ظهور جامعه شناسی در ایتالیا

نکات نادرست: در سال 1492 کريستوف کلمب امريکا را کشف کرد. شش سال بعد و اسکوداگاما(1) از راه جنوب افريقا خود را به هند رسانيد. از 1500 به بعد اروپاييان همواره در جهان پخش شدند. جداماندگي جاي خود را به دسترس پذيري داد. درايدن(2) اين تحول را در اثري به نامFlnnus Mirablis شرح داده است.
جمعه، 26 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ظهور جامعه شناسی در ایتالیا

ظهور جامعه شناسی در ایتالیا
ظهور جامعه شناسی در ایتالیا


 

نويسندگان: اچ. اي بارنز،هري بکر
مترجمان: جواد يوسفيان،علي اصغر مجيدي



 
نکات نادرست: در سال 1492 کريستوف کلمب امريکا را کشف کرد. شش سال بعد و اسکوداگاما(1) از راه جنوب افريقا خود را به هند رسانيد. از 1500 به بعد اروپاييان همواره در جهان پخش شدند. جداماندگي جاي خود را به دسترس پذيري داد. درايدن(2) اين تحول را در اثري به نامFlnnus Mirablis شرح داده است.
 
کشتيهاي مجهز براي بازرگاني پرمايه روانه مي شوند، نواحي دور افتاده به هم پيوند مي خورند،
جهان، شهري يگانه مي شود.
در اين شهر به کساني سود مي رسد ولي به همه کس کالا.
محققان نسل پيشين دوره معروف به رنسانس را بسيار مهم مي شمردند، مثلاً در نظر سيموندز (3) زيبايي شناس، عصر ميانه يکسره عصر رکود بود و بر اثر احياء ادبيات کلاسيک به پايان آمد. اما امروز بر ما معلوم است که عصرميانه يکنواخت و يکسان نبود، و مثلاً فرهنگ مرو ونژي فرانسه با فرهنگ ايتاليا در عصر دانته فرق بسيار داشت. از سوي ديگر فرهنگهاي عصر ميانه از سده دوازدهم به بعد از لحاظ علمي تکاني خوردند و پيش رفتند. از اين رو تحولات عصر رونسانس را بايد نتيجه منطقي آن تکان دانست. از اين گذشته دوره معروف به رونسانس که دو قرن و نيم(1450-1700) دوام آورد، شامل تحولات فرهنگي گوناگون بود و رواست که همه آن تحولات را يگانه بينگاريم و به نام واحد رونسانس بخوانيم. به نظر ما بايد کلمه رونسانس را فقط بر نهضت اومانيسم اطلاق کرد.[1]
اما اومانيسم نيز برخلاف نظر عموم مستقيماً موجب انقلابي فکري نشد. اومانيسم با احياء فرهنگ کلاسيک، اروپاييان را متوجه برخي از آثار علمي کلاسيک کرد. اما اين هم کار مؤثري نبود، زيرا اولاً اين آثار اهميت چندان نداشتند، و ثانياً آثار ارسطو که دايرة- المعارف علمي عصر کلاسيک بود در اختيار اروپاييان عصر ميانه بود. اروپاييان در اواخر سده يازدهم، آثار ارسطو را از عربي ترجمه کردند و از پايان سده سيزدهم آثار يوناني را از زبان اصلي برگردانيدند.[2] پيروان اومانيسم، بلاغت و عرفان کلاسيک(آثار سيسرون و نو افلاطونيان) را بيش از علوم کلاسيک- آثار اريستا- رخوس(4) وارخه دس(ارشميدس) و هيپار خوس-(5) مورد توجه قرار دادند. به قول رابينسن:
