گفت و گو با آقای دکتر نوراحمد لطيفي
درآمد
مواجهه با تغيير ايدئولوژيک سازمان مجاهدين خلق براي کساني که مباني اعتقادي محکمي نداشتند، امر دشواري بود، ليکن کساني که در آموزش هاي خود به مباني اصيل ديني، يعني تفاسير قوي از قرآن مراجعه مي کردند و مباني اعتقادي محکمي داشتند، با صلابت و گام هاي بي تزلزل در برابر جريانات انحرافي مقاومت کردند و سرافرزانه همچنان در مسير حق باقي ماندند. گفت و گو با دکتر لطيفي سرشار از اين تلاش ها ي ارزشمند است:
معمولا افرادي که زياد درس مي خوانند به دنبال فعاليت هاي سياسي نمي روند. چگونه شد که دانش آموزي که با سهميه ممتاز به دانشگاه راه پيدا کرده بود، سر از زندان درآورد؟
بايد ديد که مبارزه چه هست. اتفاقا خيلي از افرادي که مبارز بودند، جزو استعدادهاي درخشان دانشگاه بودند. تمام دوستانمان که در آن زمان در زندان بودند، جزو بهترين و با استعدادترين افراد شهرشان، دهشان و محله شان بودند که نهايتا وارد دانشگاه شدند. اگر نفس انقلاب و مبارزه را در نظر بگيريد و تحليل کنيد، مبارزه يک نوع حس تحول جويي و پويايي و توسعه طلبي و تغيير و تحول را در خود دارد.زندان محدوديت و حبس نيست، بلکه براي کسي که مبارزه و کار سياسي مي کند و فکر برتر دارد، يک تحول است. مبارز هميشه يک قدم جلوتر از جامعه حرکت مي کند و اين بايد يک استعداد برتر باشد؛ همچنان که يک آدم معمولي نمي تواند امام و رهبر باشد و پيوسته جلوتر از جامعه حرکت مي کند.
در مبارزات هم، هميشه کساني که باهوش ترند، جلوتر از ديگران حرکت مي کنند، کما اينکه در تيم فوتبال هم مي بيند کسي که استعداد برتري دارد، بهتر است هميشه کاپيتان باشد و يا ممکن است به دليل پيشکسوتي کاپيتان باشد که همان پيشکسوت هم بايد آدم برتري باشد. مبارزه، تحول و آرمان گرايي در توسعه گرايي است.
اولين بار پيرو چه فعاليتهايي دستگير شديد؟
من دستگيري هاي متعددي داشتم. اولين برخوردم با پليس شايد به خاطر يک فعاليت اجتماعي بود. در آن زمان در شهرستان زابل محصل بودم. آنجا به زعم خودمان فعاليت هايي داشتيم تحت مبارزه با بهائيت که يک شب ما را دستگير و فردايش آزادمان کردند.
بعدها که شکل فعاليت ما عوض شد، شايد اولين بار زماني بود که در ترم دوم دانشکده پزشکي در اهواز بودم و آنها از من ثبت نام نکردند و گفتند که بايد خودم را به ساواک معرفي کنم. به ساواک رفتم و24ساعت در آنجا بازداشت بودم. بعد از ما تعهد گرفتند که فعاليتي نداشته باشيم.
ما در شهرمان يک مجموعه فعاليت هاي دانشجويي داشتيم و جوانان در خانه ما جمع مي شدند. گاهي بحث هايي هم در خانه صورت مي گرفت، از جمله تقليد از امام خميني. آن زمان ايشان شهرت به امام نداشتند. بعد از ارتحال آيت الله حکيم، اين گونه بحث ها ميان همه جوان ها مطرح بود و بحث هايي که در اين باره در خانه داشتيم، به اداره ساواک زابل منتقل شده بود و به همين دليل از من ثبت نام نکردند. البته فعاليت هاي دانشجويي ديگري هم بود، ولي درباره آنها پرونده خاصي نداشتم و فقط در حد تعهد گرفتن از ما بود که فعاليت نکنيم.
