آلبوم خاطرات يک قهرمان واقعي

بعد از جنايتي که در آن ورزشکار محبوب ايراني ناجوانمردانه به قتل رسيد، حالا بسياري از مردم مي خواهند درباره زندگي اين قهرمان بيشتر بدانند. براي همين به سراغ برادرش علي داداشي که که مربي روح الله هم بوده رفتيم و با آنکه بسيار دردناک بود اما آلبوم خاطرات او را ورق زديم.
سه‌شنبه، 20 تير 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آلبوم خاطرات يک قهرمان واقعي

 آلبوم خاطرات يک قهرمان واقعي
آلبوم خاطرات يک قهرمان واقعي


 

نويسنده: مرجان همايوني




 

گزارش اختصاصي از زندگي قوي ترين مرد ايران
 

بعد از جنايتي که در آن ورزشکار محبوب ايراني ناجوانمردانه به قتل رسيد، حالا بسياري از مردم مي خواهند درباره زندگي اين قهرمان بيشتر بدانند. براي همين به سراغ برادرش علي داداشي که که مربي روح الله هم بوده رفتيم و با آنکه بسيار دردناک بود اما آلبوم خاطرات او را ورق زديم.
آلبوم خاطرات يک قهرمان واقعي

خاطرات خوش کودکي
 

شايد هيچ کس نمي توانست پيش بيني کند پسر لاغري که در کنار بساطش در خيابان هاي نزديک خانه شان، آب انجير خنک مي فروخت، چند سال بعد نه تنها بارها مدال طلاي قوي ترين مرد ايران را از آن خود کرد، بلکه در مسابقات جهاني حرف هاي زيادي براي گفتن خواهد داشت. روح الله- پسر بچه چشم آبي با موهاي طلايي- هفتمين پسر خانواده داداشي ها بود. او بعد از شش پسر و چهار دختر خانواده به دنيا دختر خانواده به دنيا آمده بود آمده بود، «برادرم بچه لاغر و رنجوري بود؛ اما از همان اول عاشق پرورش اندام بود. او عکس هاي ورزشکاران پرورش اندام را تهيه مي کرد، سر آنها را قيچي مي کرد و سر خودش را جاي آنها مي گذاشت، او آن زمان اگرچه لاغر بود اما خصلت هاي ورزشکاري داشت و من در او چيزي مي ديدم که ديگران نمي ديدند؛ به همين دليل او را وارد رزش کردم، خانواده ام به شدت با اين موضوع مخالف بودند. مي گفتند او ضعيف است و نمي تواند از خودش دفاع کند؛ اما بردارم بعد از دو سال ورزش، قهرمان پرورش اندام شد.» اينها را علي داداشي مي گويد؛ مردي که هنوز مرگ برادرش را باور ندارد و دلش مي خواهد هر آنچه اتفاق افتاده کابوس وحشتناکي باشد که با سپيده صبح روز بعد، مثل تاريکي شب، دست و پايش را جمع کند و دور و دورتر شود اما اين کابوس وحشتناک انگار رفتني نيست؛ «بچه که بوديم، کنار خانه مان شتر مي آوردند، آنها را مي کشتند و گوشتشان را پخش مي کردند. يک بار روح الله رفته بود و داشت با شترها بازي مي کرد که ناگهان يکي از شترها لگد محکمي به او زد و برادرم را چند متر آن طرف تر پرت کرد. گفتم حتماً بلايي سرش آمده، سريع به طرف او دويدم و خودم را به بالاي سرش رساندم، صدايش کردم، روح الله با صداي من چشمانش را باز کرد و لبخندي زد.
مرد جوان با چشماني که از اشک به سرخي درآمده، تبسمي مي کند و ادامه مي دهد: «از روح الله هزار تا خاطره خوش دارم. در يک روز تابستان، روح الله که خيلي خسته بود، رفته بود زير ماشين يکي از مهمان هايمان و آنجا خوابش برده بود. مهمان ما هم بي خبر از اينکه روح الله زير ماشينش به خواب رفته، خودرو را روشن کرد و از روي او رد شد. وقتي مادرم از ماجرا با خبر شد غوغايي به پا کرد که نگو و نپرس. او را به بيمارستان رسانديم؛ اما آسيبي نديده بود و خيلي زود او را به خانه آورديم.»

از دستفروشي تا قهرماني
 

حالا قهرمان رفته است و تنها ياد و خاطره اوست که براي علي با وجود هفت سال اختلاف سني با برادر کوچکش، هميشه با او بود و از او حمايت مي کرد، به جا مانده است؛ «به محض تعطيل شدن مدارس و رسيدن تابستان، بساطش را نزديک خانه مان پهن مي کرد و شربت و آب انجير مي فروخت، خدا بيامرز پدرم مي گفت پسرجان ما که نيازي به اين پول نداريم؛ پس چرا اين کار را مي کني؛ اما روح الله گوشش به اين حرف ها بدهکار نبود و دلش مي خواست روي پاي خودش باشد. او سختي دستفروشي و تلاش براي فروش جنس در گرماي طاقت فرساي تابستان را چشيده بود؛ به همين دليل هميشه هر وقت دستفروشي را مي ديد، حتما از او جنسي خريد مي کرد؛ حتي وقتي بعد از موفقيت هايش وضع مالي نسبتا خوبي هم داشت آن روزها را فراموش نکرد و به قول معروف خودش را گم نکرد.»
آلبوم خاطرات يک قهرمان واقعي

دست هاي خونين
 

علي علاوه بر آنکه برادر روح الله است، مربي او هم بوده و قهرمان هم هيچ وقت اين موضوع را فراموش نکرد و به همين خاطر هر وقت در مسابقه اي شرکت مي کرد به احترام برادرش اسم او را در ابتدا ذکر مي کرد و از او تشکر مي کرد. علي داداشي، بهترين خاطره اي که از بردارش به خاطر دارد. به برد او در مسابقات قهرماني جهان برميگردد؛ «در مسابقه قوي ترين مردان جهان که ايران ميزبان آن بود، بعد از آنکه روح الله يکي از آيتم هاي مسابقه را انجام داد، پوست کف دستش کنده شد. او در اين حالت به سختي مي توانست به رقابت ادامه دهد اما به خاطر مردم، نه تنها آن آيتم بلکه شش آيتم ديگر را هم زد و قهرماني مسابقات را از آن خود کرد. عکسي که از دست هاي خونين او گرفته شده است روزها در مجلات و روزنامه ها بارها و بارها چاپ شده است».

برادري که مي شناختم
 

علي در مورد رفتار برادرش در خانه مي گويد: «خدا بيامرز مادرم که زن مهربان و سنتي بود. خب خلق و خوي او زياد به جوان هاي امروز نمي خورد اما روح الله خودش را هم سن و سال او مي کرد. شايد باورتان نشود، همين که وارد خانه مي شد سينه خيز خودش را به مادرم مي رساند و پاهاي او را مي بوسيد. او به قدري به مادرم محبت مي کرد که حتي اگر مادرمان ناراحت هم بود با حرف ها و کارهاي او شاد مي شد. بعد به سراغ پدرم مي رفت و سر به سرش مي گذاشت. به شوخي مي گفت تو پير شدي و حريف من نيستي، با اين حرف ها پدرم تحريک مي شد و با او کشتي مي گرفت.
سال 85 قبل از مسابقات قوي ترين مردان که در بم برگزار شد، مادرم بر اثر سکته قلبي فوت کرد. خبر مرگ او را روح الله به من داد. رفته بود بيمارستان تا مادرم را که در ICU بستري بود ببيند که به او مي گويند مادرمان مرده است. اين حادثه به قدري براي او دردناک بود که باعث شد در آن مسابقات چهارم شود. پدرمان هم 40 روز قبل از مرگ روح الله، فوت کرد، باورتان نمي شود اما پدرم و روح الله درست يک روز و يک ساعت فوت کردند، هر دوي آنها اوايل روز يکشنبه براي هميشه ما را ترک کردند.
 
آلبوم خاطرات يک قهرمان واقعي

دخترک جوراب فروش
 

روح الله شهرت و محبوبيتش را نه تنها به خاطر مدال هاي طلايي رنگش، که به خاطر کمک هايش به نيازمندان به دست آورده بود؛ کمک هايي که هيچ کس آنها را نفهميد و او بدون آنکه حتي به برادرش که نزديک ترين کسش بود بگويد، آنها را انجام داده است. علي داداشي در اين مورد مي گويد: «دختر خانمي از يکي از شهرهاي شمالي کشور آمده و در مراسم روح الله شرکت کرد. او خيلي اصرار داشت مرا ببيند، وقتي با هم رو به رو شديم گفت شما مرا مي شناسيد؟ هر چه فکر کردم او را به خاطر نياوردم. او به من گفت 10 سال قبل شما يک مغازه مشاوره داشتيد. من آن زمان يک دختر بچه دستفروش بودم که هر از گاهي به مغازه شما مي آمدم و شما از من جوراب مي خريديد، برادرتان يک روز از من جوراب خريد، وقتي جوراب را به او دادم، از من پرسيد کلاس چندم هستم؟ اما من همان سال به خاطر فقر مالي خانواده ام ترک تحصيل کرده بودم. او وقتي قصه زندگي ام را شنيد کاري کرد که زندگي مرا تغيير داد. او گفت تو به کارت ادامه بده اما درست رها نکن. من هزينه تحصيلت را مي دهم. الان من سال دوم دانشگاه هستم و تا به حال تمام هزينه ها و مخارج تحصيلي من را برادرتان داده است. وقتي در روزنامه ها خبر مرگ او را خواندم احساس کردم دنيا به آخر رسيده است. من حامي ام را براي هميشه از دست داده ام. اگر او نبود شايد زندگي ام طور ديگري رقم مي خورد و معلوم نبود چه سرنوشت شومي در انتظار من بود. اما او هديه اي به من داد که هرگز نمي توانم آن را فراموش کنم، او به من زندگي داد. دختر جوراب فروش تنها کسي نبود که روح الله به او کمک کرده بود. او هفته اي يک بار به کهريزک مي رفت و ماهانه مبلغي را به بهزيستي و سالمندان کهريزک پرداخت مي کرد. او حتي جايزه يکي از مسابقاتش را به خانواده اي بخشيد که وضعيت مالي بدي داشتند و دخترشان دياليز مي شد». علي حالا بلند هق هق مي زند و گريه مي کند.
آلبوم خاطرات يک قهرمان واقعي

خبر شوم
 

آخرين ديدار دو برادر در باشگاه آترنيا بود. هفتمين باشگاهي که دو برادر به تازگي تأسيس کرده بودند. آنها اولين باشگاهشان را سال 77 در خيابان مالک اشتر علم کردند؛ باشگاهي که حالا با مرگ روح الله داداشي نامش تغيير کرده و اسم جهان پهلوان داداشي را روي تابلويش دارد. علي با آنکه حرف زدن و مرور خاطرات برادرش برايش خيلي سخت است اما باز هم ادامه مي دهد و مي رسد به روز وحشتناک آن حادثه تلخ؛ «روح الله براي انجام کاري از من خداحافظي کرد و قرار بود بعد از آن به خانه من بيايد، اما هرگز نرسيد. ساعت از 12 نيمه شب گذشته بود که زنگ خانه مان را زدند، مجيد دوست روح الله بود. گفت روح الله داخل ماشين است و چاقو خورده. ظاهراً وقتي روح الله زخمي مي شود او دست و پايش را گم مي کند و به جاي اينکه برادرم را به درمانگاهي که در نزديکي خانه مان بود ببرد او را به جلوي خانه آورده بود. وقتي حرف هاي مجيد را شنيدم گيج و منگ شده بودم، آن قدر گيج که دور اتاق وي چرخيدم و نمي دانستم چه کاري بايد انجام دهم. لباس هايم را پوشيدم و خودم را به سر کوچه رساندم، اما اثري از مجيد و ماشين نبود. به هر جايي که مي توانستم زنگ زدم اما کسي خبر نداشت، داخل خيابان هاج و واج ايستاده بودم و به در ديوار نگاه مي کردم. تا اينکه از طريق يکي از دوستانم فهميدم همسايه ها روح الله را به بيمارستان شهيد مدني برده اند، به سمت بيمارستان به راه افتادم اما راه را اشتباه مي رفتم و خيابان بيمارستان را چند بار رد کردم. با آنکه مسير را کاملاً بلد بودم اما نمي فهميدم چه کار دارم مي کنم. به هر زحمتي که بود خودم را به بيمارستان رساندم، خيلي ها جمع شده بودند و با ديدن من سعي داشتند نگذارند من برادرم را ببينم. اما در آن لحظه قدرتي پيدا کرده بودم که مي توانستم کوه را هم از سر راه بردارم. آنها را کنار زدم. داخل اتاق هاي اورژانس را مي گشتم اما خبري از برادرم نبود. ناگهان چشمم به کاور مشکي رنگ افتاد که مجيد و چند نفر از همسايه ها دور آن جمع شده بودند. جرأت راه رفتن نداشتم، به سمت کاور رفتم و زيپ آن را پايين کشيدم، آنجا بود که فهميدم عزيرترين کسي که در دنيا داشتم براي هميشه مرا ترک کرده است. طوري اسم امام حسين (ع) را فرياد زدم که هنوز بعد از چند روز گلويم مي سوزد. روح الله تمام وجودم بود.»
منبع: سرنخ- هفته نامه حوادث و شگفتي ها



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.