آثار افلاطون نمي توانستند در قرن پانزدهم موجب انقلابي فکري شوند، چنانکه آثار ارسطو در قرن سيزدهم از اين کار عجز داشتند. بايد اعتراف کرد که عصر انتقادي جديد معلول« دانش جديد» و اومانيسم نيست.[3]
بنابراين بايد گفت که اومانيسم تأثيري مستقيم در پيشرفت علم نداشت، و فقط با احياء فرهنگ دنيوي کلاسيک، اروپاييان را که سخت اسير دين بودند، متوجه مسائل دنيوي کرد و باعث شد که علم در جهتي مثبت و نتيجه بخش به کار افتد. پس مرداني مانند پترارک(6) به واقعيت مادي يعني آنچه او گوستينوس، شهر شيطان مي خواند، پرداختند.[4] اراسموس(7) صريحاً متفکران کلاسيک را که بت پرست و گمراه به شمار مي رفتند، در شمار قديسان آورد و برحکماي اسکولاستيک برتري داد: «ترجيح مي دهم که اسکاتوس(8)و بيست مجتهد هم ارز او را رها کنم تا يک سيسرون يا يک پلوتارک را.»[5] اومانيسم که مستقيماً موجد مرداني چون اسکاليجر(9) و کازوبون (10)شد، با فراهم آوردن اين زمينه، بطور غيرمستقيم در پيشرفت علوم مؤثر افتاد.
ولي اين تأثير دوامي نداشت. در عصر اصلاح کليسا و عصر واکنش اصلاح، بار ديگر معتقدات فوق طبيعي روح گرفتند و از رونق بازار اومانيسم کاستند، سپس با بسط تجارت و اکتشافات گوناگون، افق جديدي که بزرگان گذشته، امثال اراسموس ولوتر(11) و بارونيوس (12) ولويولا(13) را بدان دسترس نبود، به روي علم گشوده شد.[6] در عصر اومانيسم، ماشين چاپ بوسيله کوستر(14) و گوتنبرگ(15) اختراع شد. ولي اين اختراع در آن عصر نيز تأثير سريعي در حوزه علوم نگذاشت. زيرا در طي نخستين قرن عمر خود، در خدمت اهل دين قرار گرفت و بندرت موجب چاپ کتابهاي علمي شد و فقط از قرنهاي شانزدهم و هفدهم چاپ کتابهاي علمي رواج يافت. با اينهمه حکومتهاي اروپايي بشدت برچاپ کتاب نظارت مي کردند و اگر کسي بدون اجازه آنها به چاپ کتابي دست مي زد، مجازات مي شد؛ حتي برخي از حکومتها چنين کاري را نوعي جنايت مي شمردند. گفتني است که اوسياندر(16) ناشر کتاب کوپرنيک، براي حفظ خود در مقابل حکومت، مقدمه اي بر آن کتاب نوشت و در ضمن آن يادآوري کرد که گويا کوپرنيک در اين کتاب قصد شوخي دارد.
از آنچه گذشت چنين برمي آيد که نهضت اومانيسم و بر روي هم عصر احياء دانش، تأثير مستقيمي در تفکر انساني نداشته است.

ادامه آشوب در ايتاليا: با ظهور دولت ملي، انگليس و آلمان و فرانسه و اسپانيا تا اندازه اي ثبات خود را باز يافتند. اما ايتاليا در آشوب دست وپا مي زد. هرن شا(17) مي نويسد:
 