چه نوع فعاليت هايي داشتيد که حساسيت ساواک را برانگيخته بود؟
آن موقع بحث جشن هاي شاهنشاهي بود و طبيعتاً ما نسبت به اين موضوع موضع گيري داشتيم. آن موقع اطلاعيه هاي حضرت امام به ما خط مشي مي داد و همزمان هم با چند دانشجو، دروس حکومت اسلامي امام را مي خوانديم و اينها مسائلي بود که نشان مي داد که ما بر خلاف سيستم حاکم فعاليت مي کنيم.
ظاهرا فعاليت هاي شما چندان هم نمود بيروني نداشته است و با اين حال اين قدر حساسيت نشان مي دادند؟
نه نداشت، به خاطر اينکه شروع تظاهرات دانشجويي بود و طبيعتاً ساواک عناصر فکري را که مي توانستند در يک مجموعه، رهبر باشند تحت نظر داشت. من از دوره دبيرستان در مجموعه همکلاسي ها اين شخصيت را داشتم و خانه ما هم محل تجمع دوستانمان بود و کلاس هايي شبيه به درس قرآن، دعاي ندبه و دعاي کميل داشتيم و وقتي در دعاي ندبه به اين الحسين مي رسيدم، مي گفتيم: «اين الخميني؟» يعني کجايي خميني؟ و خبر اينها منعکس مي شد در دعاي ندبه هميشه يک گريزي به غيبت و تبعيد حضرت امام داشتيم.
گويا دستگيري بعدي شما در تهران رخ داد. چه شد که به تهران آمديد؟
من براي ادامه تحصيل به تهران آمدم. در دوران دانشجويي، هميشه جزو ده درصد اول بودم. در سال اول دانشجويي، وام رايگان براي ثبت نام واحدهايم را مي گرفتم، چون شاگرد ممتاز بودم و ده درصدهاي اول کلاس، هميشه اين وام ها را به رايگان مي گرفتند، خوابگاه رايگان داشتند. هميشه دوست داشتم محل تحصيل بهتري داشته باشم و تهران امکانات آموزشي بيشتري داشت و لذا به تهران منتقل شدم.
در تهران اولين دستگيري ام در فروردين ماه 53 بود که من و عده اي از دوستان همشهري ام را که دانشجوي تهران بودند و در چند جا فعاليت داشتند، دستگير کردند. اينها همان هايي بودند که در خانه ما در زابل جمع مي شدند. حالا هم در تابستان ها و تعطيلات عيد که دانشجوهاي زابلي مي آمدند معمولا محل تجمع شان در منزل ما بود. اغلب درباره اطلاعيه ها و کتاب هاي جديد و يا انعکاس فعاليت هاي حسينيه ارشاد و اين قبيل مسائل در آنجا گفتگو مي شد. اين جلسات، ساواک را حساس کرده و گزارشاتي را درباره فعاليت هاي يکي از دوستان همشهري ما در تهران گرفته بود. و به دنبال دستگيري او، تعدادي از همشهري هاي ما در تهران و تبريز و اهواز و مشهد دستگير شدند؛ از جمله من در فروردين ماه، بعد از تعطيلات که همه مان از زابل آمده بوديم به همراه 17، 18نفر دستگير شدم.
تعدادي از دوستان محاکمه و از 1تا4 سال محکوم شدند. در آن مقطع به دليل اينکه پدرم از معتمدين شهرمان بود و ارتباطي با مقامات برقرار کرده بود، مرا به دادگاه نبردند و بدون هيچ تعهدي آزادم کردند. زماني که شکنجه و بازجويي در کميته مشترک برقرار بود، يک روز صبح به من گفتند بيا به دادسرا برو و بعد، مرا به آنجا بردند.
در آن يک ماه چه گذشت؟
در آن يک ماه مثل همه بازجويي بود. الان تلويزيون اين مسائل را مي گويد و محل شکنجه گاه قبل از انقلاب تبديل به موزه عبرت شده است که خوشبختانه مردم مي توانند بروند و بازديد کنند و ببينند که چه شرايطي بوده است.
