جهان پهلوان تختی همه چیزش را فدای مردم می کرد و دوست داشت که هر چیزی را به همه ببخشد. او همیشه در پی حل مشکلات مردم بود و در مراسم گلریزان زورخانه به فکر این بود که جهیزیه عروسی بینوائی را تامین کند و یا یک زندانی را آزاد کند و کاملا پاکباخته مردم بود.
از کمک های تختی خاطره زیاد است . از کمک به یک زن و مرد فلج که تازه ازدواج کرده بودند تا خریدن دکه مطبوعاتی برای یک جوان بیکار و...و این هم خاطره پدری است از دهه چهل برای فرزندش.
زورخانه ی سید محمد دختی بودیم. دروازه دولاب. همه مشغول میل گرفتن و ورزش کردن و مرشد هم مشغول خواندن و ضرب زدن . رسم زورخانه این است که برای احترام به فرد تازه وارد به همراه ضرب زنگ می زنند و اغلب برای پیشکسوت ها یک یا دو زنگ، آن شب وقتی درب کوتاه زورخانه باز شد، مرشد سه زنگ زد.
همه با تعجب درب را نگاه کردند. فردی با قد بلند و کلاه شاپو و پالتو تا پائین زانو ، یقه ی پالتو را بالا کشیده وارد شد.
وقتی سرش را بلند کرد و کلاه را بر داشت، همه صلوات فرستادند. آقا تختی بود. آمد و با کلی احترام به بالای مجلس رفت .
میاندار گود بالا آمد و لنگ به تختی تعارف کرد. وی هم خیلی راحت، بی هیچ تکلفی، لنگها را گرفت و لخت شد و وارد گود شد. میان داری کرد و ورزش سختی هم داد و دعا هم کرد و بالا آمد و پهلوی ما نشست.
نمیدانم خود آقا تختی یا کسی به افتخار او آن شب شام داد. چلو کباب و ماست و تکه ای نان. همه مشغول صحبت کردن و شام خوردن. تختی اما نمی خورد. مرشد و میان دارها یکی یکی می آمدند و تختی را به غذا خوردن دعوت می کردند و همه متعجب از نخوردنش . بعد از اصرارها آقا تختی نان را برداشت و به ماست می زد و می خورد. من که غذایم تمام شده بود رفتم نشستم جلوی تختی گفتم : آقا تختی چرا نمی خوری ؟ خب برای شما آوردند؟ همه دارند می خورند ؟ تختی بعد از مکثی دو طرفش را نگاه کرد و سرش را جلو آورد و با صدای کلفتش به من گفت: (پدر آرام اشک می ریخت) چی میگی عباس آقا!؟ چه جوری بخورم؟ من که الان اینجا نشستم، میدونم یعنی مطمئنم که تو محله مون دو تا خونه اون ور تر همین نون رو هم ندارن بخورن، اون وقت تو به من میگی چلو کباب بخور !؟ تختی اون شب غذاشو نه خورد و نه برد.
منبع: تبیان
از کمک های تختی خاطره زیاد است . از کمک به یک زن و مرد فلج که تازه ازدواج کرده بودند تا خریدن دکه مطبوعاتی برای یک جوان بیکار و...و این هم خاطره پدری است از دهه چهل برای فرزندش.
زورخانه ی سید محمد دختی بودیم. دروازه دولاب. همه مشغول میل گرفتن و ورزش کردن و مرشد هم مشغول خواندن و ضرب زدن . رسم زورخانه این است که برای احترام به فرد تازه وارد به همراه ضرب زنگ می زنند و اغلب برای پیشکسوت ها یک یا دو زنگ، آن شب وقتی درب کوتاه زورخانه باز شد، مرشد سه زنگ زد.
همه با تعجب درب را نگاه کردند. فردی با قد بلند و کلاه شاپو و پالتو تا پائین زانو ، یقه ی پالتو را بالا کشیده وارد شد.
وقتی سرش را بلند کرد و کلاه را بر داشت، همه صلوات فرستادند. آقا تختی بود. آمد و با کلی احترام به بالای مجلس رفت .
میاندار گود بالا آمد و لنگ به تختی تعارف کرد. وی هم خیلی راحت، بی هیچ تکلفی، لنگها را گرفت و لخت شد و وارد گود شد. میان داری کرد و ورزش سختی هم داد و دعا هم کرد و بالا آمد و پهلوی ما نشست.
نمیدانم خود آقا تختی یا کسی به افتخار او آن شب شام داد. چلو کباب و ماست و تکه ای نان. همه مشغول صحبت کردن و شام خوردن. تختی اما نمی خورد. مرشد و میان دارها یکی یکی می آمدند و تختی را به غذا خوردن دعوت می کردند و همه متعجب از نخوردنش . بعد از اصرارها آقا تختی نان را برداشت و به ماست می زد و می خورد. من که غذایم تمام شده بود رفتم نشستم جلوی تختی گفتم : آقا تختی چرا نمی خوری ؟ خب برای شما آوردند؟ همه دارند می خورند ؟ تختی بعد از مکثی دو طرفش را نگاه کرد و سرش را جلو آورد و با صدای کلفتش به من گفت: (پدر آرام اشک می ریخت) چی میگی عباس آقا!؟ چه جوری بخورم؟ من که الان اینجا نشستم، میدونم یعنی مطمئنم که تو محله مون دو تا خونه اون ور تر همین نون رو هم ندارن بخورن، اون وقت تو به من میگی چلو کباب بخور !؟ تختی اون شب غذاشو نه خورد و نه برد.
منبع: تبیان
/ج