ايتاليا که از لحاظ عقلي و ذوقي از پيشروان اقوام اروپايي بود، از لحاظ اخلاق و سياست از همه عقبتر بود. مردم آن به نژادها وفرهنگهاي متفاوت تعلق داشتند و کاملا منحط و فاسد بودند. قدرت نظامي ايتاليا يکسره از ميان رفته بود. اميران آن بزدل و بزهکار بودند. کليساي ايتاليا، دنياطلب و به درجه اي باورنکردني فاسد شده بود. تفرقه هاي شديد و نيرنگهاي درنگ ناپذير، کشور را از هم پاشيده بود. هيچگونه وحدتي اجزاء پريشان را به يکديگر پيوند نمي داد... از اين رو مطالعه سياست ايتاليا در سده هاي پانزدهم و شانزدهم مسيحي کاري است دشوار. اما اين مطالعه يک نکته را معلوم مي دارد و آن اين است که در بازيهاي سياسي ايتاليا، هيچيک از اصول شرافت و اخلاق مراعات نمي شد. خيانت و پيمان شکني و زهر دادن و کشتن و به دروغ شهادت دادن و رياکاري و توهين به مقدسات و بيديني- هر نوع رذالت پست و نفرت آوري بدون ملاحظه يا بي افسوس صورت مي گرفت.[7]
از اينجاست که گيدينگز جامعه ايتاليايي آن عصر را «جامعه خيانت پيشه»(conspikital society) خوانده است.[8] چنانکه دانينگ گفته است: « در اين دوره بود که ماکياولي ظهور کرد و هيچيک از متفکران جهان مانند او خلف صدق عصر خود محسوب نمي شدند» واين نکته اي است که از لحاظ «جامعه شناسي دانش Sociology of knowledge) اهميت بسيار دارد.[9]

ماکياولي و نظر او: نيکولوماکياولي(1469-1527) که نامش به قول باتلر(18) مرادف نام شيطان است در خدمت اميران به سر مي برد. از نفوذ نهضت اومانيسم برکنار نيست. ولي هرج و مرج ايتاليا، مبناي انديشه اوست. براثر اوضاع جامعه پيرامون خود معتقد شد که انسان موجودي فرومايه است. پس با آنکه از جهاتي با نظر ابن خلدون موافقت داشت، در تحليل جامعه از شيوه افلاطون و ارسطو دو رشد و سياست را از اخلاق جدا کرد. در بين امور اجتماعي پاس سنن و قيود اخلاقي را نگاه نداشت و از اين رو مورد انتقادات و اتهامات شديد واقع شد. اما حق آن است که با توجه به واقعيت اجتماعي عصراو، چنين انتقادات و اتهاماتي را روا ندانيم. واقع امر اين است که ماکياولي با ديدگاني باز و بي پرده به عمق امور اجتماعي نگريست و آنچه را معاصران او نمي ديدند، دريافت. ماکياولي با وجود نوآوريهاي فکري خود، دست به نظام پردازي نزد. از اين رو دير زماني آثار او را شامل نکاتي که به کار اميران مستبد مي خورد، مي انگاشتند، اما براستي مي توان در آثار ماکيا ولي برخي اصول انتزاعي نيز يافت.
 

اين نيز ناگفته نماند که ماکياولي مبناي فکرخود را از پولي بيوس گرفته است.
ماکياولي از ملاحظه اوضاع اجتماع پيرامون خود به استنتاج مي پرداخت، و براي تأييد نتيجه گيري خود، به گردآوردن شواهد تاريخي دست مي زد. [11] افکار ماکياولي را بايد از دو کتاب شهريار(19) وگفتار درباره نخستين ده کتاب ليوي(20) جست.

محرک انساني و تسلط اجتماعي: محور فلسفه اجتماعي ماکياولي اعتقاد اوست به فزونجويي انساني. از سخنان پيشينيان است که:
 