بيشتر نوع شکنجه مد نظرم هست، چون مي گويند شکنجه قشرها و تفکرات مختلف، متفاوت بود و در سال هاي مختلف هم تفاوت هايي کرد. در سال 53 که شما به عنوان يک دانشجوي مذهبي وارد زندان شديد، چه نوع شکنجه هايي اعمال مي شد؟
مرحله اول در حد شلاق و تهديد و قپاني بستن و اين جور چيزها بود. در روزهاي اولي که من دستگير شدم، خانواده ام فعاليت مي کردند و شايد ساواک نمي خواست من به مرحله محاکمه و محکوميت برسم، ولي در مرحله دوم، همه نوع شکنجه اي بود. در بهمن ماه 53 ساواک مي گفت اشتباه کرده که در اين يکي دو مرحله مرا رها کرده است و شايد تا دو سه هفته، مرتباً مرا شلاق مي زدند که ما به تو محبت و تو را آزاد کرديم که پزشک شوي و در منطقه محروم خودت خدمت کني، ولي تو رفتي و در اين کارها شرکت کردي. شايد چندين ساعت مرا به نرده هاي زندان آويزان کرده بودند، به طوري که دست و مچ من بي حس شده بود و فقط همان حرف را تکرار مي کردند. من هم فقط مي گفتم من کاري نکرده ام، او شکنجه مي داد و من مي گفتم کاري نکرده ام و درس مي خواندم و چون در درس جزو برترين هاي کلاس بودم، طوري نبود که نشان بدهد از درس فراري هستم و دارم کار ديگري را انجام مي دهم.
آن موقع روال کساني که در مبارزه بودند اين بود که در درس بهترين باشند. بچه هاي مبارز، حتي بين استاتيدشان، محدوديت بالايي در کلاس داشتند و نظم و انضباط و تلاش و کوشش يکي از محورهاي اساسي آنها بود.
در سال 53 تقريبا شما در اوج محبوبيت سازمان مجاهدين دستگير شديد. در زندان، نوع مراوده دانشجويان مذهبي با عناصر سازمان به چه شکل بود و سازمان چه برنامه هايي براي جذب مبارزين در داخل زندان داشت؟
من در سال 53 که دستگير شدم، حدود شش ماه در کميته مشترک و مدت زيادي را در انفرادي و بعد از آن در سلول هاي سه چهار نفري بوديم و بحث فعاليت هاي سازماني مطرح نبود. بعد از رفتن به زندان قصر و تشکيل پرونده، حدود شش ماه طول کشيد تا به دادگاه رفتم، بعد هم حدود يک سال طول کشيد و ما درگير پرونده و محاکمه بوديم. حکم هر دو دادگاه من هم اعدام بود، يعني در زندان شرايط ويژه اي داشتم.
در همان زمان گروه هاي مختلف سراغ ما مي آمدند و از آنجا که من وابسته به گروه خاصي نبودم، تلاش مي کردند مرا به خودشان وابسته کنند. ما 15 نفر بوديم که در دادگاه محاکمه مي شديم و يک درگيري ريشه اي و اساسي بين ما و دوستان بالاتر و رديف يک و به اصطلاح، رهبران مجموعه ما وجود داشت. آنها در سال51 و52 در بيرون از زندان، با سازمان مجاهدين خلق ارتباط داشتند و بيرون از زندان دچار اختلال شدند. قبل از دستگيري، در جريان اين قضيه نبودم، ولي نگرش و افکار مجموعه ما بر اين اساس بود که آن موقع با آنها اختلاف اعتقادي و ايدئولوژيک داشتند و اين همان اختلافي بود که مبناي طرد آنها شد که همان نگرش نفاق گونه آنها بود که براي دوستان ما قابل پذيرش نبود. افرادي چون شهيد واقفي و لبافي نژاد افرادي بودند که هنوز گمراه نشده بودند. يکي از آنها به نام حميدرضا فاطمي جزو بچه هاي رديف يک ما بود که متاسفانه در آن زمان شهيد شد.
