديدم. هيچ تلفن و آدرسي از جهانتاب نداشتم. نمي دانستم به سوريه و لبنان رفته است يا نه؟ تا اين که روزي او را ديدم که خيلي عصباني و ناراحت بود و مي گفت: «من به سوريه رفتم، ولي کسي را پيدا نکردم. تو مرا مسخره کردي.» پس از آن با چند بد و بيراه که نثارم کرد از من جداشد».
در تمام مدت چهار ماهي که ساواکي ها مرا شکنجه مي کردند، از ابتدا تا انتهاي اين داستان را بدون آنکه حتي کلمه اي از آن را پس و پيش کنم، برايشان تعريف کردم. آنها براي تخليه اطلاعاتي من، افرادي را به صورت مامور به سلول فرستاده بودند. وقتي آنها بحث را شروع مي کردند تا از من حرف بکشند، خفيف تر از آنچه را که در بازجويي مطرح کرده بودم، در سلول بيان مي کردم. حتي وقتي که با هادي هاشمي هم سلول شدم، قضيه را لو ندادم، بلکه به صورت کلي، آن داستاني را که ساخته بودم، تعريف کردم.
شما را با آقاي خجسته رو به رو نکردند؟
کار شکنجه هر روز ادامه داشت. آنها با دمپايي چنان محکم به پيشاني و دو طرف صورتم مي زدند که تمام صورتم متورم مي شد. گاه در اثر شدت جراحات، به جاي وضو گرفتن تيمم مي کردم، چون ديگر امکان نداشت که آب را روي صورت زخمي ام بريزم. شکنجه ها پيش از ظهر شروع مي شد و تا ظهر طول مي کشيد. پس از آن براي غذا خوردن و نماز به سلول برمي گشتم و بعدازظهر مجددا شکنجه را شروع مي کردند و تا ساعاتي از شب ادامه مي دادند. در بسياري از موارد ناچار بودم با وضوي جبيره نماز بخوانم و مدتي طولاني قادر به ايستادن روي پا نبودم و نماز را به صورت نشسته، اقامه مي کردم
شما که به بسياري از سئوالات آنها پاسخ داده بوديد، پس چرا باز هم بازجويي ادامه داشت؟
محور دوم، تبليغات و فعاليت هاي مبارزاتي من بود. آنها مي خواستند از تمام شيوه ها و شگردهايي که در تبليغات و فعاليت ها استفاده مي کردم و از سبک و محتواي سخنراني ها و روش هاي تقسيم اعلاميه ها آگاه شوند و از روابط تشکيلاتي و نوع کارهايي که سازماندهي کرده بودم، اطلاعاتي را به دست آورند.
محور سوم، شناسايي دوستان، آشنايان و همفکرانم بود و محور چهارم، شناسايي حاميان حرکت و مبارزه بود. آنها مي خواستند بدانند چه کساني نهضت را مورد حمايت معنوي و مالي خود قرار مي دهند، چون مي دانستند که حرکت مذهبي فقط به تعداد خاصي از روحانيون محدود نمي شود، بلکه بايد ريشه و پايگاهي هم در بين مردم داشته باشد. محور پنجم، تخليه اطلاعاتي من، به ويژه درباره شخصيت هاي برجسته نهضت و چهره هاي شناخته شده بود. هم چنين آنها در پي کسب اطلاعات مورد نياز از نوع فعاليت ها، روابط و امکانات سران نهضت بودند.
آيا هيچ وقت متوجه ساختگي بودن داستان هاي شما شدند؟
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39