گفت و گو با خانم صديقه اميرشاه کرمي
درآمد
عمق و گستردگي جنايات رژيم شاه، گاهي مبارزه همه جانبه يک خانواده را مي طلبيد و خاندان اميرشاه کرمي از جمله خانواده هايي است که پير و جوان و زن و مرد، در يک جبهه واحد عليه ستم به مقابله برخاستند و در اين راه جان باختند. اين گفتگو سرشار از اين ايثارهاي بديع و شگفت انگيز است. با تشکر از خانم شاه کرمي که به رغم تالمات ناشي از يادآوري فقدان آن بزرگان، صميمانه با ما به گفتگو نشستند:
از زمينه هاي خانوادگي و فرهنگي خود شمّه اي را بيان کنيد؟
من متولد سال 1333هستم و در خانواده اي مذهبي بزرگ شدم، پدرمان روحاني بودند و مادرمان هم از خانواده مذهبي بودند. پدرمان خيلي دوست داشتند ما درس بخوانيم، ولي کار به آنجا نکشيد و من کلاس 11 بودم که فعاليت مبارزاتي را شروع کردم. خواهرم کلاس نهم بود که مبارزه شروع کرد. من تقريبا ديپلم را که گرفتم، زندگي مخفي را شروع کردم.
حدودا چه سالي مي شود؟
حدود سال 50، 51 بود که خفقان شديدي بر جامعه حاکم بود.
به چه دليل مخفي شديد؟
برادرهاي من هر دوتايشان در دانشگاه شريف(آريامهر سابق) يکي در رشته فيزيک و ديگري در رشته شيمي قبول شدند و هر دو هم رتبه هاي اول بودند. شهيد مهدي رتبه اول شد، به همين دليل از او شهريه نگرفتند و مجاني وارد دانشگاه شد، با مجاهدين، از جمله شريف واقفي و صمديه لباف آشنا شدند، يکي از آنها شش ماه و ديگري چهار ماه در دانشگاه بودند که زندگي مخفي شان شروع شد. مهدي برنامه اش در اصفهان فعال بود و محمد در تهران در سال 54 با تغيير ايدئولوژيک سازمان، مهدي از آنها جدا مي شود و گروه مهدويون را تشکيل مي دهد. اين گروه نام خود را از حضرت مهدي(عج) گرفته بود. اينها در واقع دو دشمن داشتند. يکي مجاهدين و ديگري رژيم. شهادت هر دو برادرم در همين دوران پيش آمد. اين گروه تشکيل مي شود و مهدي و محمد شروع به عضوگيري مي کنند و ما عضو گروه مي شويم.
برادرانتان توسط رژيم شهيد شدند يا مجاهدين؟
توسط رژيم. مجاهدين، شريف واقفي را که شهيد کردند، دنبال مهدي بودند که او حواسش جمع بود و به موقع از چنگال آنها گريخت. او يک بار در محاصره ماموران رژيم قرار مي گيرد که فرار مي کند، اما بار دوم در جاده کردآباد اصفهان، او را که سوار موتور بوده تحت تعقيب قرار مي دهند و به تاير موتور تير مي زنند و موتور واژگون مي شود، يا در اثر پرتاب شدن از پل و واژگون شدن شهيد مي شود و يا به او تيراندازي مي کنند. در هر حال در آن حادثه شهيد مي شود. جنازه را هم که تحويل نمي دادند. شب که شد، اعضاي خانواده و فاميل جمع مي شوند و به ساواک اصفهان نزد نادري مي روند. او پدرمان را مي گيرد و توهين مي کند. جنازه را تحويل ندادند و بالاخره پس از رفت و آمدهاي زياد، نادري مي گويد عقب جنازه نگرديد. من جنازه را کردم توي گوني و پرت کردم داخل رودخانه. بعد از پيگيري هاي زياد معلوم شد که جنازه را دفن کرده اند. هنوز هم نفهميديم که بالاخره چه شد، فقط يک چيزهايي دستگيرمان شده که مهدي در قسمتي از تخت فولاد دفنش کرده اند، ولي اصل قبر را هنوز نمي دانيم کجاست.