علت دستگيري دور دوم شما که منجر به حکم اعدام شد چه بود؟
فعاليت در مجموعه اي که فعاليت در آن بيشتر به شکل مخفي بود. در دوران دانشجويي و در آن ارتباطات به اين نتيجه رسيديم که بايد بر اساس نگرش اسلامي و براي نابودي سيستم فعاليت کنيم و مبنايش هم همان تشکيل حکومت اسلامي باشد که حضرت امام ترسيم کرده بودند. طبيعي بود که بايد ارتباطاتي برقرار مي شد. عوامل نفوذ آمريکا و اسرائيل در ايران فراوان بودند و فعاليت من که منجر به حکم اعدام در آن زمان شد، فعاليت عليه شرکت هاي اسرائيلي و اجراي انفجار در آنها بود. آن موقع گروه و تشکيلات ما اسم نداشت، ولي بعدها در زندان، مخصوصا بعد از دادگاهي که 14 نفر محکوم به اعدام شديم، اسمش را فجر انقلاب گذاشتيم.
اسامي کساني را که در گروه فجر انقلاب شهيد شدند، به ياد داريد؟
بله. شهيد فاطمي، شهيد محمد علي باقري، شهيد محمود پهلوان، شهيد محمد علي موحدي.
اشاره کرديد به اختلاف ريشه اي هم پرونده اي هايتان با سازمان مجاهدين خلق در قبل از دستگيري، در حالي که هنوز تغيير ايدئولوژيک سازمان رسميت نيافته بود. اينها چه مبناي فکري اي را احساس کرده بودند متفاوت هست که به اين اختلافات انجاميد؟
اساس دفاعيات ما و دوستانمان آيات قرآن بود. بيشتر دوستان ما تلاش مي کردند قرآن را با تفاسير درستش بخوانند. مثلا ما خيلي تعصب روي تفسيرالميزان داشتيم. همچنين تفسير پرتوي از قرآن که آقاي طالقاني نوشته بودند. اينها را که مطالعه مي کرديم، مي ديديم با چيزهايي که آنها مي گفتند جور درنمي آيد. ما ياد گرفته بوديم هر چيزي را که با قرآن نخواند، زمين بگذاريم، يعني نگرش فکري ما در جلسات، براساس قرآن، تفاسير و احاديث و روايات بود و خودمان را محدود به خوراک و مطالعه اي که آنها به ما مي دادند، نکرده بوديم و خودمان مطالعات مستقل داشتيم. سازمان تلاش مي کرد که افراد را در خودشان الينه کند تا هر خوراک فکري که او مي دهد، مصرف کنند. ما اين طور نبوديم و هيچگاه خود را محدود نمي کرديم.
اتهامات شما چه بود؟
يکي از اتهامات من تکثير و پخش دفاعيات مهدي رضايي، رضا رضايي و علي ميهن دوست بود و از اين مسئله به عنوان حربه اي عليه رژيم استفاده مي کرديم تا به جامعه نشان دهيم اينها جزو کساني هستند که با نظام مبارزه مي کنند. دفاع خودمان در زندان براساس قرآن بود. حرف بچه هاي ما اين بود که قرآن به ما تکليف مي کند در مقابل فساد و ناملايمات و ظلم و خلاف شرع، امر به معروف و نهي از منکر کنيم.
در آن شش ماهي که من قبل از دادگاه در زندان بودم، آنها خيلي تلاش کردند مرا جذب کنند و به اشکال مختلف به سراغم مي آمدند، ولي الحمد الله خدا به ما کمک کرد، چون دوستان ما يک عاطفه پا ک و تعصب مذهبي خاصي داشتند.
صادقانه عرض کنم ما آن زمان طوري نبوديم که بگويم خودمان يک ايدئولوژي و يک نفکر داريم، بلکه لطف خدا شامل حال ما بود و خيلي به ما کمک کرد که هيچ جريان و گروهي را که به سمتمان آمد، تاييد نکرديم. پرونده ما را به گونه اي به مجاهدين خلق بسته بودند، چون همزمان با دستگيري ما، دو مستشار آمريکايي ترور و رئيس ساواک هم کشته شده بود و بنابراين، ساواک به محض اينکه ما را دستگير کرد، گفت ما قاتلين اينها را دستگير کرده ايم. اول پرونده ما را به عنوان پرونده قاتلين مستشاران آمريکايي تنظيم کرد، چون مي خواست به آمريکا جوابي بدهد. بعد هم پرونده را خيلي سريع آماده کرد و گفت بابت اين دو تا مستشار، 14 نفر اعدامي داريم.