مردم خود را به بدي مي آلايند و از نيکي خسته مي شوند و اين هر دو وضع به نتايج يکساني مي انجامند، زيرا هنگامي که مردان بضرورت نمي جنگند، به حکم جاه طلبي جنگ مي کنند. جاه طلبي در قلب انسان چنان نيرومند است که انسان به هر جايي رسد، باز جاه طلبي از دلش بيرون نمي رود. زيرا طبيعت، مردم را چنان آفريده است که خواهان همه چيزها باشند، ولي از عهده تحصيل آنها برنيابند. چون ميل از قدرت تحصيل افزونتر است، مردم آنچه دارند، ناخرسندند و بر اثرآن، از خود ناخشنودند. اين خود موجد تغيير سرنوشت ايشان است. کساني ميل بيش اندوزي دارند وکساني بيمناک و خسته اند. پس دشمني و جنگ برپا مي گردند... اين امر ذهن انساني را به نارضايي مي کشد و انسانها را از آنچه دارند ملول مي سازد، و همين است که آنان را به خوار داشت حال و ستايش گذشته و طلب آينده مي کشاند.[12]
حال که طبع انساني فزون طلب است، بايد خداوندان جامعه، محض مصلحت خود، فزون طلبي مردم را مهار کنند و در اين کار از هر وسيله اي سودجويند. ماکياولي با صراحت فراوان، حتي صريحتر از هابس، اميران را به زورگويي و ترسانيدن مردم فرا مي خواند. در کتاب شهريار مي نويسد:
اين سوال پيش مي آيد که آيا بهتر است شخص مورد محبت باشد يا مورد ترس؟ طبعاً جواب اين است که شخص بايد هم مورد محبت و هم مورد ترس ديگران باشد. اما چون جمع اين هر دو دشوار است، در مواردي که انتخاب يکي از آن دو ضرورت دارد، ترس ارجح است. بر روي هم مردم ناسپاس و متلون و رياکار هستند و از خطر مي پرهيزند و سود جويند. تا زماني که منافعي بديشان ارزاني داري، همه از آن تو هستند، خون و مال و زندگي و فرزندان خود را به تو عرضه مي کنند، به شرط آنکه ترا به آنها نيازي نباشد. اما هنگامي که ضرورتي در ميان است، سربه طغيان برمي دارند، و شهرياري که به قول ايشان اعتماد کند، و از راه ديگري در ايمني خود نکوشد، سرنگون مي شود. زيرا رفاقتي که وابسته پاداش باشد واز بزرگي و آزادگي روح برنيايد، هر چند در خور باشد، راستين نباشد و به هنگام سختي به کار نيايد. از اين گذشته، مردم کسي را که محبوب است بيش از آنکس که مايه ترس است مي آزارند. زيرا انسان بد است و چون منفعت او ايجاب کند رشته محبت را مي گسلد. اما تشويش از مجازات که هيچگاه انسان را رها نمي کند، همراه با ترس است. در هر حال شهريار بايد چنان مردم را بترساند که اگر از علايق مردم طرفي نبست، دست کم نفرت آنان را تحمل نکند... بنابراين شهريار بايد راه به کاربستن طبع انساني و نيز راه به کار بردن نفس بهيمي را بداند.. بايد هم طبع روباه و هم طبع شير را به خود بندد. زيرا شير از دامي که بر راه او مي گسترند، نمي رهد و روباه در برابر گرگان دفاع نمي تواند. شهريار بايد روباه باشد تا دامها و تله ها را بشناسد، و شير باشد تا گرگان را بترساند. زيرا آنان که صرفاً به طبع گرگ مي پيوندند، کارشان را در نمي يابند.
شهريار با فراست نبايد و نمي تواند تعهدات خود را آنگاه که مزاحم منفعت او باشند، وعلتهايي که او را به آن تعهدات کشانيدند، محترم شمارد. براستي اگر همه مردم خوب بودند، در آن صورت اين تجويز بد بود. اما چون مردم طبعاً بد هستند و به تو بي وفايي کنند، تو نيز بايد به همان شيوه تعهدات خود را نسبت به آنان محترم نداري. همواره دلايل مشروع براي رنگين نمودن ناپيماني تو وجود دارد..