پدر و مادرتان چگونه با اين مسائل کنار مي آمدند؟
خداوند عالم يک حالتي را در همه ما ايجاد کرده بود که مشتاق شهادت بوديم. همگي دلمان با هم بود و قدرت روحي عجيبي پيدا کرده بوديم. اين روزها وقتي مثلا براي اعصاب نزد پزشک مي روم، مي گويد لطف خداست که با چنين برنامه هايي که داشته اي، باز هم داري زندگي مي کني. براي من واقعاً تعريف کردن خاطرات خيلي زجرآور است.
قصد ما از پرسيدن خاطرات اين است که نسل فعلي بداند اين انقلاب با چه خون جگر خوردن هايي به دستش رسيده است؟
در هر حال من 18 سال داشتم و خواهرم 15 سال که با گروه مهدويون وارد ميدان مبارزه شديم. محمد هم در تهران تحت تعقيب قرار مي گيرد و دستگير مي شود و زير شکنجه از بين مي رود.
قبل از اينکه وارد بحث فعاليت هاي شما و خواهرتان بشويم، مختصري درباره تشکيل گروه مهدويون صحبت کنيد؟
بعد از آنکه سازمان مجاهدين تغيير ايدئولوژيک داد، مهدي و دوستان همفکرش جلسات متوالي در باره تشکيل يک سازمان مذهبي با خط مشي مسلحانه صحبت و بحث کردند. بعضي از آن بچه ها هنوز به مجاهدين وابستگي داشتند و معتقد بودند براي اينکه بشود بهتر مبارزه کرد، بايد به مجاهدين ملحق شد، اما مهدي و محمد کاملا با اين فکر مخالف بودند و معتقد بودند که سازمان مشکلات اساسي فکري و ايدئولوژيکي دارد. گروه مهدويون از همان ابتدا با انجمن حجتيه که معتقد بود بايد فساد زياد شود تا امام زمان بيايند، مرزبندي مشخصي داشت و معتقد بود بايد زمينه هاي فکري و فرهنگي براي ظهور آقا را با تلاش هاي مستمر خود فراهم کنيم. اين گروه به مبارزه فرهنگي اعتقاد داشت و مسلح شدنش، به منظور مقابله با دشمن در صورت حمله او بود. عملياتي هم که گروه در نزديکي هاي انقلاب انجام داد، با احتياط کامل و با مجوز شرعي بود. گروه اعتقادي به عمليات گسترده مسلحانه نداشت. در هر حال اين سازمان با چهار شاخه به وجود آمد. رهبر شاخه تهران محمد بود و حسين جان زينعلي، اصفهان مهدي بود و محمدعلي اکبريان، تبريز با رهبري ابراهيم جعفريان و مرتضي واعظي دهنوي. يک شاخه هم در مشهد تشکيل شد.
مبناي آموزشي گروه چه بود؟
مهدي بعد از انجام تقسيمات و سازماندهي گروه اوليه در تهران به اصفهان آمد و با کمک محمدعلي اکبريان به تدوين «جزوه شناخت» مشغول شدند و در آن به اشکالاتي که در مورد کتاب «شناخت» مجاهدين وجود داشت، پاسخ دادند. «جزوه شناخت» مهم ترين دستاورد ايدئولوژيک گروه مهدويون بود که با تکيه بر آثار ملاصدرا جمع بندي و تدوين شد و در واقع ردّيه محکمي بر «شناخت» سازمان مجاهدين بود.
فعاليت هاي شما در گروه به چه شکل بود، چه نوع آموزش هايي مي ديديد؟
ما در خانه اي که مخفي بوديم، يک سري برنامه هاي مطالعاتي از جمله قرآن و نهج البلاغه داشتيم. گروه روي حفظ قرآن تاکيد زيادي داشت. فعاليت ما هم به اين شکل بود که به ما گفته بودند کوچه پس کوچه هاي متروک و کوچک را شناسايي کنيم تا موقع فرار در کوچه هاي بن بست گرفتار نشويم. ما به صورت مخفيانه، کار پخش اعلاميه را انجام مي داديم و هميشه سعي داشتيم طوري کار کنيم که صاحبخانه مشکوک نشود و ساواک هم بو نبرد. «جزوه شناخت» را کپي مي کرديم و به افرادي که عضوگيري مي شدند، مي داديم. من و خواهرم در فاصله پنج شش ماه، دو ماه به کارخانه ها مي رفتيم و در آنجا کار مي کرديم و به محض اينکه به ما مشکوک مي شدند، تسويه حساب مي کرديم و مي رفتيم. اين پول ها را هم به مهدي و گروه مي داديم تا خرج کنند. عصرها هم هميشه گزارش کارمان را به برادرمان مي داديم و دقيقا مي گفتيم که چه کرده ايم و چگونه با ما برخورد شد. ما حدود 6 ماه در اصفهان با محمد زندگي مخفي کرديم و بعد قرار شد به تهران برويم.