در همان زمان قاتلين اينها دستگير شدند که اين جريان مفصلي است که حتما در تاريخ انقلاب خوانده ايد. آنها اعتراف کردند و ما هم که از ابتدا منکر قضيه ترور بوديم و وقتي آنها نحوه ترور را گفتند، داستانشان خيلي واضح تر از ما بود. آنها بلافاصله مصاحبه کردند و حتي مسئله اختلاف ايدئولوژيکي خودشان را براي ساواک رو کردند که در زندان منعکس شد و اين در سال 54 اتفاق افتاد.
خوشبختانه در زندان بچه هاي معتقد و متدين و متفکر زياد بودند و ما کم کم يکديگر را پيدا کرديم. کاملا مشخص بود که آنها جريان و خطشان جداست. ما و تعداد ديگري که فعاليت هاي مستقل داشتند، از جمله گروه هايي چون مؤتلفه و حزب ملل اسلامي که ارتباطات خاصي با آنها داشتيم، با اينها مجموعه اي بوديم که براساس ايدئولوژي اسلامي حرکت مي کرديم. آنها هم براي خودشان بودند و هميشه فکر مي کردند که رهبر هستند و الحمدلله انقلاب نشان داد که رهبر کس ديگري است.
حضور پررنگ سازمان در زندان منجر شده بود که جمعي از متدينين در زندان بايکوت شوند. شما قبل از بايکوت وارد شديد يا بعد از آن، و شما را هم بايکوت کردند؟
تقريبا همزمان بود. نمي توان گفت بايکوت. در زندان گروهي بودند که نگرش ها و اعتقادت خاص و زندگي مستقلي داشتند، ولي آنجا شرايطي بود که ما آدم هاي خائن را مي شناختيم و حتي در مورد خيانت مجاهدين خلق هم در زندان مي دانستيم که اينها ارتباطات خاصي با ساواک و شهرباني برقرار کرده بودند. ساواک و شهرباني هيچ وقت با تيپ ما و بچه هاي حزب ملل اسلامي و مؤتلفه ارتباط برقرار نمي کردند و ما هم به هيچ عنوان به آنها نزديک نمي شديم. اين ما بوديم که به آنها نزديک نمي شديم و واقعا اسمش را نمي شود بايکوت آنها گذاشت.
البته قبل از ما در سال49و50، اعضاي موتلفه و ملل اسلامي را بايکوت کرده بودند و تعدادشان هم کم بود در سال 53و54 که اختلاف ايدئولوژيک در سازمان مجاهدين پيش آمد، در آن جناح اين سمت قوي و تعدادشان هم خيلي زياد شد و بعد به تدريج گروه هاي مختلف مبارزاتي مي آمدند و مجموعا تعدادمان به آن سمت مي چربيد، چون در خود سازمان هم اختلاف ايدئولوژيک ايجاد شد و از درون خود سازمان هم آدم هاي معترض داخل زندان مي آمدند.
شما بعد از اين دستگيري چند سال در زندان بوديد؟
حدود 4سال. در بهمن 53 دستگير و بعد از رفتن شاه در اواخر سال57 آزاد شدم. از آغاز اين دوران خاطره جالبي دارم. همان طور که عرض کردم ابتدا محکوم به اعدام بودم. در زندان قصر با يک دانشجوي مارکسيست در يک سلول بودم. و بايد براي يک يا دو هفته ديگر به دادگاه مي رفتم و قطعي بود که اعدام مي شوم. او از من سئوال کرد: «شما دنبال چي هستيد؟» گفتم: «ما به دنبال حاکميت اسلام هستيم. ما يک مهدي موعود داريم که منتظر او هستيم. بايد مبارزه را خودمان شروع کنيم تا حضرت مهدي(عج) بيايد.» از او پرسيدم: «شما چه مي گوييد؟» گفت: «ما در راه آزادي طبقه کارگر مبارزه مي کنيم.» و همان چيزهايي را مي گفت که کمونيست ها مي گفتند. گفتم: «اگر شما زماني حاکم شويد، با امثال ما مسلمان ها چه طور کار مي کنيد؟» گفت: «اولين گلوله را به سينه شما مي زنيم.» گفتم: «چرا ؟» گفت: «اولين شما کساني نيستيد که در جامعه ساکت بنشينيد. شما اگر يک قطره خون در بدن تا ن باشد نمي گذاريد کسي غير از مسلمان حاکم تان شود. شما چطور؟» گفتم: «ما اعتقاد داريم در جامعه همه بايد زندگي بکنند، مشروط بر اينکه به بقيه خيانت نکنند. اگر شما بخواهيد خيانت کنيد و در چهارچوب عدالت رفتار نکنيد و ظلم کنيد، با قوانين اسلامي با شما برخورد مي کنيم. آن هم حکم دارد و بستگي به شرايط خاص دارد. هدف ما تحقق عدالت، برطرف کردن ظلم و فقر و برقراري تعادل اجتماعي است. هر کسي حتي غير مسلمان ها هم شهروند جمهوري اسلامي هستنند. اعتقاد ما اين است که يهودي و مسيحي و حتي کمونيست، مشروط بر اينکه خيانت نکند و به جامعه صدمه نزند آزاد است و اگر به جامعه صدمه بزند، برخورد خاص خودش را دارد. اعتقاد و نگرش ما براساس تحقق يک جامعه عدالت خواه است».
چه شد که در ايامي که بسياري از زندانيان سياسي تحت تغيير فضاي سياسي و فشارهاي مردمي آزاد شدند، شما آزاد نشديد؟
در آن موقع که افراد ي چون گلسرخي را به رگبار بستند، آتش سوزي سينما رکس آبادان و فاجعه مسجد جامع کرمان اتفاق افتاد، گروهي را در اوين جمع کردند که من هم جزو آنها بودم، حدود100 نفر مي شديم. در آن موقع آيت الله هاشمي رفسنجاني، آيت الله منتظري، آقاي بجنوردي و آقاي سرحدي زاده در اوين بودند شايد اولين آشنايي من با ملل اسلامي در اوين صورت گرفت. درست سال 56 که مرا از قصر به آنجا بردند. در تظاهراتي که پيش آمد، مي خواستند گروهي از مبارزين ريشه دار را به زندان ببرند. ما نمي دانستيم ريشه داريم، ولي آنها فکر مي کردند ما ريشه داريم. خبرها هم حاکي از اين بود که مي خواهند زندان اوين را آتش بزنند و يا يک روز حمله و وانمود کنند که زنداني ها دارند فرار مي کنند و همه را به رگبار ببندند و بکشند. دو طرح بود که بعد هم لو رفت. هم طرح رگبار بستن و کشتن به بهانه اينکه اينها مي خواستند فرار کننند و هم به آتش کشيدن و ما جزو آنها بوديم. اگر يک سرسوزن احتمال ماندگاري آنها بود، ما از زندان آزاد نمي شديم.
در آن چهار سالي که شما به صورت مداوم در زندان بوديد، با آن روحيه دنبال علم رفتن تان، اذيت نشديد؟
نه، از الان هم شيرين تر بود. اصلا مسير زندگي مان عوض شد. مطالعات را داشتم، منتها در رشته ديگري و بيشتر درباره مسائل اعتقادي و مبارزاتي، چون من در بيرون هم عربي مي خواندم، برخلاف يک سري از دوستان که محکوميتشان پايين بود و انگليسي مي خواندند. من بيشتر عربي و تفسير و نهج البلاغه و قرآن مي خواندم. اصلا ديگر در فکر پزشک شدن نبودم. يک دوره اقتصاد خواندم، يک دوره سياسي و يک دوره تفسير خواندم. براي خودم يک برنامه چهل ساله ريخته بودم و از صبح که بلند مي شدم تا شب وقت کم مي آوردم.
چگونه اين سازوکار مطالعاتي شکل مي گرفت ؟در زندان، استاد نداشتيد؟
بچه ها يکديگر را پيدا مي کردند، مثلا کسي عربي بلد بود، سر درسش مي رفتند، يکي اقتصاد بلد بود، نزد او مديريت اقتصادي ياد مي گرفتيم، بعد هم به بچه هاي ديگر ياد مي داديم.
کدام يک از هم سلول هايتان در اين دستگيري ها، بيشترين تاثير را در روحيه شما گذاشت و پررنگ ترين خاطره اي که در ذهنتان برجاي مانده، چيست؟
شايد بيشترين خاطرات را از همان همشهري خودم که رديف اول ما بود، يعني شهيد باقري داشته باشم که با آنکه خيلي کم و در حد چند ساعتي با هم بوديم، ولي تاثير زيادي روي من گذاشت. در کميته که بيشتر شکنجه بود و از کساني که با ما هم سلول بودند مي توانم از آقاي کروبي نام ببرم. روحاني ديگري که جزو روحانيون تبعيدي بود و خيلي شکنجه شده بود، مدتي در سلول من بود.
ولي در قصر دوستان زيادي يافتيم. کساني مثل شهيد لاجوردي که يکي از معلمان بود و به من عربي درس مي داد و يا شهيد حقاني که ر اول انقلاب امام جمعه بندرعباس و بعد در جبهه شهيد شد. شهيد مهدي شاه آبادي و ديگران و بيشترين تاثير شايد به لحاظ سياسي را آقاي کاظم بجنوردي، رهبر حزب ملل اسلامي گرفتيم و از لحاظ فکري در نوع مبارزات مسلحانه با ما همفکر بود. از لحاظ اعتقادي آنهايي که مبارزه مسلحانه مي کردند عموما زياد با تفکر ما همسو نبودند، ولي آقاي کاظم بجنوردي و آقاي ابوالقاسم سرحدي زاده کساني بودند که تاثير به سزايي در نگرش ما داشتند، چون از پيشکسوتان و از اولين کساني بودند که زندان هاي طولاني کشيده بودند تا به ما رسيده بودند و در هر مقطعي آدم هاي خاصي بودند.
اگر برگرديم به سال53 شما باز هم همان رويه را ادامه مي دهيد؟ باز هم حرکتي مي کنيد که چهار سال به زندان بيفتيد؟
فکر مي کنم همين کار را بکنم. انسان تا در آن موقعيت قرار نگيرد، نمي تواند بگويد که چه خواهد کرد. الان پزشک هستم. فوق تخصص گرفته ام و استاد دانشگاه هم هستم، ولي به آن روزها غبطه مي خورم.
يک زنداني سياسي چگونه فوق تخصصي جراحي پلاستيک گرفته است؟
من در زمان جنگ معاون وزير بودم. در سال60 تا 63 معاون وزيربهداري بودم، يک وظيفه من اعزام نيروها به جبهه ها بود، يعني قائم مقام وزير در اين قسمت بودم. در اينجا انگيزه برايم ايجاد شد که بروم و تخصص بگيرم، حالا چرا اين تخصص؟ مسئله خاصي است که بماند.
پزشکي را قبل از انقلاب تمام نکرديد؟
نه خير، من انترني را در سال60 گرفتم. انقلاب فرهنگي که شد، انترنها يعني کساني که سال آخر پزشکي بودند، مي توانستند به تحصيل ادامه بدهند. همه درهاي دانشگاه بسته شدند، اما چون مملکت شديدا به پزشک نياز داشت، گفتند اينها مي توانند ادامه بدهند. من بعد از انقلاب به سپاه رفتم و همزمان درس هم خواندم. هنوز درسم تمام نشده بود که شهيد رجايي که من را از زندان مي شناخت، از ما دعوت کرد به وزارت بهداشت بروم. من مي خواستم در سپاه بمانم، ولي گفتند نه چون در بهداري نياز است که بچه هاي انقلابي بيايند، ما را به آنجا بردند و بعد از دو سه ماه پست معاونت وزارت به من دادند.
