از کميته مشترک تا زندان اوين، خاطره ها و عبرت ها (2)
گفتگو با جلال رفيع
شما پس از 7 ماه به زندان اوين منتقل شديد و با روحانيون و چريک ها هم بند بوديد. از آن دوران چه خاطراتي داريد؟
در بند2 سران سازمان مجاهدين خلق را ديدم: مسعود رجوي، موسي خياباني، پرويز يعقوبي، محمد حياتي، تقوايي، عطايي، مشاورزاده و خيلي هاي ديگر که الان ممکن است در مورد اسامي آنها حضور ذهن نداشته باشم. با رجوي، حياتي، تقوايي، عطايي، و برخي ديگر از سران سازمان، گاهي گفتگوهايي هم داشتم. مارکسيست شده ها در اتاق جداگانه اي جمع شده بودند. گروه مذهبي «مخالف مجاهدين خلق» هم وقتي از بند يک به اين بند آورده شدند، براي خودشان اتاق جداگانه اي خواستند.
اما علاوه بر اين گروه ها، در جمع عمومي زندان، گروه ديگري هم بودند؛ زنداني هايي که مي خواستند به هيچ کدام از اين گروه ها وابسته نباشند. حتي شايد مصلحت زنداني بودنشان هم اين گونه اقتضا مي کرد. اينها براي اينکه ساواک نتواند بهانه اي بگيرد و اتهامي بزند که اينها دقيقا جزو چه تشکلي هستند، دوست داشتند حالت عادي خودشان را داشته باشند.
بنده به خيال خودم جزو اين گروه عام بودم. دوستان زنداني بند1 که حالا به بند2 منتقل شده بودند! امثال آقايان حاجي عراقي، لاجوردي، عسگراولادي، بادامچيان، حيدري، قريشي، عليخاني، موسوي و کسان ديگري که الان يادم نيست، به صورت گروه مستقلي در اين بند2 قرار گرفته بودند. در بين اين تقسيم بندي ها، من از نظر اتاق و مکاني که برايم تعيين شده بود، جزو آن گروه عمومي و عام زندان بودم. صرف نظر از ديدگاه ها و معتقدات، احساس مي کردم مسائل مورد اختلاف در حال تبديل شدن به درگيري هاي شديد در داخل زندان و ايجاد حصار در حصار است. علاوه بر آن ترجيح مي دادند زنداني را به هر بند و هر اتاقي که فرستاده اند، در همان جا بماند.
در اين قسمت عام از زندان، تا جايي که حافظه ام ياري مي کند، از ميان کساني که امروز شناخته شده هستند مي توانم به آقايان بهزاد نبوي، شهيد رجايي، شهيد حجت الاسلام غلامحسين حقاني، عباس دودوزاني، حجت الاسلام سالاري، دکتر زيبا کلام، عزت شاهي و حاج مهدي غيوران اشاره کنم. افراد بسياري در اين قسمت بودند که بايد فکر کنم و تک تک اسامي شان را به ياد بياورم، از جمله: محمد داودآبادي، مهرآيين، رستگار، صديقي، جلال صمصامي، حکيمي، حسين سياه کلاه، ذوفن، لاله زاري، ملکوتي، وحيد افراخته، شفيعي ها، حمصي، منتظر حقيقي، منتظر ظهور، مشهدي، سعادتي، درگوشي، سعيد منبري و...
البته در تاريخي که من دارم مي گويم، يعني در سال 55 اين طور بود. ممکن است آرايش و صف بندي نيروهاي زندان در سال هاي بعد با سال هاي قبل، تغييراتي داشته و طور ديگري بوده است. البته در همين قسمت عام و عمومي بند2 هم که يا اکثريت زندانيان را شامل مي شد و يا به هر حال شامل تعداد کثيري از آنها بود، افراد مختلف و داراي گرايش هاي گوناگون، نسبت به مجاهدين يا منتقدان آنها، حضور داشتند. شايد هم وجه مشترک ديگرشان اين بود که در همان اتاقي که ابتداي ورود از طرف زندانبانان برايشان تعيين شده بود، زندگي مي کردند. البته چون بند2 به طور کلي موسوم به بند مذهبي ها بودند؛ غير از اتاق شماره 5 که آنها هم سابقا مذهبي بودند و تازه مارکسيست شده بودند.