اما بر شهريارفرض است که بتواند طبع خود را رنگ کند وسالوس و رياکار باشد. زيرا مردم چنان ساده اند و چنان بضرورت فوري تمکين مي کنند که فريبکار هرگز بي فريب خوار نخواهد ماند...
مثلاً شهريار بايد خود را رحيم و حق شناس و انسان دوست و ديندار و درستکار نشان دهد و حتي واقعاً چنين گرداند، اما بايد ذهن خود را چنان پرورد که به هنگام ضرورت، عکس اين صفات در او ظاهر گردند؛ بايد دريافت که يک شهريار، مخصوصاً اگر نو دولت باشد نمي تواند همه چيزيهايي را که مردم خوب گرامي مي دارند، به جاي آورد و کراراً از آن ناگزير مي شود که محض حفظ دولت خود، برخلاف انسانيت و نيکي و دين عمل کند. بنابراين، بايد ذهني تحرک پذير داشته باشد و بتواند بيدرنگ به اقتضاي بادها و دگرگوني اوضاع خود را تغيير دهد، و چنانکه گفته شد نه تنها در صورت امکان از نيکي انحراف جويد، بلکه بتواند در صورتي که ضرورتي در ميان باشد، به بدي توسل جويد.
براي توجيه اين نظر بايد جامعه آشفته ماکياولي را که تشنه نظم و آرامش بود، به ياد آورد. ماکياولي در کتاب سوم گفتار درباره نخستين ده کتاب ليوي مي رساند که هر چه در راه تأمين مصالح دولت صورت گيرد، پسنديده است. « در موردي که ايمني کشور بسته به تصميم ما باشد، تصميم خود را تابع قيد عدل و ظلم يا انسانيت وسبعيت و يا افتخار و خفت نسازيم. فارغ از هرگونه ملاحظه اي، بايد تنها پاسخ اين پرسش را بيابيم: « چه شيوه اي زندگي و آزادي کشور را نجات مي دهد.»[14] ماي نک(21) در کتاب خود، (22) نشان داده است که اين مصلحت بيني بزهکارانه متأسفانه در تاريخ بسياري از جامعه ها راه يافته است.
ماکياولي«متوجه است که با سياست واحد نمي توان با همه طبقات و اصناف رفتار کرد. پس به شهرياران اندرز مي دهد که نسبت به زيردستان سختگير باشند، و با همشماران خود مدارا کنند. ولي در سختگيري نيز نبايد از اعتدال برکنار شد: « شدت عمل بايد با اعتدال همراه باشد، تا تو را منفور نگرداند، زيرا هيچ شهرياري هرگز از منفوربودن سودي نبرده است.»[15]
انسان هرکه باشد، در معرض تباهي است. [16] تباهي انسان ريشه هايي عميق دارد. از اين رو آينده انسان نيز مانند گذشته او خواهد بود. [17]عقلا مي گويند، و ناروا هم نمي گويند، که هر کس خواهان پيش بيني آينده است بايد به گذشته رو کند. زيرا حوادث انساني همواره همانند حوادث گذشته اند. حوادث معلول انسانهايي هستند که همواره به اقتضاي شورهايي معين تکاپو کرده اند و خواهند کرد.» [18] انسان اسير رسوم اجتماعي است. بنابراين شهرياران به هنگام اصلاح جامعه بايد سنتها را محترم شمارند و به قول بجات «قالب رسوم» را نشکنند:
کسي که اصلاح حکومت يک دولت را مي جويد يا در آن راه مي کوشد و خواهان آن است که آن حکومت مقبول مردم افتد و دوام آورد، بايد دست کم صورقديم را حفظ کند تا مردم تغيير نهادهايي را که حتي کاملاً دگرگون شده اند، درنيابند. زيرا اکثر انسانها ظاهر را با واقعيت اشتباه مي کنند و بدان دل خوش مي دارند و کراراً ظاهر بيش از واقع در آنان اثر مي گذارد.[19]