پزشک عمومي بودم که جنگ شد و به جبهه رفتم. همان موقع گفتند که بچه هاي مذهبي سريع بروند تخصص جراحي بگيرند که من رفتم و تخصص جراحي پلاستيک گرفتم، اگر چه مي توانستم تخصص هاي به اصطلاح بهتر آن موقع از جمله تخصص گوش و حلق و بيني بگيرم. اما رشته اي را دنبال کردم که به درد جبهه و جنگ بخورد. در زماني که درس مي خواندم، مي ديدم که مجروحين جنگي در جبهه نياز به جراح دارند. پشت جبهه تحقيق کردم و ديدم70 تا 75 درصد به کارهاي ترميمي نياز داشتند. گفتم اگر قرار است تخصص بگيرم، بروم جراحي ترميمي را ياد بگيرم. روزي که با من مصاحبه کردند، استادي داشتيم که خيلي آمريکايي مسلک بود. به من گفت: «تو چرا جراحي پلاستيک را انتخاب مي کني؟» صادقانه بگويم آن موقع نمي دانستم جراحي پلاستيک چنين است، چون در آن مقطع سروکارم با مجروحين جنگي بود. گفتم: «جراحي پلاستيک را به خاطر مجروحين جنگ ياد مي گيرم.» گفت: «نه آقاي دکتر! خودتان را به آن راه نزنيد.» و بعد يک حالت رقص مانندي به خود گرفت و گفت: «آقاي دکتر زيبايي گونه و بيني.» يکي ديگر از دوستان که بچه مسلمان بود و در مصاحبه با هم بوديم، خيلي عصباني شد و گفت: «با اين صندلي بزنم به سرش؟» گفتم: «اگر بخواهيم به اين زودي از کوره در برويم که قافيه را باخته ايم. اينها سوار ما هستند ما بايد اريکه را از اينها بگيريم.» گفتم: «اين چيزي که شما مي خواهيد به ما ياد بدهيد، اين علم است؟» گفت: «بله، بالاترين مدرک تخصصي بورد است.» گفتم: «خب ما بايد چه چيزي را امتحان بدهيم؟» اشاره به حدود 14، 13 کتاب کرد که حدود 20هزار صفحه انگليسي داشت و گفت: «شما بايد همه اينها را بخوانيد و امتحان بدهيد.» گفتم: «من مي خواهم همين رشته را ياد بگيرم و اين 20هزار صفحه را مي خوانم و امتحان مي دهم تا مدرکش را بگيرم.» گفت: «آقاي دکتر اين طوري که نيست.» من مي دانستم که او با مجروحين جنگي خوب نيست که بگويم مي خواهم براي مجروحين ياد بگيرم.
در هر حال، اين فرد استاد من شد و عناد زيادي به جبهه و جنگ داشت. درس من تمام شد و شاگرد اول شدم. در حقيقت هر رشته تخصصي نياز دارد که بچه هاي مسلمان بيايند و تحول ايجاد کنند. انگيزه ما بيشتر به خاطر مجروحين جنگي بود، ولي کشيده شديم به اين مسير.
آن جمع بعد از انقلاب ديگر دور هم جمع نشدند؟
تا مدت ها بوديم. مثلا يکي از هم پرونده هاي ما مهندس نيکدل که انصافا در زندان خيلي ما با هم بوديم و تاثيرات خيلي مثبتي روي هم داشتيم و با آقاي محمودرضا رضوي که بيشتر دعاها را در زندان با هم مي خوانديم. البته يک تعدادي هم متاسفانه بعد از انقلاب جذب جريانات انحرافي شدند. ما چهار پنج نفر بوديم که بيشتر يکديگر را مي ديديم. مثل آقاي مهندس نيکدل، آقاي رضوي، آقاي نيکوحرف، از آن 14 نفر بيشتر با هم ارتباط داشتيم. و گاهي در بعضي جلسات يکديگر را مي ديدم، ولي ديگر آن جمع، بعد از انقلاب تشکيل نشد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39