در تهران با برادرتان زندگي مي کرديد؟
بله، مدتي به عنوان زن و شوهر در خانه اي زندگي مي کرديم. در اين ايام يک روز محمد داشت گلوله هاي اسلحه اش را درمي آورد تا آن را تميز کند که يکمرتبه تيري شليک شد و از بغل پا، داخل استخوان پاي او رفت. ما زندگي مخفي داشتيم و کاري نمي توانستيم بکنيم. او از شدت درد و خونريزي از حال مي رفت و من مانده بودم که چه کنم. محمد گفت يک چاقو را با الکل تميز کن و اين قسمت پا را ببر تا دو نفري گلوله را دربياوريم. من نمي توانستم اين کار را بکنم. خودش چاقو را و تيغي را برداشت و با الکل تميز کرد و پايش را کم کم بريد و حدود 10سانت از گوشت پايش را پاره کرد. بعد يک ميله را الکلي کرد و در پايش فرو برد و تاباند. من خودم با ديدن اين منظره از حال رفتم. جرئت دادزدن هم که نداشتم. تمام مدت هم نگران بودم که نکند صاحبخانه بيايد و کنجکاوي کند که چه خبر شده، که خوشبختانه نيامد. گلوله داخل استخوان رفته بود و نمي شد آن را بيرون آورد و پاي محمد هم به شدت خونريزي داشت. دوران وحشتناکي بود و ابدا نمي شد به درمانگاه يا بيمارستان رفت. بالاخره به من گفت برو آقا سبيل را بياور. من رفتم و او را پيدا کردم، ولي او هم هر چه تلاش کرد نتوانست گلوله را دربياورد و زخم را به همان صورت بخيه کرد. محمد چند روزي دچار تب شديد و لرز شد و از دست من هم کاري ساخته نبود. فقط دائما به او پني سيلين مي زديم که زخمش چرک نکند. بالاخره هم نشد براي درآوردن گلوله کاري بکنيم و او با همان پا، دوباره راه افتاد و به فعاليت خود ادامه داد. بعد از اين حادثه ناچار شديم خانه را عوض کنيم.
محمد آقا چگونه به شهادت رسيد؟
محمد ديگر نمي توانست درست راه برود. يک روز او و يکي از دوستانش در خيابان تاج (ستارخان فعلي) متوجه مي شوند که تحت تعقيب هستند. آنها وارد يکي از خيابان هاي فرعي شادمان مي شوند و ظاهراً در آنجا محاصره مي شوند. آندو سوار موتور بودند. محمد به دوستش مي گويد تو برو، من سرشان را گرم مي کنم، چون با اين وضع پاي من، هر دوي ما را مي گيرند. دوست محمد موفق به فرار مي شود. مامورين محمد را محاصره و به او اعلام مي کنند که تسليم شود، اما او اسلحه مي کشد و آنها هم او را به رگبار مي بندند.
چگونه دستگير شديد؟
من و شوهرم در طبقه بالاي خانه اي در کرج اتاقي گرفته بوديم. آن شب شوهرم دير کرده بود. موقعي که دير مي کرد، برنامه خاصي را اجرا مي کرديم. هنگام خطر هم براي حفاظت از خودمان برنامه هايي را پيش بيني کرده بوديم. قرص سيانور هم داشتيم که چون استفاده از آن خودکشي به حساب مي آمد، گروه اعلام کرده بود که از قرص استفاده نشود، ولي براي دفاع از خودمان اسلحه داشتيم، چون اگر گير مي افتاديم، حکم ما اعدام بود. در هر حال من آماده بودم. آن شب معلوم شد که همه چيز گروه لو رفته است. من منتظر درگيري با ساواک بودم، اما ديدم همه چيز خيلي آرام و بي سروصداست و همين موضوع نگران ترم مي کرد، چون تصور ديگري داشتم. من و يکي از دوستانم به اسم زهرا زندي زاده و شوهر من و شوهر او و دو تا ديگر از دوستان دستگير شديم و مار ا به کميته مشترک بردند. ما خودمان را آماده شکنجه کرده بوديم، ولي ديديم که اوضاع معمولي است. يکي از بچه هاي گروه، ما را لو داده بود، برنامه اين بود که مدتي ما را نگه دارند و بعد آزاد کنند تا در مقابل سازمان هاي بين المللي حرفي داشته باشند که ما زنداني نداريم. قرار بود در بيرون از زندان، ما را از بين ببرند. تقريبا 3 ماه در کميته مشترک بودم.
در آنجا فقط بازجويي بود يا شکنجه هم بود؟
بار اول شکنجه نبود، چون نقشه شان اين بود که ما را آزاد کنند و بيرون از زندان بکشند، ولي من باردار بودم و در زندان انفرادي حسابش را بکنيد که چه وضعي داشتم، درست مثل يک قبر بود. زندان هم کاملا تاريک بود و ما فقط در حد يک دستشوئي رفتن اجازه داشتيم از سلول بيرون بيائيم.
چند سال داشتيد؟
بيست سال بيشتر نداشتم.
چگونه آن همه رنج را تاب مي آورديد؟
اگر بگويم نمي دانم باورتان مي شود؟ همه چيز خدايي بود. انسان چون احساس مي کند همه کارها را دارد براي خدا مي دهد، تاب مي آورد. ما هر لحظه در انتظار بوديم که بيايند و ما را از بين ببرند و ديگر زندگي براي ما معنا نداشت.
آيا خاطرات آن دوران برايتان شيرين است يا زجرآور؟
از جهت اينکه واقعا براي همه ما هيچ چيز جز رضاي خدا مهم نبود و فقط در فکر اين بوديم که در راه خدا مبارزه کنيم، بسيار دلنشين بود. انسان در هر شرايطي مي تواند به زندگي اش معنا بدهد. در آن شرايط با مبارزه عليه رژيم شاه و ستم و ظلم او آدم به خدا نزديک مي شد، امروز جور ديگري. آدمي که هدفش رضاي خدا باشد، در هر شرايطي راهش را پيدا مي کند. من الان حتي موقعي که کارخانه داري و تربيت بچه را انجام مي دهم، همين احساس را دارم. انسان در هر مرحله اي در زندگي بايد وظيفه اش را انجام بدهد و باقي را بسپارد به خدا. من واقعا در تربيت فرزندانم هم همين طور فکر مي کنم و هميشه دعا مي کنم که خداوند فيض شهادت در راه خودش را نصيب آنها کند.
قبل از دستگيري، آيا توسط برادرانتان و ديگران در جريان شکنجه ها و اوضاع زندان قرار گرفتيد؟
بله، مخصوصا اينکه ما زندگي مخفي داشتيم و اسلحه حمل مي کرديم و حکم براي ما اعدام بود. خود من هم بار دوم حکمم اعدام بود و به خاطر انقلاب آزاد شديم. بار اول که آزاد شديم، يک روز همراه مادرم و زهرا زندي زاده مي رفتيم مسافرت که يک تريلي به ما زد و مادرم و زهرا فوت کردند. کاملا مشخص بود که صحنه تصادف، ساختگي است، چون تريلي يکهو پيچيد جلوي ما و ما را پرت کرد توي بيابان. روزنامه ها هم فورا نوشتند که اينها وقتي آزاد شدند، موقعي که مي خواستند بروند مشهد، تصادف کردند و از بين رفتند. پدرمان را هم در همان سال 54 در يک صحنه تصادف از بين بردند. من در آن تصادف پايم شکست و سرم بخيه خورد. خانه ما هم محاصره بود. من نتوانستم از جا بلند شوم و براي تشييع جنازه بروم. در مجلس فاتحه، ديدم که چند خانم آمدند که اصلا آنها را نمي شناختم و خيلي مشکوک بودند. اينها آمدند و کنار من نشستند.
پس از بهبودي چه کرديد؟
فاصله بين زندان اول و دوم ما چند ماهي طول کشيد و انقلاب هم کم کم اوج گرفت. ما در خانه ماشين تايپ داشتيم و اعلاميه هاي امام را تايپ و تکثير مي کرديم. خانه مان هم دائما زير نظر ساواک بود، با اين همه مخفيانه به کارمان ادامه مي داديم. خواهرم فخرالسادات زندگي مخفي داشت و شايد يکي از عللي که ما را آزاد گذاشته بودند، اين بود که مي خواستند به او دسترسي پيدا کنند، به همين دليل ما به نهايت احتياط با خواهرمان تماس مي گرفتيم.
وضعيت خواهرتان چگونه بود؟
شوهرش را دستگير کرده بودند و خودش هم باردار بود. نزديک وضع حمل او که شد، برادرم احمد به هر کيفيتي که بود او را به خانه اي که خودمان در آنجا زندگي مي کرديم آورد. خيلي وضعيت دشواري بود. خودمان بلد نبوديم چه کار کنيم و به کسي هم نمي توانستيم اعتماد کنيم. بيمارستان هم که نمي شد او را ببريم. بچه که به دنيا آمد، کارمان سخت تر شد، چون نمي دانستيم کهنه هاي بچه را کجا خشک کنيم که کسي متوجه حضور فخري در خانه ما نشود.
بالاخره ساواک متوجه فعاليت هاي شما نشد؟
چرا، يک روز آمدند و گفتند که بايد خانه را بگرديم. ما با عجله يک چادر روي ماشين تايپ انداختيم و اعلاميه ها را هم زير لباس هايمان پنهان کرديم. نادري، شکنجه گر ساواک وارد خانه شد. هنوز خواهرم پيش ما بود. همه وحشت کرده بودند، ولي من خونسرد باقي ماندم. به من گفت: تو را که خوب مي شناسم، فلاني هستي. زن برادرم را هم خوب مي شناخت. خوشبختانه خواهرم را نشناخت و گفتيم دخترخاله ماست. گفت مي روم مي پرسم، گفتم برو بپرس. کاغذها را زير لباسمان خش خش مي کردند و وضعيت ناجوري بود. متاسفانه گوشه يکي از اعلاميه هايي که زير کابينت آشپزخانه انداخته بوديم، بيرون بود. آن را که يپدا کرد، گفت همه خانه را بگرديد. کل خانه را گشتند، ولي خوشبختانه ماشين تايپ را نديدند. هنوز هم نمي دانم چطور قبول کردند که فخري دخترخاله من است و چطور دستگاه تايپ را نديدند.
در دستگيري دوم چه پيش آمد؟
مرا سخت تحت فشار قرار دادند که محل اختفاي خواهرم را لو بدهم. در زندان اول شکنجه نبود، اما در اين يکي، بچه را که بغلم بود با خودم بردم و گفتم اين شير مي خورد. نادري چنان سيلي محکمي توي گوش بچه زد که گوشش عفونت کرد و بيماري شديدي گرفت و بعد هم از بين رفت. مرا به زندان بردند و بچه را از من گرفتند. وقتي مرا به دادگاه مي بردند، بچه را مي آوردند که شيرش بدهم و بعد باز او را مي بردند. بعد هم که انقلاب شد و الحمدلله همه آزاد شدند.
زندگي پر فراز و نشيبي داشته ايد...؟
خدا قبول کند و ذخيره آخرتم باشد. آن قدر افرادي بودند که در آن زندان ها شکنجه شدند که ما در مقايسه با آنها هيچ زجري نکشيديم. به نظرم مي رسد که اگر شرايط خاصي باشد، باز هم جوان ها و زن ها همان طور در مقابل ظلم مي ايستند. الحمدلله امروز نعمت خيلي فراوان است. ما در زمان شاه يک کتاب سالم نداشتيم و اگر هم گيرمان مي آمد، بايد هزار جوره آن را پنهان مي کرديم. به نظر من جوان ها خوب هستند و شرايط پيش بيايد، دوباره جلوي دشمن سينه سپر مي کنند. به نظر من مملکت ما، مملکت امام زمان(عج) است که دستشان بالاي سر ماست و هر قدر هم که مشکلات زياد باشند، اين انقلاب مسير خودش را مي رود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39