در بند2 زندان اوين، برخي از زندانياني که «بيانيه» معروف به سازمان مجاهدين خلق را هنوز نخوانده بودند، با من در ساعات مختلف قرار مي گذاشتند تا با تکيه بر حافظه ام، مطالب بيانيه را براي آنها بازگو کنم. يکي از اين مستمعان کنجکاو و منتقد، بهزاد نبوي بود. شهيد رجايي و عزت شاهي هم همين طور. هر روز جداگانه با نبوي، رجايي، عزت شاهي و ديگران در اين مورد صحبت مي کردم.
ظاهرا هم بند بودن با آيت الله طالقاني براي شما موجد خاطرات جالبي شده است که شنيدن شمه اي از آن براي ما مغتنم است؟
خاطره جالبي يادم آمد. هميشه به من و آقايان لاهوتي و معاديخواه تکليف مي کردند که در عيد و عزا شعر مناسبي را به آواز بخوانيم. من بارهابه حالت سنگين و سنتي آواز خوانده بودم، اما از تکرار خسته شده بودم و محيط زندان هم مزيد برعلت شده بود. البته در آن روزگار موسيقي مطلقا حرام دانسته مي شد، به حدي که بعضي از روزها مي ديدم در اثناي آواز خواندن من، آيت الله مهدوي کني، اتاق را ترک مي کنند. از کسي علت را پرسيدم، آيت الله گرامي به من گفتند: «احتياط مي کنند.» گفتم: «مگر آواز خوان، زن است؟!» پاسخ دادند: «گاهي «تحرير صدا» و به اصطلاح فقها «ترجيع» داري و احتمالا ايشان در ترجيع هم شبهه دارد.» حتي بارها مي ديدم که آيت الله منتظري اخبار ساعت2 بعد از ظهر را از راديوجيبي اش گوش مي کند، ولي نوبت به «مارش اخبار» که مي رسد، صدا را مي بندد. ايشان هم شبهه شرعي داشت. به هر حال روزي از روزها به من گفته شد بخوان. گفتم: «غزلي از حافظ را به صورت «آهنگين» و با آهنگي جديد مي خوانم.» غزل «يوسف گمگشته باز آيد به کنعان غم مخور» را با همان آهنگي که «غلامحسين بنان»، تصنيف «تا بهار دلنشين آمده سوي چمن» را خوانده است، تصنيف وار خواندم. ناگهان برخلاف انتظار خودم بسيار استقبال کردند. معناي کلمات، که مصداقا در ذهن شنوندگان بر وجود اما م زمان(ع) حمل مي شد، با آهنگ تاثيرگذار و احساس برانگيز تصنيف بنان ترکيب شده و همه را تحت تاثير قرار داده بود. بيش از همه، آيت الله طالقاني و آيت الله رباني شيرازي مرا تحسين کردند و بارها در روزهاي بعد خواستند که بخوانم. تاکيد مي کردند که با همان «لحن» که آن روز خواندي، بخوان! به جاي آهنگ، از واژه «لحن» استفاده مي شد. جرئت نمي کردم بگويم اين لحن، آهنگ «تصنيف» و «ترانه» است و خواننده اش هم «بنان» است، چون احتمالا بنان، «مطرب» ناميده مي شد و خواننده اي که با «آلات موسيقي» ترانه مي خواند و ترانه تصنيف هم از مقوله «لهويات» است.
روزها گذشت و خواندن غزل «يوسف گمگشته حافظ» به آهنگ تصنيف «تا بهار دلنشين بنان» تکرار شد و به صورت يک آواز آشنا در ذهن ها جا افتاد و مجوز گرفت.
مدتي بعد، احتمالا نزديک فصل بهار، وقتي مجددا خواستند که بخوانم، دل به دريا زدم و گفتم: «امروز مي خواهم شعر جديدي را بخوانم که در مورد بهار است، ولي با همان «آهنگ يوسف گمگشته!» بلافاصله استقبال کردند و گفتند با همان لحن. من هم اين بار، اصل تصنيف بنان را با آهنگ خودش خواندم. «تا بهار دلنشين آمده سوي چمن، اي بهار آرزو بر سرم سايه فکن، چون نسيم نوبهار از آشيانم کن گذر، تا که گلباران شود کلبه ويران من» الي آخر. و اين شايد اولين بار بود که تصنيف و ترانه بنان، از دنياي تحريم شده و طرد شده موسيقي آن روزگار، به دنياي سنت و مذهب وارد شد و عملا مجوز گرفت!موضوع را به آقايان طالقاني و گرامي گفتم. استقبال کردند و گفتند حدس مي زديم که بايد چنين کاري کرده باشي!
شما در زندان شيوه هايي هم براي مبادله اطلاعات داشتيد. اين مبادله اطلاعات و پيام رساني ها هم مي توانست خطرساز باشد و زنداني را به شکنجه هاي جديد و شديدي گرفتار کند. مثلا اگر معلوم مي شد زنداني اطلاعات مهم ديگري داشته و افشا نکرده، اين هم به نوبه خودش زمينه ديگري را براي تجديد و تشديد شکنجه، و اين بار کينه جويانه و انتقام گيرانه تر را فراهم مي کرد؟
از گروه هاي غير مذهبي هم نمونه هايي هست. در بين اين گروه ها بودند افرادي که در همان مسير و مرام خودشان آدم هاي صادقي بودند؛ يعني نسبت به همان نوع عدالت مارکسيستي که معتقد بودند، بعضي هاشان واقعا صداقت داشتند. بعضا خيلي هم شکنجه شده بودند. مثل بيژن جزئي و خسرو گلسرخي و کرامت دانشيان و بهروز دهقان و برادران احمدزاده و امثال اينها. بيژن جزئي از سران کمونيست ها که با هشت نفر ديگر از زندانيان از گروه هاي مختلف، در ارتفاعات اوين به رگبار بسته شد. صفر قهرماني سي سال از عمرش را در زندان گذراند. از گروه ترور حسن علي منصور، يعني از گروه شهيد بخارايي هم کساني مانند: آيت الله انواري، شهيد حاجي عراقي و آقايان اماني، عسگراولادي و حيدري بودند که وقتي من آنها را ديدم، بيش از دوازده سال از دوران جواني شان را در زندان گذرانده بودند. مرحوم محمد دزياني از دانشجويان دانشکده حقوق، رشته علوم سياسي، نمونه ديگري است که دانشجوي مذهبي بود. البته مثل اکثر دانشجويان در فضاي روشنفکري آن زمان قرار داشت و بعدها هر گروهي سعي مي کرد امثال او را مصادره کند. او به قدري شکنجه شده بود که برده بودندش بيمارستان و در آنجا به طوري که شنيدم از قسمت هاي ديگر بدنش گوشت و پوست جدا کرده و به کف پايش پيوند زده بودند که اگر صليب سرخ، عفو بين الملل و مراکز ديگر آمدند، پاي او ظاهرش تا حدي ترميم شده باشد. با اين حال ترميم نمي شد و باز آن گوشت و پوست ها ريزش مي کرد و سرانجام نيز براي اينکه سندي عليه شان نباشد، گفتندآزاد و در درگيري مسلحانه کشته شده است. از ميان روحانيون، خصوصا مرحوم آقاي لاهوتي و همچنين آقايان مهدوي کني و هاشمي رفسنجاني و رباني شيرازي و خيلي از مبارزان ديگر بودند که شکنجه هاي زيادي را متحمل شده بودند و زمان زيادي را در کميته مشترک و شکنجه گاه هاي ديگري چون قزل قلعه گذرانده بودند. در مورد آقاي هاشمي مي گفتند بر اثر نخستين شکنجه هايي که ديده، گوشت پايش ريخته و استخوانش نمودار شده بود.
در زندان کميته، وضعيت زنداني آن چنان سخت بود که گاهي بعضي ها به منظور حفظ اطلاعات مبارزاتي و حراست از جان ديگران و همچنين به تصور راحت شدن خودشان از بازجويي ها و شکنجه هاي طاقت فرسا، خواسته يا ناخواسته به سمت انتحار احتمالي سوق داده مي شدند. خود من يکي دو بار بي اختيار تا مرحله شروع به اقدام پيش رفتم. نگهبان ها هميشه سلول ها را بازرسي مي کردند که هيچ وسيله اي براي اين کار در دسترس نباشد. يادم مي آيد که هر روز به محض رفتن به دستشويي تلاش مي کردم تا از سيم جارو قطعه اي جدا کنم. يک بار اين کار را کردم و سيم را روي سيمان کشيدم تا تيز شود و سپس داخل دستشويي براي موقع خاص پنهان کردم. گاه ساعت ها و روزها و شب ها، زنداني مجروح را در برف و سرما بدون بالاپوش نگه مي داشتند و يا در زمستان با ريختن آب و سيلي زدن، به هيچ قيمت نمي گذاشتند بخوابد. اينها فقط به زبان آسان است.
در سال 54 که طلاب و دانشجويان را گروه گروه مي گرفتند، چون در کميته مشترک، سلول کم آورده بودند، آنها را در بندهاي اوين به تخت شلاق و شکنجه مي بستند و من حتي ماه ها بعد که به بند1و2 زندان اوين برده شدم، هر روز آثار ضربات کابل ها و قطرات خون پاشيده شده را روي ديوارهاي بين بند و حياط مشاهده مي کردم. با اين که پاکسازي هم کرده بودند، ولي هنوز آثار خون، روي ديوارها پيدا بود. معلوم بود که آنها بر اثر شلوغي و تراکم و همچنين شدت غيظ و غضب، فقط به زدن و خرد کردن فکر مي کرده اند، حالا به هر صورت و به هر قيمت.
با عنايت به سرگذشت پرفراز و نشيب و فعاليت هاي فرهنگي ضد رژيمي که داشتيد و با توجه به اينکه از «موزه عبرت ايران» و در واقع کميته مشترک ضد خرابکاري زمان شاه بازديد کرديد و ديديد که شکنجه گاه رژيم شاه، در جمهوري اسلامي تبديل به يک مرکز فرهنگي شده، در اين مورد و راجع به چگونگي اين انتقال، اگر مطلبي داريد بيان بفرماييد؟
بايد عبرت گرفت و ديد که گذشتگان با اين شيوه ها و با اين شکنجه ها نهايتا نتوانستند موفق شوند. اين شيوه ها موجب مي شود که افراد شکنجه شده، حتي اگر اعمال و افکارشان باطل باشد، در موضع مظلوميت و حقانيت قرار گيرند، تا چه رسد به کساني که اعمال و افکارشان واقعا در موضع حق باشد. اين مجسمه هايي که من اينجا ديدم، تنديس هايي که ساخته شده، موجب شد تا براي لحظاتي احساس کنم دوباره همان سال 54 است و باز دارند مرا از داخل بندها (البته اين بار با چشم باز) عبور مي دهند. جلوي يکي از اين بندها که رسيدم، ناخودآگاه رفتم عقب، احساس کردم مامور بند ايستاده است آنجا. اين احساس ها نشان مي دهد که بازسازي زندان چقدر واقعا مي تواند در ذهن بازديدگنندگان تاثير داشته باشد.
به نظر شما موزه عبرت توانسته است با بازسازي اين زندان، تصوير درستي از آن فضا و آن شکنجه ها را در ذهن بازديدکنندگان زنده کند؟
کساني بودند که کارشان از همين جا به بيمارستان هاي بيرون مي کشيد و مدام از گوش هايشان چرک مي آمد و يا به طور مدام به شکل خيلي ناراحت کننده اي خون ادرار مي کردند. صحنه اي را من خودم در جلوي يکي از بندها شاهد بودم فکر مي کنم بند يک بود. يک نفر را در هواي سرد به در بند بسته بودند و او را به داخل بند سلول راه نمي دادند. يک روز که مرا مي بردند بازجويي، پاهاي اين شخص را از زير آن فرنچي که روي سرم بود نگاه کردم و ديدم به شدت چرکين است. سبز و زرد و گاهي سفيد به نظر مي رسيد. احتمالا آقاي «عزت شاهي» و يا مبارز ديگري بود. به هر حال اين قبيل نمونه ها زياد بودند.
احتمالا عزت شاهي بوده؟
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39