ماکياولي برخلاف فيلسوفان کلاسيک، سعادت دولت را در بسط دولت مي داند. افلاطون مي گفت که جمعيت شهرستان نبايد از 5040 تن درگذرد، و ارسطو بر آن بود که شهرستان بايد چندان کوچک باشد که همه مردم يکديگر را بشناسند. اما ماکياولي اعلام مي دارد که دولت برکنار از گسترش طلبي، سخت مطلوب است، ولي تحقق پذير نيست:
چون همه موجودات انساني در جنبش دايم اند و هيچگاه نمي توانند ثابت بمانند، دولتها بطبع، طلوع و افول مي کنند و به حکم ضرورت به کارهاي ناروا کشانيده مي شوند. مثلاً جمهوريي که مي تواند بدون توسعه محفوظ ماند، در زير فشار عوامل جبري، خاک خود را توسعه مي دهد و بر اثر آن مباني خود را سست مي سازد و به سرعت خود را به تباهي مي افکند. از طرف ديگر اگر به برکت خدا گرفتار جنگ نشود، آرامش مدام آن را بي نيرو و دچار نفاق داخلي مي سازد و اين خود مايه تباهي آن مي شود. حال که در اين زمينه برقراري تعادل کامل محال است و راهي ميانجي وجود ندارد، شايسته آن است که جمهوري اشرف طرق را پيش گيرد و خود را چنان بسازد که اگر به حکم ضرورت ناگزير از توسعه شد، قادر به حفظ تعادل خود باشد.[25]
ظاهراً ماکياولي مي خواهد مانند اسپنسر بگويد که تعادل اجتماعي کامل يا ايستا قابل حصول نيست و بنابراين بايد جوياي تعادلي متغير يا پويا بود. [21]چنين تعادلي امکان پذير است، حال آنکه تعادل مطلوب محققان کلاسيک، وهمي بيش نيست.
براي سعادت جامعه نه تنها گسترش دولت، بلکه افزايش جمعيت ضرورت دارد. آنانکه مي خواهند شهر را به مقام امپراتوري بزرگي برسانند، بايد به هر شيوه اي در انبوهي جمعيت بکوشند. زيرا اگر جمعيت انبوه نباشد، هرگز نمي توان شهر را نيرومند ساخت.[22] براي افزايش جمعيت بايد بيگانگان را به شهر کشانيد، و اين دو راه دارد:
1.برانگيختن بيگانگان به کوچيدن از راه تامين ايمني و آسايش ايشان.
2. کوچانيدن بيگانگان با فشار و غلبه.
کوچانيدن بيگانگان به چند شيوه ميسر مي شود:
الف. شهريان و مردم بيگانه يک دولت متفق به وجود مي آورند، ولي حق حاکميت مردم بيگانه حفظ مي شود.
ب. شهريان به سبک روميان با مردم بيگانه اتحاد مي کنند، ولي حق حاکميت آن را از ميان مي برند.
پ. شهريان، مردم بيگانه را زيردست و رعيت خود مي گردانند. همه اين شيوه ها در تاريخ به کار رفته اند. ولي شيوه دوم خردمندانه تر است.[23]
دين جزء لاينفک حکومت است. اما دين به خودي خود ارزش ندارد. ارزش آن در خدمتي است که به حکومت مي کند. چون دين مايه تقويت و استحکام دولت مي شود، شهريار بايد آن را رواج دهد و به خود بندد.
هرچيزي که موافق دين است، حتي اگر باطل باشد، بايد پذيرفته شود و مورد تقويت قرار گيرد. هر چه فرمانروايان، خردمندتر باشند و راه و رسم طبيعي امور را بهتر دريابند، در اين کار بيشتر مجاهدت مي ورزند. مردان با فراست، مردم را به معجزات ديني صرف نظر از بطلان آنها- مؤمن گردانيده اند. زيرا بدون توجه به اصل و چگونگي اين معجزات، در بسط اهميت آنها کوشيده اند، و مقام ايشان سبب شده که مردم آن معجزات را باور دارند.[24]

نظريه هاي رواني و اجتماعي: در کتاب گفتار درباره نخستين ده کتاب ليوي نکته هايي مربوط به روانشناسي اجتماعي و جامعه شناسي جمع آمده اند.
 

رفتار انسان در حالت تنهايي و در ميان جمع يکسان نيست.«چون يگانه مي شوند، دلير و پرخاش جويند. اما پس از آن هرکس به خطر خود مي انديشد، و همه بزدل و ناتوان مي گردند.»[25]
عوامفريبان به ياري مردم فرو افتاده ساده دل، منافع خود را برجامعه تحميل مي کنند و اين تقريباً همان نظر اسپنسر و لکي(23) و لوبون و زيگهل(24) است.
کساني که در مجامع مشورتي بوده اند، ديده اند که عقايد اعضاي آن مجامع تا چه پايه نادرستند، و اگر بوسيله افرادي برتر رهبري نشوند، از عقل انحراف مي جويند. اما چون مردان بزرگ در کشورهاي فاسد مخصوصاً در دوره صلح و آرامش به سبب حسد يا جاه طلبي ديگران مورد نفرت قرار مي گيرند، اين مجامع به «خطاي مقبول عموم» با نظر مرداني که مصلحت عمومي را فداي خشنودي جماعت مي کنند، مي گرايند.[26]
هر نوع جمع انساني مخصوصاً «جماعت فعال»(active crowd) که چون به هيجان آيند، نيرويي عظيم مي شوند، نيازمند رهبرند، و کساني که از وجاهت اجتماعي(social prestige) برخوردار باشند، به آساني از عهده رهبري جماعات برمي آيند. « هيچ چيز نمي تواند به قدر احترام مردي متنفذ ومعتبر، جماعت پرشور را آرامش بخشد... بنابراين، به اين نتيجه مي رسيم که براي آرام کردن جماعت پرشور راهي بهتر يا سالمتر از اين نيست که مردي با هيبت وپر حرمت را حاضر کنيم.»[27]
تقليد مبناي رفتار جماعات است. تيماسي تئوس(25) بود که عاطفه اي ديني را به جماعت القا کرد، و جماعت همواره مقلد فرمانروايان خويش است. ولورنتسو دومديچي(26) در تأييد اين مفهوم مي گويد: «جماعات از شهريار سرمشق مي گيرند و پيوسته به رئيس خود چشم مي دوزند.»[28] بر روي هم ماکياولي بارسالات سياسي خود، از چند جهت در فلسفه اجتماعي تاثير گذارد:
1. برخلاف محققان عصرميانه تا اندازه اي از تفکر نظري روي برتافت و به شيوه بودن، سياست را برپايه اي علمي نهاد و در تبيين آن تاريخ سود جست.[29]
2. مانند ابن خلدون سياست را کاملاً از اخلاق تفکيک کرد.
3. از مطالعه جامعه خود به اين نتيجه رسيد که طبع انساني زمينه رفتار سياسي انسان است.
4. سودجويي و خودخواهي نامحدود اساس طبع انساني است.
5. برخلاف تصور و محققان کلاسيک، توسعه طلبي براي استحکام دولت مفيد است.

پي نوشت ها :
 

1.Vasco da Gama
2. Dryden
3. Symonds
4. Aristarchus
5. Hipparchus
6. Petrarch
7. Erasmus
8. Scotus
9. Scaliger
10. Cazaubon
11. Luther
12. Baronius
13. Loyola
14. Coster
15. Gutenberg
16. Osiander
17. Hearnshaw
18.Butler
19. Prince
20. The Courses on The First ten Books of Livy
21.Meinecke
22. Die Idee der Staatsraison in der neueren Geschichle
23. Lecky
24. Sighele
25. Timasi Theus
26. Lorenzo de Medici
 

منبع:کتاب تاريخ انديشه اي اجتماعي از جامعه ي ابتدايي تا جامعه ي جديد-جلد